یادداشت‌های گوهر قوامي (22)

گوهر قوامي

گوهر قوامي

5 روز پیش

          
تلفیقی از سفرنامه و مقاله از خانم بنت الهدی صدر که خواهر شهید محمدباقر صدر و دختر عموی امام موسی صدر هستند.
فصل ابتدایی کتاب سفرنامه ست که از سفر به مکه و اعمال مربوط به حج توش صحبت می شه که نگاهی بسیار ظریف و شاعرانه و عمیق به پیرامون و اعمال وجود داره تو این فصل.
طوری که از یک اتفاق به ظاهر ساده پیامی پنهان و مهم استخراج می کنه و اتفاق ها رو تعمیم می ده به زندگی و احوالات روزمره ی انسان و بعضی قسمت ها از چرایی اعمال واجب در اسلام رمز گشایی می کنه. مثلا چرا نماز بخونیم؟ که خیلی جالبه! من به این بخش کتاب واقعا علاقه داشتم.
بعد از اون فصل های بعد به صورت کلی به زن و حقوق و تکالیف اون در دیدگاه اسلام می پردازه. که صفحات ابتدایی به حدی قلم نویسنده می چرخه و عام پسندانه و ساده می نویسه که گاهی حتی من احساس می کنم به شعار زدگی نزدیک می شد و کلیشه ای بود جملات که بعد از تاملی که درباره ی این اتفاق انجام دادم حدس زدم که بخاطر این باشه که این متن به صورت یک مقاله یا یادداشت به شکل روتین داشت اون زمان منتشر می شد و نویسنده هم همش مدعیه که داره به دختران مخاطبش نامه می نویسه. پس می شه گفت برای همین به ساده نویسی روی آوردن.
اما هر چقدر که جلوتر رفتیم تقریبا از زنان پیامبر به بعد بنظرم دوباره جذابیت قلم نویسنده تا حدودی برگشت خصوصا که برگشت خوبی به تاریخ اسلام داشت.
دیدگاهش به زن دیدگاه کاملا اسلامیه که بسیار زیاد برای من ارزشمند و قابل احترام و بی نقصه
        

1

          کتابی که بنظرم طبل توخالی می تونه بهترین تعبیر ازش باشه. علی رغم سر و صدایی که این داستان بین مردم داشت اما حقیقتاً حرفِ خاصی برای گفتن نداشت.
می شه گفت مثل تمام کتاب های زرد روانشناسی این کتاب هم مملو از جملات انگیزشی و کلیشه ایه و اونقدر جنس جملات به شعار نزدیک می شه که گاهی علی رغم حس ترحمی که به شخصیت مرشد داستان داری حس می کنی تظاهر می کنه و خودش هم عامل به اون جملات نیست.
در هر فصل یا جلسه ی درسی یک موضوع عمیق انتخاب می شه و قراره موری(پیرمرد) پندها و تجاربی رو در اختیار شاگردش (میچ) بذاره. اما نتیجه چی می شه؟ یکسری سوالات عمیق و قابل تامل بیان می شه و پاسخ اون ها در سطحی ترین حالت ممکن بیان می شه. اونقدر این پاسخ سطحیه و به عمق نمی رسه که ممکنه غیر از موری حتی از یک فرد بی سواد به دور از تفکر هم این چنین سوالی پرسیده شه دقیقا همون جواب رو ارائه بده.
این کتاب حقیقتاً چیزی به من اضافه نکرد. و داستان هم به واسطه ی روزنانه نگار بودن نویسنده و همچنین واقعی بودن مصاحبات و بیان اون ها بدون ظرافت های ادیبانه جذابیت و کشش خاصی برام ایجاد نکرد. 
و حتی نتونستم از شیوه ی بیان یا روند پیشرفت داستان لذت ببرم.
نویسنده سعی کرد از صنعت تکرار برای زیباتر شدن کلام خودش استفاده کنه که حتی در اون قضیه هم نا موفق عمل کرد. تکرار غیر قابل توجیه جمله ی : "یا عاشق دیگران باشید یا بمیرید."
گاهی رگه هایی از خودشیفتگی در موری کاملا قابل رویته و خودش رو شایسته ی تحسین و تمجید می دونه اگر چه روحیه اش قابل تحسینه اما این غرور و خودشیفتگی آزار دهنده ست(حتی در خواست می کنه روی سنگ قبرش مربی تا ابد نوشته شه).
غیر از اون قسمت کتاب که بنظر به قضیه ی بکر تری اشاره کرده بود در مورد توجه کامل و 
 و وقف خود به طرف مقابل در هنگام گفت و گو واقعا قسمتی نبود از این کتاب که من رو به وجد بیاره.
البته این ممکنه از بی علاقگی بنده به مباحث روانشناسی زرد هم باشه.
عموما با شعار و شعارزدگی نمی تونم راحت کنار بیام.
البته اینها طبق معمول نظر شخصی بوده و کسایی که احتمالا سلیقه ی مطالعاتیشون نزدیک به منه فکر نمی کنم از این کتاب لذت ببرید.

        

1

          کتابی دیگر از آقای حدادپورجهرمی.
همونطور که روی جلد کتاب نوشته ما با یک مستند داستانی رو به رو هستیم و طبق تحقیقات من تقریبا ۹۰ درصد مسائل بیان شده کاملا واقعی بوده.
حقیقتش اینه که من از آقای جهرمی کتاب حیفارو هم خونده بودم و واقعا اگر بخوام برای معرفی ایشون اثری معرفی کنم انتخابم "حیفا" خواهد بود به چند دلیل:
برای من نوع نگارش و روایت حیفا بسیار جذاب تر و هیجان انگیز تر بود اگر چه کف خیابون هم از هیجانات خوبی برخوردار بود اما بظرم جهرمی در روایت حیفا بهتر عمل کرده.
دلیل بعدی موضوع مستند هست که موضوع روزِ داعش در حیفا و تکنولوژی های جدید و عجیب امنیتی از جذابیت و تازگی بیشتری برخوردار بودند. در کف خیابون موضوع حول حوش فتنه ی ۸۸ و اتفاقات قبل و بعدشه. نقدی که به حیفا بیشتر و کف خیابون کمتر وارده عریان گویی نویسنده ست که احتمالا از خصلت های مستند نویسیه که به همه نمی شه توصیه کردش.
همیشه در قلم جهرمی نیروهای امنیتی خانم بسیار عملکرد تیزهوشانه و به موقعی دارند و در ماموریت ها نقش حرفه ای و مهمی رو ایفا می کنند که این برام خوشاینده. در اکثر موارد خانم ها در کتاب های جهرمی میان میدان ایستاده و می جنگند و کمک کردن آنها به روحیه بخشی به مردان محدود نمی شود(هرچند که نویسنده به این مسئله هم بی توجه نیست)
داستان شروع و گره و اوج و پایان نسبتا مقبولی داشت اما واقعا چیز خارق العاده و بینظیری نبود و خیلی ساده و معمولی جلو رفت...
غافلگیری ها از حد انتظار من کمتر بود و بنظرم مهارت نویسنده در توصیف وقایع و صحنه ها کمه.
در کل کتاب نسبتا خوبی بود.
        

