معرفی کتاب اعتراف اثر لی یف نیکالایویچ تولستوی مترجم آبتین گلکار

اعتراف

اعتراف

4.1
197 نفر |
72 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

13

خوانده‌ام

324

خواهم خواند

194

شابک
9786009407200
تعداد صفحات
120
تاریخ انتشار
1399/11/20

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
در تمام طول تاریخ بعضی از کتاب ها جهان را تغییر دادند و شیوه نگاه ما به خودمان و دیگران را دگرگون کردند.آنها به مباحث اختلافات و عقاید جنگ ا و انقلاب ها الهام بخشیده اند.آنها زندگی های بسیاری را ساخته اند و یا تباه کرده اند حالا نشر روزگار نو برای شما کارهای متفکران بزرگ پیشگامان اصلاح طلبان و طالع بینان را فراهم آورده است ایده هایی که مدنیت را تکان داد و به ما کمک کرد تا آنچه که اکنون هستیم باشیم.
اعتراف شرح بحران افسردگی تولستوی و بیگانگی او با جهان است بیابانی استثنایی از احساسات صادقانه و توصیف گر جست و جویی برای یافتن دینی عملگرا به منظور تحقق سعادت بشر بر روی کره ی خاکی نه فقط برای وعده دادند سعادت اخروی اگرچه ای کتاب موجب تکفیر او شد اما سرچشمه ی موج عظیم مسیحیان پیرو افکار او در سراسر اروپا و آسیا نیز گشت.

      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

10 صفحه در روز

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به اعتراف

نمایش همه

پست‌های مرتبط به اعتراف

یادداشت‌ها

          قبل از پرداختن به خود کتاب بهتر است به مجموعه «تجربه و هنر زندگی» (از نشر گمان) اشاره کنیم؛ مجموعه‌ای که در آن کتاب‌های محبوبی از جمله «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم»، «فلسفۀ ترس»، «کافه اروپا» و «اعتراف»، به چاپ رسیده‌اند. سرپرست مجموعه، جناب خشایار دیهیمی، در پیشگفتار این کتاب می‌گوید: "از نظر من فلسفه رشتۀ دانشگاهی نیست که در دانشگاه خوانده شود و مختص عدۀ خاصی باشد که در این رشته تحصیل می‌کنند. فلسفه به همه تعلق دارد و همه ما از کودکی سوالاتی طرح می‌کنیم که جنبۀ فلسفی آشکاری دارند. شاید کمتر کسی باشد که سوال های فشرده در این بیت گاه‌به‌گاه به ذهنش خطور نکرده‌باشد: از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود / به کجا می روم آخر ننمایی وطنم… پس درست است که ما همه فیلسوف حرفه‌ای نیستیم، اما همه‌مان به مسائل فلسفی، در عیان و نهان، فکر می‌کنیم و این فکر کردن‌مان بر شیوۀ زندگی و عملمان تاثیر می‌گذارد." در این مجموعه سعی شده تا برای مخاطبی که چندان تخصص فلسفی ندارد، فلسفه‌ای متناسب با خود او تبیین شود. این کتاب‌ها سراغ هر فیلسوف یا فلسفه‌‎ای هم نمی‎روند؛ از بخش‌هایی از فلسفه که جنبه‌های انتزاعی و زبانی پررنگی دارند پرهیز شده‌است و تمرکز روی متفکرانی است که به تعبیر آقای دیهیمی، «فلیسوفان هنر زندگی» نامیده می‌شوند. اینطور ذهن خواننده درگیر مسائلی می‌شود که دیگر با آنها بیگانه نخواهد بود و می‌تواند آنها را در بطن زندگی‌اش لمس کند.

