یادداشت‌های صَعوِه (99)

صَعوِه

صَعوِه

1 ساعت پیش

آورده‌اند که...
          شاید دوست داشتن افسانه‌هایی که توش همه‌ی عشاق ماه‌رو و حیرت‌آور از منظر حسن و جمال و مشتری طلعت و زهره جبین و عنبر به ارغوان بشکسته‌اند ظلم باشه به آدم‌هایی مثل خودم که معمولی‌ایم و با وجود معمولی بودن می‌تونیم عاشق باشیم. انگاری برای رسیدن به عشق باید بدیع‌الجمال باشی یا معشوقت ملتی رو عاشق کرده باشه. مثلا نمی‌تونی صرفا چشمای جالبی داشته باشی و محبوبت هیچ کس رو نداشته باشه جز تو که بهش محبت کرده باشه.
ولی خب؛ تقصیر منم نیست که عاشق قصه‌هام و تنها جایی که بچه‌‌ی کوچولوی درونم دلش غنج می‌ره و یادش می‌ره ناراحتی‌هاشو بین همین قصه‌هاست.
آقای دولت‌آبادی تصریح می‌فرمایند که توی داستانای این کتاب نه از جن و پری خبریه نه اتفاقات غریبه و صرفا تنها چیز ماوراءالطبیعه داخلشون؛ عشق در نگاه اوله.
زنا در کل تو هزار و یک شب موجودات ساده؛ بی عقل و بدترین مشاوران هستن. و البته مکار و پر حیله و حیله‌هایی که مثبت و خیرخواهانه نیستن.(یعنی شایدم هستن؛ فقط خب حیله‌ان دیگه! مکرن.)
از بخش‌های دیگه‌ی اعصاب خردکن داستانا این بود که مقابل خود زن یا دختر با یه مرد درباره ازدواجش حرف می‌زنن و دختره یا زنه عین سنگه. بعدم که شوهرش می‌دن سنگه. اگه بهش اذن بدن که خودت انتخاب کن(توی یکی از داستانا خلیفه بهش اجازه داد خودش نظر بده بنده خدا) تازه می‌تونه بگه بابا من فلانی رو می‌خوام یا نمی‌خوام. از این عصبانی شدم ولی چه چاره. زن کالا هم به حساب می‌اومده اون زمان.
حالا این وسط خیلی عجیبه که نویسنده‌های داستانا اصلا به این فکر نکردن که چطور پس گوینده زنیه که زنان دیگه رو از انتقام کور یه پادشاه خلاص کرده؛ اونم بدون خون و جنگ و عجز و لابه؟ خب یکم فکر کنین به هوشمندی زنی به اسم شهرزاد و بعد همه‌ی زنان رو کودن و نامرد بدونین.
به خاطر حذف قصه‌های ماوراءالطبیعه؛ طیف داستان‌ها شبیه هم بودند و اکثرا عاشقانه. بیشتر هم فاز عربی داشتند در حالی که اگر غلط نگم ریشه‌های فارسی و هندی هم برای هزار و یک شب وجود داشته.
برای فرار از درس و غم و خلاصه تفکرات در جبینی که حال آدمو خراب می‌کنه؛خیلی خیلی داروی خوبیه و وقتی تموم شد کلی غصم شد.
از بین داستان‌ها قصه شعرخونی سه دختر رو دوست داشتم. در مورد کتاب اونقدر سواد ندارم که تحلیلش کنم. شایدم نمی‌خوام. حالا هزار و یک شب باشه برای دختر بچه‌ی درون من. چی می‌شه مگه؟:))

        

0

صَعوِه

صَعوِه

1403/8/29

مثل آب برای شکلات
          من به تعداد زیادی کتاب سه ستاره دادم تو این مدت. نمی دونم چرا. همشون یه تجربه برای من نساختن اما نقطه اشتراک همشون این بود که ضربه هاشون کافی نبودن واسم.
حالا اینکه چرا یهو دلم خواست با این حرف شروع کنم خودمم نمی دونم.
کتاب جالبی بود. دستور پخت های بسیار خاص و جدیدی داشت که احتمالا به ذائقه ما ایرانی ها هم خوش بیاد؛ شیرین و تند اکثرا و تقریبا همیشه با گوشت:))
به عشق در یک نگاه و اینکه تا آخر عمر بمونه به هیچ عنوان باور ندارم و به نظرم مسخره و غیرواقعی می آد. از نظرم فرایند پیوسته نیازه برای درک این مفهوم ولی جای بحث در موردش اینجا نیست.
و برای همینم عمده داستان به نظرم بی معنی بود. قشنگ بود اما واقعیت نداشت.
اغراق آمیز می شد گاهی و آدم تکلیفش رو با ژانر کتاب نمی فهمید.
نکات مثبتش جزئیات زیاد و جذابی بودن که در حین درست کردن غذاها توضیح داده می شد. فضاسازی رو به نظرم نویسنده خیلی خوب انجام داده بود و راحت می تونستی خودت رو کنار ماما النا؛ هر کدوم از خواهرا؛ خدمتکارا یا مردا ببینی.
با سرنوشت دکتر جان مفلوک گریم گرفت. دوست داشتن یک طرفه چیز غم انگیزیه و برای توضیحش هم همین جمله بسه.
در کل بعد از مدتی رمان نخوندن تجربه خوبی بود.

