یادداشت‌های مهدی منزوی (88)

مهدی منزوی

6 روز پیش

سلام غریبه
          "سلام غریبه (۲۰۲۳)" اثر "کاترین سنتر" ترجمه "مریم رفیعی"
یک رمان جدید و رمانتیک و سرگرم کننده که پایان خوشی هم داره
دختری بنام سیدی که سالها پیش مادرش رو از دست داره و با پدرش و مادر و خواهر ناتنیش هم رابطه گرمی نداره و تنهایی در یک اتاقک، با کشیدن پرتره زندگی میگذرونه و در آستانه مهمترین مسابقه ای که سالها انتظارش رو میکشیده ناگهان با یک مشکلی در بینایی مواجه میشه و شرکت در اون مسابقه براش میشه یه دغدغه که میخواد به کمک دوستش حلش کنه. در همین حین با مردی هم آشنا میشه که بهش دلبستگی پیدا میکنه ولی به این سادگیها بهم نمیرسن! 
هرچند احتمالا پایان داستان قابل پیش بینیه، ولی انقدر کشش داره که ولش نکنین و تا آخر ادامه بدین. من که دوسش داشتم. برام مثل دیدن یک فیلم سرگرم کننده بود که نامزد جایزه نخل طلایی کَن نیست ولی حداقل نه با یک پایان باز اعصابم رو خورد میکنه، نه اینکه نیاز داره روش تمرکز کنم تا بفهمم چی به چیه! البته همچنان کتاب "زندگی کوتاه است" رو که قبلا همین مترجم کار کرده بود، بیشتر دوست داشتم.
از متن کتاب: 
"نترس بودن در زمینه عشق شجاعت خاصی می طلبد. شجاعتی که فقط با تمرین بهتر می شود."
"دانستن اینکه من از همه چیز آگاه نیستم، مجبورم میکند با خودم مهربان باشم. و این آنقدر حس همدردی ام را تقویت کرده که اکنون می توانم به راحتی آن را نثار بقیه هم بکنم."
"همگی ما محدودیت هایی داریم، دلسردکننده ایم و اشتباه زیاد میکنیم. بیشتر اوقات. حتی اکثر اوقات. همه ی ما عمیقا در سوگیری تاییدی مان غرق شده ایم. همگی مان مشغول دیدن چیزی هستیم که انتظار داریم ببینیم."
"وقتی می بینیم لاستیک کسی پنچر شده و برای کمک به او توقف می کنیم. وقتی موقع سفارش غذا در رستوران های ماشین رو، صورت حساب راننده ی پشتی را پرداخت می کنیم. یا صندلی مان را به یک غریبه می دهیم. یا از گوشواره ی کسی تعریف می کنیم. یا متوجه اشتباهمان می شویم. یا عذرخواهی می کنیم. ما گاهی بهترین نسخه از خودمان هستیم. این را درک می کنم. و مصمم ام به درک آن ادامه دهم. چون شاید این حقیقی ترین چیزی باشد که در زندگی خواهم فهمید: هرچه بیشتر دنبال خوبی ها بگردی، خوبی های بیشتری پیدا می کنی." 

۴۰۶ صفحه 

#سلام_غریبه #کاترین_سنتر #مریم_رفیعی "نشر_آموت


        

1

مهدی منزوی

7 روز پیش

What I Talk About When I Talk About Running
          "WHAT I TALK ABOUT WHEN I TALK ABOUT RUNNING" 
که به فارسی ترجمه شده "وقتی از دویدن صحبت میکنم در چه موردی صحبت می کنم" اثر "هاروکی موراکامی" یک کتاب خاطرات کوتاهه درباره تجربه دویدن ماراتن. موراکامی در این کتاب توضیح میده که چطور شد از شغل کافه داری به نویسندگی روی آورد و درحالی‌که روزی شصت تا سیگار می‌کشیده تا تمرکز داشته باشه، تصمیم گرفت دویدن های صبحگاهی رو منظم انجام بده و در نتیجه سیگار کشیدن رو کنار گذاشت. برای شرکت در مسابقات دو ماراتن تمریناتش رو ادامه بده، و وقتی حس کرد انقدرها جوون نیست برای مسابقات ماراتن، در  مسابقات سه گانه (شنا،دوچرخه سواری،دو) شرکت کنه. از تاثیر ورزش بر زندگیش و افکارش میگه، شکست ها و پیروزیهاش. بیشتر مطالب کتاب مربوط به بازه زمانی تابستان ۲۰۰۵ تا پاییز ۲۰۰۶ هست. کلی تمرین برای شرکت در مسابقه مارتن نیویورک.
نام این اثر از کتاب "what I talk about when I talk about love" 
الهام گرفته شده نوشته "ریموند کارور" 
من این کتاب رو خیلی دوست داشتم در واقع اگر بخوام برای خودم همچین کتابی بنویسم اسمش رو میزارم " وقتی از کوهنوردی صحبت میکنم در چه موردی صحبت میکنم" بقول موراکامی هرکسی برای ورزشی ساخته شده و با اون آرامش پیدا میکنه برای من هم کوهنوردی مثل دویدن ماراتن موراکامی میمونه. در جایی میگه "وقتی میدوم نه کسی با من صحبت میکنه نه من میتونم با کسی صحبت کنم"، واقعا حس لذت‌بخشی هست که حین ورزش بتونی در افکار خودت غوطه ورباشی بدون مزاحم! من ترجمه انگلیسی این کتاب کوتاه رو خوندم که آنچنان متن سختی هم نداره و حتی برای تمرین انگلیسی هم آموزنده هست. جملات زیبا در این کتاب فراوانه ولی قاعدتا برای کسی که نه به ورزش علاقه داره نه مطالعه خسته کننده خواهد بود. در پایان نویسنده میگه روی سنگ قبرش این جمله رو بنویسن: 
Haruki Murakami
1949-20**
Writer (and Runner)
At Least He Never Walked

درباره وقتی که کافه داری میکرده میگه: اگر یکی از ده مشتری راضی بوده باشه و بگه دوباره برخواهد گشت کافیه، و اگر یکی از ده مشتری، قبلا اونجا اومده باشه یعنی بیزینس نجات خواهد یافت.
میگه من فکر میکنم بتونم بیش از بیست سال بدوم چون این ورزش مناسبه منه یا حداقل چون برام دردآور نیست.
بخاطر دویدن مجبور میشه غداش رو کنترل کنه چون مثل همسرش نیست که هرچی میخوره چاق نمیشه، روی دیوار باشگاه نوشته: عضلات سخت بدست میان و راحت از دست میرن، چربی راحت بدست میاد و سخت از بین میره.
در همه مصاحبه ها ازش میپرسن که مهمترین خصوصیتی که یک نویسنده باید داشته باشه چیه؟ خوب واضحه' استعداد'.
میگه علیرغم اونچه مردم فکر میکنن بیشتر دونده ها بخاطر عمر طولانی تر نمیدوند بلکه میخوان به تمام معنی زندگی کنن.




        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک، یا، از این قطار خون می چکه قربان!
          "عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک، یا از این قطار خون می چکه قربان!"
اثر "حسین مرتضائیان آبکنار"
یک رمان کوتاه در باب جنگ ایران و عراق که در سال ۱۳۸۵ منتشر و جایزه ادبی هوشنگ گلشیری در بخش بهترین رمان اول در ۱۳۸۶ رو گرفت ولی چاپ سوم کتاب توقیف شد تا امروز. خود نویسنده هم از سال ۲۰۱۳ در امریکا زندگی میکنه. 
نام کتاب خیلی طولانیه با اینکه داستان کوتاهه حدود ۸۰ صفحه. من خود کتاب رو نداشتم و از روی فایل اسکن شده خوندم. به نظرم بیشترین دلیل معروفیتش همین توقیف شدنش هست مثل سایر گلکاریهای نظام که اثر کارش ، نتیجه معکوس میده!
خود نویسنده در سالهای ۶۵ تا ۶۷ به عنوان سرباز وظیفه در میدان جنگ بوده و قبل شروع داستان این عبارت به تنهایی در یک صفحه نوشته شده :
"تمام صحنه های این رمان واقعی است."
خود این جمله بنظرم بار مطالب کتاب رو خیلی سنگین میکنه چون همه مطالب در مذمّت جنگ و خونریزی و کشتار است و حتما بیان این حقایق برای خیلی ها بسیار سنگین بوده. راوی داستان "مرتضی" بعد از ۲۸ ماه خدمت قصد برگشت به تهران را داره ولی در بحبوحه پایان جنگ قرار دارند و شکستهای پیاپی ایران و در نهایت قبول قطعنامه. دژبان ها که  همه جا رو میگردن تا سرباز فراری ها رو به میدون جنگ برگردونن، برگه ترخیصش رو پاره میکنن تا نتونه برگرده ولی در نهایت به سمت تهران فرار میکنه با همون تکه های پاره شده برگه و در مسیر مشاهدات خودش رو میگه و یا یادآوری خاطرات میکنه.
فضای داستان اصلا روحانی و ملکوتی نیست. برخلاف عموم داستانها و فیلمها،نه تنها اثری از نماز و وضو و آرزوی شهادت نیست، بلکه حرف از سیگار و تریاک و فحش و خشونت و حتی یک مورد اشاره به همجنس گرایی هم هست! وجه تسمیه کتاب از قسمتی میاد که از قطار اندیمشک خون جنازه های شیمیایی شده چکه میکنه و جنازه ها رو در تاریکی شب به بیرون از واگنها پرتاب میکنند و در قسمت دیگه ای از کتاب میگه: 

"کمی آن طرف تر کنارِ کُناری دژبانی با باتوم می کوبید توی سرِ سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید می کوبید می کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود...
خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد، آمد، آمد تا رسید به پله ها و از پله ها بالا آمد و روی پله چهارم جلو پای او متوقف شد. 
عقرب تکانی خورد و جلوتر رفت و لبه خون ایستاد." 

۸۳ صفحه
#عقرب_روی_پله_های_راه_آهن_اندیمشک
#حسین_مرتضائیان_آبکنار  #نشر_نی
        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

برگ اضافی: یادداشت هایی از شرق تا غرب
          "برگ اضافی، یادداشت هایی از شرق و غرب" اثر "منصور ضابطیان"
این آخرین کتابی هست که از سفرنامه های ضابطیان دارم(مربوط به سال ۱۳۹۴)  و فعلا دیگه تمومه!
اسم کتاب عجیبه ولی دلیل انتخاب این اسم جالبه: "تا بحال شده به رستورانی بروید و مثلا یک غذای پلویی سفارش بدهید و بعد برای اینکه حسابی به خودتان حال بدهید بخواهید یک کباب برگ اضافی هم برایتان بیاورند؟ اگر دو کتاب "مارک و پلو" و "مارک دوپلو" آن غذای اصلی باشند، کتابی که در دست دارید همان 'برگ اضافی' است. نوش جان!"
تعداد یادداشت ها زیاده، من خلاصه چندتایی که بنظرم جالب بود رو انتخاب کردم و بنظرم گوگل مپ و مکه و مدینه جزو بهترین ها بودند.

