یک؛ قبل از این کتاب، از اشتاینبک فقط رمان کوتاه «موشها و آدمها» رو خونده بودم. با این که سالهای زیادی از خوندن اون کتاب گذشته و من هم - که به داشتن حافظهی خوب معروف نیستم - فقط کلیاتی ازش در خاطرم مونده ولی وقتی در ذهنم مرورش میکنم، بعضی از حسهایی که با خوندن کتاب داشتم رو دوباره حس میکنم؛ حسهای مختلفی که مهمترینشون، تلخیه. اشتاینبک، خیلی خوب از امیال آدمها مینویسه. امیالی که تلخی در پی دارند. تلخیای که آدمها رو رها نمیکنه.
دو؛ خود داستان برگرفته از یکی از داستانهای فولکلور مکزیکه و مخصوصا با توجه به حجم کمش، پیچیدگیهای زیادی نداره؛ اشتاینبک در شاخوبرگ دادن به این داستان از تمی استفاده کرده و در اون استعارههایی رو گنجونده که داستان رو باورپذیرتر و جذابتر کرده. درحقیقت مروارید، حکایت پندآموزیه که به شکل رمانک گیرایی دراومده.
سه؛ پیچیدگی اندک و حجم کم کتاب در کنار ریتم تند روایت داستان، باعث میشه که وقتی شروع به خوندنش کردی، خیلی سخت بتونی تا قبل از تموم شدن، زمینش بذاری.