معرفی کتاب افسانه های تبای اثر سوفوکلس مترجم شاهرخ مسکوب

افسانه های تبای

افسانه های تبای

سوفوکلس و 1 نفر دیگر
4.8
51 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

13

خوانده‌ام

92

خواهم خواند

55

شابک
9789644870323
تعداد صفحات
376
تاریخ انتشار
1403/2/15

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        کتاب «افسانه‌های تبای» اثر سوفوکلس، یکی از برجسته‌ترین نمایشنامه‌نویسان یونان باستان و شامل سه تراژدی مشهور به نام‌های «اودیپ شهریار»، «آنتیگونه» و «اودیپ در کولونوس» است که به سرنوشت تراژیک و پیچیده خاندان اودیپ و اهالی شهر تبای، یکی از شهرهای یونان باستان، می‌پردازد. این سه‌گانه که از مهم‌ترین متون نمایشی جهان به شمار می‌رود، داستان زندگی اودیپ‌ را روایت می‌کند؛ شخصیتی که به دلیل پیشگویی‌های شوم، ناخواسته پدر خود را می‌کشد و با مادرش ازدواج می‌کند. این وقایع، سرنوشت خانواده‌ی او را برای سه نسل به نابودی می‌کشاند. در «اودیپ شهریار»، سوفوکلس به بررسی مفهوم تقدیر و سرنوشت می‌پردازد و نشان می‌دهد که چگونه انسان‌ها در برابر قدرت‌های فراتر از اراده‌ی خود ناتوان هستند. در «اودیپ در کولونوس»، سوفوکلس به پایان زندگی اودیپ و جستجوی او برای آرامش و رستگاری می‌پردازد. در «آنتیگونه» نیز تمرکز بر روی تضاد میان قوانین الهی و انسانی است، جایی که آنتیگونه، دختر اودیپ، برای دفاع از ارزش‌های اخلاقی و خانوادگی، در برابر قوانین پادشاهی می‌ایستد. «افسانه‌های تبای» نه تنها از نظر ادبی و هنری ارزشمند است، بلکه از دیدگاه‌های مختلفی همچون فلسفی، روان‌شناختی و اجتماعی نیز مهم است. این اثر، با طرح پرسش‌های بنیادین درباره‌ی هویت، سرنوشت و اخلاق، همچنان مخاطبان خود را به تفکر وادار می‌کند.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

15 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به افسانه های تبای

نمایش همه

پست‌های مرتبط به افسانه های تبای

یادداشت‌ها

          ○شاهکاری در تراژدی○
کتاب "افسانه‌های تِبای" شامل نمایشنامه‌های "ادیپوس شهریار"، "ادیپوس در کلنوس" و "آنتیگنه" است. این سه افسانه بر اساس اسطورهٔ دودمان لابداسیدها توسط سوفوکلس نوشته شده که مربوط به سرگذشت خاندان شاهی تِبای است. موضوع هر سه نمایشنامه مرتبط بوده و دربارهٔ سرنوشت یک خانواده است.
خواندن این نمایشنامهٔ کلاسیک با ترجمهٔ بی‌نظیر و حماسی شاهرخ مسکوب، حسی از شکوه به خواننده می‌دهد.

1⃣ افسانهٔ ادیپوس شهریار:
اگر به لحاظ اصول داستان‌نویسی به این افسانه نگاه شود، مشخص می‌گردد شروع خوبی دارد و از دل حادثه آغاز می‌گردد؛ شهر را طاعون و بلا فراگرفته و برای رهایی از این درد و رنج باید از خدایان کمک گرفت. خدایان می‌گویند باید در جستجوی گناهکاری بود و قصاص خون را با خون گرفت یا مردی را از شهر راند تا آلودگی پالایش شود. اینجاست که ادیپوس در پیِ یافتن حقیقت و گناهکار برمی‌آید. او مشتاق است بداند از چه تباری است. این مسئله، حادثهٔ محرک جذابی برای شروع این تراژدی است. دردناکیِ سرنوشت ادیپوس از دانایی است و حادثهٔ محرک این افسانه، از آگاهی و جستجوی حقیقت می‌آید. شاهرخ مسکوب دراین‌باره می‌گوید:" نوشتن تراژدی برای لذت بردن از معرفت به رنج است."

دیالوگ‌های این نمایشنامه فوق‌العاده قدرتمند، وزین و تأثیرگذار هستند. دیالوگی که بین ادیپوس و تیرزیاس شکل می‌گیرد پرتنش و گیرا است؛ از سویی ادیپوس در مقام شاه اصرار بر پرده برداشتن از راز دارد و درمقابل تیرزیاس پافشاری بر برملانکردن از حقیقتی شوم دارد.
سرنوشتِ شوم ادیپوس در نمایشنامه بارها از زبان شخصیت‌ها هشدار داده می‌شود؛ پیشگو می‌گوید:" او که بینا آمد کور خواهد رفت." در انتها خودِ ادیپوس سزای چنین سرنوشت دردناکی را که یارای تحمل آن بر دوش ندارد، چنین می‌شمارد:" آنگاه که همه‌چیز نازیباست دیدگان را چه حاصل؟"

ازطرفی حضور همسرایان در نمایشنامه، به نیرومند کردن تِم، پررنگ ساختن محتوا و القای فضا و حال‌وهوا کمک کرده است.

ادیپوس مردی است حقیقت‌جو و دادگر که آرزوی بهروزی مردم را دارد و همین مسئله او را به یافتن حقیقت وامی‌دارد. جایی که ادیپوس درمی‌یابد که یابندهٔ حقیقت و عامل همهٔ این فجایع، هر دو یک‌‌نفرند؛ اوج تراژدی رقم می‌خورد. گویی در اینجا آگاهی، آغاز رنج و تلخ‌کامی است. این طرز فکر از افسانه‌های یونانی و سامی نشأت می‌گیرد که گناه را زادهٔ معرفت می‌دانند و به‌عنوان نمونه به داستان آدم و حوا اشاره می‌کنند.
ازاین‌رو کتبی چون تورات و کمدی الهی دانته، دانایی را رنجی برای دانایان و رهایی برای همگان برمی‌شمارند. در جایی از افسانه، به رنج بودن آگاهی چُنین اشاره می‌شود:" کاش هرگز نزاده بودی تا معمای نمی‌گشودی"

عموماً افسانهٔ ادیپوس را دربارهٔ اعتقاد یونانیان به جبرِ سرنوشت می‌دانند؛ اینکه از تصمیمات مُقدّر خدایان هیچ راه گریزی نیست. 
اما برخی به اهمیت افشای حقیقتِ کتمان­‌شده اشاره می‌کنند؛ حقیقتی که گذر زمان پرده از آن برمی‌دارد.

افسانهٔ ادیپوس نه‌تنها بر شکل‌گیری بسیاری از قصص و افسانه‌های بعد از خود که در ایجاد نظریات روانشناسی نقش داشته است. نظریهٔ "عقدهٔ ادیپِ" فروید بر پایهٔ همین افسانه شکل گرفته.
او معتقد است که کودک، خواستِ ناخودآگاه به تملّک والدِ ناهمجنس خود و دوری از والد همجنس خود دارد.

