یادداشت‌های زینب (120)

زینب

زینب

7 روز پیش

          این کتاب تجربه‌ی زندگی در تبعید از نگاهِ یک کودکه.
همه‌ی اون تلخی‌ها و سختی‌هایی که تا حالا شنیدیم و خوندیم و حتی تصور می‌کنیم رو حالا یک کودک تعریف می‌کنه.

راوی این داستان، پتیاست؛ پسربچه‌‌ی لهستانی که با خانواده‌ش به سیبری تبعید شده.
در نتیجه‌ی اتفاقات تلخی که برای اعضای خانواده افتاده، حالا پتیا و مادرش تنها زندگی می‌کنن.
با خوندنِ خاطرات پتیا دیدم که چطور کمبود غذا و گرسنگی کاری کرده که یک کودک آرزو کنه خودش تبدیل به یک قرص نان بشه تا هیچ‌وقت گرسنه نمونه…
یا به این فکر کنه مگه چه خطایی کرده که خدا این مجازات رو نصیبش کرده؟ 
اصلا نکنه خدا اداره‌ی زمین رو به شیطان سپرده؟!
چون شرایط اصلا جوری نیست که نشون بده خدا با اون‌هاست!

کتاب فصل‌های کوتاهی داره که هرکدوم اشاره به یک بخشی از زندگیِ پتیا و یک تجربه‌ی جدید دارن.
گاهی از احساس‌های جدیدش می‌گه، گاهی از آدم‌هایی که وارد زندگی‌ش می‌شن و خیلی از بخش‌ها هم از آدم‌هایی می‌گه که توسط مامورهای امنیتی به راحتی حذف می‌شن.

افکار کودکانه‌ی پتیا، تخیلش، هوش و هیجانش برای زندگی کاری می‌کرد که نگران سرنوشتِ این معصومیت باشم و الان دیگه می‌تونم بگم کتابی بود که دوستش داشتم.
اگه تصمیم داشتید بخونید، حواستون باشه  یادداشتِ ابتدای کتاب رو نخونید چون بخشی از داستان اسپویل شده.
        

8

زینب

زینب

1404/6/12

          کتاب رو که شروع کردم آفتابِ داغ و بی‌رحمی که به زمینِ روستا می‌تابید از همون صفحه‌ی اول حس می‌شد!
کم‌کم فهمیدم خشکسالی و گرمای شدید باعث شده که اهالی روستا خونه و زندگی خودشون رو رها کنن و از روستا برن.
هیچ‌کس امیدی به موندن و دلیلی برای امیدواری نداره به جز یک پیرمرد.

پیرمرد وقتی که دید که توی اون شرایط یک جوانه‌ی ذرت تو مزرعه‌ش ظاهر شده، تصمیم گرفت بمونه و ازش محافظت کنه تا زمانی که دانه‌ بده و مردم دوباره بتونن زراعت کنن و زندگیِ روستا متوقف نشه…

جایی نوشته بود که:
«در زندگی سختی‌هایی را تحمل کردم که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم. 
حتی بعدها باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم. 
انسان خودش را نمی‌شناسد، خصوصا قدرت‌هایش را.»
و احتمالا پیرمردِ این قصه هم تصور نمی‌کرد چنین قدرتی داشته باشه و تاب بیاره!

البته پیرمرد با تمامِ سختی‌هایی‌ که برای تنها زندگی‌کردن تو روستا و زنده نگه‌داشتنِ اون بذر تحمل کرد، خوش‌شانس بود که یک همراه وفادار هم داشت؛ یک سگِ کور.
رابطه‌ی پیرمرد و سگ باعث شد بیشتر از قبل حسرت بخورم که چرا نمی‌تونم از حیوانات مخصوصا از سگ نترسم.

من از یک‌جایی به بعد حدس می‌زدم پایانِ داستان چطور باشه، ولی واقعا زیباتر و غم‌انگیزتر از تصورم بود…
        

7

زینب

زینب

1404/5/28

          جایی نوشته بود که:«من برای دوستانم دوست‌تر هستم، تا آن‌ها برای من»
و رابطه‌ی به ظاهر دوستانه‌ی چند تا از شخصیت‌های این داستان من رو یاد این جمله انداخت!

