یادداشت زینب
3 روز پیش
«کل زندگیام را با شرمساری گذراندهام. هیچ تصوری از زندگی انسانها ندارم… تا سرحد مرگ از انسانها میترسیدم، پس بهتر دیدم هیچ از آنها غافل نشوم. بنابراین به واسطهی کارهای مضحک و خندهدار، با آدمها ارتباط برقرار کردم. در ظاهر، همیشه چهرهای خندان برای خودم میساختم، اما درونم همیشه لبریز از رنج و ناامیدی از زندگی بود. برقراری تعادل میان اینها کاری بس طاقتفرسا بود…» قلمِ دازای منو میترسونه! حس میکنم هرچقدر با حالِ بدتری این کتاب خونده بشه، اثر تاریکش بیشتر میشه. قلم دازای منو میترسونه چون به شدت قابل درکه. چون دازای صادقانه از احساسات خودش گفته؛ صادقانه و بیرحمانه. یوزو، شخصیتِ اصلی، از بچگی میدونه که با دیگران فرق داره، از ارتباط با آدمها میترسه، از تجربهی احساسهای واقعی خودش وحشت داره و تنها راهی که پیش روی خودش میبینه تظاهره. تظاهر به معمولیبودن، تظاهر به بیخیال و شاد بودن. کتاب شامل سه یادداشته که یه جورایی هر بخش مربوط به کودکی و نوجوانی و جوانی یوزو میشه و راههایی که هر دوره از زندگی برای فرار از وضعیتش انتخاب میکنه؛ انتخاب یه نقابِ شاد تا اعتیاد به الکل و مورفین و حتی چند مورد خودکشی. یوزو تو باتلاق تنهایی و انزوای خودش اسیر شده بود و علاوه بر اینکه باید برای نجات دست و پا میزد احساس گناه و پشیمونی هم راحتش نمیذاشت. دلممیخواد به یوزو بگم: تو از انسانها میترسی؟ منم همینطور! ولی نمیخوام سرنوشتم مثل تو بشه! نمیخوام اون شکل از فروپاشی رو تجربه کنم… اولین کتابی که از دازای خوندم گلهای لودگی بود که الان با خوندنِ زوال بشری بهتر فهمیدش. گلهای لودگی داستان یکی از خودکشیهای ناموفقِ یوزو بود که تو این کتاب هم بهش اشاره شده بود. اکه تحملِ خوندنِ رنجِ زندگیِ یوزو رو دارید حتما پیشنهاد میشه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.