از "افسانهٔ ادیپوس" چند نسخهٔ سینمایی ساخته شده است؛ نسخهٔ پازولینی عليرغم ریتم کندی که دارد، به خاطر پیوند دادن داستان به زمان حال دید نوگرا به افسانه دارد.

خلاصهٔ افسانهٔ ادیپوس:
بر فرزند لائیوس مقدّر است که پدر خود را بکشد و مادرش را به زنی گیرد. چون اُدیپوس زاده می‌شود، از ترس افسون اهریمن و از آنجا که پدر و مادر نمی‌خواستند دست به خون پسر بیالایند، وی را بر کوهی دوردست رها می‌کنند تا بمیرد. چوپانی او را می‌یابد و به کورینتوس می‌برد. وقتی ادیپوس جوان از تقدیرش آگاه می‌گردد، چون پدرخوانده و مادرخوانده‌اش را والدین واقعی می‌پندارد، از کورینتوس می‌گریزد تا سرنوشت شومش را دگرگون سازد. در راه شهر تِبای لائیوس پدر راستین خود می‌رسد و او را می‌کشد. در برخورد با ابوالهول، مردم آن شهر را از مصیبتی بزرگ می‌رهاند و به شُکرانهٔ آن، جانشینِ شهریار پیشین و همسرِ مادر خویش می‌گردد و تیر تقدیر به آماج می‌نشیند. بعد از سال‌ها فرمانروایی، مرگ و طاعون سرزمین را فرامی‌گیرد و شهریار در پی رهایی از این بلا به خدایان رو می‌آورد.

2️⃣ ادیپوس در کلنوس و 3⃣ آنتیگنه:
ادیپوس از یوکاسته، دو پسر به نام‌های پولونیکس، اتئوکلس و دو دختر به نام‌های آنتیگونه و ایسمنه داشت.
این دو نمایشنامه در ادامهٔ "ادیپوس شهریار" آمده، به مرگ‌ ادیپوس و پسرش اشاره دارد و با محوریت آنتیگنه است.
ادیپوس که سرنوشت شومی دارد به کلینوس می‌رود اما مردم آنجا هم او را از خود می‌رانند. مردم همهٔ فجایع را از سرنوشت و تقدیر شوم او می‌داند.
پسران ادیپوس در طلب پادشاهی هستند و مردم تِبای در پی ادیپوس تا او را به شهر بازگردانند.

از دیالوگ‌های جذاب و پرکِشش این بخش، گفتگوی پرتنش هایمن‌ و کرئن بر سر مرگ آنتیگونه است. 
شخصیت‌پردازی خوب کرئن با روحیه‌ای یکدنده و مغرور، کسی که به سختی از موضعش کوتاه می‌آید، به نمایشنامه قوت بخشیده است. کرئن تسلیم شدن را ضعف می‌داند و ازاین‌رو آنتیگنه را در غاری زندانی می‌کند. دو دلداده، آنتیگنه و فرزند کرئن، از هم دور می‌شوند و تقدیری جز مرگ ندارند. اما سرنوشت دست بالا را در این افسانه دارد و کرئن به‌ناچار تسلیم تقدیرِ شوم می‌شود.
در این داستان تقدیر و سرنوشت مسئلهٔ مهمی است؛ پیک در دیالوگی می‌گوید:" هیچ‌کس را از گردش تقدیر رهایی نیست. اوست که عزیز و ذلیل می‌دارد. سعادت و شقاوت به مویی بسته است."
        

5

          *یوکاستا: برای خدا حقیقت را رها کن،دانستن همیشه شفا بخش نیست!*

زیبایی ظاهری این نمایشنامه به یک طرف و لایه‌های روانشناختی و پنهان آن در طرف دیگر لذتبخش بودن آن را دو چندان کرده بود.

آیا واقعا نمی‌توان از سرنوشت گریخت؟حتی اگر بخواهیم و آگاهانه انتخاب کنیم؟
 ما اصلا اختیاری داریم یا فقط بازیچه‌ی سرنوشت هستیم؟! 
 از منظری دیگر،آیا دانستنِ حقیقت همیشه خوب است؟

در مورد این نمایشنامه‌ی زیبا و خواندنی حرف و سخن بسیار است چه از نظر ادبی و چه از نظر روانشناختی؛ اما به طور خلاصه عرض میکنم که جبر و اختیار در سرنوشت،تاثیر حقایق بر امور، اخلاقیاتِ فردی و مسئولیت پذیری....از جمله مواردی ست که در این نمایشنامه به آن پرداخته شده بود.برای درک بهتر و آشنایی با لایه‌های روانشناختی داستان،پادکست دلفی را به دوستان پیشنهاد میکنم که دکتر بابایی‌زاد نکات جالبی را از زوایایی دیگر آنجا ذکر میکنند.

آنچه از ادیپ،انتخابها و سرانجامش دیدیم این بود که حتی انتخابهای او در جهتِ عکسِ سرنوشت، او را دقیقا به همان سمت سوق داد...وجه اشتراکی که بین عملِ ادیپ و آگاممنون در آیسخولوس دیدیم یادآور این مطلب است که دانسته یا ندانسته راه گریزی از سرنوشت یا تقدیر نیست.

شخصیت ادیپ را در این نمایشنامه بسیار دوست داشتم. در ابتدا سعی کرد آگاهانه در خلافِ پیشینه‌ی کودکی و سرنوشتش قدم بردارد و در ادامه نیز با آگاهی از آن فاجعه و مسئولیت پذیری سعی کرد مطابق بر شرافتِ انسانی اش رفتار کند و خود را به تاوانی بابت گناهی از روی ناآگاهی محکوم کند.

از تم‌های مهمِ نمایشنامه"آگاهی"بود. مسیری که از ندانستن شروع شد و با آگاهی دردناکتر شد. ادیپ نیز بهای سنگینی بابت آن داد و تبدیل به قهرمانی تراژیک شد. این آگاهی "بایدی" بود ویرانگر...او ترجیح داد بداند و نابود شود تا در نادانی بماند.
اینجاست که باید پرسید آیا آگاهی از حقایق همیشه خوب است یا نه؟!
        

29

          تفاوت مشهودی که سوفوکلس با آیسخولوس دارد و از همان ابتدای «ادیپوس شهریار» مشخص است دیالوگ‌گویی‌های شخصیت‌های سوفوکلس است. در آیسخولوس کمتر با دیالوگ به معنایی که امروز در نمایشنامه انتظارش را داریم مواجه می‌شویم. بیشتر روایت را از زبان هم‌سرایان یا چند شخصیت محدود می‌شنویم؛ در آیسخولوس اکثراً با پاراگراف‌های طولانی مواجه‌ایم که روایتی را که اتفاق افتاده برای بیننده تعریف می‌کنند. اما در سوفوکلس بااینکه همچنان ماجراهای حقیقی مثل صحنه‌های جنگ و نبرد و کشته‌شدن‌ها پشت پرده اتفاق می‌افتند و صرفاً روایتی از آن‌ها به گوش بیننده می‌رسد اما گفت‌و‌گوهای پویاتری میان شخصیت‌ها شکل می‌گیرد و بسیاری از اتفاقات را بیننده از خلال همین گفت‌و‌گوهای رفت‌و‌برگشتی و کوتاه متوجه می‌شود و همین دیالوگ‌ها به دراماتیک‌تر کردن ماجرا کمک می‌کند و حالتی انسانی‌تر به کل روایت می‌بخشد و حتی خواندن متن را راحت‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کند.

