یادداشت‌های صَعوِه (106)

صَعوِه

صَعوِه

7 روز پیش

          متفاوت و خاص.
آلن لایتمن هم به نوشتن مسلطه و هم به فیزیک جدید. جستار مانند هایی نوشته از دنیاهایی در یک مکان-شهر کوچک برن در سوئیس-و با مفهوم های مختلفی از زمان که من هیچ وقت شبیهش رو ندیدم.
نمی گم لزوما قراره همه‌ی توصیفاتش عالی باشن و لایتمن تکنیک خاصی در نوشتن داره؛ اما به عنوان دست‌نویس های ادبی یک استاد فیزیک واقعا قابل ستایشن. مفهوم پیچیده‌ی زمان که از نظر انیشتین نسبیه اما این میزان «نسبی» بودن  رو  سخت می شه درک کرد رو آقای لایتمن با ترکیبش با ادبیات بسیار جذاب تر کرده؛ هرچند دروغ چرا؛ همه نوشته‌ها و دنیاها و زمان ها رو من نفهمیدم و نیازه که حتما این کتاب رو بخونم دوباره.
اما حتما جز لیست کتابایی هست که به دوستان ریاضی دوست؛ فیزیک دوست و مهندس و مهم تر از اون؛ دوستای سرکش و فضولم که تو همه چی خوششون می آد سرک بکشن-مثل خودم!-هدیه می‌دم!
کاش بیشتر خونده شه و نقدهای بیشتر و حتما بهتری از این کتاب ببینیم. واقعا لایق این ۴ ستاره هست. دم آلن گرم!
        

7

          واقعا تصور می‌کردم قراره چیز خوبی بخونم.
زن در این کتاب موجود احمق، نادان، هیجانی و هرزیه که یا کارش التماس به شوهرشه که دعوا درست نشه؛ یا خودش دعوا درست می کنه؛ یا با همه می ره «سانفرانسیسکو» یا خیلی راحت با دوکلمه تعریف و زبان نرم خام می شه و از موضع خودش-که معمولا اینا هم احمقانه اند-کوتاه می آد.
مردا هم البته جور دیگری بودند؛ یا هرز بودند یا دروغگو یا آب زیر کاه، فرق مهمشون این بود که مردا باز لااقل دوزار عقل برای نقشه هاشون داشتن!
داستان از نظر بار طنز خوب بود؛ پایانش خیلی یهویی و بی منطق بود و نویسنده کلا انگار با جنس مونث مسئله داشته؛ چون لیلی که مثلا قرار بود نماینده عشق زنانه باشه؛ رو حرف باباش حرف که نزده هیچ؛ سریع تر از آقای راوی عاشق هم عشقش رو فراموش کرده.
خانم اسدالله هم که نسخه پیشین عشق بوده؛ باز با مردش که چشمش پاک بوده-خیر سرش؛ اونم اسدالله!-مشکل داشته که چرا نمی ری با زنای دیگه! یعنی واقعا حتی یک زن تو کل اون خاندان نبود که ابله یا بی‌شعور یا خل وضع یا هرزه یا دهن لق نباشه؟ به خدا یکی کافی بودا!
خلاصه که این همه زمان که صرف خوندنش شد می تونست نشه. هرچند نمی تونم بگم پشیمونم-با اینکه امتحان دارم فردا.-
        