گوگل مپ
دارم با خودم فکر میکنم که سالها پیش که اولین سفرهایم را شروع کردم بدون اینترنت و گوگل مپ و فیسبوک چطور می توانسته ام کارم را راه بیندازم. من همیشه این سادگی را دوست ندارم. دوست دارم به جای چشم دوختن به صفحه موبایل روبرو را ببینم. آنها در یک رابطه یک سویه نظر مرا نمی پرسند. دوست دارم در استانبول از لابلای پاسخ جوانی که به ترکی راهنمایی ام میکند واژه های سرزمینم را بربایم. من دوست دارم وقتی از کسی نشانی میپرسم توی چشم هایش نگاه کنم و او بگوید دنبال من بیا و برویم باهم تا آستانه ی یک رفاقت... گوگل مپ این لذت های بزرگ سفرهای کوچک را میگیرد. سرراست ترین مسیر همیشه بهترین مسیر نیست.

استانبول
در جواب پرسش همیشگی مردم برای نخستین سفر خارجی، پاسخ من بی برو برگرد ترکیه است. کشور ارزانی است، اگر دست و پای سفر ندارید میتوانید از تور استفاده کنید یا خودتان دست بکار شوید. در ترکیه بسیاری از امکانات یک کشور اروپایی مهیاست و در کنارش به لحاظ فرهنگی از ما چندان دور نیستند. من معمولا امارات را توصیه نمیکنم چون یک نمونه قلابی از مدرنیته را میبینند که در بسیاری جاها فقر و تبعیض نژادی را در خود پنهان کرده است. 

دهلی نو
همیشه عادت دارم یک پس انداز کوچک درون سفری کنار بگذارم برای رفتن به رستورانی درجه یک در آخرین شب سفر و به توصیه خیلی ها خوردن دسر "گلاب جامون" بعد از خوردن غذای اصلی در یک رستوران شیک منتظر دسر میشویم تا اینکه یک کاسه استیل می آورند داخلش چیزی شبیه آب گرم و یک پر لیمو! ما هم مات که این را باید چجوری خورد؟ قاشق ها رو هم برده بودند و فقط باید سر میکشیدیم! داشتم کاسه رو سر میکشیدم که اخم یک خانم میز کناری منصرفم کرد‌. گارسون که اومد پرسیدم این دسر رو چطور باید بخورم؟ گفت کدوم دسر؟ این ظرف آب رو آوردم که دست هاتو بشوری!
قسمت اول
هامبورگ
بسیاری از افغان های اینجا از مسیر ایران به اروپا رسیده اند. خیلی هایشان در ایران کار کرده اند تا پول جمع کنند و عموما خاطره خوبی از حضور در ایران ندارند. معتقدن ایرانی ها مهمان نواز نبوده اند، آنها را تحقیر کرده اند، به آنها توهین کرده اند و ملیتشان را چون ناسزا به کار برده اند. حالا افغان ها در بسیاری فروشگاه های آلمان عامدانه کارگران ایرانی را استخدام میکنند. به آنها سخت می گیرند و اذیتشان میکنند!

کراکف
ایرانی ها خیلی وقتها به خاطر در دسترس نبودن بعضی چیزها در ایران، در استفاده از اون چیزها در سفر افراط میکنند و من هم بعنوان یکی از اون ایرانی ها در امتحان شکلات های مختلف افراط میکنم! در کراکف لهستان یک فروشگاه میبینم به نام 'کارخانه شکلات'! با یک منو چند صفحه ای ولی من که عاشق شکلات سفید هستم احتیاجی به منو ندارم. وایت هات چاکلت انتخاب منه. پیش خدمت میپرسه: توی کاسه یا لیوان؟! یک کاسه شکلات غلیظ رو با قاشق میخورم.‌ شکلات یکی از دو چیزی ست که در زندگی در آن افراط میکنم.

کوالالامپور
تلقی خاصی نسبت به مالزی ندارم. فقط به این دلیل که وقت و پولم به اندازه ی یک سفر یک هفته ای به مالزی است این مقصد را انتخاب میکنم با تور چون هزینه اش از اینکه تنها بروم کمتر میشود. تنها گرفتاری من شیک بودن بیش از اندازه هتل هاست. من در سفرهایم دنبال ماجرا هستم، به دنبال آدم های جدیدی که بتوانم با آنها دوست شوم، بتوانم از دریچه ی چشم آنها به جهان نگاه جدیدی کنم و... و هتل پنج ستاره اینها را به من نمیدهد. 

زاگرب
نمی دانم زاگرب چند کافه دارد اما تعداد کافه ها برای شهری با جمعیت ۸۰۰ هزار نفر بسیار زیاد است و جالب اینجاست که غالبا از سر صبح باز هستند تا آخر شب و همیشه شلوغ. یک کافه نوستالژیک پیدا میکنم که هیچ میزی در آن وجود ندارد و وظیفه میزها را تلویزیون ها و رادیوهای بزرگ لامپی قدیمی برعهده گرفته اند. جالب تر وقتی هست که شب میشود و بجای چراغ حدود ۶۰ تا تلویزیون لامپی قدیمی همزمان برفک پخش میکنند! 

پاتایا
ساحل اونجا خیلی تمیزه حتی ته سیگار هم دیده نمیشه. شهرداری پاتایا بخش هایی از ساحل رو رایگان در اختیار هتل داران قرار داده تا غذایشان را آنجا سرو کنند و در مقابل آنها موظف هستند تا ساحل را هر روز صبح تمیز کنند. یک رابطه شهروندی متقابل میان مردم و شهرداری که هیچکدام به فکر کلاه گذاشتن سر دیگری نیست!
قسمت دوم
بارسلون
یک بلیت ۱۲۲ دلاری خریده ام برای کنسرت "انریکه ایگلسیاس" جای نسبتا خوبی گرفته ام ولی نه باندازه ردیف اول که ۴۰۰ دلار قیمت داره. ۲۵ هزار نفر در کمال نظم وارد ورزشگاه میشیم و من دنبال ردیف و صندلی ام میگردم ولی نصف ردیف من که صندلی من هم جزوش هست ناپدید شده و نیست! به مسول اونجا میگم صندلی من کجاست؟ میگه حراست این قسمت رو جمع کرده تا رفت و آمد راحت تر بشه! خودم رو آماده کردم که یه دعوا راه بیاندازم که مسول اونجا میگه بفرمایید جای جدیدتان را نشان بدهم. ردیف اول و درست روبروی سن! به من میگه خیلی خوش شانسی.

مکه
اولین بار است که مشرف میشوم. خیلی ها گفته اند که مکه با جاهای دیگر فرق میکند اما هیچ وقت جدی شان نگرفته ام. فکر میکردم اغلب شان جاهای زیادی را در دنیا ندیده اند. اولین نگاه به کعبه در مسجدالحرام، درخشان ترین سنگ سیاه جهان. چیزی در من منفجر میشود و میزنم زیر گریه نمیدانم چرا. شب ها میروم در آخرین طبقه مسجدالحرام چشم میدوزم به کعبه. به سنگی سیاه که هیچ وقت دلیل فیزیکی عظمتش را نمیفهمم. حالا من جزو آن دسته از آدم هایی شده ام که به دیگرانی که به مکه مشرف نشده اند می گویم مکه چیز دیگری ست که باید آن را تجربه کرد. و فهرستی از سفرهایم به جاهای مختلف جهان را ردیف میکنم تا بدانند این تنها سفر زندگی من نبوده، اما متفاوت ترین سفر زندگی ام، چرا.
قسمت سوم
مدینه
روز آخری است که در مدینه هستم. در همه این روزها، تنها کار مهمی که کرده ام نشستن در حرم و نماز خواندن بوده غیر از نماز در محل محراب پیغمبر که از بس شلوغ هست نتوانسته ام. همچنان که منتظر خالی شدن جا هستم یکدفعه یک جا را میبینم درست پشت محراب باورم نمیشود و به سرعت خودم را میرسانم. پی در پی نماز میخوانم تا مبادا شرطه ها بیرونم کنند. نمازهایم که تمام میشود نمیدانم چکار کنم به دور و بر نگاه میکنم تا ایرانی ببینم و جایم را بدهم بهش. پشت سرم چشم در چشم میشوم با یک مرد عرب که دارد نماز میخواند. دستش را بالا می آورد و اشاره میکند که دو رکعت دیگه هم بخوانم. تصمیم میگیرم به سفارش اش عمل کنم ولی نمی دانم برای چه کسی! ناگهان یاد پیامک هایی که شب گذشته به برنامه ی رادیو هفت زده شده بود افتادم. یاد دو مادری که خواسته بودند برای بچه هایشان دعا کنم. طاها که سرطان خون داشت و کیا که عمل جراحی گلو. قامت بستم الله اکبر گفتم و بغضم ترکید. انگار چیزی درونم منفجر شد. انقدر گریه کردم که صورتم که هیچ، جلوی لباسم هم خیس شده بود. انگار زخمی درونم سرباز کرده و سبک میشوم. نمازم تمام میشود برمیگردم ولی مرد عرب نیست. هر که بود و هرکاری داشت هیچ وقت فراموش اش نمی کنم. 

