یادداشت‌های صَعوِه (113)

صَعوِه

صَعوِه

1404/5/23

          امیلی، شاهزاده‌ی خاکستری خاندان برونته

تموم شد. خوشحال شدم به چند دلیل. یک اینکه یادم نیست آخرین بار کی انقدر عمیق غرق خوندن شده باشم. دو اینکه چه زمانی لذت برده باشم از خوندن؛ و تقریبا به هیچ چیز دیگه فکر نکرده باشم. سه چون یک کتاب طولانی رو در مدت زمانی که برای الانم کوتاهه و برای صعوه ۹ ساله بسیار زیاد، تمومش کردم. بله. خوشحالم؛ و چشم‌هام می‌سوزن البته😁
با این حال دلم نیومد یادداشتش رو ننویسم.لذت مطالعه عمیق و داستان جذابی که نه سخت نوشته شده و نه سخت ترجمه شده بود؛ اونقدر شادم کرده که ترجیح دادم تا نظرم عوض نشده؛ ستاره کامل رو بهش بدم و ازش تمجید کنم.
بذارید بخش بخش تجربه‌م رو از برونته ها؛ و امیلی؛ و بلندی ها توضیح بدم:
قبل از ۱: جودی ابوت رو همه می‌شناسن. من زیاد می‌شناسمش. بس که بارها و بارها بابالنگ دراز رو نیمه شب‌ها تند و تند خوندم؛ و فردا صبحش دیر بیدار شدم و احتمالا تو کلاس هم خوابیدم😅
جودی برای اولین بار، اسم برونته رو تو گوشم آشنا کرد. وقتی براش عجیب بود که چطور شارلوت برونته؛ با اون حضور سفت و سخت در خونه و صومعه ای که پدر برونته‌ها براشون درست کرده بود؛ آقای راچستر؛ یک مرد رو به اون خوبی تونسته بود خلق کنه.
شارلوت باعث تعجب قهرمان محبوب و کله‌شق من شده بود. اسمش یادم موند.

۱. یکی از محبوب‌ترین مجموعه کتاب‌های نوجوانی و کودکی من؛ مجموعه «مشاهیر مرده»‌ست. مطمئنم هنوزم اگر از کتابخونه بکشمشون بیرون و شروع به خوندنشون کنم؛ کلی ازشون لذت می‌برم و کلی هم می‌خندم!
درباره خواهران برونته احتمالا در یکی از همین کتاب‌ها خونده باشم. زندگی‌نامه این سه خواهر و برادرشون با سرنوشت تراژیکش؛ همیشه برام خاص و عجیب بوده. هر چهار بچه به کلمات علاقه داشتن. سه خواهری که با اسم مستعار کتاب نوشتن و اهمیتی بهشون داده نشده. وقتیم داده شده-که اگر غلط نگم؛ مربوط به کتابی از شارلوت یا آن می‌شده-باورش نمی‌شده اینا زن باشن!-چون زنا که کتاب رمان نمی‌نویسن!-
از همه عجیب‌تر، همیشه امیلی بود. دختر منزوی‌تر. دختر دیوانه‌تر. با اینکه نقاشیای این مجموعه واقعا خنده‌دارن اما قیافه امیلی بین خواهرای برونته برای من فرق داشت. یه شکل دیگه بود. مخصوصا وقتی فهمیدم جوان‌تر و زودتر از خواهراش از دنیا رفته. و فقط یک کتاب-فقط یکی!-ازش باقی مونده؛ که جز کلاسیک‌های جهان به حساب می‌آد.
خب قطعا باید توجهم جلب می‌شد دیگه! چند نفر در دنیا، چنین جوان می‌میرن و کتابشون می‌شه عسل یا طلا؟

۲.جین ایر رو ۱۴ یا ۱۵ سالگی خوندم. خب، خوب بود. بله. طبعا با کتاب‌های آستین متفاوت بود. فضای تاریک و عاشقانه‌ای داشت که برام نو بود؛ و در عین حال مشخص بود که گرد و خاک روش نشسته.
دوستش داشتم؛ یادم نیست چقدر.  روزی که خریدمش رو یادمه که در ماشین شروع کردمش و به جایی رسیدم که جین رو آزار می‌دادن. در اوایل کتاب.
از همون جا فهمیدم این قضیه‌اش فرق داره. با خیل عظیم کتاب‌های کلاسیک.
هنوز هم صحنه دیدن زن راچستر توسط جین برام هراس آوره.

