یادداشت علی ریاضی
1403/7/5
نویسندههای مشهور روس به سبک رئالشون معروفن. ولی بولگاکف کاملا برعکسه. دو کتاب معروفش، یعنی همین مرشد و مارگاریتا و قلب سگی هر دو کاملا سورئالن. زندگی واقعی یه چارچوبی داره که داستانهای رئال، در همون چارچوب قرار میگیرن و در همون چارچوب هم قضاوت میشن؛ ولی داستانهای سورئال چارچوبهای دیگهای دارن - یا باید داشته باشن - که خیلی وقتها نمیبینیمشون و درکشون نمیکنیم. برای تحلیل همچو داستانهایی اول باید این چارچوب رو در ذهنمون شکل بدیم. در مورد مرشد و مارگاریتا شکل دادن این چارچوب، کار سادهای نیست. ممکنه خیلی جاهای کتاب، آدم با خودش بگه که چرا خط داستانی به این سمت رفت؟! یا چرا فلان شخصیت اون کار رو کرد؟! و حقیقت اینه که بعیده جواب همهی این سوالها رو - البته اگه اصلا جوابهای خوبی براشون وجود داشته باشه - با یه بار خوندن معمولی بشه به دست آورد. حتی ممکنه نیاز باشه که نقدها و شرحهایی که در موردش نوشته شده رو خوند تا بیشتر ازش سردر آورد. مخصوصا که از شخصیتهای اعتقادی و مفاهیم مذهبی هم بهشدت درش استفاده شده. البته باید این رو هم گفت که این سورئال بودنه، خیلی اصیله و شبیه بقیه نیست؛ یا لااقل بهنظر من این طور اومد. شاید بهخاطر همینه که داستان با همهی ابهامات و با تمام درگیریهای ذهنیای که برای آدم ایجاد میکنه، خوشخوان و جذابه. شاید هم بخشی از جذابیتش بهخاطر نوع روایتشه که بین مسکو دههی ۱۹۳۰ و بیتالمقدس دوران عیسی مسیح، در رفتوآمده. یا شاید نسخهی جایگزینی که از بهصلیب کشیده شدن عیسی مسیح - که با نام دیگهای ازش یاد میکنه - به جذابیتش اضافه کرده. اگه بخوام یه جمعبندی بکنم باید بگم که مرشد و مارگاریتا، جذابیتهای منحصربهفردی داره ولی مناسب هر کسی نیست و همه نمیتونن باهاش ارتباط بگیرن.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.