محمد مهدی محکمی

@mim_mahdy

40 دنبال شده

12 دنبال کننده

                      
                    
nahoshiar

یادداشت‌ها

                -گلستانی که تمام شد-

تمام مدتی که گلستان می‌خواندیم من با یک سوال مواجه بودم. دیگران چرا گلستان میخوانند؟و من چرا؟ و اصلا چرا باید متون کهن خوانده شوند؟
 نگاهم، بیقرار و سرگردان بین دیگران می‌گذشت و میخواستم بدانم آن دیگران  هر کس که باشد، حجازی باشد یا حسینی، چرا به متون کهن برمی‌گردد. هر کس جوابی میداد. یکی میخواست بداند دقیقا هویت ما - که بخشیش متون کهن باشند- از چه عناصری تشکیل شده. یکی "حال" می‌کرد و لذت می‌برد از آنچه کهن باشد. یکی برایش جالب بود و یکی برای نوشتن میخواستش. من هر کاری که میکردم ذهنم به جمع بندی نمی‌رسید که دقیقا چرا میخواهم سعدی و عطار و... را بخوانم. اما چیزی میکشیدم جلو. ولعی بود که هر چه بیشتر می‌خواندم بیشتر می‌شد. و لذتی که هر بار عمیق تر و "گیرا" تر میشد.
 دقت که کردم، در این کتاب های کهن ما چیزی هست. چیزی سُکر آور. چیزی که خِر آدم را می‌گیرد و رها نمی‌کند. چیزی که تعلیق نیست ولی معلقت می‌کند برای خواندن بعدی. کتاب بعدی، حکایت بعدی، شعر بعدی. و من میخواستم آن بعدی را بخوانم. اما هنوز واضح نبود که چه چیزی این ماجرا سُکر آور است. لذیذ است. چسبان است.
 نزدیک تر شدم. دو چیز دیدم. یکی لذت کشف بود و دومی لذت حکمت. بین این متن هایی که هر روزه می‌خوانیم نه حکمت هست و نه کشف. و این دو، همینطور بیخود و بی جهت کسب نمی‌شوند. باید درگیر شد. کاری کرد تا به دست بیایند. تا لذتشان به دست بیاید.
در گلستان اول به ساختار های جملات دقت کردم. سعدی بسیط می‌نویسد. نه مثل محمد ابن منور در اسرار التوحيد نچسب و نه مثل بیهقی و هجویری، سخت و نامفهوم. سعدی نه مثل پیرمرد ها که انگار جوانی جلوی ما نشسته باشد، ساده و بی تکلف، دقیقا سهل و ممتنع حرف می‌زند. جملاتش مثل آب دریایی آرام‌ لطیف اند. برای فهمیدن مطلب به میخت نمی‌کند. ضرب آنچنانی مثل تذکرة الاولیاء ندارند. دقیقا "لطیف"اند. ساده و بی‌تکلف اما گیرا. طوری که انگار آن استخوان‌اندی اصلی زبان امروزمان را گذاشته باشند جلویم. و انگار که همه نوشته های امروزی باریکه‌راهی از این شاهراه باشند. جای فعل و فال مشخص بود. جملات درهم نمی‌شدند. لازم نبود بنا به قرینه هایی سخت جملات معنا شوند و... 
دومی حکمت بود. یا شایدم عمق. یا شاید همان "کشف" ولی از جنسی دیگر. نه، وقتی از حکمت و عمق حرف میزنیم منظورم در نمی‌آید. قضیه چیز دیگری است. حکمت را از معنا تهی کرده ایم. ازَ‌ش نهایتا همان پند و اندرز فهمیده می‌شود. که همین را هم از معنا تهی کرده ایم. شاید "روح" لفظ دقیق تری باشد. من میخواستم با یک "روح" عمیق که حاکم بر یک متنِ دقیق باشد مواجه شوم. روح را هرجایی نمی‌شود پیدا کرد. بله هر متن روحی دارد و حسی. حس شاید مرتبه پایین تر روح باشد. شایدم روح، اتصال متن به بُعد تجریدی ما باشد و حس، به حواس پنجگانه. شاید. به فرض که دریا باشد. 
اما هرچه بود سعدی این دومی را، یعنی روح را نداشت. بله لطیف بود. چه زیاد هم لطیف بود اما لطافتش در حد همین حس می‌ماند. به روح نمی‌رسید. عطار به روح می‌رسید. حافظ به روح می‌رسید. بیدل به روح می‌رسید. اما سعدی؟ نه. در همان وضعیت دون و پایین می‌ماند و جلوتر نمی‌آمد.(لااقل در این کتاب، آنهم بنا به فهم من) و حتی مثل غزلیاتش هم نبود که از آن جذابیت عشق زمینی‌اش حیرانمان کند. نه، در همان حد کشف فرم بود. که به هر شکل که نگاه کنی فرمش شاهکار بود. و صد البته لذیذ. همین نقص در مضمون، عطشی را حین خواندن در من زیاد می‌کرد. عطشی که بعد از خواندن هر حکایت میگفت «توی بعدیش شاید خبری باشد» و من شتابان میرفتم سراغ بعدی. تا آخر که تمام شد. و فقط لذت فرم ماند و نه چیزی دیگر. 
 و حالا، حالا میروم سراغ کتاب بعدی. شاید که آنجا چیزی، ولع و عطش مارا زیاد تر کند. بیشتر کند. به تشنگی برساند.