 

«هر نسلی از آدمیان به نیستی می‌گراید

مردی را به من بنمایید که سعادت او از رؤیایی خوش

که بیداری تلخ گونه‌ای در پی دارد، برتر باشد.

این مثالی گویاست، اینک این ادیپوس! برای همین است

که می‌گویم هیچ آدمیزادی بختیار نیست.»

اما دربارهٔ خود نمایشنامه‌ها باید بگویم که حتی بعد از سه بار خواندنشان همچنان شگفت‌زده‌ام می‌کنند. «ادیپوس شهریار» به‌نظرم بیش از هر چیز بر دانایی ادیپ تأکید دارد؛ براینکه به‌خاطر دانایی و هوشش است که به پادشاهی تبای برگزیده شده و حتی پس از آن هم وقتی طاعون دارد شهرش را ازپای‌درمی‌آورد، در طلب دانستن علت آن است و در این راه از هیچ چیز دریغ نمی‌کند حتی تا جایی که وقتی می‌فهمد خود مسبب بدبختی مردمانش بوده، بدون کوچکترین ابا یا دسیسه‌ای تلاش می‌کند تا علت را برطرف کند و آرامش را به شهرش برگرداند. از این جهت کاراکتر ادیپ برای من خیلی ستایش‌برانگیز است. علی‌رغم اینکه ممکن است در نگاه اول تقدیرگرایی مشهود در نمایشنامه توی ذوق مخاطب امروزی بزند، اما همین کنش‌های فعال ادیپ و مخصوصاً کور کردن خودش، نشان‌دهندهٔ خیزش انسان در برابر تقدیرش است.

 

«نبودن بزرگترین موهبت است.

اما چون زندگی آغاز شد بهتر آنکه هر چه زودتر

به فرجام رسد و به دیاری که از آن آمده‌ایم

شتابان بازگردیم.

چون روزهای آسودهٔ جوانی گذشت

دیگر چه غم‌ها، چه دردهای جانکاه که نیست!

ستیزه و آزمون خونین جنگ،

حسدورزی و بیزاری و سرانجام

بدترین بدها، عمر ناخوشایند،

نامهربان و دشمن‌خوی

که نیروی آدمی را می‌فرساید.»

«ادیپوس در کلنوس» که همچون میان‌پرده‌ای میان اتفاقات «ادیپوس شهریار» و «آنتیگونه» است، به‌خوبی ما را با سرانجام ادیپ آشنا و البته برای مواجهه با سرانجام آنتیگونه آماده می‌کند. جالب است که چطور اتفاقات میان «ادیپوس در کلنوس» به نمایشنامهٔ «هفت دشمن تبای» آیسخولوس ربط پیدا می‌کند و خواندن این دو نمایشنامه در کنار هم خیلی کمک‌کننده است چون در واقع ماجرای نبرد میان دو پسر ادیپوس بر سر پادشاهی شهر تبای که در «هفت دشمن تبای» رقم می‌خورد و بعد به ماجراهایی که در «آنتیگونه» رخ می‌دهند دامن می‌زنند در واقع در «ادیپوس شهریار» شروع می‌شوند. با شخصیت کرئن آشناتر می‌شویم و اهمیت احترام به قوانین پولیس را که در «آنتیگونه» برجسته‌تر می‌شوند درمی‌یابیم. اما از همه مهم‌تر و شگفت‌انگیزتر مواجهه با نهیلیسم یونانی است که در این نمایشنامه مطرح می‌شود و بعدها نیچه در «زایش تراژدی» تفسیر شگفت‌انگیزی از آن ارائه می‌دهد. در نهایت مرگ ادیپوس واقعاً سحرآمیز و شگفت‌انگیز است؛ اینکه حتی ممکن است نمرده باشد، اینکه ممکن است صرفاً رفته باشد تا در نبود آنتیگونه که عصای دست و چشمش بود، بر زمین بیفتد و بمیرد، اینکه ممکن است از تسئوس خواسته باشد که او را بکشد و هر احتمال دیگری که در هاله‌ای از ابهام قرار دارد همه و همه به جادوی مرگ ادیپ اضافه می‌کنند.

«در سر مپرور که همیشه حق با توست و عقیدة دیگران به هیچ. کسانی هستند که گمان می‌برند تنها هوشیاران، تنها سخنوران و تنها خردمندانند، بازشان می‌کنند،‌ تهی هستند. خردمند ننگ ندارد از دیگران بیاموزد و خطایش را دریابد. لجاج از ابلهی است نه خردمندی. از درخت‌ها بیاموز، آنگاه که با جنبش توفان هماهنگ گردند نازک‌ترین شاخساری به‌جا می‌ماند، ولی آنگاه که در برابر باد گردن افرازند از ریشه برکنده‌اند. هرگز دیده‌ای که دریانوردی کاردان باد را بشنود و بادبان را همچنان سخت بگذارد؟ و اگر چنین کند به‌زودی باید کشتی را باژگونه بر آب براند.»

و در نهایت «آنتیگونه‌»ی عزیز عزیز عزیزم. من واقعاً مثل هگل این نمایشنامه‌ی شگفت‌انگیز را تحسین می‌کنم. آنتیگونه در مقام یک زن برای اولین بار شخصیت اصلی و قهرمان یک تراژدی قرار گرفته است. آنتیگونه‌، جنگجوی شگفت‌انگیز که به هیچ ‌وجه حاضر نیست دست از عقایدش بردارد و البته در مقابل کرئن که او هم به نوبهٔ خود پایبند به اصولی است که خود به آن باور دارد و همین باعث بروز تعارض تراژیک می‌شود. آنتیگونه بالاترین تکلیف انسان را معطوف به خانواده‌اش می‌داند و کرئن بالاترین تکلیف انسان را معطوف به جامعه. اما به‌قول هگل هامارتیای آنتیگونه و کرئن در این است که این دو ویژگی که به‌خودی‌خود مثبت‌اند را چنان بیش‌ازحد دارا هستند که به تعارض می‌انجامد؛ انگار میان این تز و آنتی‌تز هرگز امکان ندارد سنتزی برقرار شود تا به وضعیت سومی بینجامد که صلح و آرامش هر دو سوی طیف را در خود جای داده باشد. اما جادوی تراژدی و به‌و‌يژه این نمایشنامه در این است که این آشتی شاید روی صحنه رخ ندهد اما در ذهن مخاطب قطعاً رخ خواهد داد.
        

