یادداشت‌های علی ریاضی (15)

مروارید
          یک؛ قبل از این کتاب، از اشتاین‌بک فقط رمان کوتاه «موش‌ها و آدم‌ها» رو خونده بودم. با این که سال‌های زیادی از خوندن اون کتاب گذشته و من هم - که به داشتن حافظه‌ی خوب معروف نیستم - فقط کلیاتی ازش در خاطرم مونده ولی وقتی در ذهنم مرورش می‌کنم، بعضی از حس‌هایی که با خوندن کتاب داشتم رو دوباره حس می‌کنم؛ حس‌های مختلفی که مهم‌ترینشون، تلخیه. اشتاین‌بک، خیلی خوب از امیال آدم‌ها می‌نویسه. امیالی که تلخی در پی دارند. تلخی‌ای که آدم‌ها رو رها نمی‌کنه.
دو؛ خود داستان برگرفته از یکی از داستان‌های فولکلور مکزیکه و مخصوصا با توجه به حجم کمش، پیچیدگی‌های زیادی نداره؛ اشتاین‌بک در شاخ‌وبرگ دادن به این داستان از تمی استفاده کرده و در اون استعاره‌هایی رو گنجونده که داستان رو باورپذیرتر و جذاب‌تر کرده. درحقیقت مروارید، حکایت پندآموزیه که به شکل رمانک گیرایی دراومده.
سه؛ پیچیدگی‌ اندک و حجم کم کتاب در کنار ریتم تند روایت داستان، باعث می‌شه که وقتی شروع به خوندنش کردی، خیلی سخت بتونی تا قبل از تموم شدن، زمینش بذاری.
        

24

یاد نئون به خیر
          به‌طورکلی نوشتن در مورد یه مجموعه داستان، ساده نیست؛ چون سخته که یه ویژگی مشترک شاخص تو همه‌ی داستان‌هاش پیدا کنی. ممکنه بعضی داستان‌ها رو دوست داشته باشی یا از نظرت خاص باشن و بعضی دیگه این طور نباشن. ولی تجربه‌ی کلی من از خوندن این مجموعه‌داستان کوتاه، مثل این بود که پشت موتورسیکلت کسی نشسته بودم و راننده داشت با سرعت تو کوچه‌پس‌کوچه‌ها حرکت می‌کرد و هی فرعی‌ها رو می‌رفت داخل و باز سر از مسیر اصلی در می‌آورد و به دقیقه نرسیده دوباره یه فرعی دیگه رو وارد می‌شد. این حسی بود که وقتی هی وسط روایت داستان اصلی، مسیر منحرف می‌شد به جزئیات یه ماجرای فرعی و به‌سرعت دوباره برمی‌گشت به داستان اصلی، داشتم. البته این ورود حجم زیاد اطلاعاتِ کاملا متفاوت در زمان کوتاه، ابدا ناخوشایند نبود؛ برعکس، لذت متفاوتی داشت و فوق‌العاده سرگرم‌کننده بود.


ضمنا کتاب اصلی با عنوان «OBLIVION‌ (فراموش‌شدگی)»، هشت تا داستان داره که در کتاب «یاد نئون به‌خیر» فقط چهار تاش اومده. کتاب هم مطلقا هیچ پیشگفتاری، مقدمه‌ای، درباره‌ی نویسنده‌ای، چیزی نداره که درش توضیح داده باشه چرا چهار تا داستان دیگه حذف شدن و‌ از این نظر خیلی عجیبه.


اینو هم بگم که اگه به من بگن یه نویسنده‌ی توانا که خودکشی کرده، یه داستان کوتاهی داره که شخصیت اولش کسیه که خودکشی می‌کنه و داستان داره از زبان اون روایت می‌شه، این برای من دلیل کافی‌ایه که اون داستان رو بخونم.
        

