داستان ها مثل پرگار هستن و ما رو از دوتا نقطه متفاوت بهم وصل میکنن...
مثلا میتونن تو رو در حالی که در پناه پنجره نشستی و از نیسمِ ملایم و خنک که بوی بارون و خاک نم زده رو پخش وجودت کرده، لذت میبری، وصل کنه به اردگاه جنین، به عشق آدم ها به سرزمینی که ازش رونده شدن و غم ابدیشون ....
داستانا، دست ِ قلب نابینا ی تو رو میگیرن و مثل یه راهنمایی با حوصله از کوچه های پس کوچه های رنج ِ اردوگاهِ صبرا و شتیلایِ بیروت، توی یه شب پرستاره، میبرنت کنار دریای مدیترانه و برات از عشق میگن ....
داستانا، غم و درد و رنج آدم ها روبهتر درک میکنن به خاطر همینه که بهتر تعریفش میکنن، اونقدر خوب که تو به خودت میای میبنی اوه صورتت از غم خیس شده و قلبت سنگین
و خب داستانی که از سال هایِ ابدی جنگ میگه ، مدام از ازدست دادن ها میگه ...
از دست دادن خونه ، از دست دادن سرزمین ، از دست دادن خانواده ، از دست دادن هویت ، از دست دادن عزیزانت و.......و تو به خودت میایی میبینی شدی "امل" دندوناتو روی هم فشار میدی و کف دستت رو مشت میکنی ...
"شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند
شیشه دل چو بشکنی، سود نداردت رفو"
این داستان برای مااز چیزی تعریف میکنه که حداقل الان دیگ باهاش آشناییم
"ا ز۱۸ سپتامبر ۱۹۸۲ میگه از حمله به اردگاه و قتل عام زن ها و بچه های بی سلاحی که مصداق جنایت جنگیه و تیتر خبر هایی که میزنه ما فقط به دنبال نظامی هاییم... و حتی از قبل ترش از ۱۹۴۸
از جناز هایی که در زیر سایه ی بی اعتنایی دنیا می پوسن
از بیمارستانی میگه که پر شده بوده از پرچم های صلیب سرخ اما در جا با خاک یکسان میشه .....
و همه این ها چند سال بعد تو ۲۰۲4 تکرار میشه اینبار مادری همینگوی وار این داستان رو ادامه میده
" یک امید کوچک بود، این چیزی بود که دکتر درباره ی کودک زخمی ام به من گفت : رفتم و برگشتم ، پسرم را پیدا نکردم ، دکتر و بیمارستان راهم پیدا نکردم " یاد این جمله از "پس از بیست سال" میافتم " این تاریخ نیست که تکرار میشه، این مردمان تاریخی اند که تکراری هستن "
و در نهایت صدا و شعر و لهجه ی عربی محمود درویش که میگه
و دم و دم ودم ...
خون و خون خون
این سرزمین کوچکتر از خون فرزندان خویش است ...