اما کتاب اعتراف، کتاب همانطور که از اسمش بر می‌آید، اعتراف نامه‌ای است از زندگی شخصی تولستوی. نویسنده در این کتاب اقرار کرده‌است که در برهه‌های مختلف زندگی‌اش به چه‌چیز اعتقاد داشته‌است، مبنای تفکرات و اعمالش چه‌چیز بوده‌است و بالتبع چطور زندگی کرده‌است. سوالی که در تمام بخش‌های کتاب مطرح می‌شود، سوال از معنای زندگی است و تولستوی جواب این سوال را در قالب فرایند زندگی‌اش پاسخ می‌دهد.
لئو تولستوی (یا لیِو نیکالایویچ تولستوی، به روسی؛ که البته نیازی به معرفی اش نیست!) در همان ایام نوجوانی و جوانی دین (مسیحیت ارتدوکس) را کنار می‌گذارد. دلیل کنار گذاشتن خود را اینطور بیان می‌کند که مانند همۀ افراد، دین در زندگی‌اش رفته‌رفته کمرنگ شد تا اینکه دیگر هیچ نیازی به آن در زندگی احساس نمی‌شد:  "آموزه‌های دینی هیچ نقشی در زندگی ندارند، در روابط با سایر انسان ها هرگز این آموزه ها را در نظر نمی‌گیریم و در زندگی شخصی‌مان نیز هیچگاه لزومی به مراعات آنها پیدا نمی‌شود. آموزه‌های دینی مربوط است به جایی آنطرف ها، دور از زندگی و مستقل از آن. اگر هم به آن بربخوری، فقط همانند چیزی ظاهری است و پدیده‌ای است که ارتباطی با زندگی ندارد." او از زندگی‌اش تعریف می‌کند تا به جایی می‌رسد که دیگر دلیلی برای آن پیدا نمی‌کند. دست به دامن تمام علوم می‌شود تا چراییِ زندگی‌اش را در علم بیابد. اما در آخر سرخورده از همۀ آنها اینطور نتیجه می‌گیرد: علوم طبیعی، دقت خود را از آنجا می‌آورند که هدف غایی را از مطالعات خود خارج می‌کنند و به آن نمی‌پردازند. علوم عقلی نیز کارشان فقط پیچیده کردن سوالات اولیه است و در آخر هم به همان پیش‌فرض‌های اولیه‌شان می‌رسند، چیزی جز بدیهیات را نتیجه نمی‌گیرند. در آن روزها تنها راهی که جلوی خود می‌دید چیزی نبود جز خودکشی. طبق دسته بندی‌اش، انسان ها در مواجهه با سوال معنای زندگی، چهار دسته می‌شوند (البته با این پیش‌فرض که هیچ پاسخ معقولی وجود ندارد). دسته اول بی‌خبر از همه چیز به زندگی ادامه می‌دهند. دسته دوم متوجه قضیه می‌شوند، اما سر خود را با لذات و خوشی‌ها گرم می‌کنند. دسته سوم، افرادی نیرومند هستند که پس از پذیرفتن پوچی زندگی‌شان، به آن خاتمه می‌دهند. در آخر هم دسته چهارمی هستند که در نهایت ضعف و انفعال، به زندگی پوچ خود ادامه می‌دهند. در تمام مدتی که او خودکشی را تنها راه منطقی و ممکن می‌دانسته، دست به اینکار نمی‌زند و نمی‌تواند علتش را هم توضیح دهد. اما در نهایت پس از سال ها جست‌وجو، معنادهندۀ زندگی‌اش را پیدا می‌کند: دین! همان چیزی که ابتدای راه به حسابش نمی‌آورد. او می‌پذیرد که نباید علوم عقلی را تنها دانش موثق بشری دانست، بلکه باید به دانشی غیرعقلانی و فراگیر در طول تاریخ بشری، یعنی مذهب هم توجه کرد. در چندین جا تاکید می‌کند که دین جنبه‌هایی غیرعقلانی دارد، حقیقت در آن نهفته ‌است ولی با کذب ترکیب شده‌است، ولی با همۀ این اوصاف نسبت به دین سرسپردگی پیدا می‌کند: "تمام غیرعقلانی بودن مذهب برای من همانند گذشته بر جای خودش مانده‌بود، ولی نمی‌توانستم انکار کنم که فقط مذهب پاسخ‌هایی به پرسش‌های زندگی در اختیار بشر می‌گذارد و در نتیجه امکان زندگی‌کردن را فراهم می‌سازد." بعد از اینکه آغوش خود را به روی نهاد دین باز میکند، متوجه اختلافات میان دینداران می‌شود و حق‌به‌جانبی هر فرقه را مورد نقد قرار می‌دهد. تولستوی خواستار یگانگی و وحدتی می‌شود که ادیان می‌توانند در سایۀ عشقی ازلی به آن برسند. ادعا می‌کند که همواره آموزه‌های دینی را می‌توان در سطحی بالاتر درک کرد، به گونه ای که از فراز آن تفاوت‌ها محو شوند؛ درست همانطور که تفاوت‌ها برای مومنان واقعی محو می‌شوند. در لایۀ آخر او متوجه تناقضاتی در خود دین می‌شود که از جمله بیرونی‌ترین نمودهای آن جنگ و اعدام است: "قتل شری است در تضاد با نخستین بنیاد های هر مذهبی، ولی به جای آن در کلیساها برای پیروزی جنگجویان ما دعا می‌کردند و آموزگارانِ ایمان این قتل را عملی برآمده از ایمان می‌دانستند." در این مرحله او باز هم راه خود را از راه دین جدا نمی‌کند ولی دیگر آن را موثق‌ترین بنیاد نمی‌خواند: دین تنها میراثی از حقیقت است که برایمان مانده (اگرچه آغشته به کذب باشد) و باید قدردانش بود؛ همچنین باید پذیرفت که هیچ‌گاه نمی‌توان به حقیقتی راستین دست یافت. این فراز پایانی کتاب، به نظر جمع بندی پایانی تولستوی را به خوبی نشان میدهد :" من به دنبال توضیح همه‌چیز نخواهم بود. می‌دانم که توضیح همه‌چیز باید همانند سرآغاز همه‌چیز در بیکرانگی پنهان باشد. ولی میخواهم طوری درک کنم که به سرحد غیرقابل‌توضیح‌ها برسم؛ میخواهم غیرقابل‌توضیح بودن چیزها، ناشی از مقتضیات نادرست عقل من نباشد، بلکه از آن ناشی شود که من مرزهای عقلم را می‌بینم."

