شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
فهیمه حدیدی

فهیمه حدیدی

12 ساعت پیش

        کابوسی که واقعیت دارد...
زندگی مجموعه ای از ایرانی  های مهاجر در یک پانسیون ارزان قیمت در یک حلقه تهی از تعلق.قاب خوشایندی نیست. اما به تجربه های بعضی از دوستان مهاجرم بی شباهت نیست.
نه به این تلخی و تندی! اما با رگه هایی از همین رنگ‌و بو ...
روابطی آزادانه تر ، سبک زندگی پایین تر_ با دست تنگ_ اما آمیخته با مدرنیته اروپایی ، تنهایی و ترس از تنهایی ، دغدغه های فکری یک مهاجر که گاهی جثه اش از هدفِ مهاجرت[ حقوق شهروندی_پول بیشتر_تحصیل_آرامش_آزادی و ...] بزرگتر خواهد شد. "و انسان فرانسوی تا کجا در زندگی همنوعش دخالت نمی کند؟" و این عدم دخالت تا کجا برایت آرامش می آورد؟!
  آشوب ایجاد شده در روحیه آدم ها _در فضای خالی ناشی از دل کندن، تغییر عقیده ها و..._ و تصویر کاریکاتوری از  زن مدرن  که بی نهایت شکننده و حمایت طلب و در اندیشه خودش زرنگ و سواستفاده گر تصور می شود ، تصویرهای خوب و روشن کتاب اند. 
_صادقانه_ تلاش نویسنده برای ابهام بخشیدن به متن داستان را دوست نداشتم و این تلاش دست و پاگیر بارها به چشم می آمد، یک داستان خوب بدون ابهام و موازی گویی بیش از اندازه ، بدون ضربه های مهلک برای پایان ماجرا هم ارزش و کشش خواندن دارد. بنظرم نویسنده زیادی سخت گرفته اند و ارزش ساده نویسی در این کتاب گم شده است. درحالی که زبان مدرن، بیانی ساده ، روشن و مفاهیمی شفاف دارد.

پ،ن: کتاب هدیه ای  که با چالش بهخوان تمام شد 🩷
      

9

مصطفی عابدی

مصطفی عابدی

12 ساعت پیش

        جلد اول «ماجراهای شرلوک‌ هولمز، کاراگاه خصوصی» مجموعه‌ای شامل شش داستان گزیده از کتاب اصلی «The Adventures Of Sherlock Holmes» به نام‌های «رسوایی در بوهم»، «انجمن موسرخ‌ها»، «پنج هسته‌ی پرتقال»، «مرد لب کج»، «یاقوت کبود» و «نوار خال‌خال» هست‌.
پیش از خواندن، با توجه به دو رمان قبلیِ «شرلاک هومز» این سوال برام مطرح بود که چطور هر پرونده در ۳۰ صفحه شروع و تمام می‌شود؛ ولی «آرتور کانن دویل» با تجربه‌ای که در خلق داستان‌های کوتاه سابقش کسب کرده، نه تنها این چالش را به خوبی پاسخ می‌دهد، بلکه با حفظ روند مناسب و مطبوعیت، از دو رمان قبلی فراتر می‌رود.

[هشدار: ادامه‌ی متن دارای اسپویل جزئی از داستان‌ها است.

اولین داستان ضمیمه شده در این کتاب، «رسوایی در بوهم» است که اولین و آخرین حضور «آیرین ادلر» را شامل می‌شود. بشخصه با توصیفاتی که از این شخصیت در فضای مجازی و صدالبته خود «دکتر واتسون» مواجه شده بودم، انتظار حضور بیشتر، کاریزماتیک‌تر و همچنین ارتباطات شخصی‌تری با هومز داشتم. با این‌حال، مقابل یکی از معروف‌ترین داستانک‌های شرلاک هومز و البته یکی از مهم‌ترینشون هستیم. آیرین ادلر به تنهایی باعث و بانی دگرگونی ایدئولوژی هومز درباره‌ی زنان هست، اون هم در دوره‌‌ی مردسالارانه‌ی «Late-Victoria». تحت فشار قرار گرفتن «پادشاه بوهم» -مردی تنومند، پرنفوذ و مقتدر- مقابل هوش و ذکاوت ادلر در ابتدای متن دید خوبی از فضای ادامه‌ی داستان و پایانش به خواننده می‌دهد. درواقع فضاسازی‌ای که اشارات کوتاه هومز و نحوه‌ی حضور «دوشیزه مری مورستن» در رمان قبلی، «نشانه‌ی چهار»، ایجاد می‌کنند باعث درخشش هرچه‌ تمام‌تر مادام ادلر شده‌. برخی از رفتارهای شرلاک هومز در این داستان کمی خارج از شخصیت همیشگی خویش به‌نظر می‌رسد ولی همچنان جذبه‌ خود را حفظ کرده و با تبحر، ترفند و تردستی‌هایش را جلوه‌‌گر می‌کند.
نمره: 4.5/5