4

صَعوِه

صَعوِه

1403/12/18

          چون به خاطر تو گریه کردم؛ این رو نامه‌ای از دور به خودت در نظر بگیر:
«نیا» هم مثل تو بود. نه. شاید بهتره بگم مامان نیا مثل تو بود. نیا مثل من بود. البته اون من که دیگه نیست و فقط وقتی یه پرده با باد ملایم تکون می‌خوره و از قاب پنجره سُر می‌خوره سمت اتاق یادم می‌آدش.
نیا شکننده‌ترین موجود مونثی بود که تو عمرم دیده بودم. از همه جهت. من روح شکسته‌ای داشتم اما بدنم نمایانش نمی‌کرد. نیا ولی صورت و سیرتش هر دو یکی بود و رنج رو داد می‌زد. رنجوری رو شاید.
همون اول نفهمیده بودم. یادمه سر کلاس و موقع زنگ تفریح یهو زد زیر گریه. اونجا فهمیدم یک سالی می‌شه که دیگه نیست. مادرشو می‌گم.
بعدا که بیشتر دوست شدیم برام گفت مادرش زن سختی بوده. اونم برای موجود ظریفی مثل اون. می‌گفت تا زنده بوده ازش می‌ترسیده و حس می‌کرده مامان درکش نمی‌کنه. مامان زیادی منطقی بوده. می‌دونی ما صحبتمون در خصوص مادرش طولانی نشد. حتی کلا زیاد مصاحبت طولانی‌‌ای نداشتیم. اما علاوه بر شباهت‌های دیگه و چیزهایی از او که دوست داشتم مال من باشن؛ این درک نشدن و لطافت بیش از حد طبع رو می‌فهمیدم. هرچند که به ظاهر کیلومترها ازش فاصله گرفته بودم.
خوزستانی بود. درست مثل تو. چهره‌اش رو که نشونم داد-یا برام فرستاد-هاله‌ای از تو رو داره. یا در واقع تو هاله‌ای از اون عکس در ذهن سایه‌بین من.
اولین بار نیا برای اینکه بندازدم تو خط خوندن رمان ایرانی-که خودش فقط ایرانی می‌خوند و من فقط خارجی-از همین نسیم کتاب بهم قرض داد.«پاییز فصل آخر سال است»
یادم هست موقع سوار سرویس شدن می‌خوندمش. یک عصر رو یادمه با نور مایل از سمت راستم که به کتاب می‌تابید و من فکر می‌کردم چه زنای عجیب و لوسی داره این کتاب. نمی‌دونم شاید هم فکر می‌کردم دوستشون دارم. تو حافظه‌ام رو تقریبا باید بشناسی. من فقط حضور رو ادراک می‌کنم نه منطقش رو. و نه اصلش رو. فقط حضور.
این دومی رو بعد از مدت‌ها که بابا می‌گفت نویسنده خوب و جدید زن ایرانی یعنی این؛ دست گرفتم. از کتابخانه خونه برداشتمش. باران می‌زد و می‌خواندمش و اشک می‌ریختم چون تو در تک تک صفحات بودی و من دلم برات تنگ شده بود.
چون می‌فهمیدمش. برایم عجیب بود که می‌فهمیدم و اونجا بودم و می‌دیدم. برام خوشایند بود که قبل از شروع این کتاب بالاخره خوزستان رو از نزدیک دیده بودم. برام عجیب بود و جذاب بود.
هرس داستانیه که احساساتم رو به هم ریخته. از اون طرف منطق و عقلم حکم‌های دیگه‌ای می‌ده. کمی اغراق؛ کمی پردازش زنانه‌تر یک مرد... نمی‌دونم. یکسری گیرها داشت و توی چشمم بودن ولی چون گریه کردم با این کتاب نمی‌تونم چیز دیگه‌ای بگم.
نوشتن مثل نسیم مرعشی اما کار من نیست. بابا را دیدی سلام برسان و این را از طرف من بهش بگو.
        

5

صَعوِه

صَعوِه

1403/11/27

          سه می‌دم برای برخی عبارتا.اون برخی عبارت‌ها-که مثل همیشه یادم نیست-عالی بودن. از این جهت که خودشون نقاشی بودن و آدمایی که منو می‌شناسن می‌دونن عبارت؛ شعر یا کلمه‌ای برام جذابه خیلی که شکل یه عکس یا نقاشی باشه. و خب بهمن فرسی به خاطر نقاش بودنش می‌تونست چنین عباراتی رو بسازه.
محتوای خاصی نداشت. هدفش هم همین بود. بدون هیچ دلیلی یه مدل زندگی رو شرح داده که شاید الان به خاطر دور موندن ما از جهان خارجمون-چه توسط ما چه توسط اونا-یه طوری خاص به نظر می‌رسه. البته خب شایدم بهتره بگم چون زندگی به اصطلاح هنرمندانه رو شرح می‌ده و سختشم نمی‌کنه و خب جالبه دیدن این مدل زندگی هم.
خلاصش اینه: هیچ دلیلی نداره آدما سخت بگیرن. به هیچی. همه‌چی کاملا بی‌محتواست. همون پوچ‌گرایی در واقع.
همچنان به مفهوم ازدواج فکر می‌کنم که تازگیا تو داستانایی که می‌خونم یهو پیداشون می‌شه. و اینکه هندرسون راست می‌گفت شاید که ازدواج مراسم زنانه‌ایه که مرد دوستش نداره. هرچند که باعث رشدش می‌شه.
بالاخره سود زن بیشتره تو ازدواج یا مرد؟ مساوی‌اند؟ تو این کتاب ازدواج و تعهد عشق رو کمرنگ می‌کنه. تو یکی از داستانای مستور هم همین بود. ازدواج گرسنگی می‌آورد و عشق از یاد می‌رفت.من نظری نمی‌دم. دارم بهش فکر می‌کنم.
(پی‌نوشت: الان یادم افتاد که این مرد اون آخرا یادم آورد چقدر شبیه بوکوفسکی‌یه. دوستش ندارم چون از نظرم داستان نمی‌نوشته. البته خب با فرسی ارتباطم بهتر از اون بوده. شاید چون ایرانیزه شده و درک فضاسازی‌ها برام آسون‌تره. و البته عبارت‌ها. عبارت‌ها.)
        