16

چیزهای کوچکی مثل اینها
          از نظر من، چیزهای کوچکی مثل این‌ها، رمان – یا شاید بهتر باشه بگم رمانک - خیلی شسته‌رفته‌ایه. کیگان، آروم‌آروم خواننده رو وارد داستان می‌کنه و تازه اواخر کتاب، متوجه منظورش از کنار هم قرار دادن ماجراهای مختلفی که تعریف کرده می‌شیم. در خرج کردن کلمات و پروبال دادن به اتفاقات، خیلی بهینه عمل کرده و در انتخاب جایی که باید از تعریف یک ماجرا دست کشید و باقیش رو مبهم گذاشت، عملکرد درخشانی داشته.
اسم کتاب خیلی بامسماست. چیزهای کوچکی مثل این‌ها به‌واقع روایتیه از زندگی که از کنار هم قرار گرفتن همین چیزهایی کوچک، تشکیل شده که شادی‌ها و غم‌های بزرگ رو ایجاد می‌کنن. و البته روایت آدم‌هاست و نقششون در ایجاد این چیزهای کوچک که هم زندگی خودشون و هم زندگی دیگران رو تحت‌تاثیر قرار می‌ده. همه‌ی این‌ها باعث ایجاد احساسات متضاد در خواننده می‌شه؛ شادی و غم توامان و آرامش و اضطراب همزمان.
چیزهای کوچکی مثل این‌ها روایتیه از یک واقعیت تلخ تاریخی که تا همین ۳۰ سال پیش در ایرلند در جریان بوده؛ و همین به اثرگذاری کتاب اضافه کرده؛ چون خواننده رو به فکر وامی‌داره که هر اتفاقی که یه زمانی در جایی برای کسی می‌افته ممکنه مشابهش در زمان‌ها و مکان‌های دیگه و برای افراد دیگه هم رخ بده.
حال‌وهوای روزهای نزدیک سال نو میلادی که داستان اصلی درش اتفاق می‌افته، من رو یاد رمان سرود کریستمس چارلز دیکنز می‌اندازه. جالبه که در کتاب هم به این رمان اشاره می‌شه.

پ.ن.: عکس روی جلد نسخه‌ی نشر بیدگل از کتاب، نه مربوط به ایرلنده - جایی که داستان درش رخ می‌ده - و نه زمان ثبتش با تاریخ وقوع ماجراهای داستان - دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی - تطابق داره ولی به‌نظرم حسی که از دیدنش به بیننده دست می‌ده، به حال‌وهوایی که داستان توصیف می‌کنه - چه از نظر آب‌وهوایی و چه از نظر فضای حاکم بر جامعه - خیلی شبیهه.
        

26

مرشد و مارگاریتا
          نویسنده‌های مشهور روس به سبک رئالشون معروفن. ولی بولگاکف کاملا برعکسه. دو کتاب معروفش، یعنی همین مرشد و مارگاریتا و قلب سگی هر دو کاملا سورئالن. زندگی واقعی یه چارچوبی داره که داستان‌های رئال، در همون چارچوب قرار می‌گیرن و در همون چارچوب هم قضاوت می‌شن؛ ولی داستان‌های سورئال چارچوب‌های دیگه‌ای دارن - یا باید داشته باشن - که خیلی وقت‌ها نمی‌بینیمشون و درکشون نمی‌کنیم. برای تحلیل همچو داستان‌هایی اول باید این چارچوب رو در ذهنمون شکل بدیم. در مورد مرشد و مارگاریتا شکل دادن این چارچوب، کار ساده‌ای نیست. ممکنه خیلی جاهای کتاب، آدم با خودش بگه که چرا خط داستانی به این سمت رفت؟! یا چرا فلان شخصیت اون کار رو کرد؟! و حقیقت اینه که بعیده جواب همه‌ی این سوال‌ها رو - البته اگه اصلا جواب‌های خوبی براشون وجود داشته باشه - با یه بار خوندن معمولی بشه به دست آورد. حتی ممکنه نیاز باشه که نقدها و شرح‌هایی که در موردش نوشته شده رو خوند تا بیشتر ازش سردر آورد. مخصوصا که از شخصیت‌های اعتقادی و مفاهیم مذهبی هم به‌شدت درش استفاده شده.