از «انجمن موسرخ‌ها» شاید بیشتر از داستان‌های حاضر لذت بردم. پرونده‌ی‌ پیش‌رو در آغاز داستان عجیب به‌نظر می‌رسد و عنصر جذاب حکایت برای من حدس و تئوری‌های منطقی شرلاک هومز بود که درمقابل رقیبی چه‌بسا زیرک مطرح شد. این داستان بیش از هرچیزی، بخش فرضیه‌ساز ذهن هومز را برجسته می‌کند؛ قسمتی که در آثار پیشین هم دیده شده و این‌جا به شدتی چشم‌گیر‌ با خونسردی‌اش همراه می‌شود که نقشه‌ی مجرم شبیه بازی‌ بچه‌گانه‌ای به‌نظر می‌رسد.
نمره: 5/5

فضای مخوف داستانک «پنج هسته‌ی پرتقال» را می‌توان نشانه‌ای از باقی آثار وحشت‌‌آمیز کانن دویل دانست. (فضای طوفانی‌ِ شدید، کشته‌ شدن مبهم مراجع، حضور «کو‌کلاس‌کلان» و اشاره‌‌ای کوچک به سرنوشت مرموز و بدشگون «لون‌استار»)
مقدمه و موخره‌‌ی راوی، یعنی واتسون، هم به شیوه‌ی خودش باعث تشدید خوفِ داستان و حس بی‌پناهی شده بود.
نمره: 4.5/5

سه داستان دیگر نیز، هرکدام حاوی ویژگی‌های خاص خود هستند که تجربه‌هایی متفاوت از یکدیگر عرضه می‌کنند:
«مرد لب‌کج»: ماجرایی نسبتا ساده اما همراه با فضاسازی موفق‌.
نمره: 4/5
«یاقوت کبود»: یک ماجرای بانمک کریسمسی.
نمره: 4/5
«نوار خال‌خال»: شاید جنایی‌ترین داستان این مجموعه با فضایی نزدیک به ادبیات گاثیک‌.
نمره: 4/5

 مترجم، «کریم امامی»، با گزینش این مجموعه‌ی شش‌ عددی توانسته چهره‌ای جامع از بزرگ‌ترین کاراگاه تاریخ ادبیات ارائه بدهد‌. کتاب شاید مقدمه‌ای عالی برای ورود به جهان شرلاک هومز و دکتر واتسون نباشد، اما قطعا ادامه‌ای شگفت‌انگیز برای ماجراجویی‌های این زوج نمادین به شمار می‌رود.
      

0

روشنا

روشنا

12 ساعت پیش

        ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا
پیوسته این بودش دعا: الصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج
سنایی

«کتاب ایوب» شامل ترجمه‌ای از کتابی با همین نام از عهد عتیق و سپس تفسیرهای قرآنی از این داستان در میان تفاسیر اولیه است. ترجمه‌ی قاسم هاشمی‌نژاد از نثر کهنی استفاده کرده که فهمیدن را برای مخاطب سخت می‌کند. حداقل ترجیح من بر استفاده از زبان و ساختار دستوری ساده‌تر بود.

در حالی که در عهد عتیق مسئله‌ی ایوب، مسئله‌ی شر و جدالی میان خدا و ایوب است، در روایات اسلامی این مسئله صبر است و صحنه‌ی جدال، میان ایوب و شیطان است. یکی دسیسه کرده و دیگری صبر پیشه می‌کند.

حکایت ایوب در کتاب مقدس بسیار عجیب و زیبا است. روزی پسران خدا نزد خدا می‌آیند که در آن میان شیطان هم حضور دارد. بین شیطان و خدا صحبتی درمورد ایوب صورت می‌گیرد و شیطان ادعا می‌کند که ایوب آدم خوبی نیست، فقط نعماتش زیاد است. خداوند به دفاع از ایوب یا به آزمایش او؟ شیطان را بر ایوب مسلط می‌کند. در همین‌جا نقش شیطان به پایان می‌رسد.