6

صَعوِه

صَعوِه

1403/11/7

          ۴ ستاره.
چون کار نوین و جذابی بود. تو خیابونای مرکز شهر که قدم می‌زدم قبلا؛ خونه‌ها با آجرای قرمز کهنه و مرمرای زخم خورده و شیشه‌هایی که هزار سال بود کسی رنگ سفید آهن‌شونو تمیز نکرده بود رو دوست داشتم. الان خیلی بیشتر.
الان که می‌رم اون سمتا؛ با چشم دورتادور رو می‌گردم پی این خونه‌ها و با استفاده از چیزایی که از جستارای این کتاب یاد گرفتم؛ فکر می‌کنم چه امکاناتی داره این خونه. چند تا ایوون داره؟ حیاط چی؟ وسطش حوض داره؟ پاگرد پله؟ جان‌پناه‌های سفید که روشون چوب براق کار شده و پنجره‌هایی که با شکلای هندسی خاص جلوی دیدت رو تغییر می‌دن و اگر بخوای نفس واقعی بکشی می‌دوی تو ایوون و پشت بوم. و زل می‌زنی به شهرت و کوه‌هاش و عمیق نفس می‌کشی‌.
جملات خیلی خوب و به اندازه‌ای داشت هر جستار. هر چقدر هم که با کتاب بیشتر جلو اومدم ساختارش نظام‌مندتر و به قاعده‌تر شد و طبعا لذت‌بخش‌تر.
پیوست آخر که در خصوص روش‌های نظری بود هم خیلی جالب بود. معنای تجربه‌ی زیسته رو بسیار خلاصه اما قابل فهم توضیح داده بودند و از همه بیشتر؛ نظریه‌ی آقای الکساندر توجهم رو جلب کرد که می‌گفت الگوهای رویدادی با مکان‌ها هماهنگی دارن. این-با فهم من- یعنی در زیرزمین؛ در پشت بام؛ در کنار پنجره‌ای که رو به درختیه و طاقچه‌‌ی بزرگی برای نشستن داره و در حیاط و کنار گل‌ها؛ آدم‌ها قابل پیش‌بینیه رویدادی که براشون اتفاق می‌افته. در عین حال که شبیه هم می‌شن در جزئیات ممکنه متفاوت باشن و همون جزئیات کل تجربه‌ی زیسته رو تغییر می‌دن.
در کل با وجودی که بی‌تمرکز خوندمش؛ خیلی دوستش داشتم و حتما دوباره می‌خونمش. البته نه به این زودی‌ها.
        