1

در سوگ اُد
          در سوگ اُدیپ

آن چیست که صبح با چهار پا راه می‌رود، ظهر با دو پا و غروب با سه پا؟ نمی‌دانید؟ افسانه‌های تبای را بخوانید.
خدایی پیشگویی کرده که ادیپ، پدرش را می‌کشد و با مادرش ازدواج خواهد کرد. اُدیپ از سرنوشتش فرار می‌کند. آیا موفق می‌شود؟ نمی‌دانید؟ افسانه‌های تبای را بخوانید.
طاعونی شهر را فرا گرفته و خدایی پیام فرستاده: تا قاتلی که در شهر هست پیدا نشود، طاعون نخواهد رفت. قاتل کیست؟ نمی‌دانید؟ افسانه‌های تبای را بخوانید.
ادیپ شهریار را همه می‌شناسند اما چند نفر می‌دانند فرجام او چه خواهد شد؟ شما هم نمی‌دانید؟ افسانه‌های تبای را بخوانید.
آنتیگونه می‌خواهد برادر شورشی خود را به خاک بسپارد اما دایی‌شان، پادشاه تبس، به او اجازه نمی‌دهد. خدایان طرف چه کسی را خواهند گرفت؟ نظم شهر یا روابط خانوادگی؟ نمی‌دانید؟ افسانه‌های تبای را بخوانید.

اگر به شما بگویم که نویسنده‌ای توانا تمام این معماها را با مهارت و نبوغ تمام در سه نمایشنامه جمع کرده و پاسخ داده، حتماً این معرفی را رها خواهید کرد و به سراغ خواندن کتاب خواهید رفت. اما بگذارید قبل رفتن چیز دیگری هم به شما بگویم: می‌گویند مردم یونان پیشاپیش پاسخ تمام این پرسش‌ها را می‌دانسته‌اند. پیشاپیش از تمام داستان‌هایی که سوفوکل در این کتاب نوشته خبر داشته‌اند. پیشاپیش می‌دانسته‌اند، پیشاپیش خبر داشته‌اند و با این وصف، پای نمایش‌های این کتاب، باز هم دهان‌شان باز می‌مانده و تا انتها با شگفتی و تعجب نمایش را دنبال می‌کرده‌اند. بله. سوفوکل چنان نویسنده‌ی بزرگی بوده که حتی با روایت داستان‌هایی تکراری هم خوانندگان و بینندگان را شگفت‌زده می‌کرده است و حتی کلمه‌ی «نابغه» هم نمی‌تواند دقیقاً او را وصف کند. امروز، کدام نمایش‌نامه‌نویس بزرگی جرأت دارد داستانی تکراری بنویسد و کماکان خواننده را با یک هول و شگفتی عظیم تنها بگذارد؟
اگر هنوز هم پای خواندن این معرفی نشسته‌اید و سراغ کتاب افسانه‌های تبای نرفته‌اید، می‌توانم آخرین حرفم را هم به شما بگویم. این کتاب را نویسنده‌ای به فارسی ترجمه کرده که نثرش قسمت مهمی از تاریخ نثر ماست. قسمت مهمی از تاریخ نثرهای زیبایی که ما در زبان فارسی خوانده‌ایم. همان نویسنده‌ای که از روز اول فعالیتش، چشم به آثار بزرگ ادبیات جهان داشت و تاریخ ترجمه‌هایش قسمت برجسته‌ای از تاریخ آشنایی ما با شاهکارهای ادبیات جهان است. همان نویسنده‌ای که خودش از آثارش بسیار بزرگ‌تر بود و این نوشته‌ی کوچک به او تقدیم شده است.
        

1

          مقدمه:

مرحوم مسکوب ابتدا سعی میکند با محور قرار دادن «طلب دانایی» تراژدی ادیپوس شهریار را در مقایسه با روایت پرومتئوس معنا و تفسیر کند؛ بدین شرح که هر دو آنان طالب دانایی بودند و این را در تراژدی ادیپوس با نقل قول‌هایی از اوایل تراژدی، آنجا که او برای فهمیدن ماجرای چرایی شیوع طاعون ابرام میکند، نشان میدهد و در تراژدی پرومته نیز با اشاره به آتش دزدیدن او برای انسان. نکته ایشان این است که این طلب دانایی، برای شخص دانا رنج به ارمغان می‌آورد و برای دیگران راحتی؛ برای ادیپوس کوری و تبعید و برای مردمان رهایی از طاعون؛ ایضا برای پرومته اسارتی زجرآور و برای انسان عنصر رشد. 

شرح مرحوم مسکوب زیبا و دلنشین است؛ اما غلط. ایشان به اشتباه دانایی را به جای «مویرا یا سرنوشت یا تقدیر» می‌نشاند. شاید مفهوم دانایی بخش ابتدایی تراژدی ادیپوس شهریار را بتواند معنا کند، اما توانایی معنا بخشی به ادامه تراژدی و تراژدی‌های بعدی را ندارد. همچنین این مفهوم برای تفسیر تراژدی پرومتئوس نیز راهگشا نیست، چرا که پرومته هر چند دانایی را برای انسان‌ها به ارمغان می‌آورد اما در این فرایند خود به دانایی نمیرسد.

مرحوم مسکوب در بخش دوم مقدمه که به نحوی تطبیق بین داستان اساطیری و داستان الهیاتی روی می‌آورد. این بهترین و جالب‌ترین بخش مقدمه است و در کمال تعجب در این قسمت ایشان به صورت ضمنی ملتفت اهمیت مفهوم تقدیر در داستان میشود اما بسطش نمی‌دهد. در این بخش ایشان به داستان نفرین خاندان اودیپوس و شباهت با گناه نخستین می‌پردازد و الخ.

عجیب است که در بخش سوم حدودا 10 صفحه پایانی مقدمه کاملا به سمت تقدیر میچرخد و زبیا، اما متطول، شاعرگونه و کمی خسته‌کننده، عنصر تقدیر را در دو تراژدی ادیپوس شرح می‌دهد. عجیب است او که به خوبی از اهمیت مفهوم تقدیر آگاه است چرا اصرار دارد که دانایی نیز نقش مهمی داشته! گویا در صدد تفسیر داستانی قدیمی با عنصری جدید و مدرن است که به قضاوت بنده شکست می‌خورد.



ادیپوس شهریار:

تراژدی اینگونه آغاز میشود که گویی طاعونی در شهر افتاده و همگان به درگاه ادیپوس آمده‌اند تا اون چونان که در گذشته با حل معمای ابوالهول آنها را نجات داده، بار دیگر نیز زندگی بخش آنها شود. 

اگر بخواهیم دریفوسی تفسیر کنیم، با توجه به اینکه در دوران تراژدی پساآیسخولوسی به سر میبریم، از جهت نقطه وحدت بخش تبای، آپولون خدای مرکزی تراژدی است. شرحش به این صورت که در یونان هر خدایی حیوانی دارد. برای مثال حیوان زئوس جغد است که در جای جای ایلیاد به آن برمی‌خوریم. حیوان آپولون هم موش است که در ابتدای ایلیاد می‌بینیم سپاه آگامننون چون به معبد آپولون یا همان فیبوس بی‌حرمتی کردند دچار طاعون شدند. در ادیپوس شهریار طاعون که از موش شیوع پیدا میکند، در شهر شایع شده و پیداست که آپولون به دنبال کیفر شهر است و به همین دلیل نیز به دنبال غیب‌بین معبد او می‌فرستند. 

حال چرا آپولون کیفر می‌دهد؟ به مانند تریلوژی اورستیا، همانجا که آپولون حامی اورستس بود که مادر خود را بکشد، در اودیپوس شهریار نیز اودیپوس چون هرچند نادانسته پدر خود را کشته و چون باز هم نادانسته با مادر خود همبستر شده، باید عقاب شود. و جالب اینجاست که اودیپوس قبل از اینکه توسط مردم شهر کشته شود، خود در کشتن مادر و کور کردن خود پیش دستی می‌کند گوییا که میخواهد اراده کار به دست خود باشد نه خدایان.