کتاب حاوی ادبیاتی نیرومند است، خالق آثار «جنگ و صلح» و «آناکارِنینا»، در این کتاب روایتی می‌نویسد که آن را زندگی کرده‌است. فرآیند بسیار زیبا بیان شده و در بسیاری از موارد می‌توان با نویسنده همدلی کرد. نقل‌قول‌ها، حکایت‌ها و تفسیر‌های شخصی خود تولستوی، قالب متن را از یکنواختی خارج می‌کند. هر کسی که حتی برای یک لحظه به معنای زندگی اندیشیده، می‌تواند از خواندن کتاب لذت ببرد؛ از این بابت که نویسنده بسیار هنرمندانه افکار خواننده را به جریان می‌اندازد. اما با همۀ اینها، نتیجه‌گیری خیلی هم‌سنخ فرآیند نیست؛ شاید مقداری عجولانه باشد و از سر استیصال، از سر کلافگی از سال های زیادِ ناامیدی. تولستوی فهمید برای یافتن پاسخ پرسشش، باید به کسانی رجوع کند که معنایی برای زندگی‌شان دارند، نه کسانی که زندگی را نفی می‌کنند. او فهمید همیشه کسانی هستند که خیلی بی‌سروصدا به زندگی‌شان می‌پردازند و هیچ‌وقت هیچ‌کس سمت آنان نمی‌رود: مردم معمولی. و اینطور بود که عقاید این مردم معمولی، یعنی دین را پاسخ‌دهنده به همه پرسش‌هایش یافت (به رغم غیرعقلانی بودن آن!). او توصیف می‌کند که طبقه های بالاتر اجتماع _مانند خودش_ از فرط رفاه و لذت، معنای زندگی شان را گم می‌کنند. اما مردم معمولی، دهقانان و کارگران، مشغول ‌اند به زندگی با همان عقایدی که از نظر طبقۀ بالاتر بی‌معنا هستند. انگار تولستوی فراموش می‌کند که در بخش های ابتدایی از افرادی صحبت کرده بود که بی‌توجه به معنا و غایت زندگی هستند و به معنای واقعی کلمه مشغول اند به زندگی. اگر بی‌خبری و بی توجهی را بد می‌دانست چطور در آخر، زندگی آنان را ستود و عقایدشان را رهایی بخش یافت؟ همچنین اینکه کسی سال‌های سال با تمسک به عقل به‌دنبال پاسخ سوالاتش بوده و در آخر عقایدی را قبول می‌کند که به اذعان خودش عقلانی نیستند، جای صحبت بسیار دارد… این دومین نتیجه‌گیری‌ای بود که به نظر عجولانه می‌رسید. به نظر در همان اول هم در دسته‌بندی آدم‌ها خیلی انصاف به خرج نداد. جایی که دسته چهارم را انسان‌هایی ضعیف شمرد. کسانی که می‌دانند زندگی پوچ است ولی به آن ادامه می‌دهند. دقت نداشت که زندگی کردن برای این دسته از همه دشوارتر است و اینگونه انسان‌ها به هیچ‌وجه نمی‌توانند ضعیف باشند. کسانی که از بیرون خود معنایی برای زندگی نمی‌پذیرند و خودشان برای ادامه زندگی معنا ایجاد می‌کنند. شاید بتوانیم بگوییم که خودش هم در آخر به این دسته ملحق شد (به شیوۀ اسمش را نبر!).

