آقای لین خانوادهش رو از دست داده و تنها یادگاری که از خانواده داره، نوهی چندماههی عزیزیه که لحظهای هم از خودش جداش نمیکنه.
آقای لین با گروهی از پناهندهها به کشور دیگهای اومده و به صورت موقت تو یک اقامتگاه میمونن.
یکی از روزهایی که پیرمرد برای قدمزدن از اقامتگاه خارج میشه، خیلی اتفاقی با یک مردِ خارجی آشنا میشه.
این دو مرد با اینکه زبانِ هم رو نمیشناسن، به واسطهی تنهایی و غمِ مشترکشون با هم ارتباط میگیرن و دوستیِ خاصی بینشون شکل میگیره.
ولی شرایط تغییر میکنه و اتفاقا این تغییر باعث میشه ما کمکم حقیقتِ زندگیِ آقای لین رو بفهمیم.
داستان، آروم و بدونِ پیچیدگی پیش میره ولی برای من از همون ابتدا یه غمِ درونیای داشت که باعث میشد منتظرِ یه غافلگیری باشم…