مصیبت‌ها بر ایوب باریدن می‌گیرد. ایوب می‌گوید: «یهوه داد. و یهوه گرفت. نام یهوه متبارک باد. و در تمام این‌ها ایوب گناه نکرد و به خدا نسبت ناروا نداد.»
همان‌طور که می‌بینید در دو فصل ابتدایی، تصویر ایوب تصویری است که در روایات مشهور اسلامی هم از او به خاطر داریم. مجسمه‌ی صبر. گویی انسان نیست.

اما در فصل بعدی سه دوست ایوب به دیدن او می‌آیند و از دیدن حال او پریشان شده، می‌گریند. پس از هفته‌ای با هم بودن و سکوت، عاقبت ایوب به سخن آمده خود را نفرین می‌کند. 
«روزی که در آن متولد شدم هلاک شود و شبی که گفتند مردی در رحم قرار گرفت.» 
از این‌جا تصویر ایوب دگرگون می‌شود. ایوب رنج خود را پذیرفته اما به مشکل و گرهی در نظام فکری خود برخورد کرده است. چرا خداوند او را بی‌سبب رنج می‌دهد؟ او که مثل ما از آن‌چه بین خدا و شیطان گذشته خبر ندارد، متوجه نمی‌شود چرا باید خداوند او را به مصیبت‌های مختلف دچار گرداند؟
دوستان ایوب هریک سخن می‌گویند از این‌که لابد ایوب گناه‌کار است و خداوند کسی را بی‌سبب عذاب نمی‌دهد. ایوب از آن سخنان رنجیده، می‌گوید گناهی نکرده است و اگر امکان آن بود که خداوند با هیبتش ایوب را نترسانده، در دادگاهی حضور یابد؛ او توان آن را داشت تا از خود دفاع کند. چرا خداوند بر شریران خشم نگرفته، ناگهان خشمش بر ایوب نازل می‌شود؟
این سخنان از فصل ۳ تا ۳۱ به طول می‌انجامد و منظومه‌ای از شکایات ایوب، خشمش به خداوند، سوالاتش و پاسخ‌های دوستانش را در بر می‌گیرد.
فصل ۳۲ تا ۳۷ ناگهان سخن از دوست چهارمی می‌گوید که تا به حال خبری از او نبود. گویا این فصل‌ها در طی قرون مختلف به عهد عتیق اضافه شده‌اند. این دوست چهارم از قدرت‌های خدا می‌گوید و چیز جدیدی اضافه نمی‌کند.

در فصل ۳۸ اما ناگهان خدا حضور می‌یابد. 
« و خداوند ایوب را از میان گردباد خطاب کرده گفت: کیست که مشورت را از سخنان بی‌علم تاریک می‌سازد؟»
خدا مبارزه‌طلبی ایوب را می‌پذیرد و می‌گوید «الان کمر خود را مثل مرد ببند، زیرا که از تو سوال می‌نمایم پس مرا اعلام نما.»
و از ایوب می‌پرسد. پرسش‌های مختلفی در خلقت، قدرت و حکمت. خدا می‌گوید اگر میدانی جواب بگو و به من یاد بده. ایوب مات و مبهوت مانده، در نهایت می‌گوید:
«من به آنچه نفهمیدم تکلم نمودم. به چیزهایی که فوق عقل من بود و نمی‌دانستم.» 
ایوب با دیدن خدا آرام می‌گیرد. گرچه شاید پاسخ خاصی نگرفته باشد. خدا فقط حکمت و قدرتش را به ایوب یادآور می‌شود. شاید نکته در آن یود که ایوب بفهمد همان‌طور که جواب سوالات خدا درمورد ظرایف خلقت را نمی‌داند، جواب این سوال که چرا خوبان رنج می‌بینند را هم نمی‌داند. 
از آن گذشته همین بس نیست که خداوند با حضورش ایوب را آرام می‌کند که تو برای من مهم هستی و سخنان تو را می‌شنوم؟ شاید ایوب فقط همین را می‌خواست.
«از شنیدن گوش درباره تو شنیده بودم، لیکن الان چشم من تو را می‌بیند.»
خداوند بر سه دوست ایوب خشم می‌گیرد و به آن سه می‌گوید که: «درباره من آنچه راست است مثل بنده‌ام ایوب نگفتید.»
اما مگر سه دوست چه سخنی گفتند؟ جز دفاع از خدا؟ ایوب که در حال شکوه و شکایت بود؟ این هم از رموز داستان است.
در نهایت خداوند هرچه ایوب از دست داده بود را دو برابر به او برمی‌گرداند و داستان به پایان می‌رسد.