        

9

صَعوِه

صَعوِه

1403/4/23

یک عاشقانه ی آرام
          تمیز. تمیز و لطیف. شاید زیادی لطیف؛ اما کی گفته حتما نیازه زندگی واقعی رو با تموم سیاهی هاش بذاریم تو کتابا؟
یادمه این کتاب رو برای مسابقه خندوانه گرفته بودم. فکر کنم ۱۳ سالم بود و خب هیچی نمی فهمیدم از این کتاب. نه آدماش؛ نه حساش؛ نه مکان هاش. مثل این بود که به نوزاد شکلات بدی.
«عسل؛ بانوی آذری» رو می شناسم چون نیمی از خاطراتم با مردم آذری گذشته. عسل زنیه که در مادر؛ خاله ها؛ دختر خاله ها و زنان کوچه و خیابون تبریز دیدم. 
نه کامل؛ اما اون سر بالا گرفتن ها؛ رهایی ها؛ نترسیدن ها و «فریاد» عاشقانه ای که گیله مرد عوضش زمزمه می خواست رو خوب می شناسم.
انقدر ایرانی بود؛ و انقدر توصیفات شیرین بود که حتی لحظه ای تلخی نچشیدم. حتی با وجود کمی خاطره گویی از «مغول ها» و آزارشون؛ بازم شیرین شیرین بود کتاب.
اما!
به قول عسل؛ گیله مرد خیلی تکراری حرف می زد. همش تکرار تکرار. و بله عسل! منم از دست تکرار های شاعرانهٔ شوهرت کلافه می شدم:))
دوم اینکه بی زمانی گاهی آزار می داد ذهن منو. واقعا خیلی کم بود این آزار اما حضور داشت.
سوم: گیله مرد؛ واقعا دلم می خواست زنده بودی و ازت می پرسیدم تو که انقدر راحت می گی کی عاشقه و کی نیست؛ این قاطعیتت رو از کجا پیدا کردی؟ اینکه نویسنده ها و خواننده ها و بچه ها هیچ وقت عاشق نمی شن؛ اینکه عشق فقط یه باره و بس و اگه کسی چیزی جز این بگه دروغ گفته...دلم می خواست می فهمیدم چطور انقدر محکم دربارش حرف زدی.
اما واقعا ایرانیِ لطیف زیبا یعنی این. با تشکر از گیله مرد کوچک اندام و بانوی آذریش:))
        

17

صَعوِه

صَعوِه

1403/3/28

کهن الگوی فرازپویی: نقد اسطوره شناختی بر اساس نظریه یونگ
          وای وای وای!
تموم شد بالاخره!
روزی که تمومش کردم از خوشحالی توانایی اینو داشتم که تمام کوی رو شیرینی بدم از سر تا ته!😁
گزارشات هر چی به ذهنم رسیده رو تو خودشون دارن و به گوشیم و دستام زحمت نمی دم بیشتر از این:))) 
خیلی خلاصه: ایده کار رو دوست دارم. این نوع بررسی زیاد کار نشده و اونم به شکل کتاب و داستان هایی از جاهای مختلف.
مشکلی که داره اینه که چون چند داستان به عنوان یک رساله دکتری بررسی شده دقیق نیست خیلی. سرسری به نظرم اومد و به گمانم این خانم دکتره می تونست رو خود منطق الطیر فوکوس کنه؛ اما دقیق و عمیق و مستند تر.
چند کتاب جالب از توی این کتاب یافت کردم که خب خوشحالم؛ و بهم جهت داد این نوع تحقیق و شالوده کار کمک کننده بود برام. هر چند معتقدم خود این خانم دکتره تحلیل هاش می تونست بیشتر مال خودش باشه و بیشتر عمق قضیه ها رو بکشه بیرون؛ که خب بازم برمی گرده به این زیاد بودن تعداد داستانا.
جالب بود؛ خسته کننده هم بود همزمان؛ اما حس خوب انجام یک کار مفید در راستای مسیر زندگیم(بدم می آد از این جمله البته:))) بهم داد که دمش گرم.
عزت زیاد.
        