۳.فیلمی از زندگی امیلی برونته ساختن به اسم کوچیک خودش-من کلا اسم‌های زنانه انگلیسی که در فارسی؛ با «الف» شروع می‌شن رو دوست دارم. اما، امیلی، اولیویا-و دیوانگی امیلی اونجا آشکاره. تفاوتش آشکاره. نمی‌گم فیلم اشکال نداره که داره؛ اما همین فیلم بیشتر ترغیبم کرد به شناختن دختر دیوانه خانواده برونته. یا در واقع؛ دیوانه‌تر.

۴.امیلی برونته شاهزاده خاکستری هاست؛ به دلیلی ساده: تقریبا برای همه شخصیت‌های کتاب-جز جوزف-در لحظاتی دلسوزی خواهی کرد. و فرشته‌های قطعی توی ذهنت؛ ناگهان رفتار ظالمانه‌ای-حتی بسیار کوچک-خواهند داشت.
دختر جوانی که شخصیت‌هاش رو چنین منظم می‌سازه؛ داستان رو بدون پیچیدگی خاصی بیان می‌کنه؛ از عشق و انتقام به شدید‌ترین حالت حرف می‌زنه؛ اما مثل موعظه نیست. نمی‌گن انتقام نگیر؛ اما خودت می‌بینی انتقام آدم‌ها رو چه شکلی می‌کنه. تو رو با خودش همراه می‌کنه که فقط نگاهت رو بهشون بندازی.
داستان اصلا عجیب نیست؛ یعنی هست؛ اما جز عجیب‌ترین قصه‌ها نیست. ولی عالی پرداخته شده به این قصه. شخصیت‌ها، مکان، دیالوگ‌ها. عالیه. عالی یعنی با کمترین ایرادات ممکن.

قبلا به مری شلی حسودی می‌کردم؛ که در ۱۸ سالگی فرانکشتاین رو نوشت. حالا به امیلی برونته حسودی می‌کنم. بعیده هیچ وقت بتونم با این انسجام چیزی بنویسم؛ حتی اگه دوبرابر الان سنم بشه.

صلوات بر روحت امیلی جان!
        

18

صَعوِه

صَعوِه

1404/4/30

          اولین رمان نابوکوف؛ که قبل از این کتاب «لولیتا»ش رو خونده بودم و برای همین کاملا سطح داستان‌پردازی‌ها با هم متفاوت بود.
اگه ماشنکا رو با رمان‌های بقیه نویسنده‌ها مقایسه کنم؛ کتاب خوبیه. یه رمان ساده از این لحاظ که داستان پیچیدگی خاصی نداره. پر از توصیفه که برخی توصیفات عالین-و من دوباره یادم نیست مثل چی اما اون لحظات که خوندم ازشون لذت بردم و فقط حوصله‌م نکشیده بنویسمشون به این بهانه که این یکی حتما یادم می‌مونه بس که خوبه😁-و بقیه گاهی حوصله سربر. این ویژگی رمان‌های روسیه انگار؛ در همین تعداد اندکی که ازشون خوندم. توصیفات بسیار ظریف و طولانی برای رسیدن به صحنه‌ای که شاید حتی اون همه توصیف هیچ ربطی به مفهوم نهایی صحنه نداشته باشه.