        
                 این چیزی که من خواندم قطعا از داستایوفسکی بود. ولی... چی بود اینی که نوشتی رئیس؟ وقتی داستایوفسکی می‌خوانم - نه که زیاد خوانده باشم- توقع زیادی ازش دارم. طرف غول ادبیات است و حرف برای گفتن زیاد دارد. ولی اینجا خبری نبود. شایدم من ندیدم. ندیدم چون حتی بویش را هم ندیدم. حتی کمتر از شب های روشن بود. آنجا وضعیت خاصی از بشر را نشان می‌داد ولی اینجا نه. اینجا بیشتر به یک خاطرهِ رمان شده شباهت داشت. البته با امضای آقای داستایوفسکی. با آن شخصیت پردازی عجیب و شگفت انگیزش. که ما تمام داستان را از منظر یک ذهن مشخص می‌دیدیم. ذهنی که مولفه و مشخصه داشت و صرفا ذهنی نبود میان اذهان. بگذریم از اینکه گاهی بالا پایین داشت و این زاویه دید، این منظر، این پوینت آف ویو نوسان داشت و گاهی کأنّ در نیامده بود. مثل فصل های ده تا دوازده. اما همینکه کتابی ویژگی های شگفتی در شخصیت پردازی داشته باشد چنان که فروید اندر کفش بماند کتاب را خواندنی و جذاب نمی‌کند. کتاب را درام و درگیری جذاب می‌کند. درگیری داشت؟ بله. به حکم آنکه دوازده فصل درگیری و کشمکش داشت میان آن شش شخصیتی که چند صفحه اول پرداخت شده بودند. این دوازده فصل! که کمر کش کوه بودند انگار، به حکم مقدمه ای بودن برای فصل های بعدی. یعنی چهار پنج فصل بعد. که ناگهان رابطه عاشقانه داخل ماجرا اوج می‌گیرد. پیرزنی می‌آید و هیاهو به پا می‌کند و قمار، اینجا تازه مفهوم و شکلش به میان می‌آید. ما می‌خواستیم از قمار بشنویم و مصائب  و اعتیادش. ولی این چیزی که به میان آمد کافی نبود. غولی مثل داستایوفسکی باید از درون ذهن-چنان که دیگر کتاب هایش-آن فرایند ذهنی معتاد شدن را نمایش دهد. آن هم برای شخصیت اصلی. ولی این قمارباز شدن به زور چند حادثه بود که آنجا هم فرایند توضیح داده نشد و بیشتر به قمار باز شدن آن پیرزن و حال و هوای اطراف قمار حرف زده شد. اینجا جاییست که انگار آن رگ منبری رئیس بالا آمده و می‌خواهد پند دهد که آقا قمار بد است و روزگارتان را سیاه می‌کند؛ ولو اولش خوشی باشد و برد. ولی همین کار را هم نمی‌خواست انجام دهد.
        