۱۵۹ صفحه
#برگ_اضافی #منصور_ضابطیان #نشر_مثلث



        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

موآ‏‫ = Mua‬: سفرنامه و عکس های ویتنام
          "موآ ؛ سفرنامه و عکس های ویتنام" اثر " منصور ضابطیان"
این کتاب حاصل سفری در اوایل پاییز ۱۳۹۶ به ویتنام هست و بازدید از دو شهر هانوی و سایگون. هانوی پایتخت ویتنام ۵۵۰۰ کیلومتر از تهران فاصله داره. دلیل انتخابش برای سفر به اونجا رو رازآلود و بکر بودن اون سرزمین در آن سالها میدونه. یک جمله کلیدی تو مقدمه نوشته که بنظرم برای همه مسافران در همه سفرها صدق میکنه: " این کتاب فقط برداشت های شخصی من، در این برهه از زندگی ام، از سفر به کشوری به نام ویتنام است." 
وجه تسمیه کتاب هم از اینجاست: ویتنامی ها به باران می گویند "موآ" و به یادبود حضور این باران ممتد، نام کتاب موآ گذاشته شده.
هانوی به معنی "شهر داخل رودخانه" از هزار سال پیش پایتخت ویتنام بوده ولی با نامهای متفاوت تا اینکه سال ۱۸۲۱ به این نام خوانده میشه. 
ویتنام به کشور غذاهای متفاوت و خیابانی شهرت داره ولی بنظر شاید خیلی خوشمزه نرسه! اونها ادعا دارن میشه یک ماه در خیابان های اینجا گشت و ظهر و شب غذای متفاوت خورد!  یه غذای جالب دارن که ورقه های برنج رو مثل کیسه نایلکس نازک و شفاف میکنن برای خوردن. اسمش بنگ چنگ ولی آقا منصور که دوسش نداشته. یک غذای معروف و ارزان قیمتشون "فو" نام داره که شامل یک کاسه گوشت و نودل برنج و چندجور سبزی با قیمت حدود یک دلار. یکی دیگه اسمش "گوی کان" که یک رول برنجه که داخلش با چیزهای مختلف پر شده از سبزیجات، گوشت خوک آبپز، میگوی آبپز به انتخاب شما که داخل سس سویا غلت میدن و روش بادوم سوخاری و فلفل میریزن. یک غذای یکم قابل تحمل تر "چاکا" نام داره شامل تکه های ماهی خوابانده شده در کره و پیاز که با پیازچه و سیر و زنجبیل سرخ میکنن. اینجا انقدر غذا مهمه که اسم بعضی خیابونها هم نام غذاس! به پیشنهاد نویسنده چه اشکالی داره ما هم مثلا یه میدون رو بزاریم میدان کباب یا دیزی، چهارراه لوبیاپلو! مهم ترین دسرشون "کِم شوی" ترکیبی از برنج خمیر شده ی شیرین که رویش بستنی میگذارند و با یک تکه نارگیل کباب شده می خورن!
باراک اوباما هم که به ویتنام میاد تو یکی از این رستوران های درب و داغون میشینه با آنتونی بوردین گزارشگر CNN  صحبت میکنه و این رستوران رستگار میشه از اون به بعد.
محله "فونگ هو" مخصوص تجارت گوشت سگه! اگر از یک ویتنامی بمرسید چرا گوشت سگ می خوری؟ ا اون ها هم بلافاصله میگن تو چرا گوشت گاو میخوری؟
قسمت اول
ولی مشکل اصلی نحوه کشتن سگهاست. یا با پیچوندن سر و گردنش نیمه بیهوشش میکنن و در همون حال سلاخیش میکنن یا اینکه زنده زنده تو آتیش کبابش میکنن! در هر دو حالت هم قبلش با چوب کتکش میزنن تا گوشتش لذیذتر بشه! قیمت گوشت سگ حدود کیلویی ۹ دلاره که جزو غذتی طبقه مرفه حساب میشه. سالی ۵ میلیون سگ در ویتنام کشته میشه که هزاران تاش دزدی اند.
یک نکته ای رو برای شناخت آدمها در برخورد اول میگه که جالبه:" آنچه در برخورد با آدمها همیشه برایم اولین ملاک اعتماد بوده، ادب ذاتی آنهاست که تنها چند دقیقه پس از اولین برخورد، چگالی اش قابل سنجش است." 
جمعیت هانوی ۷/۵ میلیون نفره و ۵ میلیون موتور سیکلت وجود داره! 
با یک سایت گردشگری تو اونجا آشنا میشه که بچه های مدرسه ای رو برای تقویت زبان انگلیسی بعنوان راهنمای تور همراه توریست ها میفرسته و کارش هم حسابی گرفته. 
در منطقه قدیمی شهر خانه ها نمی‌ توانستند بیشتر از دو طبقه داشته باشند چون ارتفاعشان از قصر پادشاه بلندتر می شده است. 
در پایتخت نمادهای ضد امریکایی کم نیستند و تاسیس شعبه مک دونالد و استارباکس هم ممنوعه ولی KFC  تا بخواین هست! جوانها تاریخ جنگ رو مربوط به پدرانشان میدانند و نه بیشتر. همین الان هم بزرگترین شریک تجاری اونها امریکاست. 
"وقتی در موزه ها و کتابها، آنچه را امریکاییها بر سر ویتنامی ها آورده اند مرور می کنم، با خودم فکر میکنم اگر یک هزارم چیزی را که بر سر اینها آمده بر سر ما می آمد، به جای سلام و علیک روزانه هم، وقتی به هم میرسیدیم می گفتیم: مرگ بر امریکا ولی اینجا نشانه‌ای از مرگ بر امریکا نمی بینم. 
جالب تر اینکه یک دریاچه بزرگ در غرب هانوی هست که آخر هفته ها جای سوزن انداختن نیست. یک علت معروفیتش سقوط خلبان امریکایی تو این دریاچه و خلبان کسی نبوده جز "جان مک کین" (سال ۲۰۱۸ فوت کرد و ۲۰۰۸ از اوباما شکست خورد ). با دست و پای شکسته به زندان هانوی منتقل شد و در بدترین شرایط نگهداری شد تا ۱۹۷۳ که آزاد شد!
قسمت دوم
خیابان Ngo22 هانوی که خیلی هم باریک و شلوغ پلوغه یک خصوصیت عجیب داره، هرروز ساعت ۱۵:۳۰ و ۱۹:۳۰ یک قطار از وسط این خیابون باریک رد میشه که حتی اگر کنار دیوار هم وایسی شاید مثل نویسنده بینی ات گیر کنه به قطار!
*قطارها شبیه حکومتها هستند. می آیند و از وسط زندگی مردمان عبور می کنند. مردم برای عبورشان جاخالی می دهند. در نهایت آنها می روند و این مردمند که می مانند. زندگی میکنند تا قطار بعدی از راه برسد.
ویتنام یکی از کرگدن خیز ترین سرزمین های جهانه، قیمت هر شاخ کرگدن که حدود یک کیلو وزن داره، حدود صدهزار دلاره از طلا گرونتر! که البته بخاطر خرافات شکار میشه تا از شاخش داروی ضد سرطان درست کنن.
یک خلیج اعجاب انگیز هم در ویتنام هست بنام "ها لونگ" (اژدهایی که بر دریا فرود آمده) که ثبت میراث طبیعی یونسکو هم هست. نویسنده میگه:" آدم هرچه در جهان پیش تر می رود، شگفت زده تر می شود. هرجای زیبایی که می بیند خیال می کند زیباترین جای جهان است، اما بعدتر خودش نظرش را نقض می کند... از دل اقیانوس آرام، ۱۶۰۰ جزیره کوچک و بزرگ بیرون آمده اند. صخره هایی سر به فلک کشیده مملو از درختان." 
ضابطیان به شهر "سایگون" هم سفر میکنه که تا سال ۱۹۷۵ پايتخت ویتنام جنوبی و مقر امریکائیان بود تا اینکه به تصرف ویتنام کمونیست درآمد و نام شهر به "هوشی مین سیتی" (رهبر ویتنام کمونیست) تغییر یافت. شهری معلق میان تاریخ پیشین، مدرنیسم امریکایی و کمونیسم. با مردمی که چندان پولدار نیستند ولی مناعت طبع دارند. کمتر گدایی میبینید ولی پر از دستفروش هایی که به سختی پول در می آورند. موتورسوار ها قانون مندتر از هانوی هستند و تعداد مک دونالد و استارباکس تقریبا برابر با نیویورک! بعضی محله های شهر شبیه پاریس میمونه. چون از سال ۱۸۵۸ تا ۱۹۴۵ فرانسوی ها اینجا رو اشغال کرده بودن. کلیسای جامع نوتردام و یک ساختمان کنار کلیسا که قبلا اداره پست بوده و طراح و مجریش مهندس "گوستاو ایفل"! جاله همزمان با این ساختمان، برج ایفل هم در حال ساخت بوده. 
نویسنده به یک عادت جالب خودش قبل سفر اشاره میکنه که ایندفعه خیلی بیشتر از همیشه بکارش اومده:" عادت همیشگی من است که از یک ماه قبل از سفر به هر کشوری، رادیوهای محلی آن کشور را گوش می دهم تا با لحن زبان و موسیقی شان آشنا شوم. 

۱۶۴ صفحه
#موآ #منصور_ضابطیان #نشر_مثلث



 