همان‌طور که گفته شد در حالی که داستان عهد عتیق بیشتر بر جدال ایوب و خدا متمرکز است، برداشت‌های اسلامی از آن، چرخشی در داستان داشته و بر جدال شیطان و ایوب تمرکز می‌کنند. در این داستان‌ها شیطان سعی می‌کند از هر راهی بر ایوب مسلط شود و در نهایت شکست می‌خورد. خداوند نیز نعمت و عافیت گذشته را به ایوب بازمی‌گرداند.
      

22

وایولت

وایولت

13 ساعت پیش

        بهترین بود بهترین.
این کتاب را زندگی کردم.تمام شخصیت ها به دلت می‌نشست.گویی دوست داشتی با آن ها زندگی کنی.
تمامش را دوست داشتم.از لحظه ی ورود تامی تا مرگ چاک٬گذر از جهنم٬ازمایش ها تریسا٬کله شقی های مینهو٬پرپر شدن نیوت تمامش زیبا بود.
از خواندش سیر نمیشدی.تا دو ی نصف شب بیدار ماندم تا تمامش کنم.گریه کردم و گریه کردم.
داستان عالی شخصیت های عالی همه چیز عالی بود و گیج کننده.
وقتی کتاب اخر را تمام کردم دوست داشتم دوباره میخواندمش.
و اما بهترین قسمت کتاب نیوت بود.بهترین شخصیتی که خوانده بودمش.با آن موهای بلند و بور با قد بلند و چهره ی مهربانش.سخنان دل نشینش به ته قلبت نفوذ میکند و نمی‌گذارد کس دیگری را دوست داشته باشی.
آنقدر کم صحبت میکرد که در کتاب سه وقتی دو فصل را به او اختصاص داده بودند از خوشحالی بال در آوردم .البته که آن دو فصل آتش بر جگرم زد.تا همیشه تامی گفتنش را یادم میماند.نگه داشتن اسم سونیا در ذهنش.ندانستن راجب خواهرش موقع مرگش همه اش مرا افسرده کرد .
بعد از این کتاب هیچ چیز دیگری به دلم نمی‌چسبد.
ممنون از جیمز دشنر عزیز 
و نشر افق که جلد های به این خوبی طراحی کردند 🩷
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

مینا

مینا

13 ساعت پیش

        این کتاب خواب شب و قرار روز رو از من گرفت! و این اغراق نیست. در طول خوندن کتاب احساسات مختلفی رو تجربه کردم اما اصلی‌ترینشون احساس هیجان بود. هیجان از اینکه بعدش چی میشه؟ چجوری ازین آدما انتقام گرفته میشه و دانتس برای این کار تا کجا پیش میره؟ ارتباط این آدما بهم چیه؟ و خلاصه.

اگه داستان رو نمی‌دونین، ادموند دانتنس یه ملوان جوون، ساده‌دل، قوی و درستکاره که بخاطر حسادت دو نفر (فرناند و دانگلارز حسابدار کشتی)، سکوت یک نفر (کاردروس) و ترس نفر آخر (ویلفور، معاون دادستان مارسی)، به جرمی که مرتکب نشده، یعنی همدستی با ناپلئون که در زمان پادشاهی لویی هجدهم خیانت خیلی سنگینی محسوب می‌شده، به سیاه‌چال میوفته و چهارده سال اون تو می‌مونه تا عاقبت فرار می‌کنه و بعد داستان انتقام گرفتنش ازون آدما شروع میشه. (شروع داستان در سال 1815ه. ناپلئون که سال قبلش برای اولین بار به جزیره‌ی الب تبعید شده، ازون‌جا فرار می‌کنه تا سعی کنه دوباره حکومت فرانسه رو از دست بوربون‌ها دربیاره. دانتس کمی پیش از فرار ناپلئون به زندان میوفته.)