                اولین سوالی که کتاب جواب می‌دهد این است که چرا به روان‌درمانی نیاز داریم؟ خب طبیعتا سینه را جلو می‌دهیم و گلو را صاف میکنیم که نه! نیاز نداریم. ولی اینقدری مشکل هست توی زندگی هایمان و اینقدر جاهای مختلفیش می‌لنگد که بخواهیم با کسی درباره‌اش حرف بزنیم. بخش اول کتاب پر از مثال های تک خطی و سوال های پیاپی است که چه مشکلاتی احتمالا توی زندگی داریم. و به خاطر آن هاست که نیاز داریم به روان‌درمانگر مراجعه کنیم. اگر از زیر آن همه مصداق رد شویم، واضح است که نیازی نداریم به روان‌درمانی همان قسمت آخر فصل دو(فصل یک مقدمه است) ویژگی های سلامت روان را می‌گوید. بعد از اینکه فهمیدیم نیاز داریم با کسی حرف بزنیم از ویژگی های درمانگر بحث میکند. اینکه باید چطور برخورد کند و هر برخوردی چه تاثیری در فرایند درمان ما دارد. ما به بحران های عظیم روانی که برخورد کنیم، یا به طور منظم گندی را تکرار کنیم می‌فهمیم که باید پیش دکتر برویم، ولی بحث اصلی اینجاست که دکتر باید چه ویژگی هایی داشته باشد. مخصوصا در مسئله روان‌درمانی که قرار است هر هفته یا هر ماه با معالجمان روبه روشوبم و احتمالا سیر تا پیاز زندگیمان را جلویش پهن کنیم. از حق نگذریم پول خون‌مان را هم باید بدهیم. پس ضرورت دارد عمر را (و پول را قطعا) بیخودی و اشتباهی مخصوصا در مسئله زندگی خرج نکنیم. فصل چهارم چند مورد بررسی مشکل و فرایند درمانشان را توضیح می‌دهد و در فصل پنج توقعی که ما باید از درمانمان داشته باشیم. جاییش نوشته بود درمانگر قرار نیست اضطراب های وجودمان را رفع کند یا همه مشکلات را رفع کند بلکه وظیفه اش این است که به ما کمک کند تا بالغانه(نه از ته چاه ویل، نه مثل بچه ای وحشت زده و پریشان) با مسائل و مشکلات رو به رو شویم.
اگر حوصله خواندنش را نداریم به دو قسمت اول فصل دوم که مثال می‌آورد نگاهی کنید. چه بسا ما عامل مشکل دیگران باشیم و ماییم که باید به خاطر دیگران به روان‌درمانی پناه ببریم.
        