با خود نابوکوف در لولیتا-که تنها چیز دیگریه که ازش خوندم تا امروز-اصلا قابل مقایسه نیست. توصیفات در لولیتا عالین. کاملن. دیوانه‌وارن-و همچنان جاهایی حوصله‌سربر-که خب قبلا یادداشت نوشتم براش.
و خب نابوکوف با خودش سخته مقایسه‌ش کنم. 
نوستالژی این کتاب برای من قصه‌های نوجوانی و جوانی بابام بود که دفترشون رو بهم قرض داد تا بخونمشون. بنا به گفته‌ی خودش و برخی دوستان ادبیات دوستش؛ اگه مطالعات سیاسی رو ول می‌کرد؛ نویسنده خوبی می‌شد.-و البته منم موافقم-
خلاصه که نابوکوفی که ماشنکا رو نوشته؛ شبیه پدرمه و نوستالژی‌ای که نابوکوف با جمله‌ی«تا دم مرگ ولت نمی‌کنه» یا چیزی به این مضمون توصیفش کرده؛ برای من داستانای پدرمه.
فکر کنم برای سیر کردن در آثار نابوکوف خوندنش خوب باشه؛ وگرنه وقت برای کارای دیگه‌اش گذاشته بشه بهتره.
        

10

صَعوِه

صَعوِه

1404/4/21

          بی هیچ اغراقی، جز معرکه‌ترین کتاب‌هایی بود که خونده‌ام.
نظر کاملا شخصیه اما از همین دید خود ۲۱ ساله ناخن خشکیه کمتر از ۵ بهش بدم.
کلاسیک و زیبا، پر از سفسطه‌های جالب و خواندنی. حتی اگر باهاشون مخالفت هم می‌کردی برات جذاب جلوه می‌کردند؛ بس که کلمات دقیق و نگارگرایانه کنار هم بودند. سیر داستان، شخصیت پردازی، صحنه‌ها، توصیفات از جواهرات و لباس‌ها و گل‌ها و عطرها...چقدر وایلد چشمان تیز و درخشانی در دیدن زیبایی‌ها و ظرافت‌های دنیا داشته.
تاکید داره هنرها همه نامفیدند و اخلاقی نمی‌شن. اما این کتاب خود اخلاقه. به قول لرد هنری «هنر بر کنش نفوذی نداره. هنر هوس به کنش رو از بین می‌بره.»
این کتاب در همین نقش؛ انسان رو با ظرافتی فوق‌العاده از لذت‌جویی بی قید و شرط باز می‌داره.
تعظیم‌های فراوان برای قلم و ایده‌پردازی عالی وایلد؛ و ترجمه خیلی خیلی خوب آقای تهامی که بسیار لذت بخش بود.-جز اندک دیالوگ‌ها و جملاتی که فکر کردم شاید ترجمه‌شون باید بهتر و مشخص تر می‌بود-
و اینکه کاش پانوشت‌ها هم توضیحات بیشتری در خصوص شخصیت‌های افسانه‌ای به ما ارائه می‌داد.
حتما بی‌نقص نیست اما چشم من کور است و در لذت خوندن چنین نوشته‌ای غرقم. فعلا درود به مرد انگلیسی شریف! درود!
        

8

صَعوِه

صَعوِه

1404/4/19

        هر چی توصیف بیشتر، صعوه کوچیک خوشحال‌تر. خوندن جزئیات برام خیلی جذاب‌تر از سیر قصه‌ها بود. هرچی یه نویسنده در توصیف لحظات، مکان‌ها یا موقعیت‌ها بیشتر کش می‌داد و کلمات بیشتری صرفشون می‌کرد من بیشتر کیف می‌کردم.
وِرتر-که من همش وُرتر خوندمش و هنوزم ناراحتم که تلفظ درستش این نیست-حال و هوای همین توصیف طلبی و ظرافت قلم رو برام داشت. الان که بزرگتر شدم می‌دونم دیگه این لطافت و شور کمرنگ که از توصیف زیبایی‌های طبیعت توی داستان‌هاست برام کافی نیست.
برای نوشتن از خودکشی، یا خوندن از خودکشی ترجیح می‌دم ضربه بهم کوبیده بشه. محکم؛ سریع. خودکشی به قول خود ورتر اراده‌ی آزادی رو می‌خواد که فرد باید فکر کنه داره؛ و این نیاز به یه برندگی داره موقع حرف زدن درباره‌ش؛ جوری که آدم تو خماری بعد مرگش بمونه.
البته این نظر منیه که با خوندن صحنه مرگ ورتر کلی گریه کردم و دلم برای دیوانگی در قید شده‌اش تنگ می‌شه.
شاید بزرگ‌تر از این که شدم؛ دلم خواست ورتر‌ها رو پیدا کنم که با شیدایی خاص و گرمی جون خودشونو می‌گیرن. اما الان خودکشی خوانی برام یعنی خوندن غم و درد واضحی که بدون کلمات اضافه و ظریف، حجمشونو می‌رسونن و به مرگ که ختم می‌شن؛ انگار سکوت بعد از شنیدن بی‌نهایت نت رو می‌شنوی.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

