شاید لاین کوبرت

شاید لاین کوبرت

@kaktus
عضویت

تیر 1404

3 دنبال شده

5 دنبال کننده

                یه دهه هشتادیِ خوره کتاب. 
              

یادداشت‌ها

        این بار دوم یا سوم بود که زنده به گور رو می‌خوندم، ولی حسش مثل هیچ‌بار دیگه‌ای نبود. دفعه‌ی قبل، حدود سه سال پیش بود.
وقتی متن‌هایی که هایلایت کرده بودم رو دوباره دیدم، شوکه شدم… چرا که هر جمله‌ی پر از تنهایی، مرگ و ناامیدی رو با دقت علامت زده بودم. انگار اون موقع هدایت می‌خواسته به عمق تاریکی روح من دست پیدا کنه و موفق هم شده.

حالا، زندگی‌م نسبت به آن روزها خیلی فرق کرده، ولی هنوز هم وقتی 
دوباره صفحاتش رو ورق می‌زنم، جزئیات دقیق و دردناک هدایت قلبم رو فشار می‌ده. اون با هر جمله، با هر تصویر، انگار زمزمه‌ای از تنهایی و شکنندگی انسان رو به گوشم می‌رسونه.

زنده به گور برای من بیشتر از یه داستان کوتاهه؛ مثل آینه‌ایه که نه فقط زندگی هدایت، بلکه تغییر و مسیر خودم رو توش می‌بینم. هر بار می‌خونمش، یه بخش تازه از روح خودم رو کشف می‌کنم؛ بخش‌هایی که شاید قبلاً نمی‌دیدم، یا از دیدن‌شون می‌ترسیدم.

هدایت با قلمش نشون می‌ده که حتی در دل تاریکی‌ترین لحظات، نگاه کردن به زندگی و درک عمق دردها، خودش یه نوع روشناییه. هر بار که کتاب رو می‌بندم، سنگینیش روی دلم می‌مونه…
 ولی همزمان، حس می‌کنم زنده‌بودن، با همه‌ی پیچیدگی‌ها و تلخی‌ها، ارزشش رو داره.
      

9

        برخی کتاب‌ها، داستانی فراتر از عشق و ماجرا دارند؛ قصه‌هایی که از لابه‌لای سطرهایشان، باور، ایمان و تغییر سرنوشت سر برمی‌آورند. «رویای نیمه‌شب» از آن کتاب‌هایی است که با همه‌ی سادگی نثرش، به آرامی در دل می‌نشیند و چیزی از تو را با خودش دگرگون می‌کند.

کتاب را در روزهایی خواندم که هر نسیم، با خودش بوی خاک باران‌خورده و زمزمه‌ی زیارت را می‌آورد. از میان آن روزها، «رویای نیمه‌شب» برایم دریچه‌ای تازه گشود؛ دریچه‌ای به قصه‌ای که با عشق آغاز می‌شود اما به ایمان می‌رسد.

قصه، روایت هاشم و ریحانه است؛ دو دلی که یکدیگر را دوست دارند اما دیوار بلندی میانشان کشیده شده: دیوار مذهب. هاشم اهل سنت است و ریحانه شیعه. حتی رؤیایی که ریحانه یک سال پیش دیده ( ازدواج با هاشم )به این دیوار برمی‌خورد و گره می‌خورد. اما همه‌چیز وقتی تغییر می‌کند که هاشم و پدربزرگش، به واسطه‌ی معجزه‌ای از امام زمان (عج)، به مذهب تشیع می‌گروند.

آنچه برایم این داستان را عمیق‌تر کرد، اشاره به مقام امام زمان (عج) بود. درست در همان روزها، قدم‌هایم مرا به همان مکان رسانده بود؛ جایی که آسمانش حال‌وهوای دیگری داشت و انگار میان زمین و آسمان پل می‌زد. خواندن آن سطرها، حس عجیبی داشت؛ گویی داستان و واقعیت، آرام در هم تنیده بودند.

«رویای نیمه‌شب» یادم داد که فاصله‌ها، حتی فاصله‌ی باورها، می‌توانند با حقیقت و نور، کوتاه شوند. عشقی که در این کتاب روایت می‌شود، فقط کشش قلبی میان دو نفر نیست، بلکه سفری است به سوی ایمان؛ سفری که هم شخصیت‌های داستان و هم خواننده را به جایی عمیق‌تر از قبل می‌برد.