21

صَعوِه

صَعوِه

1403/10/26

          شاید دوست داشتن افسانه‌هایی که توش همه‌ی عشاق ماه‌رو و حیرت‌آور از منظر حسن و جمال و مشتری طلعت و زهره جبین و عنبر به ارغوان بشکسته‌اند ظلم باشه به آدم‌هایی مثل خودم که معمولی‌ایم و با وجود معمولی بودن می‌تونیم عاشق باشیم. انگاری برای رسیدن به عشق باید بدیع‌الجمال باشی یا معشوقت ملتی رو عاشق کرده باشه. مثلا نمی‌تونی صرفا چشمای جالبی داشته باشی و محبوبت هیچ کس رو نداشته باشه جز تو که بهش محبت کرده باشه.
ولی خب؛ تقصیر منم نیست که عاشق قصه‌هام و تنها جایی که بچه‌‌ی کوچولوی درونم دلش غنج می‌ره و یادش می‌ره ناراحتی‌هاشو بین همین قصه‌هاست.
آقای دولت‌آبادی تصریح می‌فرمایند که توی داستانای این کتاب نه از جن و پری خبریه نه اتفاقات غریبه و صرفا تنها چیز ماوراءالطبیعه داخلشون؛ عشق در نگاه اوله.
زنا در کل تو هزار و یک شب موجودات ساده؛ بی عقل و بدترین مشاوران هستن. و البته مکار و پر حیله و حیله‌هایی که مثبت و خیرخواهانه نیستن.(یعنی شایدم هستن؛ فقط خب حیله‌ان دیگه! مکرن.)
از بخش‌های دیگه‌ی اعصاب خردکن داستانا این بود که مقابل خود زن یا دختر با یه مرد درباره ازدواجش حرف می‌زنن و دختره یا زنه عین سنگه. بعدم که شوهرش می‌دن سنگه. اگه بهش اذن بدن که خودت انتخاب کن(توی یکی از داستانا خلیفه بهش اجازه داد خودش نظر بده بنده خدا) تازه می‌تونه بگه بابا من فلانی رو می‌خوام یا نمی‌خوام. از این عصبانی شدم ولی چه چاره. زن کالا هم به حساب می‌اومده اون زمان.
حالا این وسط خیلی عجیبه که نویسنده‌های داستانا اصلا به این فکر نکردن که چطور پس گوینده زنیه که زنان دیگه رو از انتقام کور یه پادشاه خلاص کرده؛ اونم بدون خون و جنگ و عجز و لابه؟ خب یکم فکر کنین به هوشمندی زنی به اسم شهرزاد و بعد همه‌ی زنان رو کودن و نامرد بدونین.
به خاطر حذف قصه‌های ماوراءالطبیعه؛ طیف داستان‌ها شبیه هم بودند و اکثرا عاشقانه. بیشتر هم فاز عربی داشتند در حالی که اگر غلط نگم ریشه‌های فارسی و هندی هم برای هزار و یک شب وجود داشته.
برای فرار از درس و غم و خلاصه تفکرات در جبینی که حال آدمو خراب می‌کنه؛خیلی خیلی داروی خوبیه و وقتی تموم شد کلی غصم شد.
از بین داستان‌ها قصه شعرخونی سه دختر رو دوست داشتم. در مورد کتاب اونقدر سواد ندارم که تحلیلش کنم. شایدم نمی‌خوام. حالا هزار و یک شب باشه برای دختر بچه‌ی درون من. چی می‌شه مگه؟:))

        

1

صَعوِه

صَعوِه

1403/8/29

          من به تعداد زیادی کتاب سه ستاره دادم تو این مدت. نمی دونم چرا. همشون یه تجربه برای من نساختن اما نقطه اشتراک همشون این بود که ضربه هاشون کافی نبودن واسم.
حالا اینکه چرا یهو دلم خواست با این حرف شروع کنم خودمم نمی دونم.
کتاب جالبی بود. دستور پخت های بسیار خاص و جدیدی داشت که احتمالا به ذائقه ما ایرانی ها هم خوش بیاد؛ شیرین و تند اکثرا و تقریبا همیشه با گوشت:))
به عشق در یک نگاه و اینکه تا آخر عمر بمونه به هیچ عنوان باور ندارم و به نظرم مسخره و غیرواقعی می آد. از نظرم فرایند پیوسته نیازه برای درک این مفهوم ولی جای بحث در موردش اینجا نیست.
و برای همینم عمده داستان به نظرم بی معنی بود. قشنگ بود اما واقعیت نداشت.
اغراق آمیز می شد گاهی و آدم تکلیفش رو با ژانر کتاب نمی فهمید.
نکات مثبتش جزئیات زیاد و جذابی بودن که در حین درست کردن غذاها توضیح داده می شد. فضاسازی رو به نظرم نویسنده خیلی خوب انجام داده بود و راحت می تونستی خودت رو کنار ماما النا؛ هر کدوم از خواهرا؛ خدمتکارا یا مردا ببینی.
با سرنوشت دکتر جان مفلوک گریم گرفت. دوست داشتن یک طرفه چیز غم انگیزیه و برای توضیحش هم همین جمله بسه.
در کل بعد از مدتی رمان نخوندن تجربه خوبی بود.