1

          نکات مثبت:
۱. مفاهیم عمیق و بسیار جذابی در این داستان بود.از جمله اینکه آنقدر در دوستی و روابط عاطفی از وجودتان مایه نگذارید به حدی که دیگر خودی وجود نداشته باشد.(این موضوع به دلیل هیجانات و احساسات بسیار زیاد نوجوانان و غلبه ی آن بر منطق بسیار حیاتی است و اگر درک شود از بسیاری از آسیب های روانی این دوره جلوگیری می کند)
۲. گریه همیشه غم انگیز نیست و شکست خوردن هم پایان ماجرا نیست. شعار هر شکست زمینه ساز پیروزی ست تقریبا در اینجا به تصویر کشیده شد. زمانی آبی و زرد توانستند  دوباره به اصل ماهیت وجودی خود دست پیدا کنند که بخاطر شکست گریه کردند. و این نمایان گر ایستادن پس از سختی هاست. البته در این داستان پیشرفتی نبود اما بنظرم بازگشت به هویت اصلی می تواند نوعی دستاورد یا پیروزی قلمداد شود.
۳.این کتاب علی رغم جملات کوتاه و تصاویر ساده ای که دارد، به گمان من برای نوجوانان مناسب است چرا که کودکان خصوصا کودکان دوره ی اول ابتدایی از نظر رشد شناختی هنوز پردازش مفهومی ندارند یا در اکثر آنها به رشد کافی نرسیده و پردازش آن ها ادراکیست. چیزی را درک می کنند و می پذیرند که لمس کنند یا ببینند. به همین دلیل بنظرم نمی توانند مفاهیم عمیق پنهان در رنگ های این کتاب را درک کنند.
۴.من به شخصه همیشه از در لفافه صحبت کردن لذت می برم و دوست ندارم چیزی را مستقیم بشنوم و از شعار هم بیزارم که یقینا اکثر افراد، خصوصا نوجوانان این خصلت را دارند که این کتاب به خوبی از شعارزدگی جلوگیری کرده در حالی که مفاهیمش به خوبی بستر را برای ادبیات تعلیمی و جملات کلیشه ای فراهم می کند.
۵. و یکی از نکاتی که نشان دهنده ی دوری از کلیشه در این داستان است: این بار این فرزندان هستند که به پدر و مادر خود چیزهایی را یاد می دهند.
۶.مفاهیم استعاری در این داستان بشدت برای من جالب و پرکشش بود. مثلا استفاده کردن از ترکیب در آغوش کشیدن برای نشان دادن محبتِ بسیار که مشکل ساز هم شد و...
 

 نکات نه چندان مثبت:
۱.ایده بسیار جالب بود اما برای من بدعتی نداشت و من ترکیب رنگ ها و دوستی رنگ ها را چندین و چند بار شنیده بودم.
۲. آیا پدر و مادر آبی و زرد کوچولو تا حالا فرزندانشان را در آغوش نگرفته بودند؟ که تازه به این نکته دست یافته اند؟
۳.آیا در واقعیت می شود رنگ های در هم آمیخته را از هم جدا کرد؟ این تناقض داستان با واقعیت بنظرم برای خواننده پذیرش را سخت می کند چرا که خواننده داستان را با آگاهی خود قیاس می کند و می سنجد. و یقینا تا کنون نتوانسته دو رنگ در هم آمیخته را از هم جدا کند!
۴. و نکته ی بعدی که بسیار توجه من را به خود جلب کرد استفاده از رنگ سیاه در فضای مدرسه بود! رنگ ها مثل کلمات بار حسی و معنایی دارند.و از نظر روانشناسی رنگ ها به راحتی احساسات را به انسان خصوصا کودکان منتقل می کنند. رنگ سیاه ذاتاً رنگی غمگین با بار معنایی و نمادی منفی و اضطراب آور است چه بسا معانی دیگری از جمله نا امیدی، استرس و حتی در بدترین دیدگاه مرگ و نابودی را به همراه داشته باشد. استفاده از این رنگ برای فضای مدرسه بنظرم انتخاب بسیار نادرستی بود و در ناخودآگاه کودکان و احساسشان به مدرسه تاثیر خواهد گذاشت.
۵. مسئله ی بعدی فضا سازی داستان است. خانه ی رنگ ها دقیقا کجاست؟ من ترجیح می دادم رنگ ها را در فضایی مثل پالت رنگ آمیزی تصور کنم یا حداقل ایده ی خلاقانه تر و معنادارتری از آن درک می کردم اما همچنان درک نکردم فضای کرم رنگی که خانه ی آبی و زرد و معرفی شده است چه چیزی می تواند باشد؟! البته احتمال می دهم نویسنده تمام تلاش خود را کرده است که از واقعیت فاصله بگیرد و هرچه بیشتر از قوه ی تخیل کودک بهره ببرد و مفاهیم را انتزاعی تر کند.
۶. حل شدن مشکل پس از گریه کردن اگرچه نکات مثبتی که پیشتر گفتم را به همراه دارد اما یک مفهوم دیگر هم با خود یدک می کشد که خیلی مطلوب نیست. و آن هم عدم تلاش است. آبی و زرد کوچولو تلاشی برای حل مشکل نکردند و فقط به تخلیه ی احساسات خود پرداختند.مثلا اگر بعد از گریه کردن دنبال راه حل می گشتند و با تلاش اشتباه را جبران می کردند آموزنده تر بود. 
پایان بندی پیشنهادی من: بعد از گریه کردن تصمیم گرفتند از هم جدا شوند و تبدیل به دو سبز کوچولو شوند سپس آبی کوچولو که حالا تبدیل به سبز کوچولو شده بود به آغوش پدر و مادر پناه برده و از آنها می خواهد تکه ای از وجودشان را به او بدهند و سپس با زیاد شدن رنگ آبی سبز کوچولو مجدد تبدیل به آبی می شود با این تفاوت که کمی بزرگتر شده که این حاصل تجربه ی بدست آمده و البته خسارت آن اشتباه است و زرد کوچولو هم به همین صورت.  