22

          ترجیحم این بود که امتیازی ندم. با خودم می گم به زندگی‌نامه-یا غم‌نامه یا خلاصه خاطرات-یه آدم نمی شه امتیاز داد. خاطره با قصه توفیر داره. خاطره رو نفی کنی احساس و ادراک و تجربه برهنه شده یه آدم رو نفی می کنی. وقتی کسی به صراحت می نویسه از حسرتش؛ نمی شه بهش امتیاز داد. می شه مثل خارجی های باکلاس؛ براش دقایقی-یا عمری-سکوت کرد.
تو تو اولین روزهایی که با هم حرف زدیم از این کتاب برام گفتی. از اینکه سیمین وقتی این کتاب رفت بازار همه نسخه ها رو خرید و جمع کرد که دست کسی نیفته. قبل از تو بابا از جلال آل احمد مرد دیگه ای برام ساخته بود. تو نگاه سیمین رو داشتی و بابا نگاه جلال رو.
برام روشنه اون روز، وقتی از خیانت های جلال برای بچه دار شدن گفتی. و اینکه سیمین برای  آبروی جلال-و لو نرفتن خیانت هاش-همه نسخه های این کتابو جمع کرد.
اما یادم نیست اصلا چرا بحث من و تو، اونم اون روزای اول اول باید به این قضیه کشیده می شد.
بگذریم.
سخته، عجیبه. چرا باید انقدر صریح بیای و به عنوان متن ادبی از تلاش های زیادت برای بچه دار نشدن بنویسی؟ که خودت و زنت رو-که هر دو جز نویسنده های شاهکار ایرانید-از اون عرش پرت کنی پایین؟
و هزار تا چرا. 
نکته جالب توجه اینه که جلال تاکید داره اول و آخر این زنشه که بچه خواسته. اما راست نیست. التماس به بچه دار شدن مال جلاله نه سیمین. جلال از خفت مشکل داشتن خودش رنج برده نه سیمین. توی نامه هم سیمین برای جلال نوشته بود: دکتر گفت من مثل یک گاو ماده سالمم.-بلانسبتش-
پس اون نگاه ها؛ اون فضای خالی؛ فضای تحقیر تو بود جلال. تو بودی که بچه می خواستی. که ثابت کنی می تونی چون آدما می خوان مطمئن باشن توان یک چیز رو دارن؛ حتی اگر نخوانش.
قضیه همون«دست گربه به گوشت نمی رسه می گه بو می ده»ست.
اما شایدم این صراحت خوبه. نمی دونم.
فقط می دونم سیمین عاشق تو بود؛ جلال.
بیشتر از تو.
        

28

          متفاوت و خاص.
آلن لایتمن هم به نوشتن مسلطه و هم به فیزیک جدید. جستار مانند هایی نوشته از دنیاهایی در یک مکان-شهر کوچک برن در سوئیس-و با مفهوم های مختلفی از زمان که من هیچ وقت شبیهش رو ندیدم.
نمی گم لزوما قراره همه‌ی توصیفاتش عالی باشن و لایتمن تکنیک خاصی در نوشتن داره؛ اما به عنوان دست‌نویس های ادبی یک استاد فیزیک واقعا قابل ستایشن. مفهوم پیچیده‌ی زمان که از نظر انیشتین نسبیه اما این میزان «نسبی» بودن  رو  سخت می شه درک کرد رو آقای لایتمن با ترکیبش با ادبیات بسیار جذاب تر کرده؛ هرچند دروغ چرا؛ همه نوشته‌ها و دنیاها و زمان ها رو من نفهمیدم و نیازه که حتما این کتاب رو بخونم دوباره.
اما حتما جز لیست کتابایی هست که به دوستان ریاضی دوست؛ فیزیک دوست و مهندس و مهم تر از اون؛ دوستای سرکش و فضولم که تو همه چی خوششون می آد سرک بکشن-مثل خودم!-هدیه می‌دم!
کاش بیشتر خونده شه و نقدهای بیشتر و حتما بهتری از این کتاب ببینیم. واقعا لایق این ۴ ستاره هست. دم آلن گرم!
        