1

صَعوِه

صَعوِه

1403/3/14

باکره و کولی
          «آهنگی عاشقانه که مدت ها به دنبالش می گردی و موقع تموم شدن گاها ناصحیحی؛ با چند بار تکرارِ بخشی از آهنگ، صدای خواننده محو و خاموش می شه و موسیقی در حد چند ثانیه بعدش ادامه پیدا می کنه.»

طرز نگاه لارنس طرز نگاه جدیدی نیست. به طور کلی این طرز نگاه از چشم کسی بر می آد که خودش مدت ها اسیر چیزی بوده. به قول خودش:«برده منش مادرزاد».
خلاصه داستان؛ در خصوص دختر جوان و شاداب و زیبایی به اسم ایوته که از خاندان کشیشه و متنفره از اخلاقیات دروغین و ریاکارانه افراد نزدیکش. یه جورایی شاید بشه گفت در مکتب حافظ شیرازی حضور دورادور داره این دختر خانم:))
کاملا تصادفی(!) با مردی کولی و چشم سیاه آشنا می شه که «نگاهش پر از تمنای بی پرده بود» و خب دلش می ره با این قطعیتی که در نگاه مرد دیده می شه. قطعیتی صادقانه و بدون تظاهر. 
از نظرم صداقت به شدت توانایی اینو داره که بر همه چیز و کس غلبه کنه. و خب اینجا هم ایوت(که خودش هم صداقت و بی توجهیش به مصلحت های جامعه انسانی کار دستش می ده) دلش می ره با این چشم ها و رفتار های شاید «طبیعی».
مشخصه بارز مرد کولی؛ همون حضور طبیعیشه. بدون اینکه بخواد بی دلیل پر باشه از دورویی ها و لفاظی های نا به جا. برداشتم این بود که از نظر لارنس؛ زمانی یک انسان می تونه موجود مقدسی باشه که احتیاط برده گونه اش رو بذاره کنار و صادق باشه. صادق در هر چیز؛ مثل مرد کولی که تمنای تن ایوت رو توی چشم هاش پنهان نمی کرد و اتفاقا گستاخانه نشونش می داد.

شخصیت ها خمیره های نیمه داشتن. مثل بادوم های نارس‌ که از بیرون پوسته خوبی دارن؛ اما مغزشون چغر و تلخه.
البته این شاید جزء امضای شخصی لارنس باشه که ممکنه باعث شه این نقد رو بشه تغییر داد.

پایان داستان لوس و کلیشه ای به حساب می اومد. هرچند شاید کلا زندگی همین شکلیه و من یا امثال من توقع بیخودی داریم ازش.
البته شایدم چون خیلی یه دفعه ای تموم شد باهاش حال نکردم. انگار لارنس دیگه حال نداشته بیشتر وایسه رو این نوشته و می خواسته زودتر بعدی رو شروع کنه:)

جنسیت مسئله عمیق و خیلی حساسی نبود در این کتاب. شاید البته می شد حدس زد که نوشته یک زن نیست این کتاب و جالبش می کرد شخصیت اول بودن ایوت که یه دختر جوونه در کتاب مردی میانسال.

دوست داشتم بیشتر بنویسم از اینکه چرا این طرز فکر می تونه زیبا باشه و بفهمی نفهمی همه آدما از این طرز فکر بدشون نمی آد. اما نه حالش هست و نه جاش:)
خلاصه که با آقای لارنس حالی کردم و دوست دارم بیشتر بخونم ازش.
عزت زیاد.
        