        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

سباستین: سفرنامه و عکس های کوبا
          "سباستین، سفرنامه و عکس های کوبا" اثر "منصور ضابطیان" 
این سفر در بهار سال ۹۵ (۲۰۱۶) انجام شده کمی بعد از سفر "اوباما" رئیس جمهور امریکا به کوبا و البته در آخرین روز تدوین این کتاب در زمستان ۱۳۹۵ "فیدل کاسترو" هم درگذشت.
با دیدن این کتاب، اولین سوالی که در ذهن خواننده احتمالا بوجود میاد اینه که سباستین دیگه کیه؟ جوابش اینه همون ضابطیان رو خانم صاحبخونه کوبایی سباستین میخونه و تا آخر سفر همین نام روش میمونه! حتی این خانم صاحبخونه دو ماه بعد از بازگشت نویسنده به ایران، به یک زوج ایرانی که اومدن کوبا نشونی سباستین رو میده اونا باور نمیکنن تا اینکه عکسش رو نشون میده و اونها هم تو اینستاگرام ضاطیان پیام میفرستن که این خانوم سلام میرسونه :) آخرین جمله کتاب هم اینه:
" اگر کسی این کتاب را خواند و گذارش به کوبا افتاد و کوچکی دنیا باعث شد تا در خانه شماره ۶۵ خیابان سن مارتین اقامت کند، از قول من به ایبیس بگوید: سباستین سلام رساند و گفت هیچ وقت آرامش خانه ات را فراموش نمی کند!"
کلا انگار کوبا کشور آرومیه و اونجا میشه فقیرترین و درعین حال شادترین مردم دنیا رو دید. بقول نویسنده، "مردم کوبا در لحظه زندگی میکنند. هیچ کس یادی از سال های تلخ و شیرین رفته نمیکند و در عین حال آدم هایی هم نیستند که نگران آینده باشند...مردم کوبا قرار نگذاشته اند چیزی را تغییر بدهند و همین زندگی شان را سرخوشانه می کند. کوبایی ها برعکس ما هستند که در طول تاریخ به همه چیز کار داشته ایم و کار داریم."
در کوچه پس کوچه های هاوانا اتفاقی صدای آهنگ ایرانی میشنوه و یک رستوران میبینه بنام "تُپُلی"! صاحب رستوران آقایی حدودا شصت ساله بنام فرخ با لهجه شیرازی که از ۲۲ سالگی در فرانسه زندگی کرده و ۷ سال بوده که به کوبا اومده. فرخ میگه:" هیچ جای دنیا این قدر راحت نبوده ام. این قدر آرامش نداشته ام...دقیقا مث شیراز میمونه. اگه به کسی بگی بیا بریم، میگه بریم، نمیپرسه کجا بریم. اینجا هیچ کس درباره هیچ چیز از تو سوال نمیکنه. نه از خودت میپرسن، نه از ملیتت، نه از مذهبت. هرجور هستی تو رو قبول میکنن."
نویسنده مورد علاقه ضابطیان، "ارنست همینگوی" امریکایی هست که ۲۰ سال از عمرش رو در کوبا زندگی کرد. منصور نه تنها قلم اونو خیلی دوست داره بلکه به سبک زندگیش هم غبطه میخوره البته به جز پایانش. همینگوی در سال ۱۹۶۰ بعد از انقلاب کوبا و مصادره اموال امریکاییان مجبور میشه خانه رویاییش در ۱۸ کیلومتری هاوانا (سانفرانسیسکو دل پائولا) رو ترک کنه و به امریکا برگرده ولی یکسال بعد از بازگشت در حدود سن ۸۰ سالگی، خودکشی میکنه!
قسمت اول
 همینگوی بیشتر عمر خودشو در خارج از امریکا زندگی میکنه، از ۱۸ سالگی شروع به ماجراجویی میکنه با حرفه خبرنگاری در بحرانی ترین لحظه های قرن بیستم. در جبهه جنگ ایتالیا، در پاریس رمانتیک و در اسپانیا بعد از جنگ و آفریقا و کوبا قبل انقلاب. حتی رمان های اون هم پر از روایت های روزنامه نگارانه است که مخصوصا آدم های عشق سفر رو سر ذوق میاره. خانه ارنست موزه شده. تقریبا در همه جا کتاب هست. حتی توالت و حمام هم کتابخانه مخصوص دارند! کتابهای "پیرمرد و دریا" و "زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟" در همین خانه نوشته شده. در زمان بردن جایزه پولیترز و نوبل ادبی هم همینجا بوده. 
کلا کوبا تا قبل از انقلابش تفرجگاه امریکائیان بوده و بعد از ۱۹۶۰ لاس وگاس رونق میگیره. 
حالا برگردیم به شروع سفر، ویزا رو خیلی زود تو سفارت کوبا در تهران تحویل میگیره بصورت کاغذ مجزا تا بعدا برای سفر به امریکا برای مسافر دردسر درست نشه!
(این رو قبلا درباره اسرائیل شنیده بودم که همچین کاری میکنه برای مسافران ایرانی) اسم فرودگاه کوبا "خوزه مارتی" هست. یک مرد سیبیلو نویسنده و روزنامه نگار و فیلسوف و مترجم،  که در اواخر قرن ۱۹ رهبری جنبش علیه اسپانیا رو بعهده داشته و در ۴۲ سالگی کشته میشه.
حقوق مشاغل در کوبا خیلی پایینه مثلا یک روانشناس در ماه ۳۵ دلار میگیره یا کار در پذیرش هتل ماهیانه ۷۰ دلار. البته مردم با یچیزی شبیه دفترچه بسیج و کوپن حمایت میشن و بازار سیاه هم وجود داره و دولت دخالت نمیکنه تا مردم یچیزی دربیارن. سبد معیشتی ماهیانه در مقابل پرداخت یک دلار و  شامل: دو کیلو و هفتصد گرم برنج، یک کیلو و سیصد گرم شکر سفید و نهصد گرم شکر قهوه ای، نیم لیتر روغن مایع، دویست و بیست گرم قهوه، یک بسته کبریت، دویست گرم کالباس، چهارصد گرم لوبیا، پنج عدد تخم مرغ، چهارصد و پنجاه گرم مرغ و دویست و پنجاه گرم ماهی.
کل صادرات و واردات در کوبا دراختیار دولته. چیزی به نام تجملات و تنوع وجود نداره. هیچ فروشگاه یا دستفروشی چند محصول نمی‌فروشد و سوپر مارکت نایاب! در طول مدت اقامتش در کوبا حتی یکدونه اسکاچ ب ای ظرفشویی پیدا نمیکنه. 
بسیاری از کوبایی ها یک یا چند اتاقشون رو به خارجیا اجاره میدن تا پولی دربیارن. روی در این خونه ها علامت یک کلنگ آبی رنگه البته هیچ کس حق ندارد دو تا خونه داشته باشه. ماشین هم که همونایی هست که امریکاییا جا گذاشتن! برای همین یکی از مهمترین شغل های کوبایی ها مکانیکیه! چون سرپا نگه داشتن ماشین های عتیقه تخصص میخواد. 
یک خصوصیت جالب کوبایی ها تمیز بودنشونه. 
قسمت دوم
هیچ جای شهر زباله نریخته و پنجره ها توری نداره چون پشه و مگس و سوسک وجود نداره! شهر و خونه ها بطور مرتب سم پاشی میشه. در خونه ها و پنجره ها بزرگشون بازه. مردم شادن و دعوا بینشون دیده نمیشه. حتی اگر کمک نخوای هم حتما بزور کمکت میکنن! اگر روزی دوبار حموم نرن حتما روزی یکبار رو میرن. هرجا رو نگاه میکنی لباس شسته شده آویزونه! ((همه چیز کهنه هست ولی کثیف نیست))

عکس گرفتن از کوبایی ها راحته و مثل مراکشی ها یا غربی ها حساس نیستن. ژن خوبی برای خوش هیکل بودن دارن و تتو هم خیلی رایجه. بیشتر مردها شلوارک میپوشن بدون پیرهن. "قانون بی خیال و راحت باش" حاکمه. کوبایی ها اهل تعارف نیستن وقتی چیزی میگن یعنی از ته دل میخوانش. اهل چونه زدن هم نیستن زود کوتاه میان. یه غریبه رو براحتی تو خونه دعوت میکنن حتی اگر زبونش رو هم نفهمن. " یک روز عصر بازی رئال و بارسا بود. در یک خونه باز بود و خانواده ای در نشیمن داشتن فوتبال میدیدن، وقتی دیدن من با تعجب دارم اونا رو نگاه میکنم، اصرار کردن که برم تو و باهم بازی رو ببینیم. بازی یکساعت بعد تمام شد و ولی من پنج ساعت در خونه اونها موندم"
ضابطیان غیر از هاوانا به شهر "ترینیداد" هم میره. یک شهر توریستی که اجاره دادن خونه و رستوران داری و فروش صنایع دستی واقعا کوبایی شغل بیشتر مردم شهره.
دوباره برمیگرده هاوانا و اینبار به شهر "وینالس" میره در ۲۱۰ کیلومتری هاوانا. یک شهر بدور از زندگی ماشینی امروزه. همه خانه ها اونجا یک تابلو جلوی درشون دادن که اسم ساکنین روش نوشته شده! اونجا به مزرعه توتون میره و کارگاه تولید سیگار برگ. هر سیگار حدود ۴ دلار. بعضی سیگارها انقدر تند و سنگینن که کوبایی ها یک قوطی عسل و لیمو تو جیبشون میزارن تا ته سیگار رو توش فرو کنن بلکه قابل تحمل بشه! 
وصل شدن به اینترنت هم اون زمان داستانی داشته شبیه قدیم های خودمون که باید کارت میخریدیم و با سرعت هندلی وصل میشدیم البته شاید الان وضع اینترنت کوبا بهتر شده باشه. 
خلاصه‌ که سفرنامه جذابیه و به لیستم اضافه شد شاید روزی رفتیم. امیدوارم اون روز مردم کوبا از شر تفکرات ایدئولوژیک خلاص شده باشن و مثل مردم ایران در رفاه زندگی کنند!