        

1

          کتابی پر کشش، جذاب و گاها مهیج.در این کتاب با روایتی سیاسی_اجتماعی با رگه های شیرین عاشقانه و البته عقیده ی ضد دین روبه رو می شیم.
کتاب در دو برهه ی زمانی گذشته و آینده اتفاق می افته. 
اگر به کتاب های انقلابی علاقه مندید می تونه بهترین انتخاب باشه. یه مسئله ای که تو این کتاب خیلی تفکر برانگیزه میدانِ عمل تفکرات و اعتقاداته!
آرتور مبارز شجاع و عاشق داستان به دلیل ایمان و شیفتگی که به پدر مونتانلی داشت تاب نیاورد ناراستی اون رو و این باعث شد مسیر زندگیش به کلی تغییر پیدا کنه...
دقیقا می شه تعمیمش داد به دین زدگی حال حاضر..!
چقدر می تونه ادعای توخالی دین داری و عمل نادرست عقاید برای دین مخرب باشه!
"خرمگس"
چرا برای کتاب این اسم انتخاب شد؟ در کل کتاب توجیهی برای این اسم خاص و مستعار نشد و من متوجه دلیل این انتخاب نشدم!
(البته مواردی رو داخل بهخوان و گودریدز خوندم برای توجیه اسم مثلا اینکه لقب سقراط بوده چون جوانان رو بی بیراهه مثلا می کشونده! یا...) اما بنظرم باید حتما به دلیلش تو کتاب اشاره می شد.
شخصیت های این کتاب خیلی جالب و خوب توصیف شده. و احساسات درست رو نویسنده از خواننده راحت می گیره. به موقع حس دلسوزی و ترحم و به موقع غم و به موقع شیفتگی ...
*خطر اسپویل*
در مورد پایان کتاب باید بگم پایانش در مورد جما خیلی خوب و پر احساس بود اما درباره ی مونتانلی که  کشیشی مقید شناخته شده که بین دین و فرزند هم دین رو انتخاب می کنه آیا خودکشی می تونه قابل تصور و بهترین پایان باشه؟ این تناقض در پایبندی به اعتقاد رو البته می شه به جنون مونتانلی نسبت داد.
و همچنین بی دین شدن کشیش مقید کتاب آیا نمی تونه تمایل و گرایش نویسنده رو به بی دینی نشون بده؟ البته این رو بگم این کتاب بیشتر از اینکه ضد دین باشه، ضد دین نمایی هست و از این نظر خیلی ارزشمنده.
به صورت کلی من خیلی این داستان رو دوست داشتم و واقعا لذت بردم ازش، پیشنهاد می کنم بخونید حتما.



        

1

          کتاب نوجوان درخت آرزو که نویسنده اش، یک کتاب بسیار معروف دیگه ی نوجوان (پاستیل های بنفش) هم داره کتابی فانتزی و بسیار لطیفه.
بارز ترین و جذاب ترین نکته ای که درباره ی این کتاب وجود داره شخصیت بخشی و جانشینی بینظیر نویسنده ست که در عمیق ترین و دقیق ترین سطح ممکن اتفاق می افته. انقدر که حتی نویسنده وقتی می خواد از سن درخت صحبت کنه نمی گه ۲۰۰ سال می گه ۲۰۰ حلقه... و این برای نوجوان می تونه بسیار جذاب و ملموس و باور پذیر باشه و این تبحر نویسنده رو نشون می ده.
در این کتاب خصوصا نیمه ی اول کتاب بیشتر از اینکه با روایت و داستان رو به رو باشیم با دیالوگ های خاص و ماندگار روبه رو هستیم. دیالوگ ها و جملاتی که بار معنایی فلسفی_روانشناسی دارند. نیمه ی اول کتاب کند و حوصله سر بر تقریبا می گذره که باز بنظرم ناشی از عدم روایته...
بعضی از قسمت های کتاب به صورت استعاری به تفهیم و آموزش مهارت های اجتماعی خصوصا برقراری ارتباط دوستانه می پردازه. مثلا به تفاوت ها یا شباهت بین دو دوست که باید مورد احترام قرار بگیره یا....
فصل پنجم این کتاب خیلی ناگهانی به موضوعی می پردازه که بنظرم بسیار بعیده که بدون هدف بهش پرداخت شده باشه. موضوع درباره ی درخت هاییه که جنسیت مشخصی ندارند و هم نر و هم ماده محسوب می شن. بنظرم با توجه به مخاطب سنی که این کتاب داره خواسته گریزی بزنه به مشکلات جنسیتی (ترنس ها و...) و سوالی ایجاد کنه برای مخاطب که اگر سوال یا حتی مشکلی در این باره احساس کرده با پرسیدن سوال یا حتی توضیحات ضمیمه ای تسهیلگر به آگاهی لازم برسه... بنظرم نوع اشاره ی نویسنده که در حالت استعاری بود برای نوجوان ۱۴+ مناسب بود.
با توجه به اینکه ورود و پرداخت به این موضوع خیلی در بافت داستان نبوده (نبودش به روند داستان لطمه ای وارد نمی کنه) و خب از فرهنگ و عقاید دینی ما هم دوره مترجم می تونست با ورود هوشمندانه به این بخش و حذف این چند خط به سلامت و در چارچوب اخلاقی بودن کتاب کمک کنه.
در بعضی قسمت های ترجمه به سن مخاطب کمتر توجه شد و کلماتی وجود داشت که شاید درکش برای کودک و نوجوان راحت نباشه و حتی جملات ثقیلی که خواننده باید برای درک اون از کمک استفاده می کرد ( فصل ۷_مرافه، مصالحه و‌..)
در جایی از کتاب در فصل یازدهم درخت لحظه ای خودش رو با شخصیت پرنده ی داستان یعنی بانگو مقایسه می کنه و نواقصش رو در مقایسه با اون بیان می کنه... از حسرت هاش می گه و از تجربه هایی مثل پرواز کردن و شنا کردن که هیچ وقت نمی تونه لمسشون کنه... اما در ادامه بیان می کنه که با همه ی اینها یه ریشه ی کوچیکش رو هم با کل اینها عوض نمی کنه و خودش رو با تمام نواقص و کم و کاستی ها دوست داره. همون مفهومی که نوجوان کمالگرای امروز بهش نیاز داره.(که البته مفهوم کمالگرایی هم بحث زیادی داره و امروزه فقط به ظاهر محدود شده)
اما بنظر صرف گفتن هر جور هستید خودتون رو دوست داشته باشید برای نوجوان قابل درک و قانع کننده نخواهد بود باید استدلال یا منطقی آورده بشه. اما این مفهوم به خودی خود بسیار ارزشمند و مهمه خصوصا در سن حساس نوجوانی.
در فصل نوزدهم درخت با خود فکر می کنه که دقیقا برای چی خلق شده؟ هدف از آفرینشش چی بوده؟ این سوال که ریشه در عمیق ترین مباحث فلسفی داره و شاید از مهم ترین سوالهاییه که هر انسانی باید در زندگی از خودش بپرسه خیلی ظریف و جالب به خواننده منتقل می شه و تلنگر لازم برای ایجاد این سوال و اندیشه درباره ی هدف آفرینش زده می شه.
همونطور که گفتم مباحث عمیق فلسفی تو این کتاب با زبان کودکانه بررسی می شه. مثلا در فصل ۲۰ ما به خوبی درک می کنیم که نویسنده در پی رسوندن این مفهوم به خواننده ست (که همه چیز در جهان پیوسته در حال حرکت است). فرضیه ای که شاید کتاب های زیادی رو به خودش اختصاص داده اما با بیانی ساده و روایتی لطیف به خواننده منتقل می شه و مثل یه کلیدواژه یا چراغ روشن در ذهن نقش می بنده.
از دیگر برآیند های این کتاب می شه به تحریک شدید احساسات اشاره کرد. طوری که بعیده بعد از خوندن کتاب نگاهتون به درخت ها مثل قبل باشه. احتمالا وقتی تنها از کنار درختی رد می شید دست نوازشی می کشید یا حتی باهاش صحبت می کنید. این تحریک احساسات می تونه هدفمند بشه و به عدم اسراف بچه ها در مصرف کاغذ یا ذوق برای کاشت درخت و محافظت از محیط زیست سوق پیدا کنه. 
 و در آخر اینکه نویسنده احتمالا مخاطب را خیلی خوب می شناسه و می دونه که با چه شیوه ی پردازش و تفکری طرفه.. اینه که کتاب گاهی ملموسه و گاهی انتزاعی... گاهی فلسفیه گاهی اجتماعی و گاهی پر از احساس... و این مهم ترین نکته برای جذب مخاطبه یعنی درکِ مخاطب ...