        

24

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          کتاب شرح جستجوهای تولستوی برای یافتن معنای زندگیه؛ فارغ از اینکه چقدر با واقعیت زندگی تولستوی منطبق باشه یا اینکه حاصل خلاقیت ادبی او باشه، متن شامل فرازهاییه که نه تنها زیبا که بسیار عمیق و تأمل برانگیزه. از فضای جوانی که انسان رو بی‌اختیار به سمت سخره گرفتن اعتقادات و مناسک دینی می‌کشونه تا بحران‌های دوران میان‌سالاری که می‌تونه برای بازگشت زمینه‌ساز باشه. هرچند که بسیار جالبه چرا در اینجا کسی برای کندوکاو در معنای زندگی سراغ علم نمیره و از اساس علم در میان ما چیزی جز راه‌حل‌هایی برای مسائل دنیایی به حساب می‌آد، نقدهای تولستوی به فلسفه به صورت بخصوصی جون‌دار از آب درآمده است. در دورانی که تولستوی برای بازگشت به ایمان مشتاق میشه، ضرورت وساطت کلیسای مسیحی برای ارتباط با خدا برای تولستوی عمیقاً پس زننده است و از خلال این مواجه، نقدهای او به فرقه‌های مسیحی من جمله پروتستان‌ها هم خواندیه. 
ولی اون چیزی که شاید بیش از همه برای من در ایمان تولستویی حائز اهمیته، ارزشیه که برای جامعه دین‌داران قائله و اون رو خصوصاً در میان روستاییان می‌یابه؛ چیزی که شاید هیچ وقت توسط یه شهری و الگوی زیست مدرنی که خود تولستوی باهاش مأنوسه تجربه نشه و باز رنگی از مقبولیت و معنای صدق گزاره‌های دینی رو میشه در اونجا دید. هرچند که از اساس به نظرم تلقی شهری‌ها از هر آنچیزی که در حاشیه می‌گذره  فانتزیه ولی، اینکه ایمان به تعبیر تیلیش «شجاعت از دیگران بودن»ه در روایت تولستویی بسیار دل‌نشین به ثمر نشسته.

پ.ن: سنت اعتراف‌نویسی در میان ما معمول نیست، بلکه بنا بر تعبیری مذموم هم هست. ولی مسیحیت فارغ از ارزش دینی اون تونسته براش ارزش ادبی خلق کنه و این وجه از اعتراف رو شاید بشه در میان خودمان بازسازی کنیم.
        

14

Haniyeh

Haniyeh

1403/1/22

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          این اولین کتابی بود که از جناب تولستوی خوندم. جزو ادبیات داستانی نیست، شاید بشه گفت یه اتوبیوگرافی هست و در مورد خودش و عقایدش صحبت میکنه. دقیق نمیدونم در چه دسته‌بندی قرار میگیره.
من یه خلاصه کلی از کتاب نوشتم که شامل اسپویل میشه، اگر فکر میکنید قراره بخونید، این قسمت رو رد کنید و نقاط قوت و ضعف رو بخونید.

جناب تولستوی از اینجا شروع میکنه که در دوران نوجوانی و جوانی، عقاید مذهبی خانواده رو دنبال میکرده و بعد متوجه شده واقعا به چیزی که انجام میده باور نداره و کنار گذاشته.
از نویسندگی میگه که تصور میکرده یه تکلیف بزرگ به گردنش هست و اون تکلیف، آگاهی رسوندن به کسانی هست که کتابهاش رو میخونن. همچنین تحت تاثیر دوستان نویسنده خودش بوده، کسانی که به خودشون مغرور بودن و فکر میکردن همه چیز رو میدونن. بعدها میفهمه که اتفاقا براش بهتره از اونها فاصله بگیره چون ذهن و رفتارش رو با عقاید اشتباه مسموم کردن.
تولستوی میگه تا حدود پنجاه سالگی یه زندگی نرمال داشته که توش به آرزوهاش رسیده بوده ولی انگار جای یه چیزی تو زندگیش خالی بوده، یه دلیل برای زندگیو یه معنا. اون به یه پوچی در زندگی میرسه و با اینکه همه چیز داره، نمیتونه معنای زندگیش رو درک کنه. سعی میکنه به دنبالش بگرده و ادیان مختلف و فرقه‌های مذهبی متفاوتی رو بررسی میکنه. کلیساهای ارتدوکس هم یکی از جاهایی است که از نزدیک بررسی میکنه و از تضادهای موجود در مذهب و رفتار مبلغانش متعجب میشه.
اما در آخر اون متوجه میشه که با اعتقاد به خدا زندگی آرام تری داره و سختی ها کمتر آزارش میدن.