۱۴۹ صفحه
#سباستین #کوبا # منصور_ضابطیان #نشر_مثلث


        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

چای نعنا: سفرنامه و عکس های مراکش
          "چای نعنا" اثر " منصور ضابطیان"
یکی از سفرنامه های نسبتا قدیمی تر ضابطیان در نوروز ۱۳۹۶ به مراکش (موروکو) که شامل بازدید از شهرهای کازابلانکا، طنجه، شَفشاون، فِس، و مراکش میشه.
انگیزه سفر به اونجا رو نویسنده در پشت جلد آورده و من دوباره اینجا نمیزارم به عکسش بسنده میکنم البته با این توضیح که اگرچه روابط دو کشور ایران و مراکش در سال ۹۵ ۹۶ خوب بوده ولی چند سالی میشه که دوباره شکرآب شده و الان بعید میدونم ویزا صادر کنن.
ما در جهان تنها مردمانی هستیم که به این کشور میگوییم مراکش. مراکش در واقع نام چهارمین شهر بزرگ کشور Morocco است. ایرانی ها هم تا همین چند دهه قبل واژه "مغرب" رو بکار میبردن ولی از اونجاییکه به بخش بزرگ تری از آفریقا (مراکش، الجزایر و تونس) اطلاق میشده، در همه منابع نام مراکش جایگزین شده. جالبه که ترکیه هم تنها کشوریه که به مراکش میگه "فِس" (فس نام سومین شهر بزرگ اونجاس).
وجه تسمیه کتاب هم چای نعنا معروف اونجاس (البته من یادمه تو مکه هم هروقت چای میدادن یک برگ نعنا داخلش بود!)
سفر با "کازابلانکا" شروع میشه بعد "طنجه" سپس "شفشاون" و "فس" و در آخر شهر "مراکش".
در همه شهرهای موروکو به بخش قدیمی میگن "مدینا" که جای توریستی هم هست.
وقتی اسم کازابلانکا به میون میاد، همه رو یاد فیلمی قدیمی به این نام میاندازه که احتمالا مثل من هیچ وقت ندیدنش و نمیدونن که فیلم اصلا تصویر خوبی از این شهر نشون نمیده و جالب تر اینکه اصلا این فیلم در این شهر فیلم برداری نشده بلکه در استودیوی تو کالیفرنیا ساخته شده! و اصلا اسم فیلمنامه "همه به کافه ریک می آیند" بوده ولی بعد از خرید امتیازش توسط برادران وارنر تغییراتی داده شده و نام فیلم هم عوض شده! و اصلا تو کازابلانکا انگار کسی اسم این فیلم رو نشنیده! 
کازابلانکا اسمی اسپانیاییه به معنی خانه های سفید و اسم قدیمی شهر هم "دارالبیضا" هست. و در زمان باستان و حضور بربر ها نامش "انفا" بوده به معنای تپه.
بعد از کنفرانس تهران که زمان جنگ جهانی دوم با حضور چرچیل ،روزولت و استالین برگزار شد، کنفرانس کازابلانکا یا انفا هم که در سال ۱۹۴۳ با حضور چرچیل و روزولت برگزار شده نقش تعیین کننده ای داشته در سرنوشت جنگ داشته.
بخش اول
از خوراکی ها که بخواهیم بدونیم، توت فرنگی های درشت و شیرینی دارن به قیمت کیلویی یک دلار در سال ۹۶ که الان ۱۴۰۳ تو تهران حدود ۵ دلار قیمت داره. صدف پخته و جیگر هم انگار خیلی دوست دارن ولی غذای سنتی شون که روزهای جمعه برای ناهار میخورن کُسکُس نام داره! چیزی شبیه برنج که از آرد گندم تهیه میشه و معمولا با سبزیجات و نخود یا گوشت میخورن. البته بهترین ماهی کباب دنیا رو جناب ضابطیان در شهر "طنجه" میل نمودند پیش حسن آقا.
کازابلانکا یک مسجد استثنایی هم داره به نام "حسن ثانی" که سومین مسجد بزرگ جهان بعد از مسجدالحرام و مسجدالنبی محسوب میشه و در سال ۱۹۹۳ افتتاح شده( البته این اطلاعات شاید قدیمی باشه چون طبق سایت نامعتبر ویکی پدیا ۱۳ دهمین مسجد بزرگ جهان و سومین مسجد بزرگ افریقا بعد از مصر و الجزایر هست. حرم امام رضا چهارمین و جمکران دهمین مسجد بزرگ جهان معرفی شده اند.)
 بخش عمده این مسجد روی آب در دل دریا بر روی یک صخره ساخته شده و بیست هزار متر مربع وسعت داره با یک مناره ۲۱۵ متری که میتونه ۲۵ هزار نفر رو در شبستان و ۸۰ هزار نفر رو در صحن ها جای بده.
از کازابلانکا تا طنجه که سومین شهر مهم موروکو هست شش ساعت راه با اتوبوسه.
در سال ۱۶۲۲ زمان حکومت پرتغالی ها، شهر به عنوان  هدیه عروسی دختر پادشاه پرتغال با چارلز دوم،پادشاه بریتانیا، به انگلیسی ها بخشیده می شود!
طنجه یک محله ناامن داره بنام petit socco و یک محله دوست داشتنی بنام grand socco 
اول کتاب کیمیاگر هم سانتیاگو وارد این شهر میشه و چای تلخ مینوشه. این شهر در آثار هنری نقش زیادی داشته از فیلم inception تا ویدئو کلیپ style تیلور سوئیفت حتی رودکی هم در رثای شهید بلخی سروده: 
وان که به شادی یکی قدح بخورد روی  
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان
اندُه ده ساله را به طنجه رَمانَد
شادی نو را ز رِی بیارد و عمّان
شهر بعدی که آقا منصور رفتن، شَفشاون بوده، شهری معروف به دیوارهایی به رنگ آبی! که حالا معلوم نیست بخاطر پیشینه یهودی نشینیه یا استتار به رنگ دریا برای دور ماندن از بمباران های جنگ های جهانی و یا احترام به دریای مدیترانه و یا حتی دفع حشرات! معنی اسم شهر میشه "شاخ بز" چراکه از بالا شبیه دو شاخ بُز میمونه که در دره به هم رسیدند. تو این شهر کسی دوست نداره ازش عکس بگیرند البته کلا مردم این کشور انگار دل خوشی از عکاس ها ندارند حتی بچه های کوچیک!
شهر بعدی "فِس" نام داره که انگار خیلی شبیه شیراز خودمونه. قدیمی ترین دانشگاه جهان که هنوز هم دانشجو داره بنام "القرونین" در این شهر قرار داره.
بخش دوم
 مدینای این شهر بزرگترین بخش قدیمی شهری در کشور هست که توسط یونسکو ثبت جهانی هم شده و هیچ وسیله نقلیه موتوری حق عبور و مرور در این منطقه رو نداره. البته این شهر یکی از مراکز اصلی تولید چرم گاو هم هست( تحت شرایط نامساعد کاری برای کارگران). یه چیز هم که اینجا یاد گرفتم این بود که، ب ای جدا کردن موی گاو از پوستش، چرم رو داخل حوضچه هایی از ادرار گاو غوطه ور میکنن و چون کارگرها با این ادرار در تماس هستند، هیچ مویی روی بدنشون نیست! (قابل توجه کلینیک های اپیلاسیون)
ودر آخر سفر به شهر مراکش با ساختمانهایی مثل ابیانه سرخ رنگ. نامهای دیگر اون، شهر قرمز، شهر اُکر،و شهر دختر بیابان هم هست. در این شهر میتونید کوه هایی رو ببنید که رویشان برف نشسته ولی خودتان از گرما عرق کنید مثل تهران.
عجیب ترین جای شهر مراکش و حتی کشور موروکو، "ساحه الجامع الفنا" هست. یک میدان بزرگ تر از میدان آزادی تهران با قدمتی هزار ساله و ثبت یونسکو. بدون تعطیلی و همیشه بیدار پر از غرفه های عجیب و حتی حیوان های جور واجور انگار که کشتی نوح الان اینجا فرود اومده!
یک چیز جالب درباره تغییرات ساعتها تجربه کرده: مراکشی ها با آمدن بهار ساعت ها را یک ساعت جلو میکشند اما به ماه رمضان که میرسند، ساعت ها را رسما دوباره عقب میکشند و بعد از عید فطر دوباره جلو میکشند تا اول پائیز که باز عقب میکشند! 

و در پایان نویسنده مراکش رو این طور توصیف میکنه: "مراکش سرزمین مهربانی است. سرزمین طلوع های نارنجی و مخملی و غروب های آمیخته با اذان های برآمده از قلب، بدون بلندگو های قلابی. مراکش برای هرکس چیزی دارد که عاشقش شود و عاشقش بماند و در دل آرزو کند که روزی دوباره این هوا را بغل بگیرد و عاشقی کند. خدا کند زنده بمانم و دوباره مراکش را نفس بکشم." 

