معرفی کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی

همنوایی شبانه ارکستر چوبها

همنوایی شبانه ارکستر چوبها

3.8
166 نفر |
44 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

12

خوانده‌ام

308

خواهم خواند

108

شابک
9789644482779
تعداد صفحات
204
تاریخ انتشار
1398/11/2

توضیحات

        همنوایی شبانه ارکستر چوب ها، رمانی از رضا قاسمی نخستین بار نشر کتاب آن را در سال در آمریکا منتشر کرد، در ایران نیز اجازه انتشار یافت و برنده بهترین رمان اول سالرجایزه هوشنگ گلشیری، و بهترین رمان سال  منتقدین مطبوعات شد. داستان از دیدگاه اول شخص بیان می شود و حکایت یک روشنفکر ایرانی است، که به فرانسه پناهنده شده و دراتاق زیر شیروانی ساختمانی در پاریس زندگی می کند، که ساکنانش چند فرانسوی و ایرانی تبعیدی هستند.
رمان هم نوایی شبانه ی ارکستر چوب ها، بیش از هر چیز رمانی سورئال و رویاگونه می نماید که زمان در آن به هم ریخته و داستانی خطی و سرراست ندارد، در واقع یک نوع پازل درهم ریخته است که خواننده را تا صفحه ی آخر رمان، منتظر نگه می دارد. 
همنوایی شبانه، به استناد بسیاری از نظرسنجی های منتقدان، نویسندگان و روزنامه نگاران، بهترین رمان فارسی دهه ی هشتاد است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به همنوایی شبانه ارکستر چوبها

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به همنوایی شبانه ارکستر چوبها