        

1

          از روز عاشورا و از واقعه ی کربلا همیشه زیاد گفتن و شنیدیم یا حتی خوندیم.
روضه ها و هیئت ها و اشعار و داستان ها اکثرا به شرح جوانب این حادثه ی بزرگ پرداختن.
همیشه برام جالب بود علت و زمینه ی این واقعه رو دقیق تر بدونم. حالا چه بهتر که این شرح تاریخی همراه با داستان و روایتی جذاب از بطن همون قبیله ها و تاریخ باشه.
اسامی نامردانی که دین و آخرتشون رو به بهای ناچیزی مثل وعده های دنیایی عبیدالله فروختن زیاد شنیدم اما توی این کتاب تازه معنای تنهایی امام و ظلم بی حد پست فطرت های کوفه رو درک کردم
 تغییر شخصیت ها و اهداف هر کاراکتر به خوبی روایت شده و همه ی اینها در خلال داستان جوانی عاشق و آزاده ست به اسم ربیع که در نهایت حقیقت را در آغوش می گیره.
استحکام عقیده و منطق عبدالله بن عمیر برام بیش از همه جذاب بود. و واقعا غبطه خوردم به احوالش اونجایی که خدا انس و قیس رو سر راهش قرار داد تا بینش عمیق و معرفت و روح پاکش تلف نشه و بتونه در راه حق قدم برداره‌...
شجاعت و باور و ایمان برخی زنان مثل ام وهب، سلیمه و... توو این کتاب برام بسیار شیرین و قابل احترام بود. گاهی مرز حق و باطل به نازکی تار مو می شه و اگر ایمان و باور قلبی مستحکم نباشه و نفس انسان پرورش یافته نباشه احتمال اینکه نتونه تشخیص درستی داشته باشه بسیار زیاده. 
تغییر مسیر گاهی انسان رو به اوج ذلت می کشونه و حقارت مثل عمرو بن حجاج و گاهی انسان رو به اوج عزت و سربلندی می رسونه مثل عبدالله بن عمیر.
اینجاست که عمیق تر پی می برم " عاقبت بخیری" یعنی چی.
نمی دونم چرا نشده بود این کتاب رو توو محرم خوانی های سال های گذشته بخونم، شاید موقع درست ترش الان بوده.
اما این کتاب تاریخی جذاب رو پیشنهاد می کنم اگر نخوندید حتما مطالعه کنید تحول شخصیت ها، خنجرهای از پشت، بی معرفتی ها، باطل هایی که با لباس حق ظاهر می شوند و ... شما رو متحیر و متعجب می کنه. به حال بعضی ها غبطه می خورید و برای بعضی ها متاسف می شوید.
و در نهایت برای هممون عاقبت بخیری آرزومندم.

        

1

          این کتاب برای گروه سنی الف و ب در نظر گرفته شده به اساسی ترین و مهم ترین مشکل در بچه ها اشاره کرده.
عدم اعتماد به نفس و کمبود عزت نفس در کودکان می تونه بستر پهم ترین ناهنجاری های اجتماعی در بزرگسالی باشه که تبعاتش رو این روزها بسیار زیاد می بینیم بلایی که افراد سر چهره هاشون میارن که ناشی از همین ماجراست...
سیر روایت توی این کتاب این شکلیه که دکمه ی کوچک که احساس عدم کفایت داره و فکر می کنه وجود مفیدی نداره اول آرزو می کنه کاش کلا چیز دیگه ای باشه یک چیز مفید مثل عینک مثلا اما بعد در ادامه این آرزو به تغییر جایگاه محدود می شه که احساس می کنه شاید در جای دیگه ای با همین ماهیت می تونه مفید باشه(مثل لباس پادشاه) 
نمی دونم از نظر روانشناسی این تغییر رو می شه بهبود در نظر گرفت یا نه که اگر بشه در نظر گرفت در این داستان توجیه نشده و ناگهانی بوده بنظرم‌.
در ادامه دکمه از حسرت های زندگیش می گه که خیلی راحت کودک می تونه با حسرت های احتمالی کودکانه خودش تطبیق بده و حس همذات پنداری بهش می ده.حتی دکمه در جایی خودش رو با باقی دکمه های احتمالا موفق مقایسه می کنه که این هم عادت ذهنی بسیاری از بچه ها و حتی پدر مادراشونه.
در ادامه قسمتی که دکمه تو جیب پسرک زندانی می شه می گه حس می کنه یه قهرمان اسیره! که من واژه ی "قهرمام" رو اینجا توجیه نشده می بینم و اونم در شرایط روحی دکمه که در سطح پایینی از اعتماد بنفس بود.
در نهایت پایان داستان برای من خیلی جذاب و دوست داشتنی و شگفت انگیز بود. 
اینکه جای مناسبش رو پیدا کرد اون هم نه جایی شاید همه متصور می شدن براش بلکه جایی که برای اون ساخته شده بود. که اشاره به همون هدف خلقت داره که از مهم ترین مسئله. 
اما یه مسئله اینجا خیلی مهمه که این استعداد یابیه و پیدا کردن جایگاه چطور اتفاق افتاده؟ فرآیندش چی بود؟  آیا در ازای تلاش و پرسشگری و جست و جو بدست اومده؟ یا در نتیجه ی نا امیدی و بی برنامگی و در نهایت سرنوشت و شانس؟ 
متاسفانه بنظرم این از مشکلات اساسی پایان این داستان بود که این موفقیت و احساس رضایت بدون تلاش حاصل شد...
در کل داستان شیرینی بود🤭 

        