#چای_نعنا #منصور_ضابطیان #نشر_مثلث
۱۶۷ صفحه








        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

دو دستی (نوشته ها و عکس های سفر به ژاپن)
          "دو دستی"  اثر "منصور ضابطیان"
نوشته ها و عکس های سفر یکماهه به ژاپن (پاییز ۱۴۰۲)
در مورد وجه تسمیه کتاب نویسنده در مقدمه آورده: " اگر بخواهم چشم هایم را ببندم و ژاپن را با یک کلمه به یاد بیاورم، نخستین کلمه 'احترام' است. رفتار ژاپنی ها در هر شرایطی، حتی زمانی که با یک مجرم برخورد می کنند، احترام آمیز است*... آن ها در دادن و گرفتن هرچیزی از دو دستشان استفاده می کنند. استفاده از یک دست توهین آمیز تلقی می شود، درست مثل اینکه ما در ایران چیزی را جلوی کسی پرت کنیم." 
 البته من لازم میدونم خودم اضافه کنم که ظاهرا آقای ضابطیان هنوز به کشور چین مشرف نشده اند، ولی اگر روزی به موزه جنایات جنگی ژاپنی ها در شهر نانجینگ تشریف ببرند، کمی در این مورد تجدید نظر خواهند کرد!
طبق معمول سفرنامه های آقای ضابطیان، این بار هم از سفرنامه های معمول که کجا دیدنیه و بلیتش چنده و چجوری باید رفت، خبری نیست بلکه موضوع صحبت درباره مردم، آداب و رسوم و خصوصیات ژاپنی هست. 
راستش یاد فیلم "فرش باد" ساخته "کمال تبریزی" هم افتادم اونجاییکه رضا کیانیان بچشو بغل کرد و بهش سواری میداد ولی مهمان ژاپنیش حتی بلد نبود دختر خودشو بغل کنه. نویسنده چند شبی رو مهمان یک زوج ایرانی ژاپنیه و وقتی رایان پسر کوچیکشون رو بغل میکنه، بچه آنچنان بهش میچسبه که انگار سالهاست اونو میشناخته! چون تو فرهنگ ژاپن اساسا لمس کردن جایی نداره (البته کره و چین هم همینطوره). 
نکاتی که درباره هتل های ژاپنی میدن جالبه، کابین هتل فرودگاه توکیو و کپسول هتل که مثل قبر میمونه. حمام عمومی ژاپنی که مثل مدل کره ای و یک فرهنگ قدیمی، همه باید داخل آب برهنه باشن! تا لباس ها عاملی برای فخرفروشی به یکدیگر نباشه. نویسنده هم داخل حمام رفتند ولی شما ندید بگیرید، البته بخش زنانه و مردانه مجزا هست. 
یه چیز جالب درباره چراغ راهنمایی رانندگی ژاپن: به چراغ سبز میگن چراغ آبی!
ایشان به دیزنی لند توکیو هم رفتن که اعتقاد دارن خیلی شبیه تر به دیزنی لند اصلی هست تا دیزنی پاریس. این دومین دیزنی لند دنیا هست که در سال ۱۹۸۳ یا ۱۳۶۱ ساخته شده، البته ماجرای غم انگیز اینجاست که قرار بوده دومین دیزنی در دهه هفتاد میلادی در کیش یا آبادان ساخته بشه ولی به دلایل نامعلومی پروژه کنسل میشه!
یک برج فلزی خیلی شبیه برج ایفل در توکیو وجود داره که ۹ متر از مدل پاریسی بلندتر هم هست. آهن آلات این برج از ذوب کردن لاشه تانک های آمریکایی بدست آمده و در سال ۱۹۵۷ ساخته میشه که نماد شروعی دوباره هست و با برگزاری المپیك ۱۹۶۰ توکیو تکمیل میشه.
بخش اول
در توکیو مرکزی هست مخصوص "اوتاکو" ها یعنی دیوانگان انیمه! تولید انیمه بخشی از سیاست فرهنگی ژاپن هست با عنوان cool Japan یا ژاپن باحال، که ظاهرا بسیار هم موفق بوده. تعداد گردشگران خارجی در ژاپن از حدود پنج میلیون نفر در سال ۲۰۰۰ به حدود سی و یک میلیون نفر در سال ۲۰۱۸ رسیده! اوتاکو توریسم خودش یک شاخه ای از بیزینس شده! بعد از اینکه هزاران نفر ژاپنی بواسطه انیمه ژاپنی "آن شرلی"  به جزیره پرنس ادوارد کانادا سفر میکردند تا عقد ازدواجشان را در همان کلیسای "آن شرلی" بخوانند، ژاپنی ها از فرصت استفاده کرده و تلاش میکنند تا بقیه مردم دنیا رو به لوکیشن انیمه های خودشون بکشونند حتی ان جی اوهایی در ژاپن هستند که از مردم شهرهای کوچک پول جمع میکنند تا درباره آنجا انیمه ای بسازند و باعث رونق اونجا بشن!
در فرهنگ ژاپنی اصطلاحی هست بنام "کایزن" یعنی روی هدف های کوچک تمرکز کنی و سعی نکنی کارهای خیلی بزرگی که از توانت خارج است، انجام بدهی.
ژاپنی ها پرداخت انعام را کاری توهین آمیز تلقی میکنند و آن را به منزله این میدانند که مشتری خواسته به آن ها بفهماند به طور معمول کارشان را درست انجام نمیدهند.
ژاپنی ها اعتقاد دارند میزبان باید هنگام بدرقه میهمان تا وقتی که او از نظر پنهان نشده، منتظر بماند بعد میتونه بره داخل.
بالا رفتن جمعیت کهن سالان هم که واضحه، حتی دیدن میزان فروش پوشک سالمندان از فروش پوشک کودکان بیشتر شده! حتی نقل شده که تا سال ۲۰۵۰ ژاپن مجبور به وارد کردن حدود ۱۷ میلیون نفر نیروی کار جوان خواهد شد.
تعظیم کردن در فرهنگ ژاپنی "اوجیگی" نامیده میشه و زاویه تنظیم و محل قرار گرفتن دستها هم معانی متفاوتی داره!
توکیو بیش از سه برابر پاریس رستوران و مرکز فروش غذا داره! قبل از شروع غذا باید تشکر کنی از کائنات مثلا با گفتن کلمه " ایتاداکیماس" احتمالا با معنی "با تواضع دریافت میکنم" همون بسم الله خودمون! اگر سوپ رو با هورت کشیدن بخورید آشپزها خیلی خوشحال میشن چون یعنی داری ازشون تشکر میکنی! ژاپنی ها یک عقیده قدیمی دارن که : غذایی که مردم رو سالم نگه میداره، غذاییه که خوب هضم بشه نه اینکه خوشمزه باشه! "هاراهاچی بُن می" یعنی زمانی که به احساس سیری ۸۰ درصد رسیدی از خوردن دست بکش!
 در ژاپن هیچ فرد بالای بیست و دو سال نمیتواند تابعیت دوگانه داشته باشد.
"کامی کازه" خدای باد هست که خیلی مقدسه چون مغول ها دوبار به ژاپن حمله میکنند ولی گرفتار طوفان میشن و عقب نشینی میکنن! به خلبانهای ژاپنی که عملیات انتحاری انجام میدادند هم کامی کازه گفته میشد.
بخش دوم
برنج برای ژاپنی ها تقدسی ویژه داره و کسی اجازه واردات اون رو نداره!
مسابقات "سومو" هم جالب بوده، روی زمین مسابقه نمک میپاشن تا انرژی های منفی رو دور کنه! ورزشکاران نباید کمتر از ۱۷۳ سانت و ۱۳۰ کیلو باشند. هر کدام که از زمین مسابقه بیرون بره بازنده هست. قدیما قهرمانان فقط ژاپنی بودن ولی الان مغولی و روسی و گرجی و بلغاری هم اضافه شدن. این ورزشکارا عمر طولانی ندارن چون همش دارن میخورن و معمولا از دیابت و بیماری قلبی میمیرن. 
*در شهر کوبه اتفاقی مراسم عروسی رو از نزدیک میبینه، کیمونوی عروس سفید و چند لایه پوشیده با کلاهی برسر که به اون "واتابوشی (حجاب)" میگن. جالبه هیچ دوربین فیلمبرداری و عکاسی ای در کار نیست و مهمان ها هم هیچ علاقه ای به ثبت این مراسم با گوشی ندارند. مراسم رو ظهر میگیرند. معمولا یک موسسه مراسم عروسی را انجام میدهد که دست کم پانزده هزار دلار آب میخوره. پول هدیه باید رقم سمت چپش فرد باشه تا براحتی بین دو نفر قابل تقسیم نباشه و بد یمنی نیاره. خانم ها لباس دو تکه نمیپوشند یا کیمونو یا لباس یکسره و از چرم حیوانات هم نباشه.
گل داوودی در ژاپن حکم گل گلایل در ایران رو داره مخصوص مراسم ختمه! سوزاندن مرده ها حدود نیم ساعت طول میکشه و اون داستانهایی که درباره شیرین کاری ایرانی ها گفته میشه واقعیت نداره چون اولا ژاپنی ها انعام نمیدن ثانیا کارکنان این موسسات باید ژاپنی باشن ثالثا صاحبان متوفی اونجا حضور ندارن رابعا اصلا اعتقادی به اینکه اگر صدای ترکیدن بیاد خوبه ندارن!
کوزه پر از خاکستر و استخوان چهل و نه روز در خانه متوفی می ماند و در کنارش عود روشن هست و بعدش در قبرستان به خاک سپرده میشود. در مراسم ختم خانمها اجازه استفاده از جواهرات ندارند مگر اینکه از مروارید باشه.
در ژاپن نهایتا ظرف سه دقیقه میتوانید یک دستشویی پیدا کنید که هيچکدام کثیف یا خراب هم نیستند! در اغلب خیابان ها و مراکز عمومی چیزی به اسم سطل آشغال وجود ندارد. شما باید زباله تان را همراه خودتان بیاورید و در خانه تفکیک کنید و طبق قوانین خاصی آن را در جایی مخصوص قرار دهید تا شهرداری برای بردنش اقدام کند.هرنوع زباله ای باید در کیسه مخصوص به خودش باشد و در روز خاص خودش. برای زباله های بزرگ یا مضر برای محیط زیست پول اضافه باید پرداخت کنید مثلا مبل یا لوازم الکترونیکی. البته ژاپنی ها در استفاده از کاغذ هیچ محدودیتی ندارند و به وفور استفاده میکنند حتی استفاده از پول کاغذی خیلی بیشتر از کارت بانکی رواج دارد.
بخش سوم
ژاپنی ها عموما آدم های تنهایی هستند. بیشترین سفارش اونها از آمازون لوازم جنسی هست! اگر مردی برای رابطه جنسی با زن دیگری پول پرداخت کنه از نظر زنان ژاپنی خیانت محسوب نمیشه بلکه خیانت زمانی هست که رابطه عاطفی با زن دیگری ایجاد بشه!
ضابطیان دنبال "آدامس خرسی" هم میره! تولید کننده اش شرکت ماروکوا هست که در واقع یک شیرینی پزی در اواخر دهه چهل میلادی بوده که بعدا تبدیل به کارخانه میشه. از اواسط دهه شصت آدامس بادکنکی به نام فیوزن تولید میکنه که عکس خرس داره. ولی در ژاپن بجای اون چاپ عکس انیمه یک استیکر پشت چسب دار داره چون میگن برای پوست مضره! بیشترین مصرف آدامس خرسی در جهان مربوط به ایران، پاکستان، عراق و کویت هست. 
در پرواز هواپیمایی قطر به ژاپن همه اطلاعات پرواز حتما به زبان ژاپنی هم باید گفته بشه طبق اجبار دولت ژاپن با ایرلاین ها! کاری که ما هیچ وقت نتونستیم انجام بدیم حتی اگر همه مسافرها ایرانی باشن چون زورش رو نداریم!
"اوری" به معنی "تا" هست و "گامی" تغییریافته کلمه "کامی" به معنای "کاغذ" البته تلفظ کامی به معنای خدا هم هست.نویسنده در پایان سفر به این نتیجه میرسه که زندگی ژاپنی ها تقریبا یک نوع اوریگامی است. مجموعه ای است از خط های تعریف شده که روی هم می نشیند و مفهومی را معنا میبخشد.

۲۳۶ صفحه
#دو_دستی #منصور_ضابطیان #نشر_مون


 

















        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

بی زمستان: سفرنامه و عکس های تاجیکستان، آذربایجان و گرجستان
          "بی زمستان" اثر "منصور ضابطیان"
این سفرنامه مربوط به سفرهای ایشون در بهار و تابستان و پاییز ۹۷ به کشورهای تاجیکستان و آذربایجان و گرجستان است. وجه تسمیه خلاقانه کتاب از اونجاییکه  برنامه سفر در فصل زمستان اون سال جور نمیشه!
من که کلا به سفرنامه های آقای ضابطیان علاقه دارم و کتابهای اخیرشون بسیار پخته تر از این سفرنامه های موجز نگاشته شده ولی نوع نگاهشون به سفر و علاقه هاشون خیلی با خودم مشترک هست و لذت دوچندانی میبرم از مطالعه.
تاجیکستان و آذربایجان رو ندیدم ولی شدیدا علاقه مند شدم که اونجاها رو ببینم مخصوصا تاجیکستان.
در تاجیکستان جشن نوروز بیشتر از اینکه در خونه ها برگزار بشه در خیابانه همراه رقص و آواز. در لهجه تاجیکی "آ" تبدیل به "اُ" ملایم شده مثل مهمُن بجای مهمان و تُجیکستُن. یکسری لغات هم مشترک هست ولی در جای متفاوتی استفاده میشن مثل "فردا" که معنیش میشه پسفردا چون به فردا "پگاه" میگن! یا به حالت تهوع میگن "بی تابی" و به اسهال "رَوِش" و یا به ریزگرد "خاک بارش".
بسیار مهمان نواز و ایرانی دوستند. به ايران میگن "ایران باستان" هرچند الان فکر نمیکنم با نظام ج.ا میونه خوبی داشته باشند مثل سایر ملل دنیا! هرچه دارند  از دوره سامانیان دارند و به رودکی ارادتی خاص. در غفلت نظام ایران تا اونجا که جا داشته باشه همه رو منتسب به خودشون میکنند. غیر از "دوشنبه" که پایتخت هست "خُجند" هم دیدنیه هرچند آرامگاه کمال‌الدین خجندی یا به قول تاجیکی ها شیخ کمال در بیلان کوه تبریز هست و ارادت خاص خجندی ها به ایشون بیشتر از امیر سامانیه. 
سفر دوم مربوط به جمهوری آذربایجان و شهر باکو یا "شروان" که تا قبل از صفوی زیرنظر سلسله محلی شروانشاهیان اداره میشده و بعد به تصرف صفویه و بعد عثمانی و دوباره توسط نادرشاه از عثمانی پس گرفته میشه تا اینکه قاجار نکبت به روسیه واگذارش میکنه. داستان نفرت آذربایجانی ها و ارامنه هم که معروف هست. و همین شباهت فامیلی "ضابطیان" به فامیلی ارامنه براش دردسرهایی رو ایجاد میکنه از همون لحظه ورود به فرودگاه تا خروج از کشور! 
حکومت آذربایجان داره تلاش زیادی میکنه تا از جلد کمونیسم بیرون بیاد و غربی بشه هرچند که احتمالا باید چند نسل بگذره تا این نشونه ها کمرنگ بشه از معماری تا فرهنگ البته گرایش حکومتشون به لائیسم و دین زدایی هست. جوانان اونجا هم مثل ایران آرزوی مهاجرت دارند وای نه بخاطر مسائل اقتصادی بلکه بیشتر بخاطر مشکلات اجتماعی و گزینه اولشون کشورهای اسکاندیناوی .
بارزترین ویژگی مردم آذربایجان از نظر ضابطیان، "مهمان‌نوازی" هست. و تنوع غذایی خوبی هم دارند.
نویسنده به شهر "شکی" هم سفر میکنه و در یک عروسی بطور سرزده وارد میشه. عروسی حسن و لاله. یک طرف سالن آقایون نشستن و طرف دیگه خانومها. طبق سنت رایج اونجا هزینه عروسی با خود مهمانان هست! در ورودی سالن یک صندوق بزرگه و تعداد زیادی پاکت سفید. پول رو داخل ماکت میزارن و اسمشون رو مینویسن میاندازن داخل صندوق و پول زیادی از این طریق جمع میشه. 
در نزديکي شهر "گنجه" داخل هتل ریکسوس به "حمام نفت خام" میره. ده دقیقه در یک وان پر از نفت! 
سفر بعدی به گرجستان و تفلیس هست. با اتوبوس تو شهر چرخی میزنه. به قول نویسنده: "تصور نمی کنم هیچ آزمایشگاهی به اندازه یک اتوبوس شهری بتواند دغدغه ها، عادت ها، رفتارهای متقابل و توسعه یافتگی مردم یک شهر را بررسی کند." یک نکته جالب در تفلیس حس امنیته. انگار دزدی وجود نداره و مثلا دست فروش همه بارش رو رها میکنه تا فردا که دوباره بیاد سر بساطش! و صاحبخونه ای که حتی برای تحویل گرفتن خونه اش از مسافر نمیاد و میگه کلید رو بزار زیر پادری و برو به به سلامت!
ادوارد شواردنادزه اولین رئیس جمهور گرجستان بود بعد از فروپاشی شوروی که دوران ۱۲ ساله حکومتش توفیقی نداشت بعد میخائیل ساکاشویلی جوان تازه برگشته از امریکا با حمایت انبوه مردمی که بیرون پارلمان هرکدام یک شاخه گل سرخ بدست داشتند  اون رو وادار به استعفا کرد و "انقلاب گل سرخ" نام گرفت. ولی ساکاشویلی هم گند زد و به اوکراین فرار کرد و حتی تابعیت گرجی اون رو لغو کردند!  
یک نکته جالب از نظر نویسنده اینه که با توجه به بلاهایی که ایرانی ها در طول تاریخ سر گرجی ها آورده اند، چطور با آغوش باز از ما استقبال میکنند؟ (البته من تجربه خوبی از سفر به گرجستان و شهر باتومی ندارم و بنظرم اصلا از ما خوششون نمیومد و دوست ندارم دوباره به اونجا سفر کنم!) 
"خاچاپوری" یک غذای معروف گرجیه که صبحانه میخورن. یه نون پر از پنیر و تخم مرغی که روش شکسته شده و توی تنور گذاشتن.

