معرفی کتاب افسانه های تبای اثر سوفوکلس مترجم شاهرخ مسکوب

افسانه های تبای

افسانه های تبای

سوفوکلس و 1 نفر دیگر
4.8
29 نفر |
9 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

49

خواهم خواند

29

شابک
9789644870323
تعداد صفحات
376
تاریخ انتشار
1399/8/6

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        
در برنامه‌­ی نشر شرکت سهامی انتشارات خوارزمی،
انتشار نمایشنامه‌­های قدیم (کلاسیک) یونان و روم
از اهمیتی خاص برخوردار بود، ولی چون کسانی
چیره در زبان‌های یونانی و لاتین یافت نشد، قرار بر آن
نهادیم که مترجمان و ویراستاران این دوره کتاب به
دو یا سه زبان اروپایی آشنا باشند و از راه مقابله، به متن
اصلی نزدیکتر شوند. خود همین باعث کندی بسیار
شد. در این برنامه آثار اوریپیدس، سوفوکلس و آشیل
در گام اول قرار داشت که امیدواریم این برنامه ادامه
یابد و صاحبان همت یاری­مان کنند.
روی جلد:
طرح بشقابی عتیق در موزه واتیکان: در دروازه­ی شهر
تبای ادیپوس گوش به معمای ابوالهول سپرده
است. (ر. ک. ص 27)

      

لیست‌های مرتبط به افسانه های تبای

نمایش همه

یادداشت‌ها

          مقدمه:

مرحوم مسکوب ابتدا سعی میکند با محور قرار دادن «طلب دانایی» تراژدی ادیپوس شهریار را در مقایسه با روایت پرومتئوس معنا و تفسیر کند؛ بدین شرح که هر دو آنان طالب دانایی بودند و این را در تراژدی ادیپوس با نقل قول‌هایی از اوایل تراژدی، آنجا که او برای فهمیدن ماجرای چرایی شیوع طاعون ابرام میکند، نشان میدهد و در تراژدی پرومته نیز با اشاره به آتش دزدیدن او برای انسان. نکته ایشان این است که این طلب دانایی، برای شخص دانا رنج به ارمغان می‌آورد و برای دیگران راحتی؛ برای ادیپوس کوری و تبعید و برای مردمان رهایی از طاعون؛ ایضا برای پرومته اسارتی زجرآور و برای انسان عنصر رشد. 

شرح مرحوم مسکوب زیبا و دلنشین است؛ اما غلط. ایشان به اشتباه دانایی را به جای «مویرا یا سرنوشت یا تقدیر» می‌نشاند. شاید مفهوم دانایی بخش ابتدایی تراژدی ادیپوس شهریار را بتواند معنا کند، اما توانایی معنا بخشی به ادامه تراژدی و تراژدی‌های بعدی را ندارد. همچنین این مفهوم برای تفسیر تراژدی پرومتئوس نیز راهگشا نیست، چرا که پرومته هر چند دانایی را برای انسان‌ها به ارمغان می‌آورد اما در این فرایند خود به دانایی نمیرسد.

مرحوم مسکوب در بخش دوم مقدمه که به نحوی تطبیق بین داستان اساطیری و داستان الهیاتی روی می‌آورد. این بهترین و جالب‌ترین بخش مقدمه است و در کمال تعجب در این قسمت ایشان به صورت ضمنی ملتفت اهمیت مفهوم تقدیر در داستان میشود اما بسطش نمی‌دهد. در این بخش ایشان به داستان نفرین خاندان اودیپوس و شباهت با گناه نخستین می‌پردازد و الخ.

عجیب است که در بخش سوم حدودا 10 صفحه پایانی مقدمه کاملا به سمت تقدیر میچرخد و زبیا، اما متطول، شاعرگونه و کمی خسته‌کننده، عنصر تقدیر را در دو تراژدی ادیپوس شرح می‌دهد. عجیب است او که به خوبی از اهمیت مفهوم تقدیر آگاه است چرا اصرار دارد که دانایی نیز نقش مهمی داشته! گویا در صدد تفسیر داستانی قدیمی با عنصری جدید و مدرن است که به قضاوت بنده شکست می‌خورد.