نمایش همه

یادداشت‌ها

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1400/10/19

          سانتاگ در در مقاله‌اش با عنوان «هنرمند به مثابه رنجبر نمونه‌وار» توضیح می‌دهد که دلیل ما برای خواندن یادداشت‌های یک نویسنده، چیزی جز این نیست که می‌خواهیم با روح او، بدون واسطه و مرزی ارتباط برقرار کنیم. چرا که در این یادداشت‌ها با نویسنده به شکل اول شخص مواجه می‌شویم؛ با من پنهان در پس صورتک‌ من‌هایی که در آثار نویسنده وجود دارند. این مسئله کاملا درست است. سانتاگ این موضوع را نیز بیان می‌کند که حتی اگر نویسنده در رمانش از زبان اول شخص نوشته باشد نیز، باز هم پرده‌ای بین خود حقیقی‌اش با مخاطب وجود دارد.
اما با این وجود در رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» نویسنده سعی خود را کرده تا خود را برای مخاطب عریان کند، نه تنها برای مخاطب که برای خودش! قاسمی گویی سعی داشته حتی خود مولفش نیز، من حقیقی خودش را ببیند و روایت کند؛ انگار که او خود نیز یکی از مخاطبین باشد. داستان او به دور از هر گونه تصنع و نقابی روایت می‌شود و انگار که یادداشت‌های نویسنده را در قالب رمان و لابه‌لای داستانی که جریان دارد می‌خوانیم و احساس قرابت می‌کنیم. البته این فقط مربوط به روایت از زاویه دید اول شخص نیست، بلکه دلالت‌های دیگری دارد که مخاطب با «من» جاری در داستان همذات‌پنداری کند و او را بشناسد.
اما این «من» جاری در داستان کیست؟ مرد مهاجری که در ساختمانی شش طبقه‌ای با  همسایه‌های خود زندگی می‌کند. اما چه زندگی کردنی؟ او مدام در گذشته‌های خود گم می‌شود و شاید همین مرور گذشته مخاطب را از شناخت جهان غرب ( در واقع جهانی که شخصیت اصلی داستان در آن ساکن است.) دور می‌کند. این نوع از روایت در رمان «آینه‌های دردار» هوشنگ گلشیری نیز اتفاق می‌افتد و علیرغم تحسین‌هایی که رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» گرفته است، باید توجه کرد که این اتفاق پیش‌تر نیز در رمان بزرگان ادب فارسی افتاده است. 
و اما داستان حول محور ساکنین طبقه ششم ساختمان می‌گذرد. انسان‌هایی عجیب و مرموز که از یکدیگر خوف دارند و مدام فال گوش یکدیگر می‌ایستند. شخصیت‌های داستان، بعضی همین انسان‌های حقیقی اما مرموز هستند و بعضی مثل فاوست که در اتاق راوی در حال اعتراف‌گیری از اوست، از دل متون دینی بیرون آمده‌اند. و نکته بسیار بسیار مهم در مورد شخصیت‌ها این است که نباید آن‌ها را  تیپ دانست؛ مفهوم‌اند و با نظر به اینکه هر کدام از این آدم‌ها در تلاش برای رساندن چه مفهومی هستند، می‌توان معنای داستان را فهمید. در واقع همین برخورد‌ها و مواجه مفاهیمی که در قالب شخصیت‌ها در داستان حضور دارند، اثر را جذاب می‌کند.
به بیانی دیگر، می‌توان گفت تمام شخصیت‌های حاضر در داستان یکی از ابعاد هویتی و روحی راوی را نمایان می‌کنند و انگار همه یک نفر هستند. از این روست که در اول متن اشاره شد که قاسمی خود را در این اثر عریان کرده است. در واقع او خود را تکه تکه کرده و به مخاطب عرضه کرده تا فهم دقیق‌تری از او دست بدهد. رمان یک شخصیت اصلی دارد و باقی شخصیت‌ها در واقع خرده شخصیت‌هایی هستند که شخصیت اصلی رمان را کامل می‌کنند و او را جز به جز به مخاطب می‌شناسانند. همان طور که قاسمی خود از بیان راوی (شخصیت اصلی داستان) بیان می‌کند که : « تعداد شخصیت‌های من بی‌نهایت بود. من سایه‌ای بودم که نمی‌توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم می‌شدم. دامنه انتخاب هم بی‌نهایت بود. » 
ما می‌بینیم که راوی داستان به بیماری‌های روحی روانی متعددی از جمله پارانویا دچار است و با توجه به افکار او و غوطه‌ور بودنش در گذشته، در می‌یابیم که او از قشر روشنفکر بوده است. چرا که روشنفکران هستند که با زیست در جهان سوم بسیار محتمل‌تر است که دچار چنین بیماری‌های روحی روانی بشوند. چرا که روشنفکران همیشه در تلاطم میان آموزه‌های سنتی و ایدئولوژی‌های مدرن هستند و ذهنشان مستعد پذیرفتن چنین بیماری‌هایی هست. 
آنچه در رمان قاسمی، درباره شخصیت اصلی قابل توجه است این است که او  نگاهی به راوی رمان «بوف کور» اثر صادق هدایت نیز داشته است و مخاطب شباهت‌ها میان‌ آن‌ها را متوجه می‌شود. چرا که راوی این رمان نیز مانند شخصیت اصلی بوف کور فردی غمگین است که به فلسفه زندگی بدبین است و باز مانند راوی بوف کور که به زن اثیری (معشوقه‌اش) نمی‌رسد. می‌بیینم که راوی «همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها» نیز عاشق رعنا است و به او نمی‌رسد. 
قاسمی حتی تا حدی تحت تاثیر صادق چوبک نیز بوده است و هر چند تلاش کرده تا فضای شهری_ساختمانی را به تصویر بکشد اما شاید چندان خوب عمل نکرده است و مخاطب با فضای غرب آشنا نمی‌شود و داستان فقط در ساختمانی شش طبقه‌ای شکل می‌گیرد و این ابدا ایراد به حساب نمی‌آید. کاری که چوبک در «سنگ صبور» انجام داد و مخاطب را به خانه‌ای با اتاق‌های اجاره‌ای می‌برد.
قاسمی به بسیار از بزرگان رمان‌نویسی از جمله گلشیری و چوبک و هدایت برای به نگارش درآوردن این داستان نظر داشته است، پس چندان دور از انتظار نیست که رمان بسیار خوبی از آب دربیاید.


