شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
پرنیان صادقی

پرنیان صادقی

6 ساعت پیش

        *یوکاستا: برای خدا حقیقت را رها کن،دانستن همیشه شفا بخش نیست!*

زیبایی ظاهری این نمایشنامه به یک طرف و لایه‌های روانشناختی و پنهان آن در طرف دیگر لذتبخش بودن آن را دو چندان کرده بود.

آیا واقعا نمی‌توان از سرنوشت گریخت؟حتی اگر بخواهیم و آگاهانه انتخاب کنیم؟
 ما اصلا اختیاری داریم یا فقط بازیچه‌ی سرنوشت هستیم؟! 
 از منظری دیگر،آیا دانستنِ حقیقت همیشه خوب است؟

در مورد این نمایشنامه‌ی زیبا و خواندنی حرف و سخن بسیار است چه از نظر ادبی و چه از نظر روانشناختی؛ اما به طور خلاصه عرض میکنم که جبر و اختیار در سرنوشت،تاثیر حقایق بر امور، اخلاقاتِ فردی و مسئولیت پذیری....از جمله مواردی ست که در این نمایشنامه به آن پرداخته شده بود.برای درک بهتر و آشنایی با لایه‌های روانشناختی داستان،پادکست دلفی را به دوستان پیشنهاد میکنم که دکتر بابایی‌زاد نکات جالبی را از زوایایی دیگر آنجا ذکر میکنند.

آنچه از ادیپ،انتخابها و سرانجامش دیدیم این بود که حتی انتخابهای او در جهتِ عکسِ سرنوشت، او را دقیقا به همان سمت سوق داد...وجه اشتراکی که بین عملِ ادیپ و آگاممنون در آیسخولوس دیدیم یادآور این مطلب است که دانسته یا ندانسته راه گریزی از سرنوشت یا تقدیر نیست.

شخصیت ادیپ را در این نمایشنامه بسیار دوست داشتم. در ابتدا سعی کرد آگاهانه در خلافِ پیشینه‌ی کودکی و سرنوشتش قدم بردارد و در ادامه نیز با آگاهی از آن فاجعه و مسئولیت پذیری سعی کرد مطابق بر شرافتِ انسانی اش رفتار کند و خود را به تاوانی بابت گناهی از روی ناآگاهی محکوم کند.

از تم‌های مهمِ نمایشنامه"آگاهی"بود. مسیری که از ندانستن شروع شد و با آگاهی دردناکتر شد. ادیپ نیز بهای سنگینی بابت آن داد و تبدیل به قهرمانی تراژیک شد. این آگاهی "بایدی" بود ویرانگر...او ترجیح داد بداند و نابود شود تا در نادانی بماند.
اینجاست که باید پرسید آیا آگاهی از حقایق همیشه خوب است یا نه؟!
      

2

محمدرضا معلمی

محمدرضا معلمی

9 ساعت پیش

        سیزدهمین کتاب ۱۴۰۴

«دفتر بزرگ»

۲۰۰ صفحه کتاب رو نفهمیدم کی شروع و کی تموم کردم. من چاپ دهم این کتاب (سال ۹۶) رو دارم. آخرین چاپش امسال و در نوبت بیست‌ودوم انجام شده. حدودا هشت ساله که این کتاب رو دارم و نمی‌دونم چرا تا همین دو سه روز پیش نرفته بودم سراغش.

داستان کتاب داستان دو پسر دوقلوئه که مادرشون اون‌ها رو از شهر بزرگ میاره به روستا و به مادربزرگشون می‌سپردشون تا از جنگ در امان باشن. حالا این دو پسربچه باید برای بقا در شرایط جنگی در کنار مادربزرگی تلاش کنن که از این دو بچه و مادرشون متنفره.