        

11

صَعوِه

صَعوِه

1403/4/23

          تمیز. تمیز و لطیف. شاید زیادی لطیف؛ اما کی گفته حتما نیازه زندگی واقعی رو با تموم سیاهی هاش بذاریم تو کتابا؟
یادمه این کتاب رو برای مسابقه خندوانه گرفته بودم. فکر کنم ۱۳ سالم بود و خب هیچی نمی فهمیدم از این کتاب. نه آدماش؛ نه حساش؛ نه مکان هاش. مثل این بود که به نوزاد شکلات بدی.
«عسل؛ بانوی آذری» رو می شناسم چون نیمی از خاطراتم با مردم آذری گذشته. عسل زنیه که در مادر؛ خاله ها؛ دختر خاله ها و زنان کوچه و خیابون تبریز دیدم. 
نه کامل؛ اما اون سر بالا گرفتن ها؛ رهایی ها؛ نترسیدن ها و «فریاد» عاشقانه ای که گیله مرد عوضش زمزمه می خواست رو خوب می شناسم.
انقدر ایرانی بود؛ و انقدر توصیفات شیرین بود که حتی لحظه ای تلخی نچشیدم. حتی با وجود کمی خاطره گویی از «مغول ها» و آزارشون؛ بازم شیرین شیرین بود کتاب.
اما!
به قول عسل؛ گیله مرد خیلی تکراری حرف می زد. همش تکرار تکرار. و بله عسل! منم از دست تکرار های شاعرانهٔ شوهرت کلافه می شدم:))
دوم اینکه بی زمانی گاهی آزار می داد ذهن منو. واقعا خیلی کم بود این آزار اما حضور داشت.
سوم: گیله مرد؛ واقعا دلم می خواست زنده بودی و ازت می پرسیدم تو که انقدر راحت می گی کی عاشقه و کی نیست؛ این قاطعیتت رو از کجا پیدا کردی؟ اینکه نویسنده ها و خواننده ها و بچه ها هیچ وقت عاشق نمی شن؛ اینکه عشق فقط یه باره و بس و اگه کسی چیزی جز این بگه دروغ گفته...دلم می خواست می فهمیدم چطور انقدر محکم دربارش حرف زدی.
اما واقعا ایرانیِ لطیف زیبا یعنی این. با تشکر از گیله مرد کوچک اندام و بانوی آذریش:))
        

17

صَعوِه

صَعوِه

1403/3/28

          وای وای وای!
تموم شد بالاخره!
روزی که تمومش کردم از خوشحالی توانایی اینو داشتم که تمام کوی رو شیرینی بدم از سر تا ته!😁
گزارشات هر چی به ذهنم رسیده رو تو خودشون دارن و به گوشیم و دستام زحمت نمی دم بیشتر از این:))) 
خیلی خلاصه: ایده کار رو دوست دارم. این نوع بررسی زیاد کار نشده و اونم به شکل کتاب و داستان هایی از جاهای مختلف.
مشکلی که داره اینه که چون چند داستان به عنوان یک رساله دکتری بررسی شده دقیق نیست خیلی. سرسری به نظرم اومد و به گمانم این خانم دکتره می تونست رو خود منطق الطیر فوکوس کنه؛ اما دقیق و عمیق و مستند تر.
چند کتاب جالب از توی این کتاب یافت کردم که خب خوشحالم؛ و بهم جهت داد این نوع تحقیق و شالوده کار کمک کننده بود برام. هر چند معتقدم خود این خانم دکتره تحلیل هاش می تونست بیشتر مال خودش باشه و بیشتر عمق قضیه ها رو بکشه بیرون؛ که خب بازم برمی گرده به این زیاد بودن تعداد داستانا.
جالب بود؛ خسته کننده هم بود همزمان؛ اما حس خوب انجام یک کار مفید در راستای مسیر زندگیم(بدم می آد از این جمله البته:))) بهم داد که دمش گرم.
عزت زیاد.
        

1

صَعوِه

صَعوِه

1403/3/14

          «آهنگی عاشقانه که مدت ها به دنبالش می گردی و موقع تموم شدن گاها ناصحیحی؛ با چند بار تکرارِ بخشی از آهنگ، صدای خواننده محو و خاموش می شه و موسیقی در حد چند ثانیه بعدش ادامه پیدا می کنه.»