13

          واقعا تصور می‌کردم قراره چیز خوبی بخونم.
زن در این کتاب موجود احمق، نادان، هیجانی و هرزیه که یا کارش التماس به شوهرشه که دعوا درست نشه؛ یا خودش دعوا درست می کنه؛ یا با همه می ره «سانفرانسیسکو» یا خیلی راحت با دوکلمه تعریف و زبان نرم خام می شه و از موضع خودش-که معمولا اینا هم احمقانه اند-کوتاه می آد.
مردا هم البته جور دیگری بودند؛ یا هرز بودند یا دروغگو یا آب زیر کاه، فرق مهمشون این بود که مردا باز لااقل دوزار عقل برای نقشه هاشون داشتن!
داستان از نظر بار طنز خوب بود؛ پایانش خیلی یهویی و بی منطق بود و نویسنده کلا انگار با جنس مونث مسئله داشته؛ چون لیلی که مثلا قرار بود نماینده عشق زنانه باشه؛ رو حرف باباش حرف که نزده هیچ؛ سریع تر از آقای راوی عاشق هم عشقش رو فراموش کرده.
خانم اسدالله هم که نسخه پیشین عشق بوده؛ باز با مردش که چشمش پاک بوده-خیر سرش؛ اونم اسدالله!-مشکل داشته که چرا نمی ری با زنای دیگه! یعنی واقعا حتی یک زن تو کل اون خاندان نبود که ابله یا بی‌شعور یا خل وضع یا هرزه یا دهن لق نباشه؟ به خدا یکی کافی بودا!
خلاصه که این همه زمان که صرف خوندنش شد می تونست نشه. هرچند نمی تونم بگم پشیمونم-با اینکه امتحان دارم فردا.-
        