ادیپوس شهریار:

تراژدی اینگونه آغاز میشود که گویی طاعونی در شهر افتاده و همگان به درگاه ادیپوس آمده‌اند تا اون چونان که در گذشته با حل معمای ابوالهول آنها را نجات داده، بار دیگر نیز زندگی بخش آنها شود. 

اگر بخواهیم دریفوسی تفسیر کنیم، با توجه به اینکه در دوران تراژدی پساآیسخولوسی به سر میبریم، از جهت نقطه وحدت بخش تبای، آپولون خدای مرکزی تراژدی است. شرحش به این صورت که در یونان هر خدایی حیوانی دارد. برای مثال حیوان زئوس جغد است که در جای جای ایلیاد به آن برمی‌خوریم. حیوان آپولون هم موش است که در ابتدای ایلیاد می‌بینیم سپاه آگامننون چون به معبد آپولون یا همان فیبوس بی‌حرمتی کردند دچار طاعون شدند. در ادیپوس شهریار طاعون که از موش شیوع پیدا میکند، در شهر شایع شده و پیداست که آپولون به دنبال کیفر شهر است و به همین دلیل نیز به دنبال غیب‌بین معبد او می‌فرستند. 

حال چرا آپولون کیفر می‌دهد؟ به مانند تریلوژی اورستیا، همانجا که آپولون حامی اورستس بود که مادر خود را بکشد، در اودیپوس شهریار نیز اودیپوس چون هرچند نادانسته پدر خود را کشته و چون باز هم نادانسته با مادر خود همبستر شده، باید عقاب شود. و جالب اینجاست که اودیپوس قبل از اینکه توسط مردم شهر کشته شود، خود در کشتن مادر و کور کردن خود پیش دستی می‌کند گوییا که میخواهد اراده کار به دست خود باشد نه خدایان.

نکته آخر این تراژدی شیونی است که اودیپوس میکند که در نوع خود بی‌نظیر است. هم از نظر ادبیات (که البته نشان هنر مسکوب است) و هم از نظر میزان که طولانی‌تر شیونی است که تا کنون درباره تقدیر در تراژدی‌های یونانی دیده‌ام. سیر عبور از خدایان همین است. آنقدر شکوا از تقدیر زیاد خواهد شد که به زودی رئاستشان پس زده می‌شود. 


ادیپوس در کلنوس:

در این تراژدی می‌بینیم ادیپوس از آن جهت که به تقدیر خود گردن فرود آورده است، پیری روشن بین شده. در تراژدی معمول این است که آدمیان بعد از شنیدن تقدیرشان از هاتف‌های غیبی سعی در تغییر آن دارند که در آخر نیز به آن مبتلا می‌شوند. اما ادیپوس چون از تقدیری که بر او رفته باخبر میشود، گویی خودش خودش را عقاب میکند و این نکته‌ای است که ادیپوس را به سعادت میرساند برعکس دیگران. این تراژدی میخواهد نشان دهد که اگر به تقدیر گردن نهید لااقل مانند ادیپوس به مرگِ بی‌مرگی می‌میرید و نه با تحقیر.

مسئله دیگر آنکه ادیپوس بعد از تبعید از تبای به آتن پناه می‌برد. هنوز وجه این مسئله را نفهمیدم. مشخصه آن در نمایشنامه قانون است بالاخص در دیالوگ بین سرآهنگ و کرئن که سرآهنگ کرئن را از عقاب قانون می‌ترساند ولی او به تحقیر قانون می‌پردازد که در نهایت نیز با حضور پادشاه آتن می‌بینید که اتفاقا سمبه قانون پرزور است.

در این میان پایان‌بندی نمایشنامه نیز در نوع خود جالب است. ادیپوس آنگه که به جایگاه مرگش (یا عروجش؟!) می‌رود، دخترانش را از غار بیرون میکند و تنها میگوید تسئوس بماند. سپس می‌گوید