نقاط مثبت کتاب:
- این کتاب همونطور که از اسمش پیداست یه اعتراف مهمه از نویسنده‌ای معروف که الگوی نویسندگان دیگری هم بوده. اینکه یه نویسنده بتونه به ابعاد تاریک خودش اون هم در قالب یه اثر موندگار برای دوره‌های بعدی اعتراف کنه، قابل تقدیره.
- به عنوان یه خواننده تونستم با اون گم گشتگی که ازش حرف میزد ارتباط بگیرم و برام قابل درک بود. توصیف خوبی از اون حال و دوران داشت.

نقاط منفی کتاب:
- بعضی قسمتها تکرار قسمتهای قبلی بود، فقط شیوه بیانش تغییر کرده بود. یعنی از نظر من حجم کتاب میتونست نصف این باشه. بخاطر همین هم یه جاهایی خوندنش خسته‌کننده بود.
- ته این کتاب یه خب که چی توی ذهنم اومد. جناب تولستوی توی متقاعد کردن انسانی که به خدا اعتقاد نداره و حالا قراره درک کنه که ایشون با اعتقاد به خدا آرامش گرفتن، ضعیف عمل کردن. ما که توی یه کشور مذهبی و با عقاید مذهبی بزرگ شدیم میفهمیم ولی فکر نمیکنم برای غیر از ما اینطور باشه. بیشتر از نصف کتاب به اینکه چقدر سرگشته بودن میپردازن و یه قسمت کوچکی اون آخر برای پرداختن به خدا. اونم خیلی سربسته که چیزی از چگونگی این اعتقاد دستمون رو نمیگیره.

این کتاب در حالت عادی پیشنهادی نیست، فقط اگر طرفدار جناب تولستوی هستید و دوست دارید ایشون رو بیشتر بشناسید بخونیدش. 
        

9

          .


هیچ وقت سنت اعتراف در مسیحیت را نمی‌فهمیدم. اصلا نمی‌توانستم بهش نزدیک بشوم. ما مسلمان‌ها فقط یک اعراف داریم؛ توی دلمان، نزد خدا. حتی به ولی خدا، به انسان کامل، به تجلی تام خدا، به خلیفه خدا در زمین هم حق نداریم اعتراف کنیم؛ حتی اگر علم کامل به گناهان ما داشته باشد. حریمی هست بین خدا و بنده‌اش، که هیچ کس را راهی به آن نیست. حتی دوست ندارد مهربانترین بندگانش هم بدان راه یابند. یکی از مهمترینشان اعتراف است. ما تنها نزد خداست که حق داریم روحمان را عریان کنیم. 

. 

بنابراین اصلاً اعتراف سنت مسیحی را درک نمی‌کردم؛ تا زمانِ نوشتن «کافه پیپ». کافه پیپ درگیری من بود با سنت مسیحی؛ از داروین تا کامو. وسط کشمکش‌های جهانِ مسیحی‌زده تجدد در ایران بودم که ناگهان نیاز به اعتراف را احساس کردم. اعتراف پیش خلق نه خدا. فهمیدم اعتراف نزد خلق ضرورتِ دنیای مسیحیت است نه عملی دلخواه نزد مومنان برای بخشایش. برای همین است که از ملحد تا کشیش، قرن‌هاست که نمی‌توانند اعتراف نکنند. اعتراف برای جهانِ مسیحیت، و به تیع آن تجدد، ضرورتی برای زندگی است، برای تداوم بقا. 


جهان عهد عتیق و جدید، جهانِ بن بست است. جهان فروبستگی است. اعتراف معبری باز می کند برای مدتی. تجدد هم برای همین جهان فروبستگی است. اعتراف های مدرن، راهی موقت برای خروج از نهیلیسم ذاتی تجدد باز می کنند. 