۱۴۴ صفحه
#بی_زمستان #منصور_ضابطیان #نشر_مثلث


        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

نوشابه زرد
          "نوشابه زرد" آخرین کتاب سفرنامه "منصور ضابطیان" از مسافرت سال ۱۴۰۱ به کانادا
طبق همه سفرنامه های قبلی ضابطیان، کتاب حجیم نیست، گرافیک جذابه، چندین عکس رنگی اول کتاب و باقی تصاویر متاسفانه سیاه و سفیده. سطربندیها درشته و متن هم ساده و بی تکفل نوشته شده و ثقیل نیست. من نوشتار ضابطیان رو و طرز نگاهش و روحیه ماجراجویانه اش رو در سفر دوست دارم. در کل از خوندن سفرنامه هاش لذت میبرم. این سفر آخرش مصادف شد با درگذشت "مهسا امینی" و بقول خودش سفر زودتر از اونیکه برنامه ریزی شده بود به اتمام رسید.
یچیزی که توجه نویسنده رو بخودش جلب کرده و برای منم جالب بود تفاوت nice و kind در مورد ساکنین کاناداست.
"کانادایی ها آدم های نایسی هستند؛ به تو لبخند می زنند، احترام می گذارند، ولی اهل سرویس دادن نیستند. درست برخلاف ما ایرانی ها. ما کایند هستیم. ممکن است به هم لبخند نزنیم. حتی ممکن است لبخند یک غریبه را با یک نگاه آزاردهنده جواب بدهیم، اما سر موقع از خیلی چیزها کوتاه می آییم."
شاهد این قضیه رو در کوتاه نیومدن فروشنده خوش اخلاق برای گرفتن دو سنت باقیمانده خرید نان میدونه. برای خود من هم زیاد پیش اومده که دیدم ایرانی‌ها از خیر مقادیر اندک براحتی میگذرند هرچند اگر در ظاهر لبخند به لب نداشته نباشند!
تجربه این سفر بیشتر محدود به شهرهای مونترال و تورنتو میشه بعلاوه آبشار نیاگارا و هم صحبتی با تعدادی ایرانیهای مقیم
اگر به سفر و سفرنامه خوانی علاقه دارید مطالعه سفرنامه های ضابطیان بشدت توصیه میشه

۲۱۵ صفحه
#نوشابه_زرد #منصور_ضابطیان  #نشر_مون #کانادا
 
صفحه ۱۹۸
سطر دوم "در سال ۱۲۰۲"

        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

خسی در میقات
          عید قربان هست و موسم حج یاد کتاب «خسی در میقات» جلال آل احمد افتادم. سالها پیش خوندم نمیدونم شاید بیش از بیست سال پیش. جزو کتابهای همیشه خواندنیست. بعضی کتابها قدیمی نمیشن مثل کتاب تاریخ. جلال سفرنامه حج خودش رو در سال ۱۳۴۳ برشته تحریر درآورده. قدیمها مرسوم بود قبل از تشرف به حج روشنفکران این کتاب رو تورقی میکردن.
حالا به بهانه عید قربان قسمتهایی رو به اختصار اینجا میارم:

چهارشنبه دوم اردیبهشت ۴۳ (عید قربان)
« و چادرها عجب زیباست. از دو سه روز پیش از مراسم عرفات چادرها را میزنند بانتظار حجاج و بعدهم که حضرات رفتند دو سه روز دیگر سرپاست تا برسند و جمعشان کنند. وسطشان گشتی زدم. عین کشتی های واژگونه. و طناب ها پاروها. و بجای آب، در شن فرو رفته.»

«برای خودم توجیه می کردم که این کشتار یک روزه شاید در اصل وسیله ای بوده است برای جلوگیری از کشتار آدمیزاد. و برگردیم به قربانی ابراهیم پسرش را... این درست. توجیه را بهرصورت میشود کرد. اما وضع مسلخ، به آن صورت فضاحت است. و یک دم دیدنش بزرگترین تبلیغ است برای سبزی خواری. »

پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۴۳
«یادم رفت بنویسم که روز عید قربان هم صبح توپ انداختند در منی و هم ظهر بجای اذان. سه تا توپ. یعنی که عید اضحی. و حکومت سعودی روی زمینه سبز پرچمش یک شمشیر گذاشته و بالاش نوشته لا اله الا الله و بعد بعنوان اعلام عید قربان توپ می اندازند. و من درمانده ام که یعنی چه؟ تو که شمشیر زیر لااله الا الله گذاشته ای یعنی می خواهی بگویی اسلام به شمشیر دنیا را گرفت؟ که این حرف را هم فرنگی در دهان تو گذارده. و بعد، در آن اسلامی که به شمشیر دنیا را گرفت بهرصورت تو کاره ای نبودی حضرت! یک قبیله وهابی، صاحب اراضی نفت خیز، و حالا پرده دار کعبه! تو به طفیلی کمپانی آرامکو هاشمی ها را اخراج کردی و اکنون فقط لوله بان نفتی و دیگر هیچ.»

#خسی_در_میقات
#جلال_آل_احمد
        

1

مهدی منزوی

7 روز پیش

سالتو
          «سالتو» دومین اثر مهدی افروزمنش که ظاهرا سریال «یاغی» هم با اقتباس از این رمان ساخته شده، البته من این سریال رو ندیدم نمیدونم چقدر منطبق هست.
یک داستان پر از هیجان ، قصه سیاوش نوجوان ۱۶ ساله ای اهل جنوب تهران که آرزوی قهرمانی کشتی آزاد دارد ولی بدون پول و حامی در حالیکه با دستفروشی و خرده مواد فروشی سر چهارراه خرج پدر معتاد و مادر مریضش رو هم میده در اوج نا امیدی از رسیدن به آرزوهاش، نادر یک پولدار عشق کشتی بدادش میرسه و زیر پر و بالش رو میگیره ولی این حمایت بدون چشم داشت نیست  و سیاوش کم کم هم در کشتی پیشرفت میکنه و هم وارد بازی خطرناکی میشه.
من قصه رو دوست داشتم و انقدر کشش داشت که زود تمومش کنم و از پایان بندیش هم راضیم
. سررشته ای در نویسندگی ندارم ولی بنظرم این داستان جا داشت بیشتر پرداخته بشه. شخصیت «مریم» دوست سیاوش وسط داستان گم شد. کشتی ها خیلی زود به سرانجام میرسید من نحوه روایت مبارزه کاراته در «سرخ سفید»  یزدانی خرم رو بیشتر میپسندم. اینجا انگار نویسنده عجله داشت زودتر مسابقه تموم بشه یا کلا کشتی داستان فرعی حساب میشد.

«کشتن آدم اصلا ساده نیست. نه به خاطر جرئت فشار دادن ماشه یا چاقو، نه به خاطر دلهره ی بی حد و حصرش، بلکه فقط به این دلیل ساده که بعد هر قتل یک نفر به زندگی شما اضافه می شود. توی خواب هاتان می آید. موقع رانندگی کنارتان می نشیند. با شما شیرجه می زند تو استخر. کنار تشک کشتی می نشیند و نگاه تان می کند. همه جا با شماست.»

۲۶۲ صفحه
#سالتو #مهدی_افروزمنش #نشر_چشمه #یاغی
        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

گامبی وزیر
          «گامبی وزیر» اثر «والتر تویس» رمانی جذاب درباره زندگینامه یک دختر بچه یتیم نابغه شطرنج باز هست در زمانی که بازی شطرنج در امریکا برای خانومها متداول نبوده. من این کتاب رو با صدای زیبای «رضا عمرانی» از اپلیکیشن فیدیبو گوش کردم. 
شخصیت beth Harmon دختر نابغه در این کتاب خیالیه ولی زندگینامه یک خانم شطرنج باز روس بنام Vera Menchik شبیه این داستان هست. این دختر روس بعد از انقلاب روسیه به انگلستان مهاجرت میکنه و در عرصه جهانی بعنوان اولین استاد شطرنج باز خانم، مشهور میشه. عکس ایشون رو هم در پست گذاشتم.
گامبی وزیر یا queen's gambit یکی از گشایش های شطرنج هست برای شروع بازی.
از روی این کتاب مینی سریالی هم ساخته شده که با استقبال روبرو شده.
خود فیدیبو شرح خوبی درباره این کتاب نوشته بود که من اسکرین شات همون رو اینجا قرار میدم تا با محتوای کتاب بیشتر آشنا بشید شاید دلتون خواست بشنویدش یا بخونیدش مخصوصا اگر به شطرنج علاقه داشته باشید.