داستان با روند نسبتاً کندی شروع میشه و تا حدود یک سوم اول کتاب هم به همین طریق می‌مونه. شخصیت‌های زیادی روی کار میان که ارتباطشون با هم مشخص نیست و کمی از گیرایی داستان کم می‌کنه. اما بعد وقتی کم‌کم ماجرا پیش میره و می‌فهمیم هر کدوم ازون آدمای گذشته الان کجان و چجور زندگی‌هایی دارن، زن و بچه و خانواده‌شون کین و دانتس چجوری با صرف وقت و پول خیلی زیادی خودشو به این افراد نزدیک کرده تا مرحله به مرحله نقشه‌ی انتقامشو پیاده کنه، همه‌چی فوق‌العاده هیجان‌انگیز میشه به طوری که من خودم صبح تا شب فقط دلم می‌خواست همین کتابو بخونم و هیچکار دیگه‌ای نکنم.

شخصیت‌پردازی‌های کتاب خیلی خوب بود و با اینکه تعدادشون زیاد بود، هر چی داستان جلو می‌رفت بیشتر این شخصیتا و تفاوت‌هاشون رو می‌شناسیم و دیگه برامون غریبه نیستن. ولی با این حال به جز خود دانتس، هیچ شخصیت دیگه‌ای نبود که محبوبم باشه. آلبر، هایده، ماکسیمیلیان و چند تای دیگه همگی شخصیتای جالبی بودن ولی نمیتونم بگم شخصیت محبوبم بودن.

پایان کتاب شاید صد در صد مورد پسند من نبود ولی راستش پایان بهتری هم نمی‌تونم براش متصور بشم.

ترجمه‌ی خانم ماه منیر مینوی هم ساده و روون بود. و اینجور که از تحقیقات برمیاد، کامل‌ترین ترجمه مال ایشونه. فقط نمی‌دونم چرا انتشارات توس دیگه تجدید چاپش نمی‌کنه.

*هشدار اسپویل*
من از نحوه‌ای که دانتس از کاردروس، فرناند و ویلفور انتقام گرفت به شدت راضی بودم، ولی انتقامی که از دانگلارز گرفته شد و به حق هم بود که کاملاً نابود بشه، خیلی بی‌دلیل به بخشش ختم شد و اون همه برنامه‌ریزی برای اینکه تهش ولش کنه بره، اصلاً رضایت‌بخش نبود.

یکی از صحنه‌های مورد علاقم که هنوزم بعد از گذشتن یک هفته بهش فکر می‌کنم، صحنه‌ای بود که مرسدس (معشوق و نامزد سابق دانتس که فرناند از چنگش دراورد) شب قبل از دوئل پسرش آلبر با دانتس، یواشکی میاد ملاقات دانتس و ازش خواهش می‌کنه به پسرش رحم کنه. اونجاست که مرسدس با اینکه از قبل دانتس رو شناخته بود، ولی برای اولین بار رو می‌کنه که از همون دیدار اولشون بعد از این همه سال فهمیده کنت دومونت کریستو همون ادموند دانتسه. یعنی جوری که این صحنه با احساسات من بازی کرد، هیچ‌جای کتاب رو من انقدر تأثیر نذاشت! و وقتی تهش دانتس که درخواست مرسدسو قبول کرده، به خودش میگه: «چقدر بی‌معنی! روزی که تصمیم به انتقام گرفتم، می‌بایست قلبم را از جا می‌کندم.» تقریباً روانی شدم از حجم احساساتی که دوما تو این صحنه مخاطبو باهاش درگیر می‌کنه!

یکی از چیزایی که برام تو کتاب جالب بود خشم دانتس از مرسدس بود. دانتس چهارده سال تو زندان بود و وقتی بیرون میاد می‌بینه نامزدش زن دشمنش شده و پدرشم از بی‌پولی و نداری انقدر گرسنه مونده تا مرده. اون انتظار داشت وقتی میاد بیرون، انگار که زمان متوقف شده باشه، کسایی که دوستشون داشت منتظرش باشن و براش قابل درک نبود که چرا مرسدس ازواج کرده و خانواده‌ی خودشو داره. ازش به شدت خشمگین بود و شاید حتی اولش دلش می‌خواست زجر کشیدن مرسدس رو هم ببینه. ولی هیچوقت ننشست با خودش فکر کنه که چجوری یه زن تنها اون زمان قرار بود زندگیشو بچرخونه، اونم وقتی هیچ خبری از دانتس نبود و می‌گفتن کسی از اون زندان زنده بیرون نمیاد. این هم در نظر بگیریم که مرسدس ابداً هیچ نظری نداشت فرناند در به زندان افتادن دانتس مقصره. ولی در نهایت با همه‌ی خشمش، تهشم نتونست درخواست زن رو ندید بگیره و حاضر شد بجای آلبر خودش کشته بشه و از اون همه سال نقشه کشیدن‌ها دست برداره تا فقط مرسدس رو ناامید رد نکنه.