تولستوی در اعترافات این فروبستگی را نشان ما می دهد، و تلاش هایش را برای خروج از آن. مدتی در جهانی اسیر است و بعد وا می رهد با یافتن معبری تازه. اعترافات او راهی است برای خروج تجدد از بن بست سکولاریسم سوی دین. اما کدام دین؟
        

4

امروز یعنی
        امروز یعنی ۱۴ ام بهمن ماه  ۱۴۰۲ که دارم اینو برای شما می نویسم همه چیز به طور عجیب و غریبی  کنار هم قرار گرفت، به زیبایی تمام
تقریبا تمام صبحم یک صبح عادی بود
از دنبال کارها بودن تا اومدن خونه و یه ناهار و چایی
همون تکرار همیشگی و همون کرختی 
اما درست بعد از چایی
و بخاطر قولی که به عزیزی داده بودم که قبل برگشتنش از سفر کتاب رو تموم کرده باشم، رفتم سراغش 

تا حدودای صفحه ۴۰ خونده بودم
اینکه تولستوی چجوری بی دین میشه و کم کم زندگی با تمام شیرینیش براش تلخ و پوچ شده
دیگه شکار نمیره، دیگه خیلی از کارهارو نمی کنه که نکنه خودش رو از زندگی ساقط کنه

تا لحظه ای که هنوز به اینجور فکرا زندگی رو براش تلخ نکرده بودن

در مستی و غرور
در لذت بالایی گری، پلکیدن با نویسنده هایی که مثل خودش متفاوت تره و برتر از بقیه بودن، یه لول دیگه بودن 
غیر اینا دیگه کسی ادم نبود

به قول خودش هی می نوشت هی می نوشت تا دیگران رو اگاه کنه
اما از چی؟
چیزی که خودش هنوز بهشون نرسیده بود

اما چیره دستی تولستوی  و شگفتی ماجرای این کتاب ربطی  به هیچکدوم از این ماجراها نداره

داستان از اونجا شروع میشه که
شما خودتون چه تو دانشگاه چه تو مدرسه با هزاران مفاهیم  اشنا شدین
اما چقدر تاحالا، چند دفعه براتون رنگ وقعی پیدا کردن؟

این دقیقا یکی از اون دفعاتی بود که برای من پیش اومد
تولستوی اومد و اون مفاهیمی که برای سال ها در ذهن من سرگردان بودن، یه نخ بی شکل پخش پلا رو داد دستم
الگو های متفاوت رو نشونم داد
و به جلو هلم داد تا بهشون نقش بدم
از جایی به بعد تولستوی نخ ریسی می کرد و من می بافتم
ریش و قیچی رو داد دست خودم
و شکل نهایی درست همون چیزی شد که باید برای من میشد

مسیری که تولستوی توی این کتاب طی کرد دقیقا می تونست یکی از مسیر های زندگی من باشه 
به همون اندازه واقعی، به ههمون اندازه مست غرور 
مسیری که حالا برای پاسخ به اون سوالات و سرگرمی های کور کننده مجبور نیستم انتخابشون کنم 
مسیری که با چندی وقت گذاشتن تونستم مفاهیم و ارزش هایی که توش بود رو پیدا کنم به اون ثمره و حالا بخاطرش ازادترم
می تونم مسیر تازه و بهتری رو انتخاب کنم
تقلا هایی که اون در طول داستان می کرد و من رو دنبال خودش می کشوند  به راستی نشون داد که از جایی به بعد
نه علم، نه عقل و نه حتی سنت های موروثی تو رو نمی تونن از سقوط نجات بدن

اما شیرینی  و  اصلی  که امروز با تمام ماجراهاش به من داد این بود که فهمیدم
 اون خواسته های و کوچیک و بزرگی که از اون بالایی می کردم بعضی اوقات پر امید و بعضی هم ناامید
شنیده شده بودن، و پاسخ ها یکی یکی عیان شدن
پاسخ هایی که من ندیده بودمشون
پاسخ هایی که منتظر بودن خودشون رو نشون بدن
نه برا و از تولستوی و کتابش
بلکه بخاطرش
و دگرانی که  بعضا نشدن
و دگرانی که هنوز بهشون نرسیدم و دلیلشون رو درک نمی کنم شایدم می کنم اما قبول نمی کنم جواب رو
پاسخ های اون نشدن ها، سوال هایی که نکنه شنیده نشدن و شک همیشگی
با اینکه تو حس شنیده شدن رو با تمام وجودت حس کردی


برای همه چنین لحظات و شب های پرطراوتی رو ارزو می کنم 
لحظاتی که کتاب دستتون انقدر کلفت شه که خودتون هم از نازکی ظاهریش دلزده و متعجب شین