1

          
اول از همه می خوام به شباهت های این کتاب و کتاب دکمه اشاره کنم. تقریبا هدف و پیام هر دو در یک راستا بود و یک موضوع رو دنبال می کرد اعتماد به نفس، خودشناسی و باور به خود و استعداد یابی از محور های اصلی داستان بود.
هر دوی این داستان ها می شه گفت پایان غیر منتظره ای داشتن و همین غیر قابل حدس بودن پایان از دلایل جذابیتشونه.
اما این داستان ها تفاوت هایی هم با هم داشتن مثلا در فرآیند شناخت خود و کشف استعداد دکمه و فلو تفاوت مهمی وجود داشت و اون نقش تلاش و پرسشگری بود. فلو به نحوهای متفاوت تلاش می کرد که مشکل خودش رو بر طرف کنه هرچند نتیجه ی حاصل همچنان حاصل شانس و برخورد اتفاقی اورژانس با فلو بود اما در طول داستان هم ما شاهد تلاش های گاهاً حتی بی منطق فلو هم بودیم.
بی منطق چون بعضی تلاش ها صرفا تقلید به دور از منطق و شناخت خود بود مثل در خاک رفتن برای گل دادن، یا رفتن دردن پیله برای پروانه شدن در صورتی که استعداد هیچ کدام در ذات فلو وجود نداشته!
وقتی فلو رو ما در تقابل با بوته ای می بینیم که گل هاش رو از دست داده به یک مفهوم بزرگ می رسیم و آن هم آسیب های جبران شدنی و آسیب های جبران نشدنیه... از دست دادن گل ها می تونه با تغییر فصل جبران بشه اما از دست دادن نت ها شاید نمونه ی جبران ناپذیری از یک آسیب باشه.
وقتی داستان رو مطالعه می کردم دائم این مصرع تو ذهنم مرور می شد: 
(هر کسی از ظن خود شد یار من)
اینکه هر موجود با زاویه ی دید خودش به مشکل فلو نگاه می کرد به دنبال کشف راه حل و ارائه اون به 
فلو بود کار رو جذاب تر می کرد.
در ادامه بنظر من کاراکتر سگ نماد انسان هایی هست که بدون ارزیابی همه جانبه مشکل و نیاز و بدون تفکر اقدام به عمل می کنند و ساعت ها تلاش و عمر رو هزینه ی ایده خودشون می کنند اما به قول معروف لباسی که می دوزن قواره ی تن مشکل نیست. و خب خودش ممکنه معضلات روحی مثل ناکامی و نا امیدی رو به همراه داشته باشه.
یکی دیگه از پیام هایی که می شه از این داستان برداشت کرد تعاون و همکاری و همدلیه. خیلی وقت ها نمی شه به تنهایی بهترین بود و وجود و استعداد ها ی فردی و متفاوت هر کسی گاهی می تونه مکملی باشه برای بهترین بودن مثل ترکیب اورژانس و فلو!
تصویر سازی هم جز چند مورد اشتباه جزئی (مثلا قسمت تصادف فلو با ماشین روی بدن فلو چسب زخم به صورت ضربدر زده و این قابل تصور نیست که دقیقا در همون صحنه ی تصادف فلو به زخمِ دستش چسب زده باشه) باقی قسمت ها به سلیقه ی من خیلی نزدیک و جذاب بوده خصوصا سایه های فلو در تصویر


        

1

          داستانی بسیار ساده، پرکشش و دردناک که برهه ای از تاریخ آمریکا رو به تصویر می کشه که کمتر ازش گفته و شنیده شده. 
شخصیت پردازی در این داستان به بهترین شکل ممکن انجام شده جورج و لنی که از شخصیت های اصلی داستان هستند احتمالا تا همیشه قراره گوشه ای از ذهنتون بمونن بخاطر ویژگی هایی که منحصر به خودشونه.
زوج لنی و جورج ترکیبی از قدرت و هوش و سادگی و زیرکیه. هوش و زیرکی از آن جورج قدرت جسمی و سادگی از آن لنی. هیچ کدام بدون هم موفق به تبدیل رویا به واقعیت نیستند هر دو به نحوی به هم محتاجن.
فکر کردن به رویاها درست در دل بدبختی از احساسات خوشایندی بود که این کتاب منتقل می کرد که حتی لنی هم عاشق این تخیل و تکرارش بود.
از پایان بندی غم انگیز و غیر منتظره ی کتاب هر چی بگم کمه. دردناک، غم انگیز و ناجوانمردانه...


خطر اسپویل:

 برام عجیب بود که از ابتدای داستان من اصلا به جورج خوش بین نبودم و این بی اعتمادی برام عجیب بودم بنظرم منطقی نبود حمایت بی چشم داشت جورج که آخر داستان هم فهمیدم خیلی هم اشتباه نمی کردم. اما برام عجیب بود این عدم اعتماد...




        

1

          کتابی روانشناختی و بسیار عجیب و غریب و نمادین و لایه ای! بنظر کتاب جریان سیال ذهن نویسنده ست که در داستان ما پرش های زمانی می بینیم و داستان همواره معلق بین خواب و بیداری می باشد.
فرم داستان مدرن و غربی اما محتوای سنتی بادالگوها و نماد های ملی_فرهنگی و قدیمی ست.
اما این تلفیق خیلی خوب صورت گرفته به گونه ای که خواننده احساس بدی از این تلفیق پیدا نمی کند.
در داستان به تبعات ارتباط شاید نادرست راوی و پدرش اشاره می شود.به گونه ای که بسیاری از ناهنجاری های شخصیتی و ذهنی که گلوگیر شخص اول داستان می شود را می توان به همین رابطه ی شکل گرفته ی خانوادگی نسبت داد.
در داستان راوی بدون اینکه اشاره ی مستقیم کند به مخاطب این نکته را القا می کند که شیفته ی شخصیت گلچین معلم پایه ی چهارم اش است و شاید در ذهن خود همیشه دوست دارد جای او باشد. و این را از چند قسمت می توان دریافت اینکه راوی برای دیدار و صحبت با او به مدرسه می رود و با بهانه های گوناگون سعی در ورود به مدرسه دارد. سعی می کند با گلچین ارتباط کلامی برقرار کند. اما همچنان نویسنده می خواهد سرخوردگی و احساس بی ارزش بودن راوی را منتقل کند آنجا که هیچ کس از گذشتگان او را بخاطر نمی آورند.
لحن راوی انقدر گاهی ساده و پیش پا افتاده می شه که خواننده احساس می کند شاید این شخصیت بسیار ساده لوح است اما جلوتر که می رویم می بینیم اینطورها هم نیست و وقتی بحث مهریه و مغازه و حتی افزایش حقوق وسط باشد می تواند از حق خود دفاع کند.
روایت و زبان داستان بسیار ساده و بی تکلف بود و در قسمت هایی بی پرده سخن گفتن داشت و خیلی راحت مفاهیم و داستان را روایت می کرد.   
راوی که تا انتها نامش مشخص نیست تقریبا در تمام روابط خودت دوگانگی داشت.‌
مثلا از پدرش متنفر بود و در آرزوی مرگش بود اما از طرفی در تمام ساعات زندگی همراه او بود چه واقعیت چه خواب.
یا همسرش را بسیار دوست داشت و عاشقش بود اما از طرفی پس از ازدواج علاقه ای به اون نداشت.
این رابطه حتی در ارتباط با رودخانه و آب هم صدق می کند. علی رغم اینکه هر روز از دور دست به آب نگاه می کرد اما بشدت از شنا کردن و حتی ذره ای خیس شدن دوری می کرد.