«پادشاها! شهر تو باید رازی را که اکنون می‌گشایم،
تا پایان روزگار در نهان قلب خویش پنهان نگاه دارد.
...
آن سرزمین پنهان از نظر را نباید
به هیچ انسان بنمایی چه آن مکان از امروز تا ابد
برای تو سرچشمه نیروی است
بزرگتر از سپرها و نیازه‌ها هزارن سپاهی و هم پشت.
تو تنها با من به مکان مقدس می‌آیی
و آنگاه راز مقدسی را ... میبینی و میدانی.
...
تویی که باید آن را نگاهداری، تنها تو.
و آنگاه که زندگی به خاموشی میگراید
 آن را فقط به یکی، به جانشینان برگزیده خود بگو
و او نیز همچنین به دیگری و به دیگری.» (ص ۲۲۲)

سخن از راز مقدسی است که جز تسئوس نباید بداند و او نیز جز به جانشینان خود نباید آن را افشا کند. آن راز سرچشمه نیرویی است برای آتن که از سپاهیان و جنگجویان نیرومندتر است. به راستی آن راز چیست؟ رازی که به وسیله ادیپوس که به خاطر گردن نهادن به تقدیر حالا پیری نهان‌بین شده چه می‌تواند باشد؟! آیا قانون است؟ مگر از پیش نداشتند؟! آیا خرد آتنی است؟ مگر فقط در آتن بود؟! آیا دموکراسی است؟ نمیدانم. هرچه که هست سوفوکلس در حال تئوریزه کردن الهیاتی حکومت آتن است. سوفوکلس در مقام شاعر-پیامبر باید به نوع جدید حکومتی که به ظهور آمده و پشتیبان وی نیز هست، مشروعیت ببخشید و کجا بهتر از یکی از برترین آثار تراژیک یونان.

نکته دیگر آنکه از دل این تراژدی تراژدی دیگری نیز زاده شده یا به عبارت دیگر معنا بخشیده می‌شود. در تراژدی «هفت تن بر ضد شهر تب» اثر آیسخولوس دیدیم که در پایانی تراژیک، دو برادر همزمان به دست یکدیگر کشته می‌شوند. در این تراژدی سوفوکلس یه قدم عقب‌تر آن تراژدی را نقل میکند و اینگونه معنای تراژیک اثر را برای ما روشن میکند.

در صحنه‌ای خبر می‌آورند که پولونیکس آمده و در حال زاری بر درگاه خدایان است و تقاضای دیدن اودیپوس را دارد. اودیپوس با رفت و برگشت بسیار، در نهایت می‌پذیرد که با او حرف بزند. پولونیکس قصد خود را از حمله به تبای و همدستی خود با آرگوی را به اطلاع او میرسند. اودیپوس نیز با بیانی ما بین نفرین و پیشگویی سرنوشت دو برادر را به پسرش میگوید. در صحنه آخر میبینیم که هرچند پولونیکس از ماتأخر خود آگاه است اما میرود که همان کار را انجام دهد چون «مجبور» است. 

در تراژدی آیسخولوس پایان تراژیک را دیدم اما معنا بخشی به آن تراژدی و هامارتیا یا گناه تراژیک را در اثر سوفوکلس میبینیم. هرچند که پولونیکس در به تخت نشستن به جای پدر مجبور است، اما به دلیل گناه نخستین کادموس است که جفت فرزندان ادیپوس به پایان تراژیک دچار می‌شوند. پولونیکس نیز به هامارتیای خود که لشکر کشی به تبای است، آگاه است؛ برعکس اودیپوس که به هامارتای خود، یعنی کشتن پدر و ازدواج با مادر خود، آگاه نبود.



آنتیگونه:

ماجرای این تراژدی پس از تراژدی «هفت تن بر ضد شهر تب» روی میدهد و در قسمت نخست شاهد ماجرای منع تدفین اجساد توسط کرئن هستیم که آنتیگونه نقضش می‌کند. به زعم حقیر نقطه مرکزی این بخش از تراژدی قانون است چرا که کرئن اصرار دارد که من منع اجساد را قانون کرده‌ام و همه باید از آن پیروی کنند. در نظر بیاورید که تبای شهر اهل قانونی نیست چرا که شهریار خود، اودیپوس، را به حل معمای ابوالهول بر می‌گزیند و کرئن تازه در تراژدی قبل در مواجهه با آتن است که با مفهوم قانون روبه‌رو مشده است. حالا که خود بر حسب تصادف و نه قاعده -که این نیز خود طنز داستان است- به فرمانروایی رسیده می‌خواهد قانونی وضع کند اما نمی‌داند که قانون پیروی از حساب، قاعده، اصل و ... (در حقیقت logos) است و نه حرف زورگویانه یک دیکتاتور. 

