سهشنبهها با موری یکی از اون کتابهایی بود که وقتی تمومش کردم، حس کردم یه چیزی توی قلبم جا به جا شده. داستان واقعی ارتباط میچ آلبوم با استاد پیر و بیمار سابقش، موری شوارتز، یه روایت سادهست، ولی پشت همین سادگی، کوهی از معنا و احساس خوابیده. توی هر سهشنبهای که با هم میگذرونن، یه موضوع مهم از زندگی رو باز میکنن: مرگ، عشق، بخشش، خانواده، ترس، و حتی پیر شدن... چیزهایی که ما هر روز باهاشون درگیریم، ولی کمتر وقت میذاریم تا عمیق بهشون فکر کنیم.
موقع خوندن بعضی بخشها واقعاً اشک ریختم... مخصوصاً اونجاهایی که موری دربارهی مواجهه با مرگ حرف میزنه با اون لبخند همیشگیش. اون آرامشی که داشت، اون نگاه عمیق به زندگی... انگار یه نفر داشت آروم توی گوشم میگفت: "زندگی رو ساده بگیر، ولی عمیق زندگی کن."
حس میکردم موری داره باهام حرف میزنه، نه فقط با میچ. یه جور دلگرمی از جنس انسانیت، از جنس تجربه، از جنس عشق. از اون کتاباست که همزمان با خوندنش، یه جور کلاس زندگیه. یه یادآوری که عمر کوتاهتر از اونه که با بیتفاوتی ردش کنیم.
در مورد فیلمش هم بگم که فیلم «Tuesdays with Morrie» با بازی جک لمون در نقش موری و هنک آزاریا در نقش میچ، انصافاً تونسته فضای کتاب رو تا حد خوبی منتقل کنه. جک لمون اونقدر نقش موری رو با صداقت و لطافت بازی کرده که انگار خود موری جلوی چشماته. فیلم شاید به اندازهی کتاب عمیق نشه، ولی برای کسی که کتاب رو خونده، یه مرور تصویری خیلی دلنشینه. اشکآور و تأثیرگذار، مخصوصاً وقتی صدای موری با اون لحن مهربونش توی گوش آدم میمونه...