        

1

          حامد عسکری رو که می شناسید بیشتر از اینکه شعر بنویسه شاعرانه تفکر و زندگی می کنه... من همیشه نثرهاشو بیشتر از شعرهاش دوست دارم.
اما حانیه!
اگر دنبال بررسی تاریخی، اجتماعی و دینی شهادت حضرت فاطمه (س) هستید این کتاب نمی تونه مناسب باشه براتون. اما اگه دنبال یه روایت ساده و شیرین و یه روضه ی شاعرانه هستید این کتاب خیلی مناسبه...
از توصیف آه سنگین خانم، تا سخنرانی غرا و دلیرانه ایشون و در نهایت هم جسارت و آشکار شدن خوی وحشیانه و حیوانی قوم کافر و مشرک همشون خیلی راحت جگرتون رو آتش می زنه...
بنظر من معصومین ما و بزرگان ما بسیار مورد ظلم قرار گرفتند اما هیچ وقت "مظلوم" نبودند. از ضعیف نشون دادن اونها بیزارم.. وجود پاک اونها سرشار از قدرت و عدالت و شهامت و ایمان بود چطور می تونه چنین روح و جانی ضعیف باشه..!
حامد عسکری وقتی این نامه ها رو نوشت و به حانیه جانش تقدیم کرد احساس می کرد که در کوچه های مدینه قدم می زند، سخنرانی حضرت را از نزدیک می شنود و نامردی کافران را از نزدیک لمس می کند و این برای من روایت رو شیرین تر کرد...
اتفاق ها و شرح اونها واقعی بود و منابع ذکر شده در آخرین صفحه ی کتاب هم منابع خوب و موثقی بودند
اما من نمی تونم این کتاب رو به عنوان منبع تاریخی، یا منبعی برای آگاهی از شرایط موجود در اون زمان معرفی کنم چون اتفاقات سطحی و ابتر بیان شده.
همه ی کتاب یک طرف سخنرانی حضرت فاطمه (س)...
نویسنده جایی می گه ای خاک بر سر دنیایی که علی و فاطمه در خانه ات را بزنند و چیزی بخواهند و تو ناز کنی! و اینجا تمامِ وجودم از ترس آکنده شد، تمامِ خواهشم اینه که ما از اونها نباشیم که دست رد به سینه ی بهترین بندگان خدا بزنیم...

        

1

          یک کتاب کودک با بارعاطفی و احساسی بسیار بالا !
اما شاید برای همه ی بچه ها موضوع پرداخته شده جذابیت نداشته باشه. احتمالا کودکانی که تجربه ی زیست با سالمند یا افراد درگیر با بسماری فراموشی دارند براشون ملموس تر و قابل درک تر باشه. بنظر برای باقی بچه ها باید در خلال داستان این بیماری خاص و عوارضش توضیح داده بشه.
بنظر این کتاب برای طیف خاصی از کودکان نوشته شده باشه یا حداقل در عمل بنظرم تاثیر گذاریش به این شکل باشه.
مسئله ی بعدی نام کتابه: *واقعا، جدی جدی؟* 
بچه که بودیم مامانمون وقتی برامون قصه ی تخیلی دور از واقعیت می گفت تا حد زیادی باورش می کردیم اما اونجایی که دیگه منطق تفکرمون اجازه پذیرش نمی داد از مامان می پرسیدیم واقعا جدی جدی اتفاق افتاد؟ اما مامان در جواب احتمالا می گفته نه همه ی اینها بخشی از تخیل ذهن نویسنده ست.
اما توی این کتاب پدربزرگ بعد از همه ی داستان های تخیلی که روایت می کنه می گه واقعا، جدی جدی. که این بنظرم کمی از تخیل فاصله می گیره و ممکنه پا به عرصه ی دروغگویی و در ادامه باعث ایجاد عدم اعتماد در کودک بشه.
موضوع بعدی اینه که در داستان به صورت مستقیم اشاره نکرده اما از روند داستان کاملا مشخصه که پدربزرگ در جایی خارج از خونه زندگی می کنه جایی مثل خونه ی سالمندان. اینکه سپردن پدربزرگ به خ نه ی سالمندان اتفاق مثبتیه یا منفیه بنظر من بستگی به شرایط خانوادگی داره و نمی شه صد در صد اینکار رو نادرست و منفی دونست اما خب عقیده جاری در فرهنگ ما این مسئله رو به راحتی نمی پذیره و ممکنه کودک بعد از خوندن و شنیدن داستان احساس ناخوشایندی از این موضوع داشته باشه.
 من تصویر سازی کتاب رو دوست داشتم ولی یه مسئله ای که بنظرم رسید استفاده ی بهینه از رنگ هاست. چون معمولا رنگ ها بار معنایی زیادی رو می تونند منتقل کنند خصوصا در کتابی که  احساسات زیادی قراره منتقل کنه. مثل صفحه ی سی و یک از رنگ بسیار تیره ای استفاده شد که بنظرم جای مناسبی نبود مثلا اگر از همین رنگ در صفحه های قبل تر جایی که شارلی می فهمه بابابزرگ آلزایمر داره استفاده می شد تاثیرگذارتر بود.البته برای اون صفحه هم این حتی از دارک بودن بنظرم زیاده و بیشتر رنگ های سیاه و سرمه ای تداعی مرگ ممکنه باشه مثلا از رنگ های خنثی تر مثل خاکستری و ... می شد بهره برد.
پیام داستان رو هم می شه بنظرم همدلی، درک، تلاش مستمر و نا امید نشدن، و مهربانی به بزرگتر ها در نظر گرفت. اما بنظرم این کتاب بیش از اینکه هدف محتوایی داشته باشه هدف احساسی و عاطفی داره.


        

1

          علی صفائی حائری را باید خواند.. حتما باید خواند.
اگر چه قلمش گاهی ثقیل است اما حقیقتا هرآنچه که می گوید دانستنش الزامیست.
بعضی از آثار و نویسنده ها هستند که از سطح عبور می کنند و دست انسان را می گیرند و به عمیق ترین لایه های تفکر سفر می کنند و نشان انسان می دهند و تحلیل می کنند و این برای من لذت بخش ترین کار ممکن است.
این کتاب کوتاه اما عمیق را به همه پیشنهاد می کنم مطالعه کنند و به زوج ها و زوج درمانگرها با تاکید پیشنهاد می کنم که بخوانند.
کتاب های آقای حائری واقعا شبیه فانوسی روشن در قلب تاریکی عمل می کند.
در فصل های این کتاب از تساوری زن و مرد، حجاب و آزادی، روابط متکامل زن و مرد صحبت می شود.
تماثیلی که استفاده شده بسیار جذاب و ملموس است که درک مطالب عمیق را برای خواننده گوارا تر و راحت تر می کند.
بنظرم کتاب های استاد حائری راحت می تواند مراجع و منابعی برای تدریس های دانشگاهی باشد. بنظرم بسیار جذاب می شود اگر کتاب را بخوانیم و مباحثه کنیم..که یقین دارم آقای حائری این ها را نوشته برای تفکر و راه گشایی..!
جایی در متن می گوید:
《 آنچه من را به حرکت وادار می کند، علم به چیزی نیست، اضطرار به آن است، احتیاج به آن است...》
 درباره ی این جمله و تبعات کبر و بی نیازی حاکم می توان ساعت ها گفت و گو کرد.‌‌..
        