کرئن در گفتوگوهای بسیاری سعی دارد از آوردن نام زئوس برای تثبیت حرف خود کمک بگیرد -زیرا که زئوس خدای حامی پادشاهان است- اما آنتیگونه به او گوشزد می‌کند که «قانون زیرزمین (یعنی دنیای مردگان) با روی آن یکسان نیست» و اینگونه میخواهد تدفین برادر خود را توجیه کند بدین صورت که هرچند او در تبای گناهکار است اما در دنیای مردگان که خدایی چون هادی بر آن فرمان می‌راند، بی‌تقصیر است چرا که بر اساس تقدیر عمل کرده و در این عملکرد گناهکار نیست.

نهایت این ماجرا مجادله کرئن با پسر خود یعنی هایمن است که او تلاش می‌کند پدر را متوجه مفهوم قانون و اقتضائات آن بکند:
«کرئن: آیا باید به دلخواه وی بر این شهر فرمان برانم و یا به دلخواه خود؟
هایمن: هیچ شهری نیست که از آن یک نفر باشد.
کرئن: هر شهری فرمانبردار فرمانروای خود است.
هایمن: اگر میخواهی به تنهایی حکومت کنی پس به بیابان برو.» (ص 273)

جدا از اینکه مایه‌های سیاست یونانی را در همین گفتگو می‌بینید، هایمن میخواهد به پدرش بفهماند که اقتضای قانون، حکومت بر مبنای رأی جمعی است و نمی‌شود که دیکتاتورمآبانه حکومت کرد و دم از قانون نیز زد. روشن است که تلاش سوفوکلس در جهتی است که تماشاگران آتنی‌ را نسبت به امتیازات و اقتضائات دموکراسی ملتفت کند.

پایان تراژدی نیز مرگ آنتیگونه و خودکشی هایمن را به دنبال دارد. این اولین باری است که در تراژدی یونانی زنی قهرمانه در جدال با تقدیر به پایان تراژیک خود می‌رسد. آنتیگونه میمیرد برای اینکه به قول هگل دفاع از قانون خانوادگی را در مقابل دفاع از قانون دولت بر می‌گزیند.
        

19

          افسانه‌های تبای٬ نام کتابی‌ست نوشته‌ی سوفوکلس که از ۳ تراژدی به نام‌های: ادیپوس شهریار٬ ادیپوس در کلنوس و آنتیگنه تشکیل شده که هر کدام از آن‌ها بصورت جداگانه نیز چاپ و منتشر گردیده‌اند اما موضوع هر ۳ تراژدی بر اساسِ اسطوره‌ی دودمانِ لابداسیدها نوشته شده و دوره‌ای از سرگذشتِ افسانه‌ایِ خاندانِ شاهیِ شهرِ تبای را می‌نمایانند. کتاب توسط آقای شاهرخ مسکوب ترجمه و توسط انتشارات خوارزمی چاپ و منتشر گردیده است٬ از ترجمه‌ی بسیار دقیق و روان ایشون که بگذریم باید به مقدمه و مؤخره بسیار زیبای نویسنده اشاره کنم که من تا به امروز در کتابی نخوانده‌ام که یک مترجم انقدر دقیق و مسلط در مورد داستان مطلب بنویسد.

در مورد داستان سعی کردم به جزئیات ورود نکنم که خواننده خودش جهت خواندنِ آن اقدام کند اما چون یک مقدار کامل در مورد داستان نوشته‌ام و ممکنه برای بعضی از دوستان اسپویل محسوب گردد این قسمت را از دید عموم پنهان می‌کنم که تنها اگر دوست داشتید آن را مطالعه و با مختصری از این ۳ تراژدی آشنا شوید و سپس به خواندن آن اقدام کنید.