اما نه برای همه چون خودمونیم دیگه ما هم آدمیم
نفرتمون از بعضی انقدر عمیقه که به مرگشونم راضی نمیشیم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

          -کتاب اعتراف اثر لف تالستوی ترجمه آبتین گلکار

این اثر یک رساله فلسفی، همراه با زندگی نامه و سفر درونی نویسنده است. نویسنده با یک بحران روبرو شده، بحران معنای زندگی! او به جواب این پرسش که معنای زندگی انسان چیست نیاز دارد و سفری فکری-درونی را آغاز میکند. تالستوی از بررسی علوم مختلف از قبیل علوم انتزاعی-فلسفی، علوم تجربی و علوم مابین این دو شروع میکند. و بعد از این مرحله به بررسی زندگی عموم مردمان و بعد به مرحله ایمان میرسد.
فارغ از نتیجه ای که تالستوی از پژوهش‌اش در انتهای کتاب میگیرد، این کتاب دغدغه بسیار ارزشمند و مهمی دارد و در کنارش به نظر بنده تا نیمی از کتاب تحلیل های درخشانی دارد، مانند تحلیلش از علوم. و نیم دیگری از کتاب هم شاید بنظر من از دید یک اثر پژوهشی ضعیف تر بوده ولی البته حاوی استدلال های مهمی است که قابل مطالعه است.
من براستی بسیار خشنود شدم که اثری مستقیما با موضوع معنای زندگی خواندم. موضوعی که به نقل به مضمون از خود تالستوی: علوم تجربی این پرسش را نادیده میگیرند و علوم انتزاعی فقط این پرسش را واسازی میکنند! موضوعی که براستی شاید مهمترین مسئله ادمی است اما از فکر کردن به ان فرار میکند. اما این دشمن خبیث به راحتی انسان را راحت نگذاشته و تسلای خاطر ادمی را ازش سلب میکند.
زروان ( علی رستمی شاهراجی )
        

3

          آشتی با تولستوی؟ نه خیر... قهر ادامه دارد.
من دنبال چه بودم در حالی‌که تولستوی به دنبال اختراع مجدد چرخ بود!
در این کتاب با یک داستان از تولستوی روبرو نیستیم و یک ناداستانِ فلسفی‌ست، البته نه به این معنی که تولستوی فیلسوف باشد بلکه به دنبال چرایی‌ها و جواب‌های سوالاتی‌ست که از کودکی در ذهن او و همه‌ی مردم شکل می‌گیرد تا مرگ. انگار تولستوی در دوران میانسالی‌ش بیکار بوده که وقتی چای یا قهوه‌اش را می‌نوشید از خود سوالات زیر را پرسیده:
از وقتی مطالعه کردم چه خواندم و واقعیت‌ها چه بود؟
آیا حقیقت آنی بود که در کودکی با آموزه‌های دینی آموختیم؟
آیا حقیقت آنی‌ست که با خواندن علوم آموختیم؟
پس چرا واقعیت زندگی با همه چیز فرق دارد؟
اصلا برای چه زندگی می‌کنیم؟
و برای جواب دادن به خودش به هرچه فیلسوف و نیم‌چه فیلسوف بود آویزان شده و سپس کاغذ و قلمی یافته تا کتابی بنویسد و سرش را گرم کند!

کارنامه
پس از خواندن کتاب، دلم می‌خواست می‌توانستم مقابل تولستوی می‌نشستم، چشم در چشم از او می‌پرسیدم:
خوب که چه؟!
یک ستاره بابت این‌که وقت با ارزشم را تلف کرد، یک ستاره بابت این‌که پس از خواندنش چیزی به گنجینه‌ی داده‌هایم نیفزود و یک ستاره نیز به خاطر این‌که تولستوی از خود چیزی برای عرضه نداشت و برای نوشتن کتابش چنگ به زمین و زمان انداخته بود و صرفا مواجهه‌ی اطلاعاتش با تجاربش در زندگی را به روی کاغذ آورده بود، از کتاب کسر و نهایتا دو ستاره برایش منظور می‌کنم.