1

          کتابی جالب و غم انگیز و دوست داشتنی.
از نام خلاقانه اما نامرتبط کتاب شروع ‌کنیم. نامی که که با تغییر جای ویرگول می تونیم معنای متفاوت ازش برداشت کنیم. اماتقریبا هیچ کدوم از معانی برداشت شده پیوند خاصی با موضوع کتاب ندارند.
بحث بعد موضوع کتابه که حرف های زیادی برای گفتن درباره ش وجود داره. ممکنه از اینجا به بعد نظر، اسپویل داستان رو داشته باشیم اگر نخوندید کتاب رو این نظر رو هم نخونید☺️
*زیبا* دختر نوجوانی که شاید نسبت به باقی نوجوان های در داستان ها و قصه ها متفاوت باشه اما حس همذات پنداری بخش عظیمی از نوجوانان رو در زندگی واقعی بر می انگیزه. 
دختری که در شرایط خانوادگی نامناسب به دنیا اومده و با معضلات عمیقی دست و پنجه نرم می کند. مادر معتاد که ازدواج مجدد انجام داده و پدر دیوانه..!
ساختن جذابیت روایی برای گروه سنی نوجوان بنظر من کار سختیه. چون اولا نویسنده اگر اندیشه درستی داشته باشه و پرورش بچه ها براش مهم باشه قطعا خودسانسوری هایی درباره ی بعضی موضوعات خواهد داشت (مثلا در ژانر های عاشقانه) از طرفی جذابیت یک روایت رو خصوصا برای نوجوان که از سطح هیجان و احساس بالایی برخورداره یا روابط عاشقانه می سازه یا اتفاقات ترسناک و پر هیجان.
اما این کتاب بنظر من از روش دیگه ای استفاده کرده برای جلب نظر مخاطبِ اصلیش یعنی نوجوان و بنظرم از پس قضیه خوب بر اومده.
اون زاویه، درک و شناختِ احساسات و عواطف و تفکرات نوجوانه! وقتی زیبا رو توی این کتاب دنبال می کردی فقط یک نوجوان می دیدی با تمام ویژگی هاش یه جاهایی اشتباه می کنه، یه جاهایی احساساتی می شه، یه جاهایی عاشقه، یه جاهایی خجالت زده ست و...
و لحن طناز نویسنده و دیالوگ های شیرینی که بین پدر و دختر بود به جذابیت داستان کمک می کرد. 
تمام داستان روایت یک روز زندگی پدر و دختره که البته اون روز تولد زیباست!
یکی از کارهایی که نویسنده انجام داد که ذاتا کار خوبیه بنظرم خصوصا تو رمان نوجوان فصل بندی کتابه که اینجا اومد با بیان عنوان ماجرا ها رو تقسیم بندی کرد البته بعضی جاها این اتفاق به موقع انجام نشد و دقیقا وسط ماجرا داستان کات خورد و با عنوان جدید به ادامه ی ماجرا پرداختند.
و تعداد کم صفحات این کتاب هم مزایایی داره هم معایبی از مزایاش اینه که تجربه ثابت کرده نسل جدید مایل به کش پیدا کردن داستان نیست (شاهد مثالش ×۲ کردن ویس ها..! من حتی شده بعضی وقت ها فیلم ها رو هم دور تند می بینم)
اما از عیب های قضیه مبهم موندن بعضی از حواشی و شخصیت های داستانه!
مثلا شخصیت آقابالام که خیلی بهش پرداخته نشده، یا شخصیت پدر که در انتهای کتاب نقشش پررنگ تر شده بود...
پرداخت به جزئیات البته با دوری از اطناب از دیگر نقاط قوت کار بود(مثلا توصیف سبک خنده های خسرو)
این توصیف میمیک صورت و یا بلندی صدا و حرکات اعضای بدن بنظرم از واجبات این کتاب بوده که به درستی اشاره می شد چون به هر حال یکی از مولفه های اصلی در شخصیت شناسی و روانشناسی بحث رفتاره!
و اما *دردِدل*
حلقه ی مفقود روابط خانوادگی! تلنگری مهم و جدی که در کتاب اشاره شد. 
زیبا که غم بزرگی بر دوش داشت اما پناهی و گوش شنوایی برای درد دل نداشت که مطمئنم خیلی از نوجوان هایی که این کتاب رو می خونند تو ذهنشون می گن منم همینطور زیبا! اما همین نکته ی به ظاهر کم اهمیت واقعا می تونه ضربه ای مهلک باشه بر پیکر شخصیت و آینده ی نوجوان.
قدرت صحبت کردن و درد دل کردن و تفکر جمعی راجع به مسائل رو خصوصا در دوران نوجوانی که هنوز ذهن توانایی کامل حل مسئله رو نداره دست کم نگیرید.
شرایط زندگی زیبا به گونه ای بود که خیلی جاها مادر بود نه دختر! و این بنظرم یک ویژگی بالقوه ست که در اکثر دختر ها وجود داره و در صورت لزوم نمایان می شه که ما در طی داستان چندین بار به این ویژگی و روحیه ی مادرانه و حمایت گر زیبا پی می بریم.
پایان داستان قابل حدس بود و بنظرم دم دستی ترین پایانی که می شد برای داستان در نظر گرفت بدون کوچکترین غافلگیری. البته من ختم ماجرا رو در نقطه ای که آرزوی زیبا بود می پسندم اما سکانس آخر بنظرم می تونست فکر شده تر و خلاقانه تر اتفاق بیفته.
و 
حرف ها که بسیار است..
اما حتما این کتاب رو بخونید بنظرم بسیار خواندنیه و خبر خوب برای کسایی که کتاب سختشونه این که با اقتباس از این کتاب فیلمی به تازگی ساخته شده 
        