نکته آخر این تراژدی شیونی است که اودیپوس میکند که در نوع خود بی‌نظیر است. هم از نظر ادبیات (که البته نشان هنر مسکوب است) و هم از نظر میزان که طولانی‌تر شیونی است که تا کنون درباره تقدیر در تراژدی‌های یونانی دیده‌ام. سیر عبور از خدایان همین است. آنقدر شکوا از تقدیر زیاد خواهد شد که به زودی رئاستشان پس زده می‌شود. 


ادیپوس در کلنوس:

در این تراژدی می‌بینیم ادیپوس از آن جهت که به تقدیر خود گردن فرود آورده است، پیری روشن بین شده. در تراژدی معمول این است که آدمیان بعد از شنیدن تقدیرشان از هاتف‌های غیبی سعی در تغییر آن دارند که در آخر نیز به آن مبتلا می‌شوند. اما ادیپوس چون از تقدیری که بر او رفته باخبر میشود، گویی خودش خودش را عقاب میکند و این نکته‌ای است که ادیپوس را به سعادت میرساند برعکس دیگران. این تراژدی میخواهد نشان دهد که اگر به تقدیر گردن نهید لااقل مانند ادیپوس به مرگِ بی‌مرگی می‌میرید و نه با تحقیر.

مسئله دیگر آنکه ادیپوس بعد از تبعید از تبای به آتن پناه می‌برد. هنوز وجه این مسئله را نفهمیدم. مشخصه آن در نمایشنامه قانون است بالاخص در دیالوگ بین سرآهنگ و کرئن که سرآهنگ کرئن را از عقاب قانون می‌ترساند ولی او به تحقیر قانون می‌پردازد که در نهایت نیز با حضور پادشاه آتن می‌بینید که اتفاقا سمبه قانون پرزور است.

در این میان پایان‌بندی نمایشنامه نیز در نوع خود جالب است. ادیپوس آنگه که به جایگاه مرگش (یا عروجش؟!) می‌رود، دخترانش را از غار بیرون میکند و تنها میگوید تسئوس بماند. سپس می‌گوید

«پادشاها! شهر تو باید رازی را که اکنون می‌گشایم،
تا پایان روزگار در نهان قلب خویش پنهان نگاه دارد.
...
آن سرزمین پنهان از نظر را نباید
به هیچ انسان بنمایی چه آن مکان از امروز تا ابد
برای تو سرچشمه نیروی است
بزرگتر از سپرها و نیازه‌ها هزارن سپاهی و هم پشت.
تو تنها با من به مکان مقدس می‌آیی
و آنگاه راز مقدسی را ... میبینی و میدانی.
...
تویی که باید آن را نگاهداری، تنها تو.
و آنگاه که زندگی به خاموشی میگراید
 آن را فقط به یکی، به جانشینان برگزیده خود بگو
و او نیز همچنین به دیگری و به دیگری.» (ص ۲۲۲)

سخن از راز مقدسی است که جز تسئوس نباید بداند و او نیز جز به جانشینان خود نباید آن را افشا کند. آن راز سرچشمه نیرویی است برای آتن که از سپاهیان و جنگجویان نیرومندتر است. به راستی آن راز چیست؟ رازی که به وسیله ادیپوس که به خاطر گردن نهادن به تقدیر حالا پیری نهان‌بین شده چه می‌تواند باشد؟! آیا قانون است؟ مگر از پیش نداشتند؟! آیا خرد آتنی است؟ مگر فقط در آتن بود؟! آیا دموکراسی است؟ نمیدانم. هرچه که هست سوفوکلس در حال تئوریزه کردن الهیاتی حکومت آتن است. سوفوکلس در مقام شاعر-پیامبر باید به نوع جدید حکومتی که به ظهور آمده و پشتیبان وی نیز هست، مشروعیت ببخشید و کجا بهتر از یکی از برترین آثار تراژیک یونان.

نکته دیگر آنکه از دل این تراژدی تراژدی دیگری نیز زاده شده یا به عبارت دیگر معنا بخشیده می‌شود. در تراژدی «هفت تن بر ضد شهر تب» اثر آیسخولوس دیدیم که در پایانی تراژیک، دو برادر همزمان به دست یکدیگر کشته می‌شوند. در این تراژدی سوفوکلس یه قدم عقب‌تر آن تراژدی را نقل میکند و اینگونه معنای تراژیک اثر را برای ما روشن میکند.

در صحنه‌ای خبر می‌آورند که پولونیکس آمده و در حال زاری بر درگاه خدایان است و تقاضای دیدن اودیپوس را دارد. اودیپوس با رفت و برگشت بسیار، در نهایت می‌پذیرد که با او حرف بزند. پولونیکس قصد خود را از حمله به تبای و همدستی خود با آرگوی را به اطلاع او میرسند. اودیپوس نیز با بیانی ما بین نفرین و پیشگویی سرنوشت دو برادر را به پسرش میگوید. در صحنه آخر میبینیم که هرچند پولونیکس از ماتأخر خود آگاه است اما میرود که همان کار را انجام دهد چون «مجبور» است. 

در تراژدی آیسخولوس پایان تراژیک را دیدم اما معنا بخشی به آن تراژدی و هامارتیا یا گناه تراژیک را در اثر سوفوکلس میبینیم. هرچند که پولونیکس در به تخت نشستن به جای پدر مجبور است، اما به دلیل گناه نخستین کادموس است که جفت فرزندان ادیپوس به پایان تراژیک دچار می‌شوند. پولونیکس نیز به هامارتیای خود که لشکر کشی به تبای است، آگاه است؛ برعکس اودیپوس که به هامارتای خود، یعنی کشتن پدر و ازدواج با مادر خود، آگاه نبود.



آنتیگونه:

ماجرای این تراژدی پس از تراژدی «هفت تن بر ضد شهر تب» روی میدهد و در قسمت نخست شاهد ماجرای منع تدفین اجساد توسط کرئن هستیم که آنتیگونه نقضش می‌کند. به زعم حقیر نقطه مرکزی این بخش از تراژدی قانون است چرا که کرئن اصرار دارد که من منع اجساد را قانون کرده‌ام و همه باید از آن پیروی کنند. در نظر بیاورید که تبای شهر اهل قانونی نیست چرا که شهریار خود، اودیپوس، را به حل معمای ابوالهول بر می‌گزیند و کرئن تازه در تراژدی قبل در مواجهه با آتن است که با مفهوم قانون روبه‌رو مشده است. حالا که خود بر حسب تصادف و نه قاعده -که این نیز خود طنز داستان است- به فرمانروایی رسیده می‌خواهد قانونی وضع کند اما نمی‌داند که قانون پیروی از حساب، قاعده، اصل و ... (در حقیقت logos) است و نه حرف زورگویانه یک دیکتاتور. 