البته باید این رو هم گفت که این سورئال بودنه، خیلی اصیله و شبیه بقیه نیست؛ یا لااقل به‌نظر من این طور اومد. شاید به‌خاطر همینه که داستان با همه‌ی ابهامات و با تمام درگیری‌های ذهنی‌ای که برای آدم ایجاد می‌کنه، خوش‌خوان و جذابه. شاید هم بخشی از جذابیتش به‌خاطر نوع روایتشه که بین مسکو دهه‌ی ۱۹۳۰ و بیت‌المقدس دوران عیسی مسیح، در رفت‌وآمده. یا شاید نسخه‌ی جایگزینی که از به‌صلیب کشیده شدن عیسی مسیح - که با نام دیگه‌ای ازش یاد می‌کنه - به جذابیتش اضافه کرده. اگه بخوام یه جمع‌بندی بکنم باید بگم که مرشد و مارگاریتا، جذابیت‌های منحصر‌به‌فردی داره ولی مناسب هر کسی نیست و همه نمی‌تونن باهاش ارتباط بگیرن. 
        

17

تفکر سیستمی
          تفکر سیستمی - اگه بخوام خیلی ساده تعریفش کنم - یعنی این که آدم بدونه تغییر در هر چیزی، ممکنه چیزهای زیادی - که شاید اون چیزها به‌نظر خیلی بی‌ربط بیان - رو تغییر بده.
این کتاب که یکی از معروف‌ترین کتاب‌های مرجع در مورد تفکر سیستمیه، سعی می‌کنه خیلی ساده و با مثال‌های مختلف، این مفهوم رو جا بندازه و به مخاطب، انواع سیستم‌ها رو بشناسونه و با نحوه‌ی عملکرد اجزاء و حلقه‌های درون سیستم، آشناشون کنه. به‌نظر من، کتاب در این ماموریتش موفق بوده. با این حال، می‌تونست مقداری خلاصه‌تر باشه و مثال‌هایی که استفاده کرده هم کمی قدیمی شده.
این رو هم بگم که کلا آشنایی با تفکر سیستمی و کسب مهارت در اون، علاوه بر این که برای کسانی که سمت‌های مدیریت کلان دارن لازمه، برای بقیه‌‌ی آدم‌ها - حتی آدم‌های کاملا معمولی - هم می‌تونه مفید باشه. این که بدونیم کارهایی که می‌کنیم ممکنه تاثیراتی داشته باشه که ممکنه کنترلی روشون نداشته باشیم یا این که در مواجهه با تغییرات، باید چطور باید عمل کنیم که کمترین تبعات پیش‌بینی‌نشده و ناخوشایند رو داشته باشه، چیزیه که می‌تونه از سیاست‌گذاری‌ها کلان گرفته تا کسب‌وکارهای خرد و حتی روابط فردی، مفید و کاربردی باشه.
        

2

طبل آیاکاشی
          فضای رمان کوتاه طبل آیاکاشی، یه فضای مرموز، توام با وحشت ملایمه. حس‌وحال داستان رو شاید در بعضی از آثار ژاپنی دیگه هم دیده باشید؛ مثلا به‌نظرم این فضای رازآلود و رعب‌آور، شباهت‌هایی با حس‌وحال فیلم سریر خون کوروساوا داره. البته این فضا و حس‌وحال رو‌ کمرنگ دیدم و اگه پررنگ‌تر می‌بود، بیشتر می‌پسندیدم.

داستان کتاب، سرعت خوب و پیچ‌وتاب‌های جذابی داره و درکل سرگرم‌کننده‌ست؛ ولی نثرش اون قدرا که انتظار دارم روون نیست. شاید مهم‌ترین علتش این بوده باشه که این کتاب هم مثل اکثر رمان‌های ژاپنی دیگه، از انگلیسی به فارسی ترجمه شده. دکتر سیدآیت حسینی یه مقاله در همین رابطه داره.

داستان در اواخر دوران میجی و اوایل دوران تایشو حدود دهه‌ی ۱۹۱۰ میلادی اتفاق میفته؛ دورانی که نویسنده در همون دوره زندگی می‌کرده. برای کسایی که نمی‌دونن، امپراطور میجی پدر ژاپن مدرنه و در دوران ۴۵ ساله‌ی حکومتش با اقداماتی که انجام داد - که به اصلاحات میجی  معروفن - ژاپن سنتی رو به‌سرعت به ژاپن مدرن تبدیل کرد. خوندن داستان‌ها و مقالات مربوط به اون دوره که گذار از سرعت به مدرنیته رو شرح می‌دن برای من خیلی جذاب و آموزنده بوده. اتفاقا انتهای کتاب هم یه جستار کوتاه از نویسنده با عنوان «توکیو هولناک» در همین رابطه اومده.
        