16

صَعوِه

صَعوِه

1403/2/20

دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود
          توی این کتاب یه چیزی خیلی آزار‌دهنده بود: عرب ها یه مشکلی دارن.
اصلا در طول داستان این قضیه رو اعصاب من بود؛ که فرانسوی ها اگر هم مشکلی داشته باشن؛ مردم محترمی هستن و مثلا از یه زن با بیکینی تو فرودگاه خیلی مودبانه خوششون می آد و اصلا هم انحرافی درشون وجود نداره‌.
از یک طرف هم این حرف ها دروغ نیستن.
به هر حال مردای فرانسه زنای بیشتری رو با بیکینی دیدن و بلدن چیکار کنن که لااقل در «جامعه»شون آدمای عوضی و بی فرهنگی نباشن. اما قضیه برای مردم جهان سومی مثل ما یا اعراب متفاوته.
دقت کنیم که اصلا منظورم این نیست زنا اگه با بیکینی رفت و آمد کنن همه مشکلات ما حل می شه! فرهنگ هر جا یه چیزی رو اقتضا می کنه و اصلا خوب تر یا بدتری وجود نداره. اینم که می گن هر جا زن یا مرد راحت تر بکَنه آزادی بیشتریه بر اساس جامعه خودشونه؛ نه اقتضائات و تفاوت های جامعه های مختلف.(هرچند جامعه خود مردمن و نظر خودشون در ارتباط با پوشش شون هم خیلی مهمه؛ اما با اطلاعات و نه صرفا پیروی از یه مد چه مذهبی متعصبانه و چه مد جهانی کورکورانه.)

خود داستان اطلاعات دیده شده بودن انگار. البته من واقعا نمی دونم این آقا خودش مراکش رو دیده یا نه؛ چین رو دیده یا نه اما قابل قبول بودن.
تقصیر شخص نویسنده نیست؛ قسمتی از حقایق با اون نژاد پرستی خاص اروپایی که الان به شدت نهانش می کنن ولی بازم از صد جا می زنه بیرون ترکیب می شه و اینجوریه که یه فرانسوی خوب؛ کاملا ناخودآگاه خودشو از یه ایرانی و عرب برتر می دونه در زمینه انسانی.
خلاصه که؛ برخلاف نظر بزرگوارانی که این کتاب رو معرفی کردن؛ کتاب حس خوبی به من نداد؛ فقط یه استراحت بین کتابای درسی و سنگین بود.
        

2

صَعوِه

صَعوِه

1403/2/18

هزار و یک شب: قصه های گزیده

5

زن: فاطمه فاطمه است
          تو گزارشات هر چی به ذهنم رسیده رو گفتم.
تا سخنرانی آخر خیلی شاکی بودم از شریعتی. شایدم مشکل این بود که من نباید سال ۱۴۰۳ سخنرانی های سال ۱۳۴۵ یا ۵۰ رو بخونم!
آخه مثلا داشت زن رو مدح می کرد؛ ولی توضیح نمی داد چطوری. نمی تونست بگه؛ کلمه نداشت یا نمی شناختش رو نمی دونم!

فاطمه در «فاطمه فاطمه است» که همش ضعیف بودنش تاکید می شد و احساسی بودنش. در خصوص زندگی شون هم داستان های تکراری بچگیام بود و بس.
حرف های آقای شریعتی در فاطمه فاطمه است نیاز به تمیز کردن دارن؛ یعنی اگه خیلی پیگیر باشی می نشینی سر وقت حرفا و جدا می کنی چی به درد الان می خوره چی نه.

سخنرانی دوم باز نسبتا بهتر بود. اما همه جای این دو تا سخنرانی؛ زن مثل یک موجود غیر انسان تصور می شد. جنسیت شکاف عظیمیه تو سخنان شریعتی.
«حقوق انسانی زن رو بهش بدین!» مگه زن یه گیاهه؟ یه حیوونه؟ حقوق منو کی می خواد بده؟ مرد مگه صاحب منه که بخواد حقوقم رو بهم «بده»؟ 
مرد حق داره احترام بذاره بهش و حق که نه؛ باید بذاره!
اینه که کلمات بار خودشونو بیشتر از معنای نهاییشون به نمایش می ذارن!

سخنرانی سوم بدک نبود. جز اینکه من باید از مرد تمکین کنم و غریبه بی اجازه آقا راه ندم خونه و توضیح هم داده نمی شه که چرا من باید تمکین کنم و اصلا تمکین شریعتی یعنی چی. و خب نه دیگه. واقعا پیاده شه با هم بریم.

اما آخری!
خیلی حال کردم جدی با این یکی. با روشی که درست توضیح داده. 
اسم سخنرانی حجابه؛ و حرفای شریعتی جز یکسری جاها خیلی خوبه. خیلی قشنگه.
در جا انداختن هر مطلبی روش درستش رو باید پیدا کرد؛ و اون روش قطع به یقین نه زوره؛ نه محروم کردن؛ نه حتی تذکر رو مخ کلامی!
اگر واقعا مسئله ست برای آقایون بالایی؛ روش درستش رو اول یاد بگیرن؛ بعد تلاش کنن پیاده کنند. همین طوری نمی شه.
به خاطر همون آخری نیم ستاره بیشتر می دم و خلاصه که آخر کار فیلم کل فیلم رو جمع کرد.
عزت زیاد.
        