#۱۴ ساعت کتاب صوتی
#گامبی_وزیر
#رضا_عمرانی
        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

کافکا در ساحل
          «کافکا در ساحل» یا "KAFKA on the SHORE"
اثر نویسنده شهیر ژاپنی «هاروکی موراکامی» است با ترجمه خانم «گیتا گرکانی» البته با نام «کافکا در کرانه» هم ترجمه شده.
من این کتاب رو به صورت صوتی گوش کردم از اپلیکیشن فیدیبو با اجرایی حرفه ای و صدای زیبا و دلنشین آقای «مهبد قناعت پیشه».
این کتاب یک اثر سورئال، فانتزی، جادویی تو این مایه ها هست که ذهنتون رو درگیر میکنه:) چند روایت موازی که بهم ارتباط پیدا میکنند و در زمانهای مختلف اتفاق افتاده‌اند. داستان از یک اتفاق در جنگ جهانی شروع میشه و بچه ای که متاثر از اون حادثه حالا بزرگ شده و در زمان حال، روزگاری متفاوت با دیگران رو تجربه میکنه. گربه ها نقش پررنگی در این داستان دارند کمااینکه در فرهنگ ژاپنی مهم شمرده می شوند. در ضمن «کافکا» در این داستان پسری نوجوان هست که از خانه فرار کرده و در این حین عاشق هم میشه و ربطی به «فرانتس کافکا» ندارد! 
من این کتاب رو حین رانندگی گوش میکردم ولی احساس می کردم یه جاهایی روند داستان لنگ میزنه یا من درست متوجه نشدم! حدس زدم شاید سانسور شده، نسخه انگلیسی رو مطالعه کردم این سردرگمی ها رفع شد هرچند مترجم تمام سعی اش رو کرده تا با رعایت خط قرمزهای ممیزی خواننده رو شیر فهم کنه ولی خوب بالاخره چاره ای نداشته.
شاید همه از خواندن این کتاب لذت نبرند ولی اثر جذابی هست. یک کوتیشن معروف از این کتاب نقل قول میشه، من چون به متن فارسی دسترسی نداشتم همون انگلیسیش رو میزارم:
"And once the storm is over, you won’t remember how you made it through, how you managed to survive. You won’t even be sure, whether the storm is really over. But one thing is certain. When you come out of the storm, you won’t be the same person who walked in. That’s what this storm’s all about."
۲۵ ساعت کتاب صوتی

#کافکا_در_ساحل #کافکا_در_کرانه #هاروکی_موراکامی #گیتا_گرکانی #آوانامه #مهبد_قناعت_پیشه
        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

نیم دانگ پیونگ یانگ
          «نیم دانگ پیونگ یانگ» آخرین اثر «رضا امیرخانی» که حاصل تجربیات دو سفر به پیونگ یانگ پایتخت کره شمالی هست.
من این کتاب پارسال روی اپلیکیشن «طاقچه» خوندم.  نام کتاب خیلی هوشمندانه و با ذوق انتخاب شده، چون واقعا کشف شش دانگ اطلاعات از کره شمالی کاری نشدنی هست! متن خیلی روان و پر کششه و بنظرم بدون حب و بغض و پیش داوری نوشته شده. من خودم تجربه سکونت در کره جنوبی رو داشته ام ولی فقط کره شمالی رو از لب مرز دیدم، در منطقه ای بنام 
DMZ(De-Militarized Zone)
چون بعد از جنگ وحشتناک دو کره، صلح صورت نگرفت و با مداخله چین و امریکا آتش بس اعلام شد و یک مرز تعیین شد که تا چند کیلومتر فاصله از اون خط فرضی تحرکات نظامی ممنوع هست. حالا بماند که ما با پاسپورت ایرانی در سال ۱۳۸۸ با اون شیرین کاریهای احمدی نژاد به زور تونستیم مجوز حضور در اون منطقه رو بگیریم که در واقع تحت کنترل امریکاست.
ولی اطلاعاتی که از کره جنوبی در مورد شمالیها میگرفتیم و یا بعدا در مدت اقامتم در چین بدست آوردم منافاتی با نتیجه گیریهای نویسنده این کتاب نداشت و همین باعث شد این کتاب بیشتر به دلم بشینه و لذت ببرم.
مثلا یادمه که نهادهای مردمی در کره جنوبی بود که با جمع شدن ده هزار دلار یک نفر رو از کره شمالی به جنوب فراری میدادند. یا وزارتخانه ای در کره جنوبی وجود داشت که اگر ادغامی قرار بود بین دو کره انجام بشه، از بروز اتفاقاتی شبیه هجوم مردم آلمان شرقی به غربی جلوگیری کنه تا این ادغام بمرور انجام بشه. و یا برخوردهایی که با مردم کره شمالی در چین داشتم همین تجربه آقای امیرخانی بود. آدمهای سرد و بی روح که از هرگونه تماس حتی چشمی فرار میکردند. هرچند که احتمالا فقط افراد خاصی اجازه خروج از کره شمالی رو پیدا میکنند و همیشه تحت نظرند!
در کل شیوه سفرنامه نویسی آقای امیرخانی دلنشینه و توصیه به مطالعه این کتاب سرگرم کننده و آموزنده دارم.

۳۴۴ صفحه
#رضا_امیرخانی
 #نیم_دانگ_پیونگ_یانگ
  #نشر_افق
        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

هرس
          «هَرَس» دومین اثر نویسنده جوان « نسیم مرعشی » بعد از رمان موفق«پاییز فصل آخر سال است». 
روایت یک دوره ۱۷ ساله از زندگی خانواده ای خرمشهری است که با شروع جنگ آغاز می شود. 
قصه در زمانهای مختلف روایت میشود ولی خواننده رشته داستان رو گم نمیکند. فضا سازیها انقدر خوب هست که فکر میکنید الان اونجا هستید یا دارید یک فیلم رو تماشا میکنید.
جنگ ممکنه برای برخی شروع و پایان داشته ولی برای برخی دیگر هیچ وقت تمام نمی شود. زخمی کاری می زند تا دم مرگ می ماند.
 حکایت «نوال» و پسرش «شرهان» با حمله عراق به خرمشهر زخمی ابدیست به روح این مادر و زندگی دیگر روی خوش ندارد. «رسول» شوهرش دیگر نمی‌تواند خوشبختی زندگی قبل جنگ را ببیند و همه تلاشش طی این هفده سال برای جبران بی نتیجه مانده.
در این داستان نقش مادر خیلی پررنگه حتی اگر افسرده باشه، فقط بودنش در خانه موهبتیه بدون جایگزین. وقتی مادر نباشه انگار هیچ چیز تو خونه درست نمیشه.
هموطنان خوزستانی و جنگ زده دردی کشیدن که جنگ ندیده ها متوجه نمیشن.
سه قسمت از متن کتاب را با تلخیص انتخاب کردم که اینجا به اشتراک میزارم، علاقه مندان را توصیه به مطالعه این کتاب میکنم.

«شرهان جایی کنار کوچه خشک شده بود و نگاه می کرد به مردمی که این ور و آن ور می دویدند. صدای نوال را که شنید دوید سمتش. نوال زانو زد و شرهان دست هایش را باز کرد و سرش را فرو برد توی گردن نوال. فکر کرد می رود تو و خودش و پسرش را قایم می کند گوشه ای تا رسول بیاید. ناگهان حس کرد گرمش است. گوش داد به شرهان که قوی و با فاصله نفس می زد و با هر نفسی که می زد نوال بیشتر گرمش می شد. دهان شرهان دم گوشش بود. خس خس نفسش پیچید توی گوشش. نوال بچه را گذاشت روی پله. شرهان آب شد. از لای دست نوال وا رفت.فکر کرد بچه اش افتاده. حتما بچه اش افتاده. کاش بچه اش افتاده باشد.نگاه کرد به شرهان.لباس او هم سرخ بود، از وسط سینه تا روی پاها. فکر کرد باید بچه اش افتاده باشد. خدایا، بچه اش افتاده باشد. سیاهی چشم شرهان رفت.نوال شرهان را محکم گرفته بود توی بغلش و گوش می داد به صدای نفس هایش که تو می رفت، اما بیرون نمی آمد.»

«تو جنگه ندیدی.دروغ می گی که دیدی. اگه دیده بودی می دونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچه ی کیه بزرگ کنه.می دونستی همین که زنده ن بس شونه.»

«ما نفرین شده یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه هاش مرده ن، خونه ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره.»

۱۸۵ صفحه
#نشر_چشمه
#هرس #نسیم_مرعشی
        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

چشم سگ: مجموعه داستان
          «چشم سگ» مجموعه نُه داستان کوتاه هست
 اثر «عالیه عطایی» نویسنده جوان افغان تبار بزرگ شده ایران. 
 در همه داستانها ردی از افغان مقیم ایران دیده میشه یا میشه گفت ایران از نگاه افغان های مقیم ایران که لزوما وضع مالی بدی هم ندارن ولی احساس میکنند متفاوت هستند. بنظرم هر ایرانی که مدتی در خارج ایران زندگی کرده باشه طعم قضاوت بر اساس ملیت رو درک میکنه. اینجوری شاید بهتر بشه با افغان های مقیم ایران همدردی کرد. ایران فی الواقع جای خوبی برای مهاجرین نیست. یکم که با افغان هایی که سالها در ایران زندگی کردند معاشرت کنید به عمق فاجعه پی میبرید.
 من از بین این نه داستان فقط از « سی کیلومتر» خوشم اومد. کلا از داستانها و یا فیلمهای با پایان باز خوشم نمیاد ولی انگار این نویسنده علاقه خاصی به اینطور نوشتن داره.
 بهرحال بعنوان یک اثر متفاوت به زبان فارسی ارزش خواندن داره. نام کتاب برگرفته از آخرین جمله کتاب هست : «واقعیت، چشم های من و مادر است و سگِ احمدعلی. چشمِ سگ که دروغ نمی گوید.» 
 #چشم_سگ #عالیه_عطایی #نشر_چشمه
        

0

مهدی منزوی

7 روز پیش

مردم مشوش
          «مردم مُشوش» یک رمان دیگه از آثار فردریک بکمن سوئدی که بتازگی خوندمش. 
نمیتونم بگم به درخشانی «مردی بنام اُوه» هست، ریتم کتاب کنده و ممکنه خسته کننده باشه البته آخراش بهتر میشه.
داستان یک دزدی از بانک هست در شهر کوچکی در سوئد که به گروگان گیری می انجامه. ولی هیچ چیز عادی نیست. گروگان ها آزاد میشن ولی سارق گروگان گیر پیدا نمیشه. پلیس از همه شاهدان بازجویی میکنه ولی متوجه نمیشه چه اتفاقی افتاده.
نقطه اتصال همه شخصیت های داستان یک پل هست که ده سال پیش مردی از روی اون خودکشی کرده و دختری از خودکشی روی پل منصرف شده.
به تک تک شخصیتها پرداخته میشه و همین ریتم رو کند میکنه ولی درعوض نکات آموزنده زیادی داره. مثل سایر کارهای بکمن تربیت بچه ها یکی از دغدغه های نویسنده هست.
از متن : «پدر مادرهای نسل قبل می اومدن پیش من و می گفتن: بچه مون تو تختش جیش می کنه، مشکلش چیه؟ اما پدر مادرهای این نسل می آن پیشم و میگن: بچه مون تو تختش جیش می کنه، مشکل ما چیه؟ شما تقصیر همه چیز رو می‌اندازین گردن خودتون.»
خوندن این کتاب رو به پدر مادر های کتابخونی که نگرانند یوقت در حق بچه هاشون کوتاهی نکرده باشن توصیه میکنم.
#مردم_مشوش  #نشر_نون  #فردریک_بکمن
        

0