18

صَعوِه

صَعوِه

1403/12/18

          چون به خاطر تو گریه کردم؛ این رو نامه‌ای از دور به خودت در نظر بگیر:
«نیا» هم مثل تو بود. نه. شاید بهتره بگم مامان نیا مثل تو بود. نیا مثل من بود. البته اون من که دیگه نیست و فقط وقتی یه پرده با باد ملایم تکون می‌خوره و از قاب پنجره سُر می‌خوره سمت اتاق یادم می‌آدش.
نیا شکننده‌ترین موجود مونثی بود که تو عمرم دیده بودم. از همه جهت. من روح شکسته‌ای داشتم اما بدنم نمایانش نمی‌کرد. نیا ولی صورت و سیرتش هر دو یکی بود و رنج رو داد می‌زد. رنجوری رو شاید.
همون اول نفهمیده بودم. یادمه سر کلاس و موقع زنگ تفریح یهو زد زیر گریه. اونجا فهمیدم یک سالی می‌شه که دیگه نیست. مادرشو می‌گم.
بعدا که بیشتر دوست شدیم برام گفت مادرش زن سختی بوده. اونم برای موجود ظریفی مثل اون. می‌گفت تا زنده بوده ازش می‌ترسیده و حس می‌کرده مامان درکش نمی‌کنه. مامان زیادی منطقی بوده. می‌دونی ما صحبتمون در خصوص مادرش طولانی نشد. حتی کلا زیاد مصاحبت طولانی‌‌ای نداشتیم. اما علاوه بر شباهت‌های دیگه و چیزهایی از او که دوست داشتم مال من باشن؛ این درک نشدن و لطافت بیش از حد طبع رو می‌فهمیدم. هرچند که به ظاهر کیلومترها ازش فاصله گرفته بودم.
خوزستانی بود. درست مثل تو. چهره‌اش رو که نشونم داد-یا برام فرستاد-هاله‌ای از تو رو داره. یا در واقع تو هاله‌ای از اون عکس در ذهن سایه‌بین من.
اولین بار نیا برای اینکه بندازدم تو خط خوندن رمان ایرانی-که خودش فقط ایرانی می‌خوند و من فقط خارجی-از همین نسیم کتاب بهم قرض داد.«پاییز فصل آخر سال است»
یادم هست موقع سوار سرویس شدن می‌خوندمش. یک عصر رو یادمه با نور مایل از سمت راستم که به کتاب می‌تابید و من فکر می‌کردم چه زنای عجیب و لوسی داره این کتاب. نمی‌دونم شاید هم فکر می‌کردم دوستشون دارم. تو حافظه‌ام رو تقریبا باید بشناسی. من فقط حضور رو ادراک می‌کنم نه منطقش رو. و نه اصلش رو. فقط حضور.
این دومی رو بعد از مدت‌ها که بابا می‌گفت نویسنده خوب و جدید زن ایرانی یعنی این؛ دست گرفتم. از کتابخانه خونه برداشتمش. باران می‌زد و می‌خواندمش و اشک می‌ریختم چون تو در تک تک صفحات بودی و من دلم برات تنگ شده بود.
چون می‌فهمیدمش. برایم عجیب بود که می‌فهمیدم و اونجا بودم و می‌دیدم. برام خوشایند بود که قبل از شروع این کتاب بالاخره خوزستان رو از نزدیک دیده بودم. برام عجیب بود و جذاب بود.
هرس داستانیه که احساساتم رو به هم ریخته. از اون طرف منطق و عقلم حکم‌های دیگه‌ای می‌ده. کمی اغراق؛ کمی پردازش زنانه‌تر یک مرد... نمی‌دونم. یکسری گیرها داشت و توی چشمم بودن ولی چون گریه کردم با این کتاب نمی‌تونم چیز دیگه‌ای بگم.
نوشتن مثل نسیم مرعشی اما کار من نیست. بابا را دیدی سلام برسان و این را از طرف من بهش بگو.
        

7

صَعوِه

صَعوِه

1403/11/27

          سه می‌دم برای برخی عبارتا.اون برخی عبارت‌ها-که مثل همیشه یادم نیست-عالی بودن. از این جهت که خودشون نقاشی بودن و آدمایی که منو می‌شناسن می‌دونن عبارت؛ شعر یا کلمه‌ای برام جذابه خیلی که شکل یه عکس یا نقاشی باشه. و خب بهمن فرسی به خاطر نقاش بودنش می‌تونست چنین عباراتی رو بسازه.
محتوای خاصی نداشت. هدفش هم همین بود. بدون هیچ دلیلی یه مدل زندگی رو شرح داده که شاید الان به خاطر دور موندن ما از جهان خارجمون-چه توسط ما چه توسط اونا-یه طوری خاص به نظر می‌رسه. البته خب شایدم بهتره بگم چون زندگی به اصطلاح هنرمندانه رو شرح می‌ده و سختشم نمی‌کنه و خب جالبه دیدن این مدل زندگی هم.
خلاصش اینه: هیچ دلیلی نداره آدما سخت بگیرن. به هیچی. همه‌چی کاملا بی‌محتواست. همون پوچ‌گرایی در واقع.
همچنان به مفهوم ازدواج فکر می‌کنم که تازگیا تو داستانایی که می‌خونم یهو پیداشون می‌شه. و اینکه هندرسون راست می‌گفت شاید که ازدواج مراسم زنانه‌ایه که مرد دوستش نداره. هرچند که باعث رشدش می‌شه.
بالاخره سود زن بیشتره تو ازدواج یا مرد؟ مساوی‌اند؟ تو این کتاب ازدواج و تعهد عشق رو کمرنگ می‌کنه. تو یکی از داستانای مستور هم همین بود. ازدواج گرسنگی می‌آورد و عشق از یاد می‌رفت.من نظری نمی‌دم. دارم بهش فکر می‌کنم.
(پی‌نوشت: الان یادم افتاد که این مرد اون آخرا یادم آورد چقدر شبیه بوکوفسکی‌یه. دوستش ندارم چون از نظرم داستان نمی‌نوشته. البته خب با فرسی ارتباطم بهتر از اون بوده. شاید چون ایرانیزه شده و درک فضاسازی‌ها برام آسون‌تره. و البته عبارت‌ها. عبارت‌ها.)
        