1

مرد رویاها
          عجیب داستانیست داستان مردان جنگی. و عجیب تر شاید زنانشون...


اینکه البته چیز جدیدی نیست؛ فقط من جمله برای شروع نداشتم:))
آقای مصطفی چمران مرد قابل احترامی‌ست به چند دلیل؛ مهم ترینش ایمانه.
قوت حقیقی کسانی مثل دکتر چمران ایمانشون بوده. کاری ندارم با اینکه کلا از نظر من ایمان صد درصدی به یک موضوع کار خطاییه و فکر کردن به اینکه صد درصد یک باور درسته یا صد درصد کسی که باور مخالف باشه آدمیه که حقشه بمیره؛ در واقع خودش یک جور ظلم و اشتباهه.
داشتن ایمان یه چیزه و در راه اون ایمان «عمل»ی انجام دادن یه چیز دیگه. مردی مثل دکتر چمران مرد عمل به ایمانشه و توی این راه از هر چیزی که داشته مایه گذاشته. این قابل احترامه.
در عین حال ایمان می تونه جهانِ انسان های نزدیک به خودت رو نابود کنه. همون طور که زندگی همسر اول دکتر و بچه هاش نابود شد. هر وقت دوست داشتم دکتر رو یه اسطوره ببینم؛ زنی از وجودم بلند می شد انگار و همذات پنداری می کرد با همسرش. با بچه هاش.
شاید بگید که اگه این زن آدمِ کسی مثل چمران نبود اصلا نباید عاشقش می شد؛ ولی نمی شه حقیقتا انقدر ساده دوست داشتن و خواستن رو تو کلمه ها جا کرد و ازش عبور کرد و فکر کرد به قطعیت ثابتش.
پروانه(یا تامسن) زنی آمریکایی بوده که مسلمان می شه و اسمش رو تغییر می ده. اما پس از تحمل جنگ و بمباران و قضایایی که حتما بهتر از من می دونین از لبنان به همراه بچه هاش به آمریکا بر می گرده. بر اساس اسنادی آقای دکتر چمران بعد ها سراغی از بچه ها و همسرش نمی گیره و خب بعدا با بانوی دیگری هم ازدواج می کنه.
دکتر بر اساس «ایمان» خودش رفته جلو؛ ولی این ایمانش تبعاتی داره مثل همین. مثل روان یک زن رو مشوش کردن؛ نه تنها یک زن که یک مادر؛ که بچه هاش رو طوری از خودش می دونه که فقط کلمه مادر برای توصیفش کفایته.
این قصه سر دراز دارد. نه دکتر چمران و نه هیچ شهیدی برای من مقدس نیستند چرا که ایمان عملی شون گاها صدماتی این چنینی زده‌. حالا البته این دیدگاه حال حاضر منه و ممکنه بعدا تغییر کنه.
بگذریم. در خصوص کتاب:
اوایل به شدت دیالوگ ها لوس و سکانس ها حوصله سر بر و کلیشه ای بودن. انگار داشتی کارتون تخیلی تماشا می کردی و واقعا؛ واقعا از آقای شجاعی بعید بود چنین دیالوگ های بی نمکی.
بعدش که به لبنان و جنگ نبعه نزدیک شدیم داستان قوی تر شد. سکانس ها بهتر شدند(که مهم ترین دلیلش اینه که جنگ و فیلم جنگی یکسری سکانس مشابه داره و خلاقیت خاصی توش دیده نمی شه؛ فقط هیجان داره.)
دیالوگ های مردانه بسیار بهتر و واقعی تر از دیالوگ های عاشقانه بین دکتر و همسرش بود. و یا کلا دیالوگ های احساسی دیگه. حالا نمی دونم این نقص کتابه یا کلا شهدا به خاطر همون ایمان عملی شون یک چنین دیالوگ های...(عجیب شاید؟) داشتن.
همش حس می کردم نیازه به یک جنبه خاصی از دکتر پرداخت محکم تری بشه. یعنی کتاب یک طوری بود که تو نه کامل اطلاعات تاریخی دریافت می کردی ازش و نه احساسی و شخصی. یک چیز کلیشه ای محض خلاصه اش می شه که جدا به نظرم حق دکتر چمران نیست.
کلا بخوام بگم به دلیل کلیشه ای بودن و گاهی «خنک» بودن دیالوگ ها خیلی از کتاب لذتی نبردم. تا که خواند و چگونه خواند و کجا؟ 
اما برای کسانی که دکترِ شهید چمران براشون اسطوره ای هست باید کتاب جالبی باشه.