                فایت کلاب آقای داستایوفسکی 


انگار فایت کلاب را از روی همین همزاد ساخته اند. هر دو یک روانپریشی یکسان دارند با تفاوت مختصری در سر و ته ماجرا. اما پرداخت یکی بود. داستایوفسکی در همزاد مثل قمارباز و شب های روشن و غیره نقطه کانونی داستان را گذاشته روی شخصیت. نه صرفا کنش های قهرمانانه یا ضد قهرمانی، که احوالات شخص. مثل اینکه آدمی جلوی دستش گذاشته بودند و او می‌خواست که ازش حرف بکشد. به ما نشان بدهد که در سر گالیادکین چه می‌گذرد. و اصلا دیوانه ای به این مرض چه زندگی ای دارد. به خاطر همین تلاش آنچنانی در ایجاد حوادث شگفت انگیز نداشت. حوادث معمولی بودند اما شخصیت کاملا غیر معمولی. به فایت کلاب که نگاه میکنی مضمون فیلم در فضا سازی و استفاده از شخصیت و ایده موج می‌زند. فضای تیره و شخصیتی که رسما علیه همه چیز تغیان می‌کند. رفیقی هم در آمد که همزاد در اعتراض به بوروکراسی و اینطور خزعبلات نوشته شده. شاید! ولی من نفهمیدم. اولا به ته ماجرا همچین قضیه ای می‌خورد. بله. دوما میانه ماجرا از این خبر ها نبود. آدم های درگیر با نظام بوروکراسی اجمالا شاد و شنگول می‌زدند. از چشم هایشان کار و فرسودگی بیرون نمیزد. اینقدر درگیر نبودند که به آن مرحله از، از خود بیگانگی برسند. سوما به اشاره مختصری که به دکتر، در اول ماجرا می‌شود می‌شود به  بر مرضی دردی چیزی که آقای گالیادکین دارد پی برد. پس گمان نمی‌کنم قضیه به دیوانسالاری! ربط خاصی داشته باشد، چراه فرسودگی نداشت.
اما مسئله جالب نوع شخصیت ابتدایی گالیادکین بود. چه غرور عجیبی داشت و چه حرکات سر حال و سرپایی. حتی تا جایی که به دکتر میرفت هم این غرور توی چشم می‌آمد. غرور از امنیت در جایگاهش به هر واسطه ای. ولی این غرور(به عنوان جلوه ای از شخصیتش) به شدت شکننده بود. جلوتر هرچه بلا بیشتر سرش می‌آمد خوار تر میشد. ضعیف و زبون تر میشد تا جایی که مضطر به حرف زدن (با چه خفتی) با رئیس شد. نکته عجیب تر اینکه گالیادکین انگار اول ماجرا ما با پوسته رویی و شکننده شخصیت گالیادکین مواجهیم. بعد از هر ضربه ما این پوسته کننده تر میشود و بیماری بیشتر بالا می‌آید. بعد از مهمانی با خودش مواجه می‌شود. بعد تا نزدیک پایان ماجرا در همان سطح دیوانگی می‌ماند و فقط درگیری هایی دارد. اما در نهایت بعد از آنچه که به ظاهر مهمانی بود(بود یا نبود؟) به دیوانگی مطلق می‌رسد. از کنترل خارج می‌شود و رسما خِرش را می‌گیرند و می‌برند تيمارستان.