نویسنده تاکید داره داستانش قهرمانی نداره ولی خب می‌تونم بگم اصل داستان راجع به زندگی دو تا دختر جوانه.
آملیا و ربکا با هم توی یک مدرسه بودن، دوست شدن ولی کاملا با هم متفاوتن، چه از لحاظ ویژگی‌های شخصیتی و چه از لحاظ ثروت و موقعیت اجتماعی.
اصلا قراره ببینیم این نابرابری‌ها قراره چه تاثیری روی انتخاب‌ها و زندگی‌شون داشته باشه چون کتاب ‌هم با پایانِ مدرسه و ورودِ این دو دختر به جامعه شروع می‌شه.
بذارید اینطوری بگم که قراره شکل‌گرفتنِ این شخصیت‌ها رو ببینیم.

به لطفِ نویسنده همین‌طوری که از روندِ زندگیِ این دو تا دختر با خبر می‌شیم، سَری هم به زندگیِ آشناهای دور و نزدیکشون می‌زنیم تا ببینیم قدرت و خودنمایی چه‌ کارها که نمی‌کنن!
البته خب عده‌ی کمی هم هستن که مهربونن و ذات خوبی دارن ولی باید پذیرفت که خوب‌بودن هم حدی داره و علاوه بر این‌که باعث می‌شه نادان خیالِ بد کند، وقتی با بی‌عقلی ترکیب بشه اصلا نتیجه‌ی جالبی نداره!

خلاصه، این قصه خیلی شلوغه:)) دائم یکی با کلی حاشیه وارد داستان می‌شه، و هر جا هم میایم به یک نفر امیدوار بشیم ناامیدمون می‌کنه.

ویلیام تکری بدونِ این‌که شخصیت‌هاش رو قضاوت کنه، تمام جزئیات رو می‌گه، تمام پلیدی‌ها و ریاکاری‌هاشون رو می‌ذاره جلوی چشمِ ما.

در آخر هم اینو بگم که خوندن ِ این کتاب نیاز به صبر و حوصله داره،
من برای خوندنش اصلا عجله نداشتم؛
اصلا نویسنده اجازه نمی‌داد که بخوام سریع بگذرم‌ از حرف‌هاش!
مثلا بین حرف‌هاش می‌گفت: اگه خواننده‌ی محترم فلان موضوع رو نفهمیده باشه یا فلان شخصیت رو نشناخته باشه، پس یعنی درست به حرف‌هام توجه نکرده و داشتم وقت تلف می‌کردم:)) 
(و اتفاقا همین حضورش و نوعِ لحنش جذابیت داستان رو چند برابر کرده بود.)
        

14

زینب

زینب

1404/5/26

          فرض کن آدمِ تنهایی هستی، از آدم‌ها ناامیدی و از ارتباط‌داشتن باهاشون بیزاری ولی بالاخره بعد از مدت‌ها کسی رو پیدا می‌کنی که مثل خودت فکر می‌کنه، مثل خودت می‌بینه. 
‎همون کسی که هیچوقت فکر نمی‌کردی باهاش روبرو بشی.
‎تصور کن بالاخره موفق شی باهاش ارتباط بگیری
‎چند درصد ممکنه چنین کسی رو بکشی؟
 
‎کاستل اون آدمیه که الان تصور کردی.
‎نقاشی که با دیگران بیگانه‌ست، به قول خودش همه‌‌ی آدم‌ها رو سطحی می‌بینه، حس می‌کنه هیچکس معنای واقعی کارش رو نمی‌فهمه و همه ادایِ فهمیدن رو درمیارن.
‎تا روزی که ماریا رو می‌بینه.
‎ماریا کیه؟
‎ماریا کسیه که صفحه‌ی اولِ کتاب، کاستل اعتراف می‌کنه اون رو به قتل رسونده!
‎زنی که نقاشیِ کاستل رو حقیقی‌تر از دیگران درک کرده. زنی که به دنیای پوچِ کاستل وارد می‌شه.

تونل، داستانِ ذهنِ تاریک کاستل و عشقِ بیمارگونه‌ایه که تجربه می‌کنه.
نمی‌دونم شاید حتی نباید کلمه‌ی عشق رو برای این ارتباط و اين احساس استفاده کرد.
کاستل هر لحظه در حال تحلیل رفتارهای ماریاست، دائم احتمال‌های مختلف رو بررسی می‌کنه و از چیزهایی که هنوز درموردشون به قطعیت نرسیده هم خشمگینه.
کم‌کم کاری می‌کنه که خواننده هم مطمئن نباشه واقعا داره واقعیت رو می‌خونه یا به تله‌ی سوتفاهم‌های ذهنِ کاستل افتاده!