        

8

صَعوِه

صَعوِه

1402/12/16

لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند

36

صَعوِه

صَعوِه

1402/12/2

روشنایی خاموش شده
          توی گزارشات تقریبا همه چیز رو نوشتم؛ اما کامل تر:
من جزئی نویسی خانم تجدد رو خیلی دوست دارم. جزئیات یعنی لباس ها؛ یعنی غذا ها؛ طعم ها؛ موسیقی ها؛ آیین ها.
این کتاب هم کتاب جزئیاته. با داستان خاص و تاریخی ای که خب باعث شد بدونم چقدر در خصوص جهان های باستانی کم سوادم و چقدر چیزایی که تو مدرسه یاد می دن کمه.
ترجمه رو دوست نداشتم اوایل؛ و بعد فهمیدم خود کتابه که مشکل دارم باهاش.
این احتمالا جز اولین کتاب های داستانی خانم تجدده؛ چون با وجود جزئیات بسیار دقیقی که در طول داستان یه دست می آد؛ شخصیت ها سریع جابه‌جا می شن؛ کاملا سطحی می مونن و شخصیت ماندگار در ذهنی خلق نمی شه انگاری.
و زن ها. وای من یه مسئله دارم با این زیبانگری بی نهایت مصنوعی زنان قصه ها. بله خب زن ها هرکدومشون زیبایی خاص خودشونو دارن؛ اما به جای پوست مثل یخ؛ پوست مثل شکلات هم داریم. موی بلند مشکی می تونه موی کوتاه وز قهوه ای-قرمز هم باشه.
اینکه چرا همه شخصیت های زن تو رمان های این شکلی دارای تمام معیار های زیبایی فرهنگ هر کشورند آزار دهنده و خسته کننده است.
رمان جذاب است به دو دلیل: موضوع بی نظیر(بدون اغراق) و جزئیات کم نظیر.
اما به خاطر زیاد بودن شخصیت ها؛ داستان هایی که نویسنده انگار نتونسته تاریخ رو هماهنگش کنه و پختگی در روایت دیده نمی شه جذاب نیست.
بستگی به خودتون داره که بخواهیدش یا خیر.
        

5

صَعوِه

صَعوِه

1402/11/14

ایرانی تر
          «حرکات موج دار؛ در عین ثبات»
یک چنین چیزی جزو آخرین حرف های ژان کلود کری‌یر بوده. 
و من وقتی این تعریف را خواندم یاد کمر و پهلوی خمیده زنان مینیاتوری ایرانی افتادم؛ یاد دست های بلند محو؛ یاد چشم های خمار.
و اصلا تعریف زن ایرانی همین است: موجی که ثابت است؛ عین تناقض است و همین تناقض زیبایش می کند و آدم را یاد عطر ها می اندازد؛ یاد سرو ها.
خرید این کتاب دیوانه کننده بود. بس که هر جا را می دیدم ناموجود شده بود و من حرصی شده بودم.
اما روز رفتن به مشهد؛ بالاخره از طریق باباجان گیرم آمد:)
دوست داشتن و پیدا کردن یاری که جان آدم شود کار سختیست. شاید هم اصلا کار نباشد؛ فقط یک شانس می خواهد؛ یک سرنوشت نویس ناخودآگاه. اما انگار یک زن ایرانی و مردی فرانسوی آن تکه خوش سرنوشت را در جانشان داشتند.
شخصا فکر می کنم اگر یار آدم زبان متفاوتی داشته باشد زندگی نمی چرخد؛ مخصوصا وقتی جهانت از کلمات باشد. اما بین این دو نفر و بین کلمات نهال تجدد من چیزی جز همدم نویسی ندیدم.
خوش به حال جفتشان.
حوصله بیشتر نوشتن ندارم و کلمه بیشتری برای یک زندگی نامه کامل و دقیق ندارم.
ولی بخوانید.
        

