معرفی کتاب رویای تبت اثر فریبا وفی

رویای تبت

رویای تبت

3.3
39 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

85

خواهم خواند

21

شابک
9789643058241
تعداد صفحات
180
تاریخ انتشار
1399/10/7

توضیحات

        
امشب همان شب شیوا .حالا می فهمم آن روز از آمدن چنین شبی واهمه داشتی و من آن را به خونسردی و بی اعتنایی ات نسبت می دادم. همیشه  فکر می کردم آمادگی روبه رو شدن با واقعیت را داری .می گفتی اگر نادیده اش بگیری باید تاوان بدهی.روی حرفت با من بود.نمی توانستم واقع بین باشم .خیالاتی بودم.
هنوز به دوروغ بودن چیزی که پیش آمده بود امید داشتم .هر لحظه ممکن بود مهرداد پیدایش بشود و بگوید همه چیز یک شوخی بود.یک شوخی بامزه.

      

لیست‌های مرتبط به رویای تبت

یادداشت‌ها

چند سال پی
          چند سال پیش فیدیبو چالشی راه انداخته بود که با چند سوال به تو می‌گفت اگر قرار بود نویسنده شوی شبیه چه کسی می‌شدی. برای من آمد: فریبا وفی.
نمی‌شناختمش. در گوگل جست‌وجویش کردم و دیدم آری به سلیقه‌ام نزدیک است! اما در کل وقعی ننهادم و به چشم یک بازی به آن نگاه کرده بودم. از طرفی، از همان موقع گوشه‌ی ذهنم را قلقلک می‌داد که دست‌کم یکی‌ از آثارش را بخوانم. چند روز پیش بی‌دلیل شروع به خواندن یکی‌شان کردم و دیدم نمی‌توانم زمین بگذارمش.
رویای تبت از از همان کتاب‌هایی‌ست که می‌توان بی‌شمار ناب‌جمله از آن بیرون کشید. مکالمات کوتاهی که پشت‌ هم گره‌شان ایجاد می‌شود و در همان لحظه تمام می‌شود اما عمقی را همراه دارند و چیزی را در خواننده می‌کارند که نویسنده آن را کِش نداده بلکه فرصت برداشت را به خود خواننده و میان‌متن‌های خالی داده و این‌گونه‌ست که هر تکه‌ی قصه را خیلی زود تمام می‌کند و ۱۸۰ صفحه‌ی ناقابل را در ۴۵ بخش تقسیم کرده است.
واقع‌گرا، روان و داستانی؛ با چاشنی ایهام‌های هوشمندانه و شخصیت‌پردازی دقیق. همان‌ گونه که دوست می‌داشتم. فیدیبو راست می‌گفت.
        

14

        "از تولد بچه ی محمدعلی که باخبر شدم پایم را توی یک کفش کردم که برویم مشهد. پدر جاوید مغازه را سپرد دست شاگردش و رفتیم مشهد. می‌ترسیدم اگر نرویم توبه‌ام را بشکنم و بروم در خانه‌شان. رفتم توی حرم. گوشه‌ای نشستم. چادرم را روی سرم کشیدم و گریه کردم. گفتم خدایا محبتش را از دلم بیرون کن."
با خودم فکر کردم من نرفتم حرم. از این ماشین پیاده شدم و سوار یکی دیگر شدم و حالا پیاده رفتن سخت بود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0