یادداشت صَعوِه
1403/12/18
چون به خاطر تو گریه کردم؛ این رو نامهای از دور به خودت در نظر بگیر: «نیا» هم مثل تو بود. نه. شاید بهتره بگم مامان نیا مثل تو بود. نیا مثل من بود. البته اون من که دیگه نیست و فقط وقتی یه پرده با باد ملایم تکون میخوره و از قاب پنجره سُر میخوره سمت اتاق یادم میآدش. نیا شکنندهترین موجود مونثی بود که تو عمرم دیده بودم. از همه جهت. من روح شکستهای داشتم اما بدنم نمایانش نمیکرد. نیا ولی صورت و سیرتش هر دو یکی بود و رنج رو داد میزد. رنجوری رو شاید. همون اول نفهمیده بودم. یادمه سر کلاس و موقع زنگ تفریح یهو زد زیر گریه. اونجا فهمیدم یک سالی میشه که دیگه نیست. مادرشو میگم. بعدا که بیشتر دوست شدیم برام گفت مادرش زن سختی بوده. اونم برای موجود ظریفی مثل اون. میگفت تا زنده بوده ازش میترسیده و حس میکرده مامان درکش نمیکنه. مامان زیادی منطقی بوده. میدونی ما صحبتمون در خصوص مادرش طولانی نشد. حتی کلا زیاد مصاحبت طولانیای نداشتیم. اما علاوه بر شباهتهای دیگه و چیزهایی از او که دوست داشتم مال من باشن؛ این درک نشدن و لطافت بیش از حد طبع رو میفهمیدم. هرچند که به ظاهر کیلومترها ازش فاصله گرفته بودم. خوزستانی بود. درست مثل تو. چهرهاش رو که نشونم داد-یا برام فرستاد-هالهای از تو رو داره. یا در واقع تو هالهای از اون عکس در ذهن سایهبین من. اولین بار نیا برای اینکه بندازدم تو خط خوندن رمان ایرانی-که خودش فقط ایرانی میخوند و من فقط خارجی-از همین نسیم کتاب بهم قرض داد.«پاییز فصل آخر سال است» یادم هست موقع سوار سرویس شدن میخوندمش. یک عصر رو یادمه با نور مایل از سمت راستم که به کتاب میتابید و من فکر میکردم چه زنای عجیب و لوسی داره این کتاب. نمیدونم شاید هم فکر میکردم دوستشون دارم. تو حافظهام رو تقریبا باید بشناسی. من فقط حضور رو ادراک میکنم نه منطقش رو. و نه اصلش رو. فقط حضور. این دومی رو بعد از مدتها که بابا میگفت نویسنده خوب و جدید زن ایرانی یعنی این؛ دست گرفتم. از کتابخانه خونه برداشتمش. باران میزد و میخواندمش و اشک میریختم چون تو در تک تک صفحات بودی و من دلم برات تنگ شده بود. چون میفهمیدمش. برایم عجیب بود که میفهمیدم و اونجا بودم و میدیدم. برام خوشایند بود که قبل از شروع این کتاب بالاخره خوزستان رو از نزدیک دیده بودم. برام عجیب بود و جذاب بود. هرس داستانیه که احساساتم رو به هم ریخته. از اون طرف منطق و عقلم حکمهای دیگهای میده. کمی اغراق؛ کمی پردازش زنانهتر یک مرد... نمیدونم. یکسری گیرها داشت و توی چشمم بودن ولی چون گریه کردم با این کتاب نمیتونم چیز دیگهای بگم. نوشتن مثل نسیم مرعشی اما کار من نیست. بابا را دیدی سلام برسان و این را از طرف من بهش بگو.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.