6

صَعوِه

صَعوِه

1402/11/7

موش ها و آدم ها
        «لنی با التماس گفت:همین الان بخریم.نمی شه همین الان اون مزرعه رو بخریم؟»
آیا حقشه که جز بهترین کتاب های ادبیات داستانی باشه؟ شاید نه.
راستش من با ۱۰ صفحه آخر برای گونه انسان گریه کردم. که چقدر حقیره و چقدر اینو نمی فهمه و همین باعث می شه قابل ترحم باشه.
یکی از جذابیت های کتاب برام نشون دادن این بود که توی طبیعت همه چیز روال خودش رو پیش می ره. خورشید روی کوه ها به ترتیب می درخشه؛ مار آبی خوراک مرغ ماهی خوار می شه؛ باد آروم لای چنار ها می وزه و ستاره ها راحت تو آسمون لم می دن و اصلا به هیچ جاشونم نیست که چند نفر آدم قلبشون می شکنه؛ آزار می بینن؛ خوشحالن یا قراره بمیرن. آقای استاین بک خیلی خوب تونسته این تصویرو نشون بده.

•از اینجا به بعد داستان لو می ره:
مرگ لنی به مرگ سگ کندی شبیه بود. کندی وقتی سگش رو کشتن به جرج می گه خودش باید کارشو تموم می کرده.
«جرج؛ من باس خودم سگم رو می کشتم. نباس می ذاشتم یه غریبه این کارو بکنه.»
و جرج همین کارو با لنی کرد. 
یه چیز غریبی تو داستان بود که نذاشت وقتی زن کرلی مُرد به لنی حق بدم. شاید حس همجنس دوستیم گل کرد یا یه همچین چیزی. 
اصلا کلا یه گیری بود تو داستان برام و اونم غیر قابل انعطاف بودن شخصیت زن بود. اگه خیلی عادی کتابو بخونین احتمالا می گین آره؛ این زنه هرزه بود؛ یه کثافت پاک نشدنی. ولی شما فقط عشوه ریختن این زنو از نگاه یه عالمه مرد دیدین. که چون قشنگه؛ چون حرف می زنه و چون می خنده پس هرزه اس. 
اگه اشتباه نکنم؛ زمان این داستان مال اون موقعیه که زنا دو مدله بودن؛ یا زن خونه که چند تا بچه داشت و شیر می دوشید و به شوهر آفتاب سوخته اش لبخند می زد یا زنای هرزه توی خطا خونه ها.
ولی زن قبل از مرگ که با لنی وارد گفتگو شد فقط دلش هم صحبت می خواست؛ درست مثل کروکس. مرد سیاه قوز دار.
شاید واقعا هرزه بوده؛ نمی دونم. ولی قضاوت چند تا مرد بدون اطمینان اعصاب خرد کنه.
نمی دونم هم که آقای استاین بک خودش می خواسته زن و سیاه رو این طوری غیر مستقیم نشون بده که در معرض قضاوت های بی شمارن یا ناخودآگاه بوده. اگه گزینه اوله پس دمش خیلی گرمه.
لنی. شاید کشمکش اصلی داستان هم همین بود برای من. آیا می شه برای کسی مثل لنی دلسوزی کرد؟ یا باید مثل جرج خودت تمومش کنی؟ نمی دونم. واقعا نمی دونم.
اسم کتاب جالبه و می خوره به داستان. اما همزمان می دونم کتاب بهتر از این رو هم خوندم و شاید حق ندم که جزو بهترین ها باشه؛ اما پیشنهادش می کنم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

صَعوِه

صَعوِه

1402/11/5

گربه
          «حقارت پیری»
من از مرگ نمی ترسم. کلا از نظرم اتفاق وحشتناک تر از مرگ همین پیری ایه که توش آدم رقت انگیز بشه. که برات دلسوزی کنن. که حقیرانه روزاتو بگذرونی.
داستان این کتاب به یه زوج ۷۰‌ و خرده ای ساله می پردازه که زندگی براشون معنا های مختلفی داره. برای یکی سکون و آرامش و حساسیته و برای اون یکی رنگ قرمز روشن و دود و چیزای ارزون و خنده. معمولا به گزینه دوم می گن آدم زنده تر.
نویسنده این کتاب رو بعد از جدایی از همسرش نوشته؛ و شاید مثل رد بوی کمرنگ یه ادکلن بتونی بفهمی که مرد رو مظلوم تر و قربانی گونه تر نشون داده. به هر حال تو ماجرای زندگی همیشه یه تیکه از جون آدم دائما به خودش حق می ده(اگه نگیم کل جونش.)
از اینکه نماد پردازی هر کدومشون حیوونی بوده که صاحبش بودن لذت بردم(جدید بود انگار برام)
اما واقعا حقارت رو تو این دو نفر دیدم. فکر کن؛ ۷۰ ساله بشی و مثل بچه ها خوشت بیاد که هی بجنگی با طرف مقابل بدون اینکه ترک کنی این موقعیت رو. فقط چون حوصلت سر رفته. چون دلت می خواد تنها نباشی که بتونی نفس بکشی.
شخصا دلم می خواد اگه پیر شدم محتاج بقیه آدما حتی فقط برای رفع تنهاییم نباشم؛ ولی اگه پیری یعنی همین زندگی رقت انگیز پس ترجیح می دم زودتر از پیری مرگ رو ببینم.
کتاب کوتاهه؛ ترجمه متوسطه؛ اما فضا پردازی کتاب کافی نیست. حتی شخصیت ها هم سایه دارن و محون و تو پی ریزی خاصی ازشون دریافت نمی کنی.
اینم از سری کتابای شانسی بود که بازم بهم ثابت کرد این نحوه کتاب خریدن جهان جدیدی بهم می ده که شاید به همین ۷۷۰ نفر دیگه در کل ایران داده باشه:)))
        