نمی‌دونم چرا ولی وقتی می‌خوندم حس می‌کردم این داستان برای من آشناست، ولی هر چقدر‌ فکر کردم نفهمیدم من رو یادِ چه کتابی انداخت👀
        

14

زینب

زینب

1404/5/22

          «بعضی‌ها هر بلایی هم سرشان بیاید جان سالم به در می‌برند.
راحت نمی‌میرند.
تعداد کمی هم مثل دخترک، از فکر و خیال می‌میرند. فکر و خیالی خطرناک و گزنده، که هنگام ناتوانی پدید می‌آید.»

استلا خدمتکار یک خانواده‌ست که از زمانی که دخترشون تازه به دنیا اومده‌بود
تا هفت‌سالگی، برای این خانواده کار می‌‌کرده.
روزهای زیادی رو با غم و خستگی می‌گذرونه و حتی گاهی وظایفش فراتر از توانشن. 

از ابتدای داستان، می‌فهمیم استلا داره اعتراف می‌کنه. 
از همون ابتدا می‌گه که دخترک مرده. ولی سریع نمی‌ره سراغ اصل مطلب و توضیح نمی‌ده دقیقا چی‌شده.
مدام از این شاخه به اون شاخه می‌پره و از هر جای زندگی و خاطراتش حرف می‌زنه.
من دلیلش رو می‌دونم؛
استلا همیشه ساکت بوده، گوش کرده و کسی نبوده که بخواد در مورد زندگی باهاش حرف بزنه!
حالا که می‌بینه ما منتظریم از مرگ دخترک بگه، این فرصت رو غنیمت دونسته.

شخصیت استلا به حدی زنده و‌ واقعی بود، که وقتی کتاب رو می‌خوندم خیلی واضح توی ذهنم می‌دیدمش، وقتی تحقیر می‌شد بغضش رو حس می‌کردم،
وقتی سوگوار بود یا ناکامی‌های خودش رو می‌شمرد من هم براش گریه می‌کردم…

با این‌که از اول می‌دونیم دخترکِ داستان مُرده ولی باز هم دلایلی برای یک‌نفس خوندنش وجود داره.
به قول خودِ استلا، ما وقتی تراژدی می‌خونیم می‌دونیم آخرش چی می‌شه ولی باز هم ادامه می‌دیم، مثل زندگی که با این‌که از آخرش خبر داریم ولی بازم داریم ادامه می‌دیم. 

می‌دونم که استلا رو فراموش نمی‌کنم. 
کتاب عزیزی بود برای من، خیلی خیلی عزیز.
ترجمه‌ی کتاب خیلی خوب بود و طرح جلد هم واقعا زیبا و مناسب بود براش❤️‍🩹
        

19

زینب

زینب

1404/5/14

          اگه بگم همه‌چیز از یک نقاشی شروع می‌شه و به اسمِ این نقاشی ختم می‌شه، احتمالا اشتباه نگفتم!

راویِ این داستان، یک نویسنده‌‌‌‌ی زنه که مدتی رو سوگوار بوده و حالا به دنبال ایده‌‌ای برای کتاب جدیدشه. به شکلِ اعجاب‌انگیزی در مسیرِ نوشتنِ این کتاب قرار می‌گیره و تصمیم می‌گیره از زندگیِ یک زنِ هنرمند و مرموز بنویسه؛ هلن رالستون.

هلن الهام‌بخشِ یک نقاش بوده ولی درباره‌ی خودش چیزِ زیادی گفته نشده و فراموش شده. داستان از جایی شروع می‌شه که راوی نقاشی‌ای رو پیدا می‌کنه که هلن کشیده، نقاشی‌ای که هم خودش عجیبه هم اسمش. 

راوی زمانی که زندگیِ هلن رو جستجو می‌کنه به مرگ می‌رسه، ولی نه دقیقا به همون شکلی که قابل تصوره؛ بلکه عجیب‌تر.
اصلا شاید باید بگم توی این مسیر، زندگی و مرگ رو لمس می‌کنه!

اگه دوست‌ دارید داستانی که می‌خونید در چهارچوب‌ واقعیت باشه، شاید این کتاب رو نپسندید ولی اگه آمادگیِ غافلگیرشدن دارید و از گم‌شدن بین واقعیت و خیال لذت می‌برید، بهتون این کتاب رو پیشنهاد می‌کنم. 