        
                این چیزی که من خواندم قطعا از داستایوفسکی بود. ولی... چی بود اینی که نوشتی رئیس؟ وقتی داستایوفسکی می‌خوانم - نه که زیاد خوانده باشم- توقع زیادی ازش دارم. طرف غول ادبیات است و حرف برای گفتن زیاد دارد. ولی اینجا خبری نبود. شایدم من ندیدم. ندیدم چون حتی بویش را هم ندیدم. حتی کمتر از شب های روشن بود. آنجا وضعیت خاصی از بشر را نشان می‌داد ولی اینجا نه. اینجا بیشتر به یک خاطرهِ رمان شده شباهت داشت. البته با امضای آقای داستایوفسکی. با آن شخصیت پردازی عجیب و شگفت انگیزش. که ما تمام داستان را از منظر یک ذهن مشخص می‌دیدیم. ذهنی که مولفه و مشخصه داشت و صرفا ذهنی نبود میان اذهان. بگذریم از اینکه گاهی بالا پایین داشت و این زاویه دید، این منظر، این پوینت آف ویو نوسان داشت و گاهی کأنّ در نیامده بود. مثل فصل های ده تا دوازده. اما همینکه کتابی ویژگی های شگفتی در شخصیت پردازی داشته باشد چنان که فروید اندر کفش بماند کتاب را خواندنی و جذاب نمی‌کند. کتاب را درام و درگیری جذاب می‌کند. درگیری داشت؟ بله. به حکم آنکه دوازده فصل درگیری و کشمکش داشت میان آن شش شخصیتی که چند صفحه اول پرداخت شده بودند. این دوازده فصل! که کمر کش کوه بودند انگار، به حکم مقدمه ای بودن برای فصل های بعدی. یعنی چهار پنج فصل بعد. که ناگهان رابطه عاشقانه داخل ماجرا اوج می‌گیرد. پیرزنی می‌آید و هیاهو به پا می‌کند و قمار، اینجا تازه مفهوم و شکلش به میان می‌آید. ما می‌خواستیم از قمار بشنویم و مصائب  و اعتیادش. ولی این چیزی که به میان آمد کافی نبود. غولی مثل داستایوفسکی باید از درون ذهن-چنان که دیگر کتاب هایش-آن فرایند ذهنی معتاد شدن را نمایش دهد. آن هم برای شخصیت اصلی. ولی این قمارباز شدن به زور چند حادثه بود که آنجا هم فرایند توضیح داده نشد و بیشتر به قمار باز شدن آن پیرزن و حال و هوای اطراف قمار حرف زده شد. اینجا جاییست که انگار آن رگ منبری رئیس بالا آمده و می‌خواهد پند دهد که آقا قمار بد است و روزگارتان را سیاه می‌کند؛ ولو اولش خوشی باشد و برد. ولی همین کار را هم نمی‌خواست انجام دهد. 
        
                بسم الله الرحمن الرحیم
وردی که بره ها میخوانند بیشتر از یک اتوبیوگرافی بود. همزمان با این، ابن مشغله نادر ابراهیمی را هم می‌خواندم. فارغ از جهان و مضمون، سبک نوشتاری رضا قاسمی روان و بی پیرایه بود. نه آنطور که از خیر قلمش بگذرد و نه آن طور که مثل مندنی پور به وادی تصنع بیفتد نه مثل ابن مشغله که هم زبان و جهانش لخت و تنک شود. راحت حرف می‌زد. بر زبان و لحن مسلط بود و از خیر زاویه دیدش نمی‌گذشت. گمانم همین بود که کتاب را بیشتر به رمان نزدیک می‌کرد. که همه ویژگی های رمان را داشت. رمان سیالی با سه روایت که همه (به گمانم) برشی از زندگی خود نویسنده بود. هر سه روایت گسسته از هم بودند، در همشان نمی‌کرد، نمی‌آمد پیچیدگی کاذب درست کند. هر کدام را ریز ریز جلو می‌برد و به سرانجام میرساند. الا در فصل آخر که انگار میخواست قدرتش را به رخ بکشد یا چه میدانم سر و ته قضیه را هم بیاورد. هر سه روایت را درهم و پیاپی آورد و تند تند فضا عوض کرد و هرکدام را ناگهان تمام می‌کرد. البته حرفی هم نمانده بود و بیش از این اگر از هرکدام حرف می‌زد کتاب کش می‌آمد. اما دم نویسنده گرم. نثرش به عطار می‌خورد و حس و مضمونش به هدایت. به این تفاوت که هدایت تلخ می‌نویسد و بوی فلسفه میده و در بن بست زندگی می‌کند اما رضا قاسمی در دنیای کوچک و محدود یک روشنفکر جهان سومی فکر میکرد. لااقل در این کتاب. کوچک و محدود چون درگیری ها و کنایه‌هاش بوی طرح بزرگی را نمی‌دادند مثل حرف های ریخته در تلگرام و اینستاگرام و جهان سومی چون دقیقا در دنیایی که جهان اول معنا پیدا می‌کند چنین نگاهی خلق می‌شود. گذشته از حس تلخی که کتاب داشت، خواندنش دقیقا به یک تجربه "خیرگی" می‌ماند. هر کار میکردی نمیشد کتاب را زمین گذاشت. همه اجزایش همزمان در پیوستگی با هم پیش می‌رفتند و تعلیق هر یک از روایت ها ناچار می‌کرد فصل بعد را شروع کنی. و بعد تعلیق و باز تعلیق. این وسط صداقت بی حد و حصر نویسنده، توصیفات و حرف های چه بسا کثیف اما بی تعارفش درباره "هر" چیزی داستان را به چیزی خیلی بیشتر از یک داستان معمولی تبدیل می‌کرد. این حرف ها اقتضای کتاب بودند. اقتضای راوی. اصلا آن همذات‌پنداری قضیه در هماهنگی بین زاویه دید و لحن و توصیفات کم و زیادش شکل می‌گرفت. که هی میپرسیدی خب بعدش چه؟ بعدش را هم تعریف کن. 
کسی که قصه را تعریف می‌کرد قشنگ تعریف می‌کرد. قشنگ حرف می‌زد. گوش دادن به حرف هاش لذت بخش بود. ارزش داشت تا آخر بخوانی و زمینش نذاری.