        

10

          رمان‌هایی که ضرباهنگ کندی دارند و از لحاظ زمان و نثر پیچیده هستند نیاز به آمادگی ذهنی زیادی داره... یعنی یک ذهن یک مقدار آرام گرفته می‌خواد تا بتونی در آرامش پازل رو تو ذهنت حل کنی... و البته در نشست‌های کمتری بتونی کتاب رو به اتمام برسونی، قبل از اینکه رشته‌ی داستان از دستت رها بشه. اما متأسفانه من چنین شرایطی نداشتم... به تناسب روزهای پیچیده‌ای که همه‌‌ی ما این روزها تو ایران داریم، من هم با ذهنی مشغول کتاب رو شروع کردم. البته هیچ تصوری از اینکه کتاب به این صورت نوشته شده نداشتم و ناخوداگاه فکر می‌کردم کتاب باید شکلی رئالیستی‌تر داشته باشه. همه‌ی این‌ها رو گفتم که بگم نصف اول رمان طول کشید تا ذهن من تونست خودش رو با نحوه‌ی کتاب وفق بده، اما وقتی به نصفه‌ی دوم رسیدم کم‌کم هنر قاسمی رو درک کردم.  البته اعتقاد دارم برای کسانی که مهاجرت رو تجربه کردند (من نکردم) و توی مهاجرتشون بحران هویت رو تجربه کردند، خیلی بیشتر قابل درکه. 
کتاب بیشتر از هر چیز برای من یادآور ترانه‌ی جنگل بدون ریشه‌ی یغما گلرویی بود.
        

1

          این کتاب را خواندم و سه بار لعنت فرستادم؛
بار اول به خاطر قدرتِ قلم نویسنده و ساختار کمیاب و نیمه‌استواری که ساخته و کلماتی که در بعضی جمله‌ها کاشته و به ثمر نشسته‌اند و من آن میوه‌های آبدار را با لذتِ چهل تا نود‌وپنج درصدی نوش جان کردم و این لعنتی بود که «آدمی در تلاش برای نوشتن»، از سر حسادت به یک «نویسندۀ کامل»، می‌فرستد.
بار دوم به خاطر ابهامی که آدم را وادار می‌کند بعضی جمله‌ها، بندها، فصل‌ها و درنهایت همۀ کتاب را دوباره بخواند که بفهمد چه خوانده و دست آخر نفهمد آن تفنگ‌های معروف چخوف که نویسنده روی دیوار نصب کرده بود، کجا شلیک کردند؟ بیماری وقفه‌های زمانی چه کاربردی داشت؟ آیا بهانه‌ای بود برای آنکه قصه‌هایی در داستان ابتر بمانند؟ سرنوشت علی و بقیه چه شد؟ لعنت فرستادم چون این همه نفهمیدن، طبیعی نیست!
و لعنت سوم به خاطر تمسخر عقایدم، گناهانی که منفور واقع نشدند و معانی احتمالاً سیاسی اثر.

و رحمت ویژۀ مطالعه نصیب خودم که بعد از دو و سال و نیم، کتابی که نیم‌خوانده رها کرده بودم، از نو خواندم. وقفۀ مؤثری بود. از خواندن و دیرخواندنش پشیمان نیستم.
        

15

          کتاب حاضر ابتدا در آمریکا منتشر شد و بعد از مدتی در ایران به چاپ رسید. این اثر زمانی که به چاپ رسید توانست نظر منتقدان را جلب کند و جایزه ی ویژه ی منتقدین مطبوعات را از آن خود کند. داستان کتاب در مورد دانشمندی است که در شیروانی ساختمانی در پاریس زندگی می‌کند. تمامی اهالی این ساختمان ایرانیانی هستند که یا مهاجرت کردند یا تبعید شدند. اگر بخواهم از فضاسازی نویسنده بگویم او توانسته فضایی دلچسب از وهم و واقعیت را پیش ببرد. داستان از آنجا اوج می‌گیرد که راوی داستان با ایرانی دیگری به نام پروفت به معنای پیامبر که ادعای دریافت وحی را می‌کرد همراه می‌شود‌. پس از حمله ی پروفت به دوستش الکساندر که در ترسی را در پی دارد، توهم و واقعیت بر فضای داستان حاکم می‌شود. از نظر ادبی این رمان یکی از معدود رمان‌هایی است که با تکنیک جریان سیال ذهن نوشته شده است و در دسته رمان‌های پست مدرن قرار دارد. اگر علاقه مند به این شکل از داستان سرایی دارید که صادق هدایت پیش برنده اش بود این کتاب زیبا را حتما بخوانید.