پی‌نوشت:
وقتی کتاب تموم شد، حس می‌کردم اون شخصیتِ زن داره نگاهم می‌کنه تا مطمئن شه به قدر کافی غرقِ فضای وهم‌انگیز داستانش شدم یا نه…👀
        

19

زینب

زینب

1404/5/7

          «هیچ‌چیز در امان نیست. نه خانه‌شان، نه اموالشان، نه آزادی‌شان و نه شرافتشان.
از خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیده بود که تنها راه رهایی از این جباریت، کشتن جبار است. بقیه کارها بی‌فایده است. می‌بایست کسی را نابود می‌کردی که تمام رشته‌های این تار عنکبوت هول انگیز به او ختم می‌شد…»

موضوع اصلیِ سورِ بز، دوران حکومت رافائل تروخیو و خشونت‌های فیزیکی و روانی‌‌ای هست که نسبت به مردمش داشته.

کتاب قراره از چند مسیرِ متفاوت که در انتها به یک نقطه‌ی مشترک می‌رسن، داستان رو روایت کنه.
داستان غیر خطی پیش می‌ره، بین گذشته و حال در رفت‌وآمده و برای همین شاید اولش کمی گیج‌کننده باشه، ولی کم‌کم مخاطب رو با خودش همراه می‌کنه.

روایت و خط‌‌زمانی داستان رو تقریبا می‌شه به سه بخش و سه‌ دسته شخصیت تقسیم کرد:

 - بخش‌های مربوط به افرادی که هرکدوم به شکلی و با انگیزه‌ی شخصی و غیر شخصی، از تروخیو نفرت داشتن و تصمیم‌ به کشتن تروخیو گرفتن.

- بخش‌هایی که تمرکزشون روی زندگی تروخیو، خانواده‌ش، روابطش، بیماری و ضعف‌هاش بود.

- بخش‌های مربوط به اورانیا دخترِ یکی از افراد مهمِ حکومت تروخیو، که بعد از ۳۵ سال به زادگاهش، دومینیکن، برگشته و از خاطرات تلخِ قبل از رفتنش می‌گه. 

وقتی کتابِ  چرا ادبیات و مصاحبه‌ی یوسا رو می‌خوندم، به این کتاب و تحقیقاتی که قبل از نوشتنش داشت هم اشاره شده بود؛
این‌که با قربانی‌های اون دوران، همکارهای تروخیو و شکنجه‌گرها هم صحبت کرده‌بود! 

«آدم به حیرت می‌افتد که چطور ممکن است چنین مردی و چنین نظامی جامعه را چنان فاسد کند که تروخیو به معنای واقعی  محبوبِ بیشترِ مردم باشد. می‌دانید وقتی او در کشور سفر می‌کرد، روستایی‌ها که از زن‌دوستیِ او با خبر بودند، زنانِ خانواده‌ی خودشان را به او هدیه می‌دادند!»
[بخشی از مصاحبه‌ی یوسا از کتاب چرا ادبیات]
        

7

زینب

زینب

1404/5/1

          داستان با یک سوال شروع می‌شه.
ولی برای پیدا شدنِ جوابِ این سوال، خاطرات غم‌انگیز و وحشتناکی مرور می‌شن…

نوال مدت زمان زیادی رو سکوت کرده‌بود، هیچ‌کس حتی بچه‌هاش هم نمی‌دونستن علت این سکوت چیه!

تا زمانی‌که نوال می‌میره و وصیت‌نامه‌ای برای فرزندانش می‌ذاره.
ازشون می‌خواد به زادگاه مادرشون سفر کنن و برادر و پدرشون رو پیدا کنن؛
پدری که هیچ حرفی ازش زده نمی‌شده،
و برادری که ژان و سیمون، دوقلوهای نوال، هیچ‌وقت نمی‌دونستن وجود داشته!

با شروعِ این سفر، گذشته‌ی نوال رو از نوجوانی تا میانسالی می‌بینیم؛
روزهایی که عاشق‌‌بوده، ترس‌هاش، شکست‌هاش و مهم‌ترینش دلیل سکوتش.

خوندنش برای من خیلی جذاب بود، با پایانش خیلی شوکه شدم و اصلا انتظارش رو نداشتم!

با توجه به این‌که من بدون شناختِ قبلی رفتم سراغش، اصلا نمی‌دونستم قراره رنگ‌وبوی جنگ داشته باشه…
این‌که این‌روزها خیلی اتفاقی کتاب‌هایی رو می‌خونم که هم‌راستا با افکار و احوال خودم هستن، خیلی برام عجیب و جالبه.
جدی‌جدی نکنه کتاب‌ها ما رو انتخاب می‌کنن؟!