27

صَعوِه

صَعوِه

1402/10/16

به هوای دزدیدن اسب ها
          «و این خود ما هستیم که معین می کنیم خار ناملایمات کی بر روح و تن مان بنشیند.»
همون طور که گفتم من هر چیزی که توش حتی جمله کوچیکی مربوط به اسب ها باشه رو دوست خواهم داشت. چه برسه به دومین کتاب خوبی که توش آدم ها ارتباط فرای حیوان و انسان با اسب جماعت(!) داشتن.
اولین کتابی بود که از نروژ می خوندم.(تا جایی که یادمه) من کشور های اسکاندیناوی رو کلا دوست دارم چون طبع سرد افرادش هارمونی خوبی با گرمای چوب های طبیعتشون داره؛ و از نظر خود من توی نروژ که باشی ارتباط با طبیعت و جنگلش جذاب تر از ارتباط با آدم هاشه.
این کتاب مردونه اس. یعنی شما از جای جای کتاب برداشت های مردونه نسبت به جهان اطراف شخصیت پیدا می کنید. این لزوما زن ستیزانه نیست و من این ویژگی رو دوست دارم. اینکه در یک جبهه با قوت حضور داشته باشی اما این حضور؛ آسیب زننده به جبهه مقابل یا متضادت نباشه.
تمام مدت صحبت «قدرت»ه. قدرتِ اینکه من طبیعت و آدم هاشو تو دستام داشته باشم. آدمِ اصلیِ داستان هم دقیقا همین طوریه. وقتی طبیعت باهاش کنار می آد؛ حس می کنه همه چیز تحت کنترلشه و بعد یهو ممکنه یه شوک طبیعی (مثل افتادن درخت) «تراند» قصه ما رو عصبی و خسته و سرگشته کنه؛ که چرا با وجود تمرکزی که داره روی قدرت نمایی اش می ذاره؛ همه چیز اون طوری نمی شه که اون برنامه ریزیش کرده.
به طرز خیلی واضحی؛ پسر از پدر تاثیر گرفته. خب برای همه آدما ممکنه این اتفاق پیش نیاد؛ اما تو این کتاب تراند پدر خودش رو یه قهرمان می دونه که فقط گاهی نمی تونه بهش اعتماد کنه. و بقیش که نگم بهتره چون لو می ره داستان:)
داستان نسبتا قوی بود؛ شاید گاهی آدمی مثل من که طبیعت جنگلی براش یه رویای دور و گاهی عذاب آوره رو گیج می کرد با توصیفاتش؛ اما به اندازه بودن و خسته نمی کرد آدمو از نفهمی خودش:))
آخرش رو دوست نداشتم. اصلا کاش ادامه داشت:)
یه چیز بد دیگه اش سرنوشت بقیه آدمای داستان بود. تمرکز خیلی زیادی روی خاطرات کودکی تراند و خودش گذاشته شده بود و دوست داشتم نویسنده که واقعا در برگشت به عقب ها و یادآوری خاطرات انقدر ظریف و خامه ای:) کار کرده یکم از بقیه هم برامون حین داستان الانش بگه.
بیشتر نمی نویسم چون یه چیز هایی رو بنویسی فقط حرف مفت زدی؛ حرفی که حرفه ولی مفت می شه؛ برای زدن این حرفا باید یکی بیاد زیر زبونتو؛ مغزتو؛ حرکات دستات و چشماتو بکشه بیرون و خودش برای حلاجی کردنشون تلاش کنه:)
فقط بخونید و لذت ببرید.
        

18