        

18

          چند روز پیش تصمیم گرفتم که هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها را به عنوان بهترین رمان ادبیات فارسی انتخاب کنم. یعنی بهترین رمان ادبیات فارسی که تا اینجای زندگی خواندم. زمانی که این تصمیم مهم را گرفتم حتا تا انتها نیز کتاب را نخوانده بودم. عجله کار شیطان است و من دیوانه‌ی شیطانی زیستن! اگر تعریف از خود نباشد که هست، من سال‌هاست رمان می‌خوانم. سال‌هاست از ادبیات فارسی می‌خوانم، از طفل‌نویسنده‌های معاصرِ ایران گرفته تا ناکام‌مردگانِ قبلی. اما این رمان رضا قاسمی چیز دیگری بود. چیزی که می‌خواهم دوباره سراغش بروم و دوباره و دوباره بخوانمش. 
رئالیسم‌ِ همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها نه یک رئالیسم جادویی و نه یک رئالیسم ساده است، بلکه یک رئالیسم حاوی از افسون است. واقعیتی که کلمه به کلمه‌اش از بس که واقعیت است، سحر می‌کند. آخرین اثری که این‌طور توجه‌ام را به خود جلب کرده بود سمفونی مردگانِ مرحوم معروفی بود. همنوایی شبانه... اثری است پست‌مدرن که می‌تواند تنه به آثار غول‌هایی مانند پال آستر بزند و این روزنه‌ای از امید به ادبیات فارسی را نشانم می‌دهد، ادبیاتی که سال‌هاست دارد توسط شبهه روشن‌فکرهای متعصب ایرانی از قبیل یزدانی‌خرم‌ها، شکنجه می‌شود و از بین می‌رود. 
سیال ذهن نوشتنِ هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها مطمئنا دلیلی به جز آشفتگی ذهنی رضا قاسمی ندارد. شخصیت اصلی داستان و تمام شخصیت‌های فرعی، همگی‌ خود رضا قاسمی هستند. درواقع تکه‌هایی از او که همه‌شان یا دچار مالیخولیا هستند یا پارانویا. آنچه این سال‌ها توی ادبیات یاد گرفته‌ام این است که هرچقدر نویسنده دیوانه‌تر می‌شود اثرش هم پیچیده‌تر می‌شود. اما هر اثر پیچیده‌ای شاهکار نیست و هر سیال ذهنی فوق‌العاده نیست. اما وای از روزی که اثرِ پست‌مدرنِ سیال ذهنِ رئالیسمِ شاهکاری خلق می‌شود.
داستان هم‌نوایی شبانه... راجع به مردی تبعیدی است به نام یدالله (رضا قاسمی) که مهاجرت کرده و در طبقه ششم ساختمانی، توی فرانسه زندگی می‌کند. البته زندگی کردن اینجا لفظ اشتباهی است درواقع مثل حیوانی نیمه‌جان رقص بسمل می‌کند، دست و پا می‌زند و بین مردن و زنده ماندن در رفت و آمد است. آنچه که کاراکتر اصلی را منحصر به فرد می‌کند، قائم به ذات نبودنش است که خودش هم عینا اشاره می‌کند. یعنی همه شخصیت‌های داستان برای بقا، مانند انگل از او تغذیه می‌کنند. رضا قاسمی در بهترین حالت ممکن رنج‌های رفتن از وطن را به تصویر کشیده. یعنی به قول چخوف نگفته و نشان داده! 
هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها اگر چه توی ایران نمی‌گذرد اما زیست ایرانی را چنان نمایش می‌دهد که انگار برای مخاطب آن را به صلابه کشیده. سید الکساندر، فریدون و رعنا آن‌چنان واقعی هستند که نمی‌شود از متروی تئاتر شهر بیای بیرون و هزار نفر مانند آن ها را نبینی! اصلا به همین خاطر گفتم کار رئالیسم افسونی است! 
زمانی که تا آخرش را خواندم دیگر نخواستم به عنوان بهترین اثر انتخابش کنم. صفحات پایانی واقعا روحم را خراش می‌داد. چه باید کرد که در طول داستانش من هم انگار دچار پارانویا شدم. زنده باد سیال ذهن...
-سید مرتضی امیری
        