طرز نگاه لارنس طرز نگاه جدیدی نیست. به طور کلی این طرز نگاه از چشم کسی بر می آد که خودش مدت ها اسیر چیزی بوده. به قول خودش:«برده منش مادرزاد».
خلاصه داستان؛ در خصوص دختر جوان و شاداب و زیبایی به اسم ایوته که از خاندان کشیشه و متنفره از اخلاقیات دروغین و ریاکارانه افراد نزدیکش. یه جورایی شاید بشه گفت در مکتب حافظ شیرازی حضور دورادور داره این دختر خانم:))
کاملا تصادفی(!) با مردی کولی و چشم سیاه آشنا می شه که «نگاهش پر از تمنای بی پرده بود» و خب دلش می ره با این قطعیتی که در نگاه مرد دیده می شه. قطعیتی صادقانه و بدون تظاهر. 
از نظرم صداقت به شدت توانایی اینو داره که بر همه چیز و کس غلبه کنه. و خب اینجا هم ایوت(که خودش هم صداقت و بی توجهیش به مصلحت های جامعه انسانی کار دستش می ده) دلش می ره با این چشم ها و رفتار های شاید «طبیعی».
مشخصه بارز مرد کولی؛ همون حضور طبیعیشه. بدون اینکه بخواد بی دلیل پر باشه از دورویی ها و لفاظی های نا به جا. برداشتم این بود که از نظر لارنس؛ زمانی یک انسان می تونه موجود مقدسی باشه که احتیاط برده گونه اش رو بذاره کنار و صادق باشه. صادق در هر چیز؛ مثل مرد کولی که تمنای تن ایوت رو توی چشم هاش پنهان نمی کرد و اتفاقا گستاخانه نشونش می داد.

شخصیت ها خمیره های نیمه داشتن. مثل بادوم های نارس‌ که از بیرون پوسته خوبی دارن؛ اما مغزشون چغر و تلخه.
البته این شاید جزء امضای شخصی لارنس باشه که ممکنه باعث شه این نقد رو بشه تغییر داد.

پایان داستان لوس و کلیشه ای به حساب می اومد. هرچند شاید کلا زندگی همین شکلیه و من یا امثال من توقع بیخودی داریم ازش.
البته شایدم چون خیلی یه دفعه ای تموم شد باهاش حال نکردم. انگار لارنس دیگه حال نداشته بیشتر وایسه رو این نوشته و می خواسته زودتر بعدی رو شروع کنه:)

جنسیت مسئله عمیق و خیلی حساسی نبود در این کتاب. شاید البته می شد حدس زد که نوشته یک زن نیست این کتاب و جالبش می کرد شخصیت اول بودن ایوت که یه دختر جوونه در کتاب مردی میانسال.

دوست داشتم بیشتر بنویسم از اینکه چرا این طرز فکر می تونه زیبا باشه و بفهمی نفهمی همه آدما از این طرز فکر بدشون نمی آد. اما نه حالش هست و نه جاش:)
خلاصه که با آقای لارنس حالی کردم و دوست دارم بیشتر بخونم ازش.
عزت زیاد.
        

16

صَعوِه

صَعوِه

1403/2/20

          توی این کتاب یه چیزی خیلی آزار‌دهنده بود: عرب ها یه مشکلی دارن.
اصلا در طول داستان این قضیه رو اعصاب من بود؛ که فرانسوی ها اگر هم مشکلی داشته باشن؛ مردم محترمی هستن و مثلا از یه زن با بیکینی تو فرودگاه خیلی مودبانه خوششون می آد و اصلا هم انحرافی درشون وجود نداره‌.
از یک طرف هم این حرف ها دروغ نیستن.
به هر حال مردای فرانسه زنای بیشتری رو با بیکینی دیدن و بلدن چیکار کنن که لااقل در «جامعه»شون آدمای عوضی و بی فرهنگی نباشن. اما قضیه برای مردم جهان سومی مثل ما یا اعراب متفاوته.
دقت کنیم که اصلا منظورم این نیست زنا اگه با بیکینی رفت و آمد کنن همه مشکلات ما حل می شه! فرهنگ هر جا یه چیزی رو اقتضا می کنه و اصلا خوب تر یا بدتری وجود نداره. اینم که می گن هر جا زن یا مرد راحت تر بکَنه آزادی بیشتریه بر اساس جامعه خودشونه؛ نه اقتضائات و تفاوت های جامعه های مختلف.(هرچند جامعه خود مردمن و نظر خودشون در ارتباط با پوشش شون هم خیلی مهمه؛ اما با اطلاعات و نه صرفا پیروی از یه مد چه مذهبی متعصبانه و چه مد جهانی کورکورانه.)