در شهر تبای فرمانروایی به نام لائیوس به همراه همسرش یوکاسته حکومت ‌می‌کنند٬ لائیوس به شکلی که در کتاب می‌خوانیم از پیش‌گویی باخبر می‌شود که بدست فرزندش کشته خواهد شد و با همسر او ازدواج خواهد کرد و قوم و شهر او توسط خدایان نفرین خواهد شد٬ لائیوس پس از آنکه فرزندش بدنیا می‌آید او را به یکی از غلامان خود می‌سپارد که پسرش (ادیپوس) را به کوهی برده و او را بکشند٬ اما بعدها می‌خوانیم که غلام او دل کشتن ادیپوس را نداشته و به چوپانی می‌سپارد و آن چوپان نیز او را نزد فرمانروای شهر خود(پولیبوس و همسر او مروپه ) می‌برد و ادیپوس در آنجا بزرگ می‌شود و آن دو را پدر و مادر خود می‌داند بی آنکه بداند آن‌ها پدر و مادر واقعی او نیستند. در گذر زمان در محلی او پدر واقعی خود را بی آنکه بداند و بشناسد می‌کشد و به شرح داستان به شهر زادگاه خود (تبای) می‌رسد و به شکل جالبی که در کتاب می‌خوانیم مردم شهر بخاطر علم و آگاهی که ادیپوس از خود نشان می‌دهد او را شهریار و فرمانروای شهر خود انتخاب می‌کنند و ملکه(یوکاسته یعنی مادرِ واقعیِ او) را به او هدیه می‌دهند و او با ازدواج با مادرِ خود صاحب ۴ فرزند ۲پسر و ۲دختر به نام‌های (پولونیکس و اته‌اکلس) و (ایسمنه و آنتیگنه) می‌گردد٬ ادیپوس همانطور که در کتاب می‌خوانیم با اطلاع از اینکه او گرفتارِ چه نفرینِ شومی گردیده و پدر خود را کشته و سپس با مادر خود ازدواج کرده و از او فرزندانی آورده و مادر او که حال همسر اوست خودکشی کرده٬ چشمان خود را با سنجاق کور کرده و فرمانروای جدید شهر که در اصل دایی اوست و در حال حاضر در عین حال برادر زن اوست به کمک فرزند بزرگ ادیپوس یعنی پولونیکس که شهریارِ جدید تبای است او را از شهر اخراج و به تبعید می‌فرستند. در افسانه دوم٬ ادیپوس به همراه دخترش آنتیگنه به آتن و فرمانروای عادل و توانمند‌ آنجا یعنی تسئوس روی می‌آوردند و از او درخواست پناهندگی می‌کنند٬ همانطور که در داستان خواهیم خواند کرئن(دایی و برادر زن ادیپوس) که متوجه شده با تبعید ادیپوس خشم خدایان را برافروخته به آتن می‌آید و خواستار برگرداندن ادیپوس به نزدیکی شهر و زندانی کردن اوست تا همانجا به مرگ طبیعی بمیرد تا از خشم خدایان دور بماند اما موفق به آن نمی‌شود٬ در همین دوران فرزند کوچک ادیپوس در شهر خود در کودتایی بر علیه برادر بزرگ خود قدرت را بدست گرفته و برادر خود را تبعید کرده و پولونیکس پس از ارسال‌هایی پیام‌هایی خواهان دیدار با پدر در آتن است و این دیدار که با مخالفت ادیپوس همراه بود نهایتا با درخواست تسئوس انجام می‌گیرد که می‌فهمیم برادر بزرگ‌تر پس از تبعید ازدواج کرده و با جمع کردن لشگری از جاهای مختلف خواهان حمله به تبای و کشتن برادر کوچکتر و بدست گرفتن شهر است٬ نهایتا ادیپوس در آتن در محضر فرمانروای عادل آن یعنی تسئوس جان می‌دهد. در افسانه‌ی سوم می‌فهمیم در جنگ بین ۲ برادر هر دو کشته شده‌اند٬ شهریار جدید کرئن دستور می‌دهد جسد برادر کوچکتر فرانروا و شهریار شهر به خاک سپرده و عبادت گردد و جسد برادر بزرگتر که حمله کرده در بیابان لخت و عریان انداخته تا طعمه درندگان قرار گیرد٬ آنتیگنه با شوریدن در مقابل دستور دایی خود که فرمانروای جدید شهر است جسد برادر خود را به خاک می‌سپارد او که هم‌اکنون معشوقه‌ی پسردایی خود هایمن(فرزند کرئن) نیز است به عنوان خرابکار و خائن به فرمانروا زندانی و تبعید می‌شود٬ کرئن دچار غضب خدای مرگ (هادس) می‌شود و می‌فهمد پسر او به تبعیدگاه عشق خود(آنتیگنه) رفته و او را حلق آویز یافته٬ به آنجا می‌رود و در مقابل دیدگان او هایمن با خنجری به سینه خود می‌کوبد و می‌میرد و وقتی کرئن جسد فرزند به بغل به کاخ بر می‌گردد خبر دار می‌شود همسر او نیز خود را کشته است و ... 