یکی دیگه از چیزای جالب کتاب این بود که اول دانتس با کلی نقشه و برنامه و اینا میره پاریس تا این آدما رو که همه به جایگاه‌های بلندی رسیدن با خاک یکسان کنه و براش مهم نیست که اینا حالا خانواده دارن، بچه دارن و نسل جدید برای خودشون داستان‌ها و ماجراها و درگیری‌هایی دارن. دانتس اولش اینجوریه که به درک به من چه، ولی هر بار وسط یه ماجرایی با بچه‌های این آدما گیر می‌کنه که مجبور میشه لحظه آخری نقشه‌هاشو عوض کنه تا به بچه‌های دشمناش که از قضا جوونای خوبی از کار در اومدن کمک کنه. اصن هر بار یه پتکی می‌خورد تو فرق سر دانتس بدبخت و می‌فهمید چاره‌ای نیست، نمی‌تونه بذاره زندگی والانتین (دختر ویلفور و عشق ماکسیمیلیان)، آلبر (پسر مرسدس و فرناند) و اوژنی (دختر دانگلارز) به گند کشیده شه.

راستس من انتظار داشتم دانتس و مرسدس دوباره به هم برسن و وقتی در جریان داستان فهمیدم که ظاهرا قرار نیست اینطور بشه یکم خورد تو ذوقم. ولی زمانیکه به انتهای کتاب رسیدم، فهمیدم به هم نرسیدنشون درست و منطقی بوده. و اگه دوما به زور می‌خواست این دو تا رو بهم برسون، داستان حالت آبکی پیدا می‌کرد. دانتس و مرسدس هر دو در طول سالیان دراز خیلی تغییر کرده بودن، و دیگه نه کنتس مورسرف اون مرسدس سابق بود و نه کنت منت کریستو اون ادموند دانتس سابق. اونا عاشق خاطره‌ی هم بودن ولی دیگه هیچ وجه اشتراکی نداشتن. مرسدس زنی شکسته شده که بعد از همه‌ی اتفاقاتی که براشون افتاده، تنها دلخوشیش پسرشه و به عشق اون زنده‌ست و از طرفی زندگیشو پر از اشتباه می‌بینه و بی سر و صدا منتظر مرگه. ولی دانتس که انتقامشو گرفته، انگار روحش آروم گرفته و حالا می‌خواد زندگی جدیدی رو با شور و نشاط شروع کنه. جدا شدن این دو نفر و صحنه‌ی خداحافظیشون تو حیاط خونه‌ی دوران جوونی دانتس واقعاً حجت رو برام تموم کرد که این دو نفر به هم نمی‌خورن. از طرفی اینکه دانتس و هایده بهم رسیدن منطقی، اما کمی ناخوشایند بود. هایده برده/دختر خونده‌ی دانتس بود و رسماً دانتس رو می‌پرستید (و البته که عاشق دانتس هم بود.) و اینکه یهو آخر کتاب به معشوق دانتس تغییر نقش بده یکم ناجور بود.

موارد جالب توجه:
* فقط جوری که دانتس خودشو رب‌النوع انتقام از طرف خدا می‌دونه و این و اونم میان جلوش سجده می‌کنن و دستشو می‌ماچن. :)))
* از بس زن‌ها تو این کتاب از هیجان و اضطراب غش کردن دیگه کم مونده بود برم قبر دوما رو بشکافم بگم چه پدر کشتگی‌ای با زن‌ها داری؟ یعنی مردای غربی اون زمان انقدر به زن‌ها به دروغ گفته بودن شماها از نظر ذهنی ضعیفین، تحمل هیجان ندارین، از حساب کتاب سردر نمیارین که خودشونم دیگه باورشون شده بوده! هی چپو راست می‌نوشتن زنْ این زنْ اون، زن غش کرد، پاهای زن سست شد، شیشه‌ی نمکشو بیارین به هوش بیاد و غیره. ای بابا!
* اسطوره‌ی جو و رمانتیک بازی افراطی: ماکسیمیلیان!
* ای کاش نویسنده یهو پرش زمانی انجام نمی‌داد و در عوض نشون می‌داد چجوری دانتس بعد از فرار از زندان مرحله به مرحله تبدیل به شخصیت پرنفوذی مثل کنت دومونت کریستو شده.
* من با جفت والانتین و اوژنی به شدت همذات‌پنداری کردم.