این نمایشنامه یک اقتباس سینمایی هم داره که من ندیدم: Incendies 🎥

پی‌نوشت:
همه‌چیز رو نباید فهمید، ندونستن آرامش داره!
        

8

زینب

زینب

1404/4/28

          بخش اولِ کتاب مربوط به سال ۱۹۴۹ و روایتی از یک گروه نظامی اسرائیلیه که تو صحرای نقب ساکن شدن.
یک روز حین گشت‌زنی با یک دختر نوجوان فلسطینی روبرو می‌شن و دختر رو به اردوگاه می‌برن و می‌شه حدس زد که چه سرانجام تلخی رو برای این دختر رقم می‌زنن..!

با شروع بخش دومِ کتاب، انگار گذشته و حال به هم گره می‌خورن و حتی تکرار می‌شن.
راوی این بخش یک زنه. زنی که تو اسرائیل زندگی و شغل داره و به قول خودش رعایت مرزبندی‌ها براش راحت نیست. 

حالا همین زن با خوندنِ یک مقاله ‌درباره‌ی یک واقعه‌ی وحشیانه که سال‌ها پیش برای یک دختر فلسطینی اتفاق افتاده، انگار چیزی درونش اونو به سمت این مسیر هدایت می‌کنه تا از این ماجرا و این دختر بیشتر بدونه.

در هر دو بخشِ کتاب، به جزئیاتِ خیلی زیادی اشاره می‌شه، جزئیاتِ کم‌اهمیتی که بارها هم تکرار می‌شن. 
مثل روزمرگیِ یک فرمانده‌ی اسرائیلی که شاید فکر کنیم چه اهمیتی داره این‌چیزها رو در موردش بخونیم؟
در مقابل این تکرارها، چیزی که کم‌ترین جزئیات و توصیف رو داشت، مرگ بود؛
جانِ یک فلسطینی بی‌اهمیت‌ترین چیز بود.
        

58

زینب

زینب

1404/4/12

          یک‌نفس خوندمش و حتی دلم نمی‌خواست لحظه‌ای کنار بذارمش.
حس می‌کردم وقتی من کتاب رو ببندم و برم شخصیت‌ها منتظرم نمی‌مونن و قراره خیلی چیزها رو از دست بدم!

داستان از نا‌‌پل شروع می‌شه، از ناپل که سرزنده به نظر می‌رسه ولی فساد و آشوبشم کم نیست، از دوستیِ عجیبِ لی‌لا و النا. دختربچه‌هایی که با وجود صمیمیتِ ناگفته‌ای که دارن، از زمین تا آسمون با هم متفاوتن.
ولی همین تفاوت‌ها برای النا عذابی می‌شه که همیشه برای رهایی ازش باید دست‌وپا بزنه.
تلاش برای این‌که شبیه دوستش باشه؛ جذاب، باهوش، مسحورکننده!

داستان رو النا روایت می‌کنه ولی بیشتر از این‌که از خودش بگه از لی‌لا می‌گه.
خیلی غم‌انگیزه که حتی جزئیات زندگی خودش رو به اندازه‌ی اون باارزش نمی‌دونه…

اگه بخوام بگم بهترین جلد این چهارگانه کدوم بود، همین جلد اول رو انتخاب می‌کنم. چون دقیقا همین جلد اول و شرحِ خاطراتِ کودکی باعث می‌شد بفهمم علت یه سری از رفتارهای عجیبِ بزرگسالی‌شون چی بود.
        

6

زینب

زینب

1404/4/10

          «کل زندگی‌ام را با شرمساری گذرانده‌ام. هیچ تصوری از زندگی انسان‌ها ندارم…
تا سرحد مرگ از انسان‌ها می‌ترسیدم، پس بهتر دیدم هیچ از آن‌ها غافل نشوم. بنابراین به واسطه‌ی کارهای مضحک و خنده‌دار، با آدم‌ها ارتباط برقرار کردم. در ظاهر، همیشه چهره‌ای خندان برای خودم می‌ساختم، اما درونم همیشه لبریز از رنج و ناامیدی از زندگی بود. برقراری تعادل میان این‌ها کاری بس طاقت‌فرسا بود…»

قلمِ دازای منو می‌ترسونه!
حس می‌کنم هرچقدر با حالِ بدتری این کتاب خونده بشه، اثر تاریکش بیشتر می‌شه.
قلم دازای منو می‌ترسونه چون به شدت قابل درکه. چون دازای صادقانه از احساسات خودش گفته؛ صادقانه و بی‌رحمانه.