16

راه های برگشتن به خانه
          کتاب «راه‌های برگشتن به خانه» یکی از اولین کتاب‌هاییه که درباره‌ی کودتای پینوشه و مرگ آلنده در شیلی که همیشه از نظرم یکی از غمناک‌ترین تراژدی‌ها در دنیای سیاست معاصر بوده؛ خوندم. شاید نشه گفت درباره‌ی این اتفاقه؛ بلکه در اون فضا داره اتفاق میفته و نویسنده سعی کرده کمی از حس‌وحالات اون دوره رو از لابه‌لای زندگی شخصیت‌های داستان، بیان کنه. این طور صحبت کردن در مورد یک موضوع رو من خیلی می‌پسندم و به‌نظرم خیلی به شناخت درست اون موضوع، خیلی کمک می‌کنه.

یکی از مسائلی که حین خوندن داستان‌ها بهش بارها و بارها فکر کردم این بوده که نویسنده چقدر از زندگی خودش رو تو داستانش آورده و چقدر این وقایعی که داریم می‌خونیم، در دنیای واقعی برای نویسنده یا کس دیگه‌ای اتفاق افتاده‌. این کتاب، هم‌زمان اتفاقات دو جهان - یکی دنیای یک نویسنده و دومی دنیای داستانی که اون نویسنده داره می‌نویسه - رو روایت می‌کنه و مدام بین این دو جهان می‌ره و برمی‌گرده که بعضی وقتا ممکنه آدم این دو دنیا رو با هم قاتی کنه.

اگه از محتوا عبور کنیم و به کیفیت‌های دیگه‌ی کتاب بخوایم بپردازیم، باید بگم که از نظر من اگه کتابی لحظاتی داشته باشه که قلب آدم رو لمس کنه، به‌نظرم کتاب خوبیه و ارزش خوندن داره؛ این کتاب برای من از این لحظات داشت. در آخر هم بگم که کتاب کوتاه و خوشخوانیه.
        

1

جوجو رو نیگا! (مجموعه داستان)

22

لذت خواندن در عصر حواس پرتی
          وقتی که کتاب رو هنوز شروع نکرده بودم، علی‌رغم این که می‌دونستم بازخوردهای مثبت و امتیازهای بالایی داشته، تصور می‌کردم صرفا یه سری کلیات و راهنمایی‌هایی درخصوص چطور مطالعه کردن رو مطرح می‌کنه و خوندنش خوش می‌گذره. اما وقتی که شروع به خوندنش کردم، دیدم که حرف‌های تازه و عمیقی داره. اعتقاد مهم نویسنده اینه که خوندن باید از روی اون چیزی که بهش می‌گه «هوس» باشه. کتاب رو با توضیح این مطلب شروع می‌کنه و در ادامه توضیح می‌ده که چرا لیست‌هایی مثل لیست کتاب‌های برتر یا لیست کتاب‌هایی که پیش از مرگ باید خواند و ...، لیست‌های به‌دردبخوری نیستن و اون کمکی که باید رو به ما نمی‌کنن. اعتقاد داره که باید کتاب رو آهسته خوند، اگه لازم به تفکر باشه باید توقف کرد و به‌طورکلی نباید یه رابطه‌ی یه‌طرفه و سطحی با کتاب داشت؛ باید باهاش کنش داشت و حاشیه‌نویسی و خط‌خطیش کرد. به این بحث می‌پردازه که آیا بهتره کتاب‌هایی که قبلا خونده‌یم و دوستشون داشتم رو دوباره بخونیم یا کتاب‌های جدید رو بخونیم که ممکنه اون‌قدرها هم به دلمون نشینن. کلا حرف‌های جالب‌توجه و به‌فکرفروبرنده‌ی زیادی تو کتاب می‌زنه و در عین این که مباحث عمیقی رو مطرح می‌کنه خیلی ساده و ملموسه. شاید یکی از دلایلش هم این باشه که خیلی خوب از تجربه‌ی خودش و دیگران می‌گه. از اون کتاب‌هاییه که ممکنه بعدا یه بار دیگه با دقت و فکر بیشتری بخونمش. ضمنا متاسفانه تا جایی که می‌دونم از نویسنده کتاب دیگه‌ای به فارسی ترجمه نشده وگرنه واقعا دوست داشتم کتاب دیگه‌ای هم ازش بخونم.
        

22