کرئن در گفتوگوهای بسیاری سعی دارد از آوردن نام زئوس برای تثبیت حرف خود کمک بگیرد -زیرا که زئوس خدای حامی پادشاهان است- اما آنتیگونه به او گوشزد می‌کند که «قانون زیرزمین (یعنی دنیای مردگان) با روی آن یکسان نیست» و اینگونه میخواهد تدفین برادر خود را توجیه کند بدین صورت که هرچند او در تبای گناهکار است اما در دنیای مردگان که خدایی چون هادی بر آن فرمان می‌راند، بی‌تقصیر است چرا که بر اساس تقدیر عمل کرده و در این عملکرد گناهکار نیست.

نهایت این ماجرا مجادله کرئن با پسر خود یعنی هایمن است که او تلاش می‌کند پدر را متوجه مفهوم قانون و اقتضائات آن بکند:
«کرئن: آیا باید به دلخواه وی بر این شهر فرمان برانم و یا به دلخواه خود؟
هایمن: هیچ شهری نیست که از آن یک نفر باشد.
کرئن: هر شهری فرمانبردار فرمانروای خود است.
هایمن: اگر میخواهی به تنهایی حکومت کنی پس به بیابان برو.» (ص 273)

جدا از اینکه مایه‌های سیاست یونانی را در همین گفتگو می‌بینید، هایمن میخواهد به پدرش بفهماند که اقتضای قانون، حکومت بر مبنای رأی جمعی است و نمی‌شود که دیکتاتورمآبانه حکومت کرد و دم از قانون نیز زد. روشن است که تلاش سوفوکلس در جهتی است که تماشاگران آتنی‌ را نسبت به امتیازات و اقتضائات دموکراسی ملتفت کند.

پایان تراژدی نیز مرگ آنتیگونه و خودکشی هایمن را به دنبال دارد. این اولین باری است که در تراژدی یونانی زنی قهرمانه در جدال با تقدیر به پایان تراژیک خود می‌رسد. آنتیگونه میمیرد برای اینکه به قول هگل دفاع از قانون خانوادگی را در مقابل دفاع از قانون دولت بر می‌گزیند.
        

19

«آقای اُدی
          «آقای اُدیپ از قدیم گفتن بی‌خبری خوش خبری!»
📖✍️به نظرم بدون دانش مختصری از اساطیر وفرهنگ یونان ممکنه بعضی از نقاط توسط خواننده درک نشه واگر خواننده به لورفتن داستان حساس نیست حتماً اول مقدمه‌ی خیلی خوب جناب مسکوب رو بخونن
مجموعه افسانه تبای پیرامون ادیپ وفرزندان اون هستش.مضمون اصلی نمایشنامه اول سرنوشت هستش اینکه ادیپ تلاش میکنه تا از سرنوشت محتومی که ازقبل تولدش براش پیش‌بینی شده فرار کنه اما ابروباد ومه وخورشید وفلک درکارن تا دقیقاً همونی که پیش‌بینی شده اتفاق بیوفته.
ومسئله بعدی نفرین هستش اینکه نفرین چقدر قوی هست که واقعا مثل تصور عامیانه ما ایرانی ها به اصطلاح هفت نسل رومیسوزونه نسل هفتم خاندان لابداسبدها فرزندان ادیپ بودن به تراژیک ترین حالت ممکن تاوان پس دادن.
🔷مسئله قابل تامل اینکه این نفرین مربوط به ادیپ نبوده و اجدادش نفرین شدن ولی دامن اون رو میگیره ومحازات میشه برای اعمالی که ناآگاهانه به حقیقت اونا انجامشون میده.....شاید نشون دهنده سرنوشت کل بشر که همه ما آدمها داریم مجازات میشیم به خاطر گناه آدم وحوا!
پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا مُلکِ جهان را به جوی نفروشم؟!

هرسه نمایشنامه عالی بودن ولی آنتیگونه شاهکار بود اوج تراژدی رو اینجا میشه دید.
یکی از جذاب ترین و مهم ترین عناصر نمایشنامه ، شخصیت پردازی دقیق و قابل درک اونه که بنظرم سوفوکل، استاد خلق شخصیت هایی چندلایه و انسانی هستش شخصیت هایی که فقط قهرمان یا ضدقهرمان نیستن  در این میان،مثل ادیپ ویا آنتیگونه‌ی دوست داشتنی  و کرئون دایی او وحاکم شهر تب، دو قطب اصلی داستان سوم هستن که دو دیدگاه متضاد و در عین حال قابل درک دارن و در برابر یکدیگر قرار میگیرن.
💠نمایشنامه از نقطه‌ای وسط ماجرا وخاص شروع میشه.تقدیر چنین بوده که نسل لابداسیدها (لائیوس، کادموس، ادیپوس و…) به نفرین خدایان گرفتار شدن و بدترین بلایا بر سرشان آوار میشه. هاتفان(پیش‌گویان) به لائیوس میگن که بر فرزند وی مقدرشده که پدر خودش رو میکشه و مادرش(یوکاستا) را به زنی بگیره. هنگامی که ادیپوس زاده میشه از آنجا که پدر و مادرش نمی‌خواستن دستشون به خون پسر آلوده بشه، اونرو در سرزمینی دور دست بر کوهی رها می‌کنن تا پسر، خودش بمیره.
اما شبانی اون روپیدا می‌کنه و به کورینتوس نزد پولیبوس شهریار می‌بره. ادیپوس در اونجا بزرگ می‌شه و وقتی جوانی برومند می‌شه از تقدیر خودش (کشتن پدر و به زنی گرفتن مادرش) آگاه میشه. از اونجا که ادیپوس پدرخوانده و مادرخوانده‌اش رو والدین واقعی خود می‌دونه از کورینتوس فرار میکنه  تا سرنوشت شوم و شرمبارش را عوض کنه.
در راه شهر تبای به لائیوس – پدر واقعی و راستین خود – که او را نمی‌شناسه  می‌رسه وبرای دفاع از خودش و در اثر اتفاقی اون رو می‌کشه.بعد هنگامی که با ابوالهول(هیولایی با سری زنانه وبدن شیر در سه راهی ورودی شهر نشسته وآدمیانی که معماش رو حل نمیکنن میخوره) و معمای او روبه‌رو می‌شه، معما رو حل می‌کنه و مردم شهر تبای را از مصیبتی بزرگ نجات میده مردم تبای نیز به خاطر این عمل مهم اون رو جانشین شهریار پیشین و همسر شهبانوی شهر می‌کنند. بدین صورت تیر تقدیر به هدف میشینه!
🔶حالا پس از سال‌ها فرمانروایی به خوبی وخوشی  و درست زمانی که شهریار در اوج هستش، مرگ و طاعون بر سرزمین این شهریار فرود میاد. اهالی شهر که بلازده و در پی رهایی هستند در برابر کاخ پادشاه گرد هم اومده تا ادیپوس بار دیگر اونهارو نجات بده
نمایشنامه ادیپوس شهریار از این نقطه آغاز می‌شه...