این کتاب را به هر کسی پیشنهاد می‌کنم که دوست دارد قصه‌ای بخواند که هم دل را بلرزاند و هم باور را روشن کند. قصه‌ای که با هر صفحه‌اش، امیدی تازه به امکان تغییر و رسیدن می‌دهد… حتی اگر رسیدن، معجزه‌ای بخواهد.
      

65

        بعضی کتاب‌ها هستند که تنها یک‌بار خوانده نمی‌شوند؛ با تو می‌مانند، همراهت راه می‌روند و گاهی حتی در روزهایی که به هیچ کتابی دست نمی‌زنی، بویشان از لابه‌لای خاطره‌ها بلند می‌شود. «عربیکا» برای من همین‌طور بود. کتابی که وقتی به سراغش رفتم، در کربلا بودم. آن روزها، صبح‌ها با صدای همهمه‌ی زائران و بوی نان تازه از نانوایی‌های کوچه‌های باریک بیدار می‌شدم، و شب‌ها زیر آسمان پرستاره‌ی بین‌الحرمین قدم می‌زدم. در میان آن همه صدا و نور و حضور، از کتابخانه‌ی موکب، این کتاب را گرفتم؛ بی‌خبر از اینکه همین جلد ساده، مرا با خودش به سفری دیگر می‌برد.

یامین‌پور در «عربیکا» به لبنان می‌رود؛ اما نه لبنانِ کارت‌پستالی که گردشگران در عکس‌ها می‌بینند. او به بیروتی می‌رود که روزهایش با صدای انفجار و شب‌هایش با بوی قهوه‌ی تازه دمیده می‌گذرد. شهری که حتی وقتی جنگ در گوشه‌وکنارش زخم گذاشته، باز هم مردمش چراغ خانه‌ها را روشن می‌کنند و پنجره‌ها را رو به دریا باز می‌گذارند.

صفحه‌ها را که ورق می‌زدم، حس می‌کردم میان خیابان‌هایش قدم می‌زنم. مغازه‌ی کوچکی که بوی قهوه‌اش از چند کوچه آن‌طرف‌تر می‌آمد، پیرمردی که روی نیمکت کنار ساحل نشسته و چهره‌اش با چین‌وچروک قصه‌ها پر شده، و کودکانی که با توپ پلاستیکی‌شان بازی می‌کنند، بی‌آنکه صدای دوردست بمب‌ها بازی‌شان را قطع کند.

نثر یامین‌پور گرم و صمیمی است؛ نه شتاب‌زده و نه پر از اصطلاحات بی‌روح. او روایت می‌کند، اما مثل یک خبرنگار خشک و رسمی نه؛ مثل دوستی که توی یک کافه نشسته‌اید و از سفرش برایت می‌گوید، با همه‌ی جزئیات کوچک و بزرگ. حتی وقتی از جنگ می‌گوید، به جست‌وجوی امید در دل ویرانی‌هاست.

خواندن «عربیکا» در کربلا برای من، ترکیبی شگفت بود. در حالی که خودم در شهری بودم که قرن‌ها پیش، داغ جنگ و خون را دیده اما امروز مأمن آرامش زائران شده، همزمان در لبنان قدم می‌زدم؛ لبنانی که هنوز جنگ در خاطره‌ی کوچه‌هایش زنده است. دو سفر، دو سرزمین، اما یک روح مشترک: مقاومت، ایمان، و زندگی.

هر بار که کتاب را می‌بستم، حس می‌کردم کمی از گرد و خاک سفر نویسنده بر شانه‌های خودم هم نشسته. «عربیکا» تنها یک سفرنامه نیست؛ مجموعه‌ای از تصویرها، بوها، صداها و آدم‌هایی است که در ذهن می‌مانند. قهوه‌ای که حتی در گرمای جنگ، عطرش را از دست نمی‌دهد، و لبخندهایی که حتی زیر سایه‌ی ویرانی، هنوز روشن‌اند.

اگر می‌خواهید کتابی بخوانید که شما را هم‌زمان به دو سفر ببرد؛ اگر دلتان می‌خواهد صدای موج‌های مدیترانه را کنار اذان صبحگاهی بیروت بشنوید؛ و اگر می‌خواهید بفهمید چطور می‌شود در دل جنگ، طعم زندگی را چشید، «عربیکا» همان کتابی است که باید در دست بگیرید. و حتماً، فنجانی قهوه کنارش بگذارید… تا عطرش، مثل قصه‌های این کتاب، در خاطرتان ماندگار شود.

      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.