24

زینب

زینب

1403/7/12

          این کتاب، داستانِ ساختمانِ اریک امانوئل اشمیته، که از بختِ بدش اتاق‌های ساختمانش رو به مهاجران ایرانی اجاره داده.
چرا می‌گم از بختِ بدش؟ چون هیچ‌کدومشون سالم و عادی نیستن! هر کسی به شکلی مشکلاتی داره که مجموعه‌ی این مشکلات می‌شه علتِ آشفتگیِ دائمِ این ساختمان و حتی در مواردی ترس و اضطراب اهالی ساختمان.

این آشفتگی‌‌ها به قدری خوب  توصیف شدن، که مثلا وقتی یکی پشتِ درِ یکی از اتاق‌ها بود و داشت در می‌زد، من می‌تونستم اون صداها رو خیلی واقعی تصور کنم!

یکی از این مهاجرها، یدلله، راویِ داستانه که اون هم مشکلاتِ کمی نداره، مثلا از چهارده سالگی به بعد دیگه نتونسته خودش رو تو آینه ببینه، که قطعا مسئله‌ی عادی‌ای نیست:)

روایتِ این داستان خطی نیست. مثلا یک بخش از گذشته می‌گه، یک بخش از زمانِ حال. 
بیشتر گره‌های داستان در بخش‌های پایانی باز می‌شن، برای همین نمی‌خوام چیز دیگه ‌ای ازش بگم که لذتِ خوندنش رو شما هم تجربه کنید.

پایانش رو خیلی خیلی دوست داشتم، اسم کتاب رو خیلی بیشتر.
اصلا مگه این کتاب می‌تونست اسمی غیر از این داشته باشه؟
(با توجه به این‌که یکی از جذابیت‌های یک داستان می‌تونه فهمیدنِ علتِ انتخاب اسمش باشه، توضیحی درباره‌اش نمی‌دم.)
        

18

          «می‌گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج»

«هیچ شکنجه‌ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدارِ لحظه می‌بود و بس، اگر "همین حالا" بود، اگر فقط "همین حالا" چه رازها که در دل خاک مدفون نمی‌شد. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد، هیچ کس جلادِ دیگری نبود. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد بندیکت، که حالا تمام روز یکسره ارّه می‌کشید، دیگر بندیکت نبود. حتا اگر خودش می‌گفت من بندیکتم. لحظه‌ای دیگر بندیکت نبود.
این "گذشته" است که شب می‌خزد زیرِ شمدت.پشت می‌کنی می‌بینی روبه‌روی توست.سر در بالشت فرو می‌کنی می‌بینی میانِ بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد دیگر نیست. اما "گذشته" در خموشی و ظلمت با توست.»

نکته: میدانم این چیزی که میخواهم بگویم هیچ ربطی به کتاب ندارد، اما می‌خواهم بگویم. چه کنم؟
هر وقت کلمه‌ی "شمد" را می‌شنوم یادِ اولین باری می‌افتم که شنیدمش!
خانه‌ی عمه‌م بودیم و ما داشتیم همه‌ش می‌خندیدیم. عمه‌م آمد و گفت این شمد ها بیندازید روی خودتان حداقل...
و من گفتم، شمد دیگه چیه؟ و آنها که به مسخرگی سوال من می‌خندیدند گفتند: همین ها دیگه رعنا : ) بله. زمان می‌گذرد...
شمد هایِ چهارخانه‌ی خوشگلِ خنکی بودند...
        

1