خود داستان اطلاعات دیده شده بودن انگار. البته من واقعا نمی دونم این آقا خودش مراکش رو دیده یا نه؛ چین رو دیده یا نه اما قابل قبول بودن.
تقصیر شخص نویسنده نیست؛ قسمتی از حقایق با اون نژاد پرستی خاص اروپایی که الان به شدت نهانش می کنن ولی بازم از صد جا می زنه بیرون ترکیب می شه و اینجوریه که یه فرانسوی خوب؛ کاملا ناخودآگاه خودشو از یه ایرانی و عرب برتر می دونه در زمینه انسانی.
خلاصه که؛ برخلاف نظر بزرگوارانی که این کتاب رو معرفی کردن؛ کتاب حس خوبی به من نداد؛ فقط یه استراحت بین کتابای درسی و سنگین بود.
        

2

صَعوِه

صَعوِه

1403/2/18

5

          تو گزارشات هر چی به ذهنم رسیده رو گفتم.
تا سخنرانی آخر خیلی شاکی بودم از شریعتی. شایدم مشکل این بود که من نباید سال ۱۴۰۳ سخنرانی های سال ۱۳۴۵ یا ۵۰ رو بخونم!
آخه مثلا داشت زن رو مدح می کرد؛ ولی توضیح نمی داد چطوری. نمی تونست بگه؛ کلمه نداشت یا نمی شناختش رو نمی دونم!

فاطمه در «فاطمه فاطمه است» که همش ضعیف بودنش تاکید می شد و احساسی بودنش. در خصوص زندگی شون هم داستان های تکراری بچگیام بود و بس.
حرف های آقای شریعتی در فاطمه فاطمه است نیاز به تمیز کردن دارن؛ یعنی اگه خیلی پیگیر باشی می نشینی سر وقت حرفا و جدا می کنی چی به درد الان می خوره چی نه.

سخنرانی دوم باز نسبتا بهتر بود. اما همه جای این دو تا سخنرانی؛ زن مثل یک موجود غیر انسان تصور می شد. جنسیت شکاف عظیمیه تو سخنان شریعتی.
«حقوق انسانی زن رو بهش بدین!» مگه زن یه گیاهه؟ یه حیوونه؟ حقوق منو کی می خواد بده؟ مرد مگه صاحب منه که بخواد حقوقم رو بهم «بده»؟ 
مرد حق داره احترام بذاره بهش و حق که نه؛ باید بذاره!
اینه که کلمات بار خودشونو بیشتر از معنای نهاییشون به نمایش می ذارن!

سخنرانی سوم بدک نبود. جز اینکه من باید از مرد تمکین کنم و غریبه بی اجازه آقا راه ندم خونه و توضیح هم داده نمی شه که چرا من باید تمکین کنم و اصلا تمکین شریعتی یعنی چی. و خب نه دیگه. واقعا پیاده شه با هم بریم.

اما آخری!
خیلی حال کردم جدی با این یکی. با روشی که درست توضیح داده. 
اسم سخنرانی حجابه؛ و حرفای شریعتی جز یکسری جاها خیلی خوبه. خیلی قشنگه.
در جا انداختن هر مطلبی روش درستش رو باید پیدا کرد؛ و اون روش قطع به یقین نه زوره؛ نه محروم کردن؛ نه حتی تذکر رو مخ کلامی!
اگر واقعا مسئله ست برای آقایون بالایی؛ روش درستش رو اول یاد بگیرن؛ بعد تلاش کنن پیاده کنند. همین طوری نمی شه.
به خاطر همون آخری نیم ستاره بیشتر می دم و خلاصه که آخر کار فیلم کل فیلم رو جمع کرد.
عزت زیاد.
        

1

          عجیب داستانیست داستان مردان جنگی. و عجیب تر شاید زنانشون...