💠نمایشنامه دوم ادیپ نابینا و دردمند که آنتیگونه دخترش همراهیش میکنه ، خسته و آزرده ، بعداز سرگردانی به کولونوس در حاشیه آتن میرسه همان کولونوسی که سوفوکل در اون متولدشدن گویی سوفوکل عامدانه  میخواد زادگاه خودش رو در رستگاری ادیپ از پس رنجهایی که متحمل شده شریک کنه واز دردمند ترین شخصیتی که خلق کرده ونیز زادگاه خود که اونرو جایگاه خدایان می دونه تقدیرمیکنه
🔶سوفوکل جنگ و خونریزی رو و بازیهای قدرت رو محکوم میکنه و نمود عینی اون در صحنه ی وروددختر ادیپ و بعد پسرش که گفتگوی او با اودیپ درباره ی پسرانش اتیوکلس و پولینیکس که او پسرانش را به سبب اونکه در پی قدرت هستن نفرین میکنه....
درپایان نمایشنامه مرگ متفاوت ادیپ دردمند رو  شاهد هستیم
💠و نمایشنامه سوم به اسم آنتیگونه دختر ادیپ هستش و شخصیت اصلی سومین نمایشنامۀ افسانه‌های تبای  نمایشنامه‌ای فوق العاده که در بین آثار کلاسیک درباره‌ی نافرمانی یک دختر سرسخت ومبارز که از فرمان پادشاهی‌ خودخواه که اون رو از دفن جسد برادرش منع کرده سرپیچی میکنه
دو پسر ادیپ، اتئوکلس و پولینیکس، برای به دست آوردن قدرت با یکدیگر وارد جنگ می شن و هر دو در نبرد کشته میشن. کرئون، دایی اون ها و پادشاه جدید تب، تصمیم می گیره  تنها یکی از آن دو را به خاک بسپاره. اتئوکلس که از شهر دفاع کرده، با احترام دفن میشه اما پولینیکس که با نیروهای خارجی به تب حمله کرده، مستحق دفن دونسته نمیشه و دستور میده هر کس پیکر او را دفن کند، به مرگ محکوم خواهد شد.
 در این میان، آنتیگونه، خواهر آن دو، نمی تواند وجدان و اخلاق را نادیده بگیره. اون در برابر قانونِ شاه، به قانون نانوشته ی اخلاقی و الهی وفادار میمونه و پیکر برادرش رو دفن می کند. این نافرمانی، او را مقابل با کرئون قرار میده و سرنوشت تراژیکی را برای هر دو رقم میزنه....
 
✔️افسانه‌های تبای با ترجمه و مقدمه‌ی مفصل شاهرخ مسکوب  و مقاله‌ای از آندره بونار در پایان کتاب درباره‌ی نمایشنامه‌ی «آنتیگونه» در انتشارات خوارزمی منتشر شده است.
✔️اگر بهخوان قابلیت امتیازبالاتر از ۵روداشت آنتیگونه استحقاق اونرو داشت
✔️تصویر هم نقاشی است اثر«ژان آنتوان تئودور ژیروست » با الهام از نمایشنامه اُدیپ در کولونوس
        

64

          افسانه‌های تبای٬ نام کتابی‌ست نوشته‌ی سوفوکلس که از ۳ تراژدی به نام‌های: ادیپوس شهریار٬ ادیپوس در کلنوس و آنتیگنه تشکیل شده که هر کدام از آن‌ها بصورت جداگانه نیز چاپ و منتشر گردیده‌اند اما موضوع هر ۳ تراژدی بر اساسِ اسطوره‌ی دودمانِ لابداسیدها نوشته شده و دوره‌ای از سرگذشتِ افسانه‌ایِ خاندانِ شاهیِ شهرِ تبای را می‌نمایانند. کتاب توسط آقای شاهرخ مسکوب ترجمه و توسط انتشارات خوارزمی چاپ و منتشر گردیده است٬ از ترجمه‌ی بسیار دقیق و روان ایشون که بگذریم باید به مقدمه و مؤخره بسیار زیبای نویسنده اشاره کنم که من تا به امروز در کتابی نخوانده‌ام که یک مترجم انقدر دقیق و مسلط در مورد داستان مطلب بنویسد.

در مورد داستان سعی کردم به جزئیات ورود نکنم که خواننده خودش جهت خواندنِ آن اقدام کند اما چون یک مقدار کامل در مورد داستان نوشته‌ام و ممکنه برای بعضی از دوستان اسپویل محسوب گردد این قسمت را از دید عموم پنهان می‌کنم که تنها اگر دوست داشتید آن را مطالعه و با مختصری از این ۳ تراژدی آشنا شوید و سپس به خواندن آن اقدام کنید.

در شهر تبای فرمانروایی به نام لائیوس به همراه همسرش یوکاسته حکومت ‌می‌کنند٬ لائیوس به شکلی که در کتاب می‌خوانیم از پیش‌گویی باخبر می‌شود که بدست فرزندش کشته خواهد شد و با همسر او ازدواج خواهد کرد و قوم و شهر او توسط خدایان نفرین خواهد شد٬ لائیوس پس از آنکه فرزندش بدنیا می‌آید او را به یکی از غلامان خود می‌سپارد که پسرش (ادیپوس) را به کوهی برده و او را بکشند٬ اما بعدها می‌خوانیم که غلام او دل کشتن ادیپوس را نداشته و به چوپانی می‌سپارد و آن چوپان نیز او را نزد فرمانروای شهر خود(پولیبوس و همسر او مروپه ) می‌برد و ادیپوس در آنجا بزرگ می‌شود و آن دو را پدر و مادر خود می‌داند بی آنکه بداند آن‌ها پدر و مادر واقعی او نیستند. در گذر زمان در محلی او پدر واقعی خود را بی آنکه بداند و بشناسد می‌کشد و به شرح داستان به شهر زادگاه خود (تبای) می‌رسد و به شکل جالبی که در کتاب می‌خوانیم مردم شهر بخاطر علم و آگاهی که ادیپوس از خود نشان می‌دهد او را شهریار و فرمانروای شهر خود انتخاب می‌کنند و ملکه(یوکاسته یعنی مادرِ واقعیِ او) را به او هدیه می‌دهند و او با ازدواج با مادرِ خود صاحب ۴ فرزند ۲پسر و ۲دختر به نام‌های (پولونیکس و اته‌اکلس) و (ایسمنه و آنتیگنه) می‌گردد٬ ادیپوس همانطور که در کتاب می‌خوانیم با اطلاع از اینکه او گرفتارِ چه نفرینِ شومی گردیده و پدر خود را کشته و سپس با مادر خود ازدواج کرده و از او فرزندانی آورده و مادر او که حال همسر اوست خودکشی کرده٬ چشمان خود را با سنجاق کور کرده و فرمانروای جدید شهر که در اصل دایی اوست و در حال حاضر در عین حال برادر زن اوست به کمک فرزند بزرگ ادیپوس یعنی پولونیکس که شهریارِ جدید تبای است او را از شهر اخراج و به تبعید می‌فرستند. در افسانه دوم٬ ادیپوس به همراه دخترش آنتیگنه به آتن و فرمانروای عادل و توانمند‌ آنجا یعنی تسئوس روی می‌آوردند و از او درخواست پناهندگی می‌کنند٬ همانطور که در داستان خواهیم خواند کرئن(دایی و برادر زن ادیپوس) که متوجه شده با تبعید ادیپوس خشم خدایان را برافروخته به آتن می‌آید و خواستار برگرداندن ادیپوس به نزدیکی شهر و زندانی کردن اوست تا همانجا به مرگ طبیعی بمیرد تا از خشم خدایان دور بماند اما موفق به آن نمی‌شود٬ در همین دوران فرزند کوچک ادیپوس در شهر خود در کودتایی بر علیه برادر بزرگ خود قدرت را بدست گرفته و برادر خود را تبعید کرده و پولونیکس پس از ارسال‌هایی پیام‌هایی خواهان دیدار با پدر در آتن است و این دیدار که با مخالفت ادیپوس همراه بود نهایتا با درخواست تسئوس انجام می‌گیرد که می‌فهمیم برادر بزرگ‌تر پس از تبعید ازدواج کرده و با جمع کردن لشگری از جاهای مختلف خواهان حمله به تبای و کشتن برادر کوچکتر و بدست گرفتن شهر است٬ نهایتا ادیپوس در آتن در محضر فرمانروای عادل آن یعنی تسئوس جان می‌دهد. در افسانه‌ی سوم می‌فهمیم در جنگ بین ۲ برادر هر دو کشته شده‌اند٬ شهریار جدید کرئن دستور می‌دهد جسد برادر کوچکتر فرانروا و شهریار شهر به خاک سپرده و عبادت گردد و جسد برادر بزرگتر که حمله کرده در بیابان لخت و عریان انداخته تا طعمه درندگان قرار گیرد٬ آنتیگنه با شوریدن در مقابل دستور دایی خود که فرمانروای جدید شهر است جسد برادر خود را به خاک می‌سپارد او که هم‌اکنون معشوقه‌ی پسردایی خود هایمن(فرزند کرئن) نیز است به عنوان خرابکار و خائن به فرمانروا زندانی و تبعید می‌شود٬ کرئن دچار غضب خدای مرگ (هادس) می‌شود و می‌فهمد پسر او به تبعیدگاه عشق خود(آنتیگنه) رفته و او را حلق آویز یافته٬ به آنجا می‌رود و در مقابل دیدگان او هایمن با خنجری به سینه خود می‌کوبد و می‌میرد و وقتی کرئن جسد فرزند به بغل به کاخ بر می‌گردد خبر دار می‌شود همسر او نیز خود را کشته است و ... 