سطر سطر این کتاب خواندنی‌ست٬ بی نهایت زیبا و دوست داشتنی٬ خواندن این کتابِ بی‌نظیر را که پر از پند و عبرت است و با لذتِ آشنایی با برخی از خدایانِ‌ یونان (خدای مرگ٬ خدای دریا٬ خدای جنگ و ...) همراه است به همه‌ی دوستانم پیشنهاد می‌کنم.
        

0

          تفاوت مشهودی که سوفوکلس با آیسخولوس دارد و از همان ابتدای «ادیپوس شهریار» مشخص است دیالوگ‌گویی‌های شخصیت‌های سوفوکلس است. در آیسخولوس کمتر با دیالوگ به معنایی که امروز در نمایشنامه انتظارش را داریم مواجه می‌شویم. بیشتر روایت را از زبان هم‌سرایان یا چند شخصیت محدود می‌شنویم؛ در آیسخولوس اکثراً با پاراگراف‌های طولانی مواجه‌ایم که روایتی را که اتفاق افتاده برای بیننده تعریف می‌کنند. اما در سوفوکلس بااینکه همچنان ماجراهای حقیقی مثل صحنه‌های جنگ و نبرد و کشته‌شدن‌ها پشت پرده اتفاق می‌افتند و صرفاً روایتی از آن‌ها به گوش بیننده می‌رسد اما گفت‌و‌گوهای پویاتری میان شخصیت‌ها شکل می‌گیرد و بسیاری از اتفاقات را بیننده از خلال همین گفت‌و‌گوهای رفت‌و‌برگشتی و کوتاه متوجه می‌شود و همین دیالوگ‌ها به دراماتیک‌تر کردن ماجرا کمک می‌کند و حالتی انسانی‌تر به کل روایت می‌بخشد و حتی خواندن متن را راحت‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کند.

 

«هر نسلی از آدمیان به نیستی می‌گراید

مردی را به من بنمایید که سعادت او از رؤیایی خوش

که بیداری تلخ گونه‌ای در پی دارد، برتر باشد.

این مثالی گویاست، اینک این ادیپوس! برای همین است

که می‌گویم هیچ آدمیزادی بختیار نیست.»

اما دربارهٔ خود نمایشنامه‌ها باید بگویم که حتی بعد از سه بار خواندنشان همچنان شگفت‌زده‌ام می‌کنند. «ادیپوس شهریار» به‌نظرم بیش از هر چیز بر دانایی ادیپ تأکید دارد؛ براینکه به‌خاطر دانایی و هوشش است که به پادشاهی تبای برگزیده شده و حتی پس از آن هم وقتی طاعون دارد شهرش را ازپای‌درمی‌آورد، در طلب دانستن علت آن است و در این راه از هیچ چیز دریغ نمی‌کند حتی تا جایی که وقتی می‌فهمد خود مسبب بدبختی مردمانش بوده، بدون کوچکترین ابا یا دسیسه‌ای تلاش می‌کند تا علت را برطرف کند و آرامش را به شهرش برگرداند. از این جهت کاراکتر ادیپ برای من خیلی ستایش‌برانگیز است. علی‌رغم اینکه ممکن است در نگاه اول تقدیرگرایی مشهود در نمایشنامه توی ذوق مخاطب امروزی بزند، اما همین کنش‌های فعال ادیپ و مخصوصاً کور کردن خودش، نشان‌دهندهٔ خیزش انسان در برابر تقدیرش است.

 

«نبودن بزرگترین موهبت است.