اینکه البته چیز جدیدی نیست؛ فقط من جمله برای شروع نداشتم:))
آقای مصطفی چمران مرد قابل احترامی‌ست به چند دلیل؛ مهم ترینش ایمانه.
قوت حقیقی کسانی مثل دکتر چمران ایمانشون بوده. کاری ندارم با اینکه کلا از نظر من ایمان صد درصدی به یک موضوع کار خطاییه و فکر کردن به اینکه صد درصد یک باور درسته یا صد درصد کسی که باور مخالف باشه آدمیه که حقشه بمیره؛ در واقع خودش یک جور ظلم و اشتباهه.
داشتن ایمان یه چیزه و در راه اون ایمان «عمل»ی انجام دادن یه چیز دیگه. مردی مثل دکتر چمران مرد عمل به ایمانشه و توی این راه از هر چیزی که داشته مایه گذاشته. این قابل احترامه.
در عین حال ایمان می تونه جهانِ انسان های نزدیک به خودت رو نابود کنه. همون طور که زندگی همسر اول دکتر و بچه هاش نابود شد. هر وقت دوست داشتم دکتر رو یه اسطوره ببینم؛ زنی از وجودم بلند می شد انگار و همذات پنداری می کرد با همسرش. با بچه هاش.
شاید بگید که اگه این زن آدمِ کسی مثل چمران نبود اصلا نباید عاشقش می شد؛ ولی نمی شه حقیقتا انقدر ساده دوست داشتن و خواستن رو تو کلمه ها جا کرد و ازش عبور کرد و فکر کرد به قطعیت ثابتش.
پروانه(یا تامسن) زنی آمریکایی بوده که مسلمان می شه و اسمش رو تغییر می ده. اما پس از تحمل جنگ و بمباران و قضایایی که حتما بهتر از من می دونین از لبنان به همراه بچه هاش به آمریکا بر می گرده. بر اساس اسنادی آقای دکتر چمران بعد ها سراغی از بچه ها و همسرش نمی گیره و خب بعدا با بانوی دیگری هم ازدواج می کنه.
دکتر بر اساس «ایمان» خودش رفته جلو؛ ولی این ایمانش تبعاتی داره مثل همین. مثل روان یک زن رو مشوش کردن؛ نه تنها یک زن که یک مادر؛ که بچه هاش رو طوری از خودش می دونه که فقط کلمه مادر برای توصیفش کفایته.
این قصه سر دراز دارد. نه دکتر چمران و نه هیچ شهیدی برای من مقدس نیستند چرا که ایمان عملی شون گاها صدماتی این چنینی زده‌. حالا البته این دیدگاه حال حاضر منه و ممکنه بعدا تغییر کنه.
بگذریم. در خصوص کتاب:
اوایل به شدت دیالوگ ها لوس و سکانس ها حوصله سر بر و کلیشه ای بودن. انگار داشتی کارتون تخیلی تماشا می کردی و واقعا؛ واقعا از آقای شجاعی بعید بود چنین دیالوگ های بی نمکی.
بعدش که به لبنان و جنگ نبعه نزدیک شدیم داستان قوی تر شد. سکانس ها بهتر شدند(که مهم ترین دلیلش اینه که جنگ و فیلم جنگی یکسری سکانس مشابه داره و خلاقیت خاصی توش دیده نمی شه؛ فقط هیجان داره.)
دیالوگ های مردانه بسیار بهتر و واقعی تر از دیالوگ های عاشقانه بین دکتر و همسرش بود. و یا کلا دیالوگ های احساسی دیگه. حالا نمی دونم این نقص کتابه یا کلا شهدا به خاطر همون ایمان عملی شون یک چنین دیالوگ های...(عجیب شاید؟) داشتن.
همش حس می کردم نیازه به یک جنبه خاصی از دکتر پرداخت محکم تری بشه. یعنی کتاب یک طوری بود که تو نه کامل اطلاعات تاریخی دریافت می کردی ازش و نه احساسی و شخصی. یک چیز کلیشه ای محض خلاصه اش می شه که جدا به نظرم حق دکتر چمران نیست.
کلا بخوام بگم به دلیل کلیشه ای بودن و گاهی «خنک» بودن دیالوگ ها خیلی از کتاب لذتی نبردم. تا که خواند و چگونه خواند و کجا؟ 
اما برای کسانی که دکترِ شهید چمران براشون اسطوره ای هست باید کتاب جالبی باشه.

        

8