1

          کتابی کوتاه، شیرین، کاربردی و عمیق.
همیشه جایگاه تفکر برای من خیلی ارزشمند بوده. و به شیوه ی تفکر هم همیشه فکر می کنم و علاقه مندم بهش شاید بخشیش بخاطر بعد منطقی مغزم باشه. 
با همه ی اینها از علاقه که فاصله بگیریم مسئله ی نیاز میاد وسط.
این روزها که عقاید و باورهای مختلف مثل قارچ هر طرف سبز می شن تنها راه و محکم ترین راه تشخیص درست از نادرست تعقل و تفکره...!
اما آیا هر فکری می تونه کمک کننده باشه؟ آیا هر چیزی که ذهن ما رو به خودش مشغول می‌کنه تفکره؟ پس خیال و وهم و حدیث نفس هم در زمره ی تفکرات قرار می گیره؟
چرا تفکر افضل عبادات معرفی شده؟ چرا در دین ما اینقدر زیاد روی تعقل و تفکر پافشاری شده؟ 
اصلا تفکر می کنیم که چی بشه؟ قراره به چه نتیجه ای برسیم؟ تفکر چه ارتباطی با بصیرت داره؟ و هزاران سوال بنیادین دیگه که واقعا نیازه درباره اش بدونیم.
این روزها آدم ها در سطحی ترین حالت ممکن زندگی می کنند. کاملا در سطح..! برام جالب بود که آقای حائری جایی در این کتاب گفتن در دادن اطلاعات به فرزنداتون خسیس باشید! خیلی حرف بزرگیه ها..! بچه خودش فکر کنه و بهش برسه. حالا شما نگاه کن که چقدر راحت حجم عظیمی از اطلاعات درست و نادرست این روزها در اختیار افراد قرار می گیره و نفس راحت طلب انسان هم بعضی هایی که خوشش میاد رو خیلی راحت می پذیره بدون تفکر و ریشه یابی!
جای دیگه در کتاب می گه اول چیزی رو تصور کن بعد تصدیق یا تکذیب..! همون سنجش عواقب و جوانب یک امر...
کتاب عمیقیه و بشدت جذاب.. بنظرم می شه مدتها درباره ی هر سر فصل بحث کرد.
حتما بخونید یکبار هم نه چندین و چند بار.
قسمت های زیادی از کتاب من هایلایت شد تا همین الان چندین دفعه برگشتم بهش ...
        

1

          خواندن این کتاب را به چه کسانی توصیه می کنم؟
"همه"
خصوصا آنهایی که به نحوی با کودکی سر و کار دارند. معلمان، مشاوران، پدران، مادران و خلاصه هر کسی که شاید فقط یکبار از کنار کودکی قرار است عبور کند!
تربیتی که بر مبنای انسان شناسی باشد، یقینا انسان پرور خواهد بود، مسئله ای که شاید این روزها کمی از آن دورتر باشیم.
اخلاق چقدر در تربیت فرزندانمان اهمیت دارد؟ کرامت انسانی چیست و چرا باید به آن توجه ویژه کرد؟ تربیت درست بر پایه ی انسان شناسی با محدودیت اتفاق می افتد یا عدم محدودیت؟ و هزاران سوال دیگر که برایشان قطعا پاسخ مستدلل و قانع کننده ای در این کتاب خواهید یافت.
و یکی از نکات مثبت این کتاب:
علی رغم پرداخت به مفاهیم عمیق انسان شناسی و فلسفه و دین اما متن کتاب به واسطه ی تمثیلی بودن آن بسیار روان، شیرین و جذاب است.
چند قسمتی از این کتاب برایم سوالهایی ایجاد کرد که باید درباره ی آنها بررسی و تحقیق و پرس و جو انجام داد. گاهی یکی دو برایم حالت ایده آل گرایانه داشت که بازهم باید گفت و گو و بررسی کرد.
        

1

          همیشه نامه نگاری از سبک های مورد علاقه ی من بوده و علاوه بر اون متونی که از دردِ جنگ صحبت می کنند خصوصا اگر از بطن همان تاریخ زاده شده باشند همیشه دوست داشتنی هستند برای من.
یکی از ویژگی های بسیار جالب در این کتاب این بوده که حق مطلب رو ادا کرده. و حجم کم باعث نشده که نویسنده از گره یا پایان داستان بخواد بزنه.
شروع و اوج و پایان همه در بهترین حالت ممکن اتفاق افتاد . در این رمان کوتاه هم عشق رو می بینیم هم دوستی هم جنگ هم تغییر شخصیت انسان به واسطه ی تاثیر پذیری از عوامل مختلف، هم انتقام و خیلی مفاهیم دیگه که شاید برای هر کدام بشه یک رمان بلند بالا نوشت اما نویسنده به خوبی هر کدام از این مفاهیم را در یک نامه ی چند خطی به تصویر می کشید‌.
چگونه ایدئولوژی می تواند احساسات را نادیده بگیرد؟
منفعت طلبی می تواند موجب بهم خوردن یک رابطه دوستی باشد؟
سیاست آمده که ابزار و روشی برای زندگی بهتر باشد یا انسان ها زاده می شوند که در خدمت سیاست باشند؟
و سوال های دیگر که در ساحت های اجتماعی و فلسفی جای می گیرد و این رمان کوتاهِ بلنداندیشه آنها را در تفکرات شما شعله ور می سازد. 
*خطر اسپویل*
موضع گیری نویسنده مشخصه و خیلی راحت قابل استنباطه. اما در پایان داستان، هر دو شخصیت که هر کدام نماد یک انسان با عقاید و ایدئولوژی و شخصیت های متفاوت هستند باعث از بین رفتن انسانی دیگه می شن اما باز نویسنده از هدفش که نمایش مظلومیت یهود بود دور نشده و خب دلیلش هوشیاری نویسنده در انتخاب  "علت" یا انگیزه ی کار بود. 
یکی از جان یک انسان دیگه خیلی راحت گذشت برای تعصب، منفعت طلبی و در حالت خوشبینانه وطن پرستی یا ناسیونالیسم اون یکی از جان یک انسان گذشت برای انتقام، عشق و خانواده. و اینجاست که ذهن خواننده ناخودآگاه شروع می کنه به توجیه کردن‌.
تغییر در شخصیت ها و روابط داستان دقیقا از جایی به اوج خودش می رسه که گیرنده شناخته نمی شه! 
این کتاب من رو یاد یک جمله ای انداخت که مدت ها قبل خونده بودم و خیلی هم به درستی یا نادرستیش فکر کردم.
"با آنهایی که دوستشان دارید درباره ی سیاست گفت و گو هم نکنید، چه برسد به مخالفت و بحث*
دنیای کثیف و بی رحم سیاست گاهی می تونه انقدر بی رحم باشه که محکم ترین روابط دوستانه رو هم نابود کنه خصوصا اگر اون خط فکری و بینش با خشم همراه باشه (که خب اخیرا خیلی زیاد باهاش برخورد کردیم)
اما آیا می شه این جمله رو تعمیم داد به تمام موقعیت ها و زمان ها و افراد؟ آیا می شه خیلی وقت ها برای حفظ استحکام روابط و تلطیف جنبه ی احساسی از گفت و گو راجع به ایدئولوژی ها و آرمان ها و سیاست ها دست کشید؟ اگر می شد که چنین کرد، پس این جمله چه معنایی داره؟ (که انسان همواره در رنج آفریده شده؟)
احتمالا می رسم به همون قانون همیشگی موثر: 
"همه چیز در اعتدال"
این کتابِ کوتاه اما پر ماجرا رو حتما بخوانید.‌‌‌‌..
        

1