اما چون زندگی آغاز شد بهتر آنکه هر چه زودتر

به فرجام رسد و به دیاری که از آن آمده‌ایم

شتابان بازگردیم.

چون روزهای آسودهٔ جوانی گذشت

دیگر چه غم‌ها، چه دردهای جانکاه که نیست!

ستیزه و آزمون خونین جنگ،

حسدورزی و بیزاری و سرانجام

بدترین بدها، عمر ناخوشایند،

نامهربان و دشمن‌خوی

که نیروی آدمی را می‌فرساید.»

«ادیپوس در کلنوس» که همچون میان‌پرده‌ای میان اتفاقات «ادیپوس شهریار» و «آنتیگونه» است، به‌خوبی ما را با سرانجام ادیپ آشنا و البته برای مواجهه با سرانجام آنتیگونه آماده می‌کند. جالب است که چطور اتفاقات میان «ادیپوس در کلنوس» به نمایشنامهٔ «هفت دشمن تبای» آیسخولوس ربط پیدا می‌کند و خواندن این دو نمایشنامه در کنار هم خیلی کمک‌کننده است چون در واقع ماجرای نبرد میان دو پسر ادیپوس بر سر پادشاهی شهر تبای که در «هفت دشمن تبای» رقم می‌خورد و بعد به ماجراهایی که در «آنتیگونه» رخ می‌دهند دامن می‌زنند در واقع در «ادیپوس شهریار» شروع می‌شوند. با شخصیت کرئن آشناتر می‌شویم و اهمیت احترام به قوانین پولیس را که در «آنتیگونه» برجسته‌تر می‌شوند درمی‌یابیم. اما از همه مهم‌تر و شگفت‌انگیزتر مواجهه با نهیلیسم یونانی است که در این نمایشنامه مطرح می‌شود و بعدها نیچه در «زایش تراژدی» تفسیر شگفت‌انگیزی از آن ارائه می‌دهد. در نهایت مرگ ادیپوس واقعاً سحرآمیز و شگفت‌انگیز است؛ اینکه حتی ممکن است نمرده باشد، اینکه ممکن است صرفاً رفته باشد تا در نبود آنتیگونه که عصای دست و چشمش بود، بر زمین بیفتد و بمیرد، اینکه ممکن است از تسئوس خواسته باشد که او را بکشد و هر احتمال دیگری که در هاله‌ای از ابهام قرار دارد همه و همه به جادوی مرگ ادیپ اضافه می‌کنند.

«در سر مپرور که همیشه حق با توست و عقیدة دیگران به هیچ. کسانی هستند که گمان می‌برند تنها هوشیاران، تنها سخنوران و تنها خردمندانند، بازشان می‌کنند،‌ تهی هستند. خردمند ننگ ندارد از دیگران بیاموزد و خطایش را دریابد. لجاج از ابلهی است نه خردمندی. از درخت‌ها بیاموز، آنگاه که با جنبش توفان هماهنگ گردند نازک‌ترین شاخساری به‌جا می‌ماند، ولی آنگاه که در برابر باد گردن افرازند از ریشه برکنده‌اند. هرگز دیده‌ای که دریانوردی کاردان باد را بشنود و بادبان را همچنان سخت بگذارد؟ و اگر چنین کند به‌زودی باید کشتی را باژگونه بر آب براند.»

و در نهایت «آنتیگونه‌»ی عزیز عزیز عزیزم. من واقعاً مثل هگل این نمایشنامه‌ی شگفت‌انگیز را تحسین می‌کنم. آنتیگونه در مقام یک زن برای اولین بار شخصیت اصلی و قهرمان یک تراژدی قرار گرفته است. آنتیگونه‌، جنگجوی شگفت‌انگیز که به هیچ ‌وجه حاضر نیست دست از عقایدش بردارد و البته در مقابل کرئن که او هم به نوبهٔ خود پایبند به اصولی است که خود به آن باور دارد و همین باعث بروز تعارض تراژیک می‌شود. آنتیگونه بالاترین تکلیف انسان را معطوف به خانواده‌اش می‌داند و کرئن بالاترین تکلیف انسان را معطوف به جامعه. اما به‌قول هگل هامارتیای آنتیگونه و کرئن در این است که این دو ویژگی که به‌خودی‌خود مثبت‌اند را چنان بیش‌ازحد دارا هستند که به تعارض می‌انجامد؛ انگار میان این تز و آنتی‌تز هرگز امکان ندارد سنتزی برقرار شود تا به وضعیت سومی بینجامد که صلح و آرامش هر دو سوی طیف را در خود جای داده باشد. اما جادوی تراژدی و به‌و‌يژه این نمایشنامه در این است که این آشتی شاید روی صحنه رخ ندهد اما در ذهن مخاطب قطعاً رخ خواهد داد.
        