پی‌نوشت: من بعد تموم شدن کتاب، فیلم اقتباسی کنت مونت کریستو 2002 رو دیدم و با اینکه فیلم جنبه‌های سرگرم‌کننده‌ی خودشو داشت ولی اصلا دلم نمی‌خواد دوباره ببینمش! انقدر تو روند داستان و شخصیت‌ها از جمله خود دانتس دست برده بودن که اصلا این کجا و دانتس خفن کتاب کجا! نقشه‌ها و انتقامای برنامه‌ریزی‌شده‌ی کتاب کجا و روشای مسخره‌ و سرسری‌ای که تو فیلم دانتس انتقام می‌گیره کجا! آلبرو کرده بودن پسر نامشروع دانتس!!! خدایی؟؟؟!!! بارالهی توبه! مینی سریال 2024 رو تازه شروع کردم و هنوز یک قسمتشو بیشتر ندیدم ولی تا اینجا که نسبتاً به کتاب وفادار بوده (فقط بعضی دیالوگای شخصیتا دیگه خیلی بیش از حد دراماتیکه:))) )
*پایان اسپویل*
      

7

Sheida Hanafi

Sheida Hanafi

15 ساعت پیش

        کوبن از اون نویسنده‌هاست که اگه یه کتابشو باز کنی، یهو به خودت میای می‌بینی سه ساعت گذشته و هنوز داری میگی «فقط یه فصل دیگه»!

قلمش تو ژانر جنایی-معمایی و تریلر روان‌شناختی واقعاً نفس‌گیر هست — داستان‌هاش پر از پیچش‌های غیرمنتظره‌ست، هر کی به کی شک داره، هر سرنخ یه جایی بهت لگد می‌زنه 😂 و آخرش معمولاً جوری غافلگیرت می‌کنه که میگی «واااای، از اول جلوی چشمم بود!».

اگه بخوام ساده بگم:
📌 داستاناش = تعلیق + پیچش + آدمای خاکستری + رازهای قدیمی که بالاخره لو میرن.

حالا درباره این‌ کتاب : 🫠

از همون صفحه‌ی اول مثل یه مشت توی صورتت می‌خوره:
مایا، خلبان سابق ارتش، تازه شوهرش رو از دست داده. همه میگن کشته شده و پرونده بسته شده.
ولی… یک روز دوربین مخفی اتاق بچه‌ش رو چک می‌کنه و چی می‌بینه؟!
شوهر مرده‌اش، زنده و سالم، در حال بازی با دخترش! 😱

از همین‌جا دیگه نمی‌تونی کتاب رو زمین بذاری.
هر فصل مثل یک بمب ساعتیه — مایا میره دنبال جواب، ولی هر سرنخی که پیدا می‌کنه، هزار تا سوال جدید درست می‌کنه. هر کسی که بهش اعتماد داری، ممکنه دروغ گفته باشه. حتی خودت شروع می‌کنی به شک کردن که مایا داره همه چیز رو درست می‌بینه یا نه.

هارلن کوبن استاد اینه که با روحت بازی کنه:
🔹 هر وقت فکر می‌کنی معما رو حل کردی، ورق برمی‌گرده.
🔹 هر فصل با یک ضربه‌ی آخر تمام میشه که مجبورت می‌کنه همون لحظه بعدی رو بخونی.
🔹 و پایانش… همون لحظه‌ای که کتاب رو می‌بندی و میگی:
«نههههه! این دیگه چی بود؟!» 😵‍💫

اگه می‌خوای قلبت تاپ‌تاپ بزنه، مغزت داد بزنه «صبر کن این چه معنی میده؟» و چشمت حتی وسط شب هم نخواد بسته شه… این کتاب همونیه که باید بخونی.
      

17

Helia

Helia

16 ساعت پیش

        بنام خدا؛  
چه کتابی بود این! واقعاً حیفم اومد تموم بشه... از همون صفحه اول چنگش زد به مغزم و ول نکرد تا آخرش! ممکنه صفحات ابتدایی از بعضی شخصیت ها ناراحت و عصبی بشید ولی همین موضوع باعث میشه که از کتاب دست برندارید و ببینید آیا اون سر عقل میاد؟! 
نویسنده واقعاً استادانه یه دنیای خفن ساخته بود. اونقدر با جزئیات و رنگارنگ که آدم خودشو توی قصه حس میکرد. شخصیتاشونم که دیگه... عاشقشم! هرکدوم یه دنیای خودشونو داشتن، با خوبیها و بدیاشون.
نثرش هم که دیگه بیمثال بود. روان ولی عمیق، ساده ولی پرکشش. بعضی جمله هاشو سه چهار بار میخوندم و لذت میبردم. توی توصیف صحنه ها و احساسات واقعاً استاد بود، انگار داره فیلم رو جلو چشمت پخش میکنه!  