سوم آذرماه یک‌هزار و چهارصد و یک
        

4

          چیزی ندارم بگویم در برابر عظمت روحی که میتواند سفر سهمگین جستجوی معنای زندگی را این گونه سرسختانه بپیماید
خواندنش خیلی لذت بخش بود در این دو شب
البته کتاب در واقع نیمه تمام است و من تشنه بودم نتیجه جستجوی تولستوی برای جدا کردن حقایق از دروغ های مسیحیت را بخوانم و خودش در آخرین سطرها قبل از این که خواب عجیبش را تعریف کند وعده نوشتن نتایج این پژوهش را میدهد اما نمیدانم آنها را جایی نوشته یا نه
او صادقانه از اعتراف به بی معنایی مطلق زندگی شروع میکند و اعتراف چهار انسان بزرگ پیش از خودش را شاهد می آورد: سلیمان، بودا، سقراط و شوپنهاور
جدال لحظه به لحظه درونی خودش برای خودکشی نکردن را روایت میکند و بالاخره فرار از جهان اشرافیت و روشنفکری به جهان فرودستان که زندگی را به تمامی زندگی میکنند و معنای آن را تولید و درک میکنند
اینجا هم متوقف نمیشود و اگرچه به دینداری عوامانه روی می آورد اما نمیتواند با عقاید کلیسا (که یک بار قبلا در جوانی آن را کاملا مردود دانسته) کنار بیاید و همان جستجویی را آغاز میکند که گفتم و متاسفانه در این کتاب روایت نشده
به هر حال خواندنش را به همه توصیه میکنم. واقعا عالی بود
        

3

          به افراد زیر 25 سال توصیه نمیکنم...

به چند دلیل

🔹افراد وقتی به سنین راهنمایی  (و قبل بلوغ ) می‌رسند با سوالات اساسی زندگی روبرو می‌شوند و عمدتا چند سالی برای پاسخگویی به این سوالات به در و دیوار می‌زنند تا بفهمند برای چی به دنیا اومدند یا دقیقا باید چیکار کنند و...
پس تا قبل از این سن این کتاب منتفیه...

🔹اگر والدین با جواب های از پیش تعیین شده‌شون مغز بچه رو شستشو ندند، وقتی نوجوان با این سوالات مواجه شد ناگزیر با مطالعه به این میرسه که جوابش خیلی راحت بدست نمیاد بلکه باید واقعا با تحقیق و جستجوی زیادی به برنامه کامل برای زندگی بشر رسید... بهمین جهت سعی می‌کنه با اولین جوابهای دیکته شده  یا غفلت و سرگرمی کار رو جمع و جور کنه...میشه حدودا بیست سالگی... که در این سنین هم خیلی با اقوال و برنامه های زندگی
مختلف آشنا نیست که این کتاب بدردش بخوره...

🔹بعد که فرد وارد جامعه شد و نتیجه تبعیت از برنامه های مختلف رو در خودش و اطرافیان دید و مقایسه ها شروع شد... متوجه میشه که برنامه های مختلف برای موفقیت در زندگی چه نکات ریزی دارند که سبب شده فلان آدم پولدار بشه ولی ناراضی، فلانی موفق باشه ولی غمگین و  قِس علی هذا... بعد از این مقایسات یه سرگشتگی  خاصی در انسان بوجود میاد...

🔸این کتاب دقیقا توصیف این سرگشتگیه و راه‌حلی که بعد از کلی در و دیوار زدن،  تجربه و پاسخگویی به شبهات پیرامون برنامه‌های مختلف، به ذهن تولستوی رسیده... پس نتیجه میشه ۲۵+

🔺اگر زودتر بخونید اصلا ۸۰ درصد اول کتاب براتون مسأله زندگی نیست که بخواهید تا آخر کتاب ادامه بدید و دنبال جواب باشید... اگر قبل از  سوال جواب رو بریزن توی دامن‌مون... تنها چیزی که میگیم اینه که «اینم یه کتاب زرد دیگه‌ست»...

🔻اگر کتاب رو بخونید به من حق میدید چونکه: یه نوجوان اصلا نمیدونه زندگی یعنی چی که بخواد دنبال برنامه زندگی باشه... طرف اصلا تفاوت برنامه‌های موجود رو نمیدونه که بخواد ایراداشونو بدونه و بخواد براش شبهه بشه...  این کتاب برای اوناییه که یه دور در زندگی سر درگمی و بی‌برنامگی کشیدند و خب پاسخی هم براش پیدا نکردند...یا پاسخ رو میدونستند ولی روش سرپوش گذاشته بودند...

◾اگر کتاب رو خونده بودی و تا اینجای متن همراه من بودی خوشحال میشم نظر شما رو هم بشنوم
        

18