یوزو، شخصیتِ اصلی، از بچگی می‌دونه که با دیگران فرق داره، 
از ارتباط با آدم‌ها می‌ترسه، از تجربه‌ی احساس‌های واقعی خودش وحشت داره و تنها راهی که پیش روی خودش می‌بینه تظاهره.
تظاهر به معمولی‌بودن، تظاهر به بیخیال و شاد بودن.

کتاب شامل سه یادداشته که یه جورایی هر بخش مربوط به کودکی و نوجوانی و جوانی یوزو می‌شه و راه‌هایی که هر دوره از زندگی برای فرار از وضعیتش انتخاب می‌کنه؛ انتخاب یه نقابِ شاد تا اعتیاد به الکل و مورفین و حتی چند مورد خودکشی.

یوزو تو باتلاق تنهایی و انزوای خودش اسیر شده‌ بود و علاوه بر این‌که باید برای نجات دست و پا می‌زد احساس گناه و پشیمونی هم راحتش نمی‌ذاشت. 

دلم‌می‌خواد به یوزو بگم:
تو از انسان‌ها می‌ترسی؟ منم همینطور! ولی نمی‌خوام‌ سرنوشتم ‌مثل تو بشه!
نمی‌خوام اون شکل از فروپاشی رو تجربه کنم…

اولین کتابی که از دازای خوندم  گل‌های لودگی بود که الان با خوندنِ زوال بشری بهتر فهمیدش.
گل‌های لودگی داستان یکی از خودکشی‌های ناموفقِ یوزو بود که تو این کتاب هم بهش اشاره شده بود.

اکه تحملِ خوندنِ رنجِ زندگیِ یوزو رو دارید حتما پیشنهاد می‌شه.
        

15

زینب

زینب

1404/3/19

          یادداشت‌های زیرزمینی اعتراف‌های یک ذهن شکست‌خورده‌ست!
من تو بعضی از این اعتراف‌ها خودم رو پیدا کردم ولی بعدش از این شباهت ترسیدم… 

راویِ این کتاب، روح خودش رو عریان کرده و با شرحِ رنجِ خودش ما رو هم با رنج‌های درونی‌ای که ترجیح دادیم جدی نگیریم یا ازشون گذر کنیم، روبه‌رو می‌کنه.

دوست داره محبوب و‌ محترم باشه ولی خودش رو لایق دوست‌داشتن و احترام نمی‌دونه،
خودش رو بیمار می‌دونه ولی تمایلی به درمان نداره،
از بی‌توجهی دیگران خشمگین می‌شه ولی از توجه‌شون هم فرار می‌کنه،
دوست داره با بی‌عدالتی و بی‌احترامی مبارزه کنه، ولی تنها مبارزه‌ای که اتفاق می‌افته تو ذهنشه، برای همین هر روز بدبین‌تر و خشمگین‌تر می‌شه و ذهنش دائم در حالِ ساختنِ سناریوهای مختلفیه که بیشترشون هیچ‌وقت هم اتفاق نمی‌افتن!
نتیجه هم اینه که ذره ذره از آدم‌ها دور می‌شه، تا حدی که دیگه وقتی دلش می‌خواد همراهی داشته باشه هم نمی‌تونه،
چون به تنهایی و انزوا( یا شاید بزدلی و فرار) عادت کرده.

کتاب دو تا بخش داره؛
بخش اول وضعیتِ الانِ راوی و توضیحش از عقاید عجیبشه،
و بخش دوم اتفاقیه که قبلا افتاده؛ خاطره‌ای که سال‌ها تو ذهنش مونده و به قول خودش حالا با نوشتنش داره خودش رو نقد می‌کنه و تلاش می‌کنه دلش سبک‌تر بشه.

بین کتاب‌هایی که تا الان از داستایفسکی خوندم، این برای من از همه متفاوت‌تر بود.
من معمولا جسارت نمی‌کنم که به دیگران توصیه کنم آثار یک نویسنده رو از چه کتابی شروع کنن، ولی خب فکر می‌کنم این کتاب از اون دسته کتاب‌هاست که برای شروع انتخابِ خوبی نیست.
        

19