8

صَعوِه

صَعوِه

1403/11/7

          ۴ ستاره.
چون کار نوین و جذابی بود. تو خیابونای مرکز شهر که قدم می‌زدم قبلا؛ خونه‌ها با آجرای قرمز کهنه و مرمرای زخم خورده و شیشه‌هایی که هزار سال بود کسی رنگ سفید آهن‌شونو تمیز نکرده بود رو دوست داشتم. الان خیلی بیشتر.
الان که می‌رم اون سمتا؛ با چشم دورتادور رو می‌گردم پی این خونه‌ها و با استفاده از چیزایی که از جستارای این کتاب یاد گرفتم؛ فکر می‌کنم چه امکاناتی داره این خونه. چند تا ایوون داره؟ حیاط چی؟ وسطش حوض داره؟ پاگرد پله؟ جان‌پناه‌های سفید که روشون چوب براق کار شده و پنجره‌هایی که با شکلای هندسی خاص جلوی دیدت رو تغییر می‌دن و اگر بخوای نفس واقعی بکشی می‌دوی تو ایوون و پشت بوم. و زل می‌زنی به شهرت و کوه‌هاش و عمیق نفس می‌کشی‌.
جملات خیلی خوب و به اندازه‌ای داشت هر جستار. هر چقدر هم که با کتاب بیشتر جلو اومدم ساختارش نظام‌مندتر و به قاعده‌تر شد و طبعا لذت‌بخش‌تر.
پیوست آخر که در خصوص روش‌های نظری بود هم خیلی جالب بود. معنای تجربه‌ی زیسته رو بسیار خلاصه اما قابل فهم توضیح داده بودند و از همه بیشتر؛ نظریه‌ی آقای الکساندر توجهم رو جلب کرد که می‌گفت الگوهای رویدادی با مکان‌ها هماهنگی دارن. این-با فهم من- یعنی در زیرزمین؛ در پشت بام؛ در کنار پنجره‌ای که رو به درختیه و طاقچه‌‌ی بزرگی برای نشستن داره و در حیاط و کنار گل‌ها؛ آدم‌ها قابل پیش‌بینیه رویدادی که براشون اتفاق می‌افته. در عین حال که شبیه هم می‌شن در جزئیات ممکنه متفاوت باشن و همون جزئیات کل تجربه‌ی زیسته رو تغییر می‌دن.
در کل با وجودی که بی‌تمرکز خوندمش؛ خیلی دوستش داشتم و حتما دوباره می‌خونمش. البته نه به این زودی‌ها.
        

