یادداشت بتول فته پور
10 ساعت پیش
گاهی با آثاری روبهرو میشی که قصهشون کمتر از حالوهواشون اهمیت داره؛ آثاری که نه با دیالوگ و گرهافکنی، که با سکوت، تکرار و فضا باهات حرف میزنن. تانگوی شیطان یکی از همونهاست؛ چه در قالب رمان لسلو کراسناهورکایی، چه در نسخهی سینماییِ عجیب و سنگینِ بلا تار. اینجا با جهانی طرفیم که انگار بعد از مرگ خدا و بعد از شکست امید ساخته شده. دهکدهای متروک، آدمهایی سردرگم، و امیدی که هر بار میاد، فقط برای اینه که دوباره از دست بره. ایرمیاش، که اول به نظر ناجی میاد، بیشتر شبیه تصویریه از فریب. نه کاملاً شیطان، نه کاملاً منجی. بیشتر شبیه پژواک چیزیه که دیگه وجود نداره. فیلم با زمان بازی میکنه؛ ۷ ساعت کش میآد، با پلانهای بلند و صداهای محیطی که بیشتر شبیه زمزمهی پوسیدگیان. اما این کندی عمدیه. بلا تار نمیخواد سرگرمت کنه، میخواد فرو ببری تو چیزی که معمولاً ازش فرار میکنی: تکرار، سکون، بیهودگی. زبان رمان هم همین کارو میکنه. جملههاش طولانیان، نفسگیر، انگار که ذهن آدمها داره رو کاغذ ولو میشه. و خب، شخصیتها؟ اسیرن. توی دور باطلِ امید و انفعال. انگار تو یه تانگو گیر افتادن: دو قدم جلو، یک قدم عقب. و این رقص، هیچوقت تموم نمیشه. برای من، تانگوی شیطان دربارهی فروپاشی زندگی نیست؛ دربارهی «ماندن» در فروپاشیه. دربارهی اینکه گاهی بدترین فاجعه، اتفاق خاصی نیست؛ همینه که هر روز بیدار شی، و هیچچیز عوض نشه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.