پایانشم که دیگه... عالی از آب دراومده! نه کلیشهای بود، نه نامفهوم. هم غافلگیرکننده بود، هم کاملاً منطقی با روند داستان. البته از نظر من:)) بعد از بستن کتاب کلی تو فکر فرو رفتم.  
به نظرم این کتاب یه شاهکار واقعیه توی ژانرش. به همه پیشنهادش میدم و خودمم حتماً یه وقت دیگه دوباره میخونمش. اگه شما هم دوست دارین کتابی بخونین که هم سرگرمتون کنه هم ذهنتونو درگیر کنه، بدجوری توصیهش میکنم!
اما قسمت هایی که خیلی خوشحال یا نارحت شدم : 
. دعوای رز و شن؛ یعنی اونجا میخواستم شن رو..... 
حالا بگذریم ولی خداروشکر بعدش به اشتباهش پی برد.
. مرخصی تور؛ من واقعا توی زمانی تور مرخصی رفته بود دلم براش سوخت چون...
. پایان داستان: واقعا برای رن ناراحت شدم چون توی جلد اول فقط تور ازش دور شد اما توی این جلد سوم به جز تور، الریک هم امید وار بود که دوباره ببینتش.
 امید وارم این کتاب رو بخونید و لذتش رو ببرید 😊😊☺️
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

        برخی کتاب‌ها، داستانی فراتر از عشق و ماجرا دارند؛ قصه‌هایی که از لابه‌لای سطرهایشان، باور، ایمان و تغییر سرنوشت سر برمی‌آورند. «رویای نیمه‌شب» از آن کتاب‌هایی است که با همه‌ی سادگی نثرش، به آرامی در دل می‌نشیند و چیزی از تو را با خودش دگرگون می‌کند.

کتاب را در روزهایی خواندم که هر نسیم، با خودش بوی خاک باران‌خورده و زمزمه‌ی زیارت را می‌آورد. از میان آن روزها، «رویای نیمه‌شب» برایم دریچه‌ای تازه گشود؛ دریچه‌ای به قصه‌ای که با عشق آغاز می‌شود اما به ایمان می‌رسد.

قصه، روایت هاشم و ریحانه است؛ دو دلی که یکدیگر را دوست دارند اما دیوار بلندی میانشان کشیده شده: دیوار مذهب. هاشم اهل سنت است و ریحانه شیعه. حتی رؤیایی که ریحانه یک سال پیش دیده ( ازدواج با هاشم )به این دیوار برمی‌خورد و گره می‌خورد. اما همه‌چیز وقتی تغییر می‌کند که هاشم و پدربزرگش، به واسطه‌ی معجزه‌ای از امام زمان (عج)، به مذهب تشیع می‌گروند.

آنچه برایم این داستان را عمیق‌تر کرد، اشاره به مقام امام زمان (عج) بود. درست در همان روزها، قدم‌هایم مرا به همان مکان رسانده بود؛ جایی که آسمانش حال‌وهوای دیگری داشت و انگار میان زمین و آسمان پل می‌زد. خواندن آن سطرها، حس عجیبی داشت؛ گویی داستان و واقعیت، آرام در هم تنیده بودند.

«رویای نیمه‌شب» یادم داد که فاصله‌ها، حتی فاصله‌ی باورها، می‌توانند با حقیقت و نور، کوتاه شوند. عشقی که در این کتاب روایت می‌شود، فقط کشش قلبی میان دو نفر نیست، بلکه سفری است به سوی ایمان؛ سفری که هم شخصیت‌های داستان و هم خواننده را به جایی عمیق‌تر از قبل می‌برد.

این کتاب را به هر کسی پیشنهاد می‌کنم که دوست دارد قصه‌ای بخواند که هم دل را بلرزاند و هم باور را روشن کند. قصه‌ای که با هر صفحه‌اش، امیدی تازه به امکان تغییر و رسیدن می‌دهد… حتی اگر رسیدن، معجزه‌ای بخواهد.
      

5

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.