نثر کتاب شدیدا مینیمال (خلاصه و مفید) و خوش‌خوانه. داستان کتاب هم جالب، عجیب، تلخ، گزنده و بهت‌آوره. در واقع کتاب داره تلاش می‌کنه نشون بده که جنگ می‌تونه انسان‌ها رو دچار چه بحران‌های اخلاقی و رفتاری‌ای کنه و این کار رو با بی‌رحمی، با شوخی‌های خیلی تلخ و با گزندگی شدیدِ واقعیت‌هایی که پشت سر هم ردیف می‌کنه انجام میده. گاهی هم البته این‌طور به نظر می‌رسه که نویسنده داره اغراق می‌کنه اما بهرحال اغراقش هم پذیرفتنیه و خوب نوشته و پرداخته شده. نگاه کتاب به جنگ البته با عقاید و مطالعات و حتی با تجربیات ما که جنگ رو انسان‌ساز می‌دونه متعارضه اما خوندنی بود. واقعا خوندنی بود. حتما سراغ دو جلد بعدی این مجموعه هم میرم.


📚 @mimremeembook
      

3

.MN.

.MN.

12 ساعت پیش

        نه آدمی
تیر ۱۴۰۴

از کودکی تا به امروز هر برنامه و کودک و انیمیشین هایی رو که نگاه می کردم شخصیت اصلی  آن ها زیبا، قهرمان و کامل بودند.؛ 
هیچ وقت روایتی از نسخه تاریک،یاس و  نا امیدی و فلاکت های آدمی رو نمی دیدم، تا قبل از کتاب. کتاب من رو با صفات های انسان ها که کمتر به آن ها توجه می شود آشنا کرد به من یاد داد تمام، از خیر تا شر در وجود آدمی  هست،  صفات آدمی با تاثیر پذیری از خیلی مسائل خودش را در وجود ما نشان می دهد.

زندگی من ، زندگی شرم آوری بوده است.

شروع داستان با همچین جمله ای  بنظرم شناخت ما از شخصیت اصلی داستان و روندی که داستان در ادامه پیش می‌گیرد را به ما نشان میدهد .
ناامیدی که  از خط اول تا خط آخر همراه شخصیت اصلی است،با دیدگاهی که از جامعه دارد خواننده را به فکر فرو می‌برد.
اما  مسئله ای که در آخر بهش فکر می کنم این است که شاید شخصیت اصلی داستان خودش را آدم  ضعیف و بیچاره ای بداند اما همین که آدمی به ضعف های خودش اعتراف می کند و آن هارا خوب می شناسد و آن را قبول می کند ،در این کار شجاعتی است که کمتر کسی از ما قادر به انجام آن هستیم، پذیرش نقاط تاریک خودمان.


      

0

بتول فته پور

بتول فته پور

12 ساعت پیش

        دوباره که «سیگارهای فرعون» رو خوندم، حس عجیبی سراغم اومد. یه جور بوی آشنای بچگی... انگار یه لحظه برگشتم به همون روزهایی که بدون هیچ دغدغه‌ای، روی فرش ولو می‌شدم و صفحات کتاب‌های تن‌تن رو یکی‌یکی ورق می‌زدم. اون وقتا تن‌تن برای من فقط یه خبرنگار نبود؛ یه قهرمان بود، یه رفیق، کسی که همیشه تو دل ماجراها بود و منم دنبالش می‌رفتم.
این داستان با اون فضای مرموز مصر، دخمه‌های فرعون، علامت‌های عجیب روی سیگارها... همه‌ش دوباره همون هیجان کودکانه رو زنده کرد. همون حس کشف کردن، همون شوقِ حل معماها. وقتی دوپونت و دوپونط رو دیدم، ناخودآگاه خندیدم. چه‌قدر اون دوتا احمق بامزه‌ن! یادمه وقتی بچه بودم فکر می‌کردم اونا عمداً گیج می‌زنن تا ما بخندیم!
حالا که بزرگ‌تر شدم، چیزهای دیگه‌ای هم توی داستان برام پررنگ شدن. دلم تنگ شده برای دنیایی که این کتاب‌ها توش معنا داشتن. دنیایی بدون گوشی‌های هوشمند، بدون شبکه‌های اجتماعی... ولی پر از ماجراجویی. انگار تن‌تن یه تیکه از بچگیمو برگردوند؛ یه تیکه شیرین و فراموش‌شده.
نمی‌دونم چند بار دیگه این کتابو می‌خونم، ولی هر بار، مطمئنم یه لبخند از همون جنس قدیمی میاد روی لبم. یه لبخند که بوی نوستالژی می‌ده... بوی ماجرا، بوی کودکی.
      

0

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.