1

در سوگ اُد
          در سوگ اُدیپ

آن چیست که صبح با چهار پا راه می‌رود، ظهر با دو پا و غروب با سه پا؟ نمی‌دانید؟ افسانه‌های تبای را بخوانید.
خدایی پیشگویی کرده که ادیپ، پدرش را می‌کشد و با مادرش ازدواج خواهد کرد. اُدیپ از سرنوشتش فرار می‌کند. آیا موفق می‌شود؟ نمی‌دانید؟ افسانه‌های تبای را بخوانید.
طاعونی شهر را فرا گرفته و خدایی پیام فرستاده: تا قاتلی که در شهر هست پیدا نشود، طاعون نخواهد رفت. قاتل کیست؟ نمی‌دانید؟ افسانه‌های تبای را بخوانید.
ادیپ شهریار را همه می‌شناسند اما چند نفر می‌دانند فرجام او چه خواهد شد؟ شما هم نمی‌دانید؟ افسانه‌های تبای را بخوانید.
آنتیگونه می‌خواهد برادر شورشی خود را به خاک بسپارد اما دایی‌شان، پادشاه تبس، به او اجازه نمی‌دهد. خدایان طرف چه کسی را خواهند گرفت؟ نظم شهر یا روابط خانوادگی؟ نمی‌دانید؟ افسانه‌های تبای را بخوانید.

اگر به شما بگویم که نویسنده‌ای توانا تمام این معماها را با مهارت و نبوغ تمام در سه نمایشنامه جمع کرده و پاسخ داده، حتماً این معرفی را رها خواهید کرد و به سراغ خواندن کتاب خواهید رفت. اما بگذارید قبل رفتن چیز دیگری هم به شما بگویم: می‌گویند مردم یونان پیشاپیش پاسخ تمام این پرسش‌ها را می‌دانسته‌اند. پیشاپیش از تمام داستان‌هایی که سوفوکل در این کتاب نوشته خبر داشته‌اند. پیشاپیش می‌دانسته‌اند، پیشاپیش خبر داشته‌اند و با این وصف، پای نمایش‌های این کتاب، باز هم دهان‌شان باز می‌مانده و تا انتها با شگفتی و تعجب نمایش را دنبال می‌کرده‌اند. بله. سوفوکل چنان نویسنده‌ی بزرگی بوده که حتی با روایت داستان‌هایی تکراری هم خوانندگان و بینندگان را شگفت‌زده می‌کرده است و حتی کلمه‌ی «نابغه» هم نمی‌تواند دقیقاً او را وصف کند. امروز، کدام نمایش‌نامه‌نویس بزرگی جرأت دارد داستانی تکراری بنویسد و کماکان خواننده را با یک هول و شگفتی عظیم تنها بگذارد؟
اگر هنوز هم پای خواندن این معرفی نشسته‌اید و سراغ کتاب افسانه‌های تبای نرفته‌اید، می‌توانم آخرین حرفم را هم به شما بگویم. این کتاب را نویسنده‌ای به فارسی ترجمه کرده که نثرش قسمت مهمی از تاریخ نثر ماست. قسمت مهمی از تاریخ نثرهای زیبایی که ما در زبان فارسی خوانده‌ایم. همان نویسنده‌ای که از روز اول فعالیتش، چشم به آثار بزرگ ادبیات جهان داشت و تاریخ ترجمه‌هایش قسمت برجسته‌ای از تاریخ آشنایی ما با شاهکارهای ادبیات جهان است. همان نویسنده‌ای که خودش از آثارش بسیار بزرگ‌تر بود و این نوشته‌ی کوچک به او تقدیم شده است.
        

0