سطر سطر این کتاب خواندنی‌ست٬ بی نهایت زیبا و دوست داشتنی٬ خواندن این کتابِ بی‌نظیر را که پر از پند و عبرت است و با لذتِ آشنایی با برخی از خدایانِ‌ یونان (خدای مرگ٬ خدای دریا٬ خدای جنگ و ...) همراه است به همه‌ی دوستانم پیشنهاد می‌کنم.
        

0

سعید بیگی

سعید بیگی

3 روز پیش

          نثر کتاب خوب و زبان روایت هم شیرین و خواندنی است. این نخستین ترجمه‌ای است که با نثر دکتر شاهرخ مسکوب می‌خوانم.

* فهرست کتاب «افسانه‌های تبای»:
ـ «پیش‌گفتار» : در این بخش توضیح کوتاهی، در بارۀ چاپ پیشین این سه اثر به صورت جداگانه و چاپ فعلی به صورت یک‌جا آمده است.

ـ «مقدمه ؛ در بارۀ دانائی گنهکار و تقدیر او» : مقدمۀ مترجم در بارۀ داستان و نظیره‌های آن در ادبیات و افسانه‌های ملل گوناگون و بررسی افسانۀ «ادیپوس» بسیار خوب و مفید است و نشان از آگاهی و وسعت مطالعه و اندیشۀ مترجم محترم دارد.

در این بخش، اشاره‌ای مفصل و مناسب، به گذشتۀ خاندان ادیپوس شهریار و سرنوشت محتوم وی که خدایان آن را رقم زده‌اند، می‌کند. داستان از مقابل کاخ ادیپوس در تبای آغاز می‌شود. مردم زیادی برای نجات تبای از طاعون و مرگ روزافزون مردمان این دولت‌شهر، به ادیپوس متوسل شده‌اند تا بار دیگر ـ چون ماجرای نجات از دست ساحرۀ خون‌آشام ابوالهول ـ نجاتشان دهد... .

ـ «ادیپوس شهریار» : در این بخش به زندگی ادیپوس، شهریارِ تبای از کودکی تا بزرگسالی و آشکار شدن راز وحشتناک سرنوشت او و کور شدنش و ... می‌پردازد.

ـ «ادیپوس در کلنوس» : در این بخش به تبعید ادیپوس و دخترانش به آتن و آمدن کرئن و پسر بزرگش پولونیکس و گفتگوی آنها و مرگ ادیپوس می‌پردازد.

ـ «آنتیگنه» : در این بخش به ماجرای دفن پسر کوچک ادیپوس اته‌اکلس و رها کردن جسد پولونیکس، پسر بزرگتر ادیپوس و تلاش آنتیگنه برای دفن او و دستگیری و مرگ وی می‌پردازد.

ـ «آنتیگنه و لذت تراژیک» : در این بخش مقاله‌ای در دو بخش و یک مقدمۀ کوتاه، آمده است که نوشتۀ «آندره بونار» است و نمایش‌نامۀ درخشان آنتیگنه را به صورت مفصل در حدود 70 صفحه، به طور کامل و از جنبه‌های گوناگون بررسی نموده و در بارۀ لذت تراژیک مطالبی شایسته و فوق‌العاده بیان نموده و اشاراتی در موقع لزوم به اصل داستان آنتیگنه کرده و به نظر بسیار مفید می‌آید.

مقالۀ «آنتیگنه و لذت تراژیک» مقاله‌ای مفصل؛ بسیار خوب، جذاب و فوق‌العاده است و با اینکه گاه در بعضی بخش‌ها به شعر نزدیک شده و بیش از اندازه از نمایش‌نامه یا برخی موضوعات تعریف کرده است؛ اما نکات فراوانی در بارۀ تراژدی و نمایش‌نامه‌های یونان باستان بیان نموده است.

نویسندۀ مقاله؛ بررسی موشکافانه و دقیق از جنبه‌ها و دیدگاه‌های گوناگون، بر روی این نمایش‌نامۀ ارزشمند انجام داده که مطالعۀ با دقت و حوصلۀ آن، بسیاری از پرسش‌ها در بارۀ وضعیت و ویژگی‌های نمایش در یونان باستان و به‌ویژه نمایش‌نامۀ آنتیگنه را پاسخ می‌دهد و دید تازه و جالبی به ما در نگاه به نمایش در یونان باستان می‌بخشد.

می‌توان به جرات گفت که این مقاله خود کتابی مفید و عالی در این موضوع است که خواندنش برای علاقه‌مندان، به نمایش‌نامه‌های یونان باستان ضروری و شوق‌انگیز خواهد بود.

این سه نمایش‌نامۀ ارزشمند، هم‌چون نمایش‌نامه‌های آیسخولوس، هم خواندنی‌اند و هم بسیار جالب و انسان را به تفکر، تامل و تدبر در زندگی و روابط میان خود و اطرافیان وا می‌دارند. من نمایش‌نامۀ اول و سوم را بیش از نمایش‌نامۀ دوم پسندیدم. هر چند هر سه خواندنی و لذت‌بخش بودند.
در بارۀ جزئیات این نمایش‌نامه‌های عالی؛ مطالعۀ یادداشت دوستان دیگر چون خانم فلاح، کافی و مفید خواهد بود.
        

44