21

صَعوِه

صَعوِه

1403/10/26

          شاید دوست داشتن افسانه‌هایی که توش همه‌ی عشاق ماه‌رو و حیرت‌آور از منظر حسن و جمال و مشتری طلعت و زهره جبین و عنبر به ارغوان بشکسته‌اند ظلم باشه به آدم‌هایی مثل خودم که معمولی‌ایم و با وجود معمولی بودن می‌تونیم عاشق باشیم. انگاری برای رسیدن به عشق باید بدیع‌الجمال باشی یا معشوقت ملتی رو عاشق کرده باشه. مثلا نمی‌تونی صرفا چشمای جالبی داشته باشی و محبوبت هیچ کس رو نداشته باشه جز تو که بهش محبت کرده باشه.
ولی خب؛ تقصیر منم نیست که عاشق قصه‌هام و تنها جایی که بچه‌‌ی کوچولوی درونم دلش غنج می‌ره و یادش می‌ره ناراحتی‌هاشو بین همین قصه‌هاست.
آقای دولت‌آبادی تصریح می‌فرمایند که توی داستانای این کتاب نه از جن و پری خبریه نه اتفاقات غریبه و صرفا تنها چیز ماوراءالطبیعه داخلشون؛ عشق در نگاه اوله.
زنا در کل تو هزار و یک شب موجودات ساده؛ بی عقل و بدترین مشاوران هستن. و البته مکار و پر حیله و حیله‌هایی که مثبت و خیرخواهانه نیستن.(یعنی شایدم هستن؛ فقط خب حیله‌ان دیگه! مکرن.)
از بخش‌های دیگه‌ی اعصاب خردکن داستانا این بود که مقابل خود زن یا دختر با یه مرد درباره ازدواجش حرف می‌زنن و دختره یا زنه عین سنگه. بعدم که شوهرش می‌دن سنگه. اگه بهش اذن بدن که خودت انتخاب کن(توی یکی از داستانا خلیفه بهش اجازه داد خودش نظر بده بنده خدا) تازه می‌تونه بگه بابا من فلانی رو می‌خوام یا نمی‌خوام. از این عصبانی شدم ولی چه چاره. زن کالا هم به حساب می‌اومده اون زمان.
حالا این وسط خیلی عجیبه که نویسنده‌های داستانا اصلا به این فکر نکردن که چطور پس گوینده زنیه که زنان دیگه رو از انتقام کور یه پادشاه خلاص کرده؛ اونم بدون خون و جنگ و عجز و لابه؟ خب یکم فکر کنین به هوشمندی زنی به اسم شهرزاد و بعد همه‌ی زنان رو کودن و نامرد بدونین.
به خاطر حذف قصه‌های ماوراءالطبیعه؛ طیف داستان‌ها شبیه هم بودند و اکثرا عاشقانه. بیشتر هم فاز عربی داشتند در حالی که اگر غلط نگم ریشه‌های فارسی و هندی هم برای هزار و یک شب وجود داشته.
برای فرار از درس و غم و خلاصه تفکرات در جبینی که حال آدمو خراب می‌کنه؛خیلی خیلی داروی خوبیه و وقتی تموم شد کلی غصم شد.
از بین داستان‌ها قصه شعرخونی سه دختر رو دوست داشتم. در مورد کتاب اونقدر سواد ندارم که تحلیلش کنم. شایدم نمی‌خوام. حالا هزار و یک شب باشه برای دختر بچه‌ی درون من. چی می‌شه مگه؟:))

        

2

صَعوِه

صَعوِه

1403/8/29

          من به تعداد زیادی کتاب سه ستاره دادم تو این مدت. نمی دونم چرا. همشون یه تجربه برای من نساختن اما نقطه اشتراک همشون این بود که ضربه هاشون کافی نبودن واسم.
حالا اینکه چرا یهو دلم خواست با این حرف شروع کنم خودمم نمی دونم.
کتاب جالبی بود. دستور پخت های بسیار خاص و جدیدی داشت که احتمالا به ذائقه ما ایرانی ها هم خوش بیاد؛ شیرین و تند اکثرا و تقریبا همیشه با گوشت:))
به عشق در یک نگاه و اینکه تا آخر عمر بمونه به هیچ عنوان باور ندارم و به نظرم مسخره و غیرواقعی می آد. از نظرم فرایند پیوسته نیازه برای درک این مفهوم ولی جای بحث در موردش اینجا نیست.
و برای همینم عمده داستان به نظرم بی معنی بود. قشنگ بود اما واقعیت نداشت.
اغراق آمیز می شد گاهی و آدم تکلیفش رو با ژانر کتاب نمی فهمید.
نکات مثبتش جزئیات زیاد و جذابی بودن که در حین درست کردن غذاها توضیح داده می شد. فضاسازی رو به نظرم نویسنده خیلی خوب انجام داده بود و راحت می تونستی خودت رو کنار ماما النا؛ هر کدوم از خواهرا؛ خدمتکارا یا مردا ببینی.
با سرنوشت دکتر جان مفلوک گریم گرفت. دوست داشتن یک طرفه چیز غم انگیزیه و برای توضیحش هم همین جمله بسه.
در کل بعد از مدتی رمان نخوندن تجربه خوبی بود.

        

11