        
                همینطوری معرفی کردن این کتاب اصلا کار درستی نیست. تکلیف کتاب با خودش روشنه. میگه توی کودکی احتمالا یه سری اتفاقات برای شما افتاده،یه سری مشکلات که همون ها باعث شده ذهنتون واکنش هایی نسبت بهشون نشون بده. چه واکنش هایی؟ الگو هایی ایجاد کرده که شما رو علی الظاهر در یک وضعیت "پایدار" قرار بده. اما این واکنش ها اصلا خوب نیستند. همین الگو های ذهنی‌اند که باعث شدن شما با بقیه نتونید ارتباط برقرار کنید... به آدم های الکلی و مریض جذب بشید... دائم خودتون توی انزوا نگه دارید و...
 خب کتاب چی‌کار میکنه؟ شما رو تا دل اون حوادث و الگو های فکری پیش میبره. چرا؟ تا با مواجهه با اونها و ارائه یه سری راهکار ها در مقابله باهاشون بتونه از شَرشون خلاصتون کنه. اما یه نکته اینجا مغفول میمونه. نکته ای که خود نویسنده توی جای جای کتاب بهش اشاره میکنه. شما براي حل بعضی از اون ها نیاز به کمک دارید... کمک یه روانشانس. کتاب ممکنه شما رو با طرح‌ واره ای رو به رو کنه که بر تمام روانتون مسلطه. ممکنه بعضی از اون ها اینقدر عمیق و تاریک باشن که شما توش غرق بشید. مسئله اینجاست... شما(ی نوعی) روی اون زخم ها یه عمر در پوش گذاشتید. در پوشی که احتمالا به خاطر بی اطلاعی یا نبود کمک خاصی بوده(منظور همین الگو های فکری هست که زندگیتون به گند کشیدن). و حالا شما با این کتاب چسب رو از روی زخم بر می‌دارید و خون از جای زخم میزنه بیرون(نه نور). میتونید از پس درمانش با راهکار هایی که کتاب داده بر بیاید؟ ممکنه. ممکنه هم توی یه ظلمات جدید گیر بیافتید. پس بهتره به توصیه نویسنده کتاب گوش بدید و به روانشناس رجوع کنید و با کمک روانشناس کتاب رو بخونید.
وقتی میخواستم کتاب شروع کنم کسی گفت "گُتره ای نخونش مثل بقیه کتاب های روانشناسی نیست" خب حالا که گتره ای خوندمش میفهمم چی بهم گفت و چرا.
        
                بسم الله الرحمن الرحیم
رشد علی صفایی بیش از آنکه به دنبال اثبات گزاره ای برای معنای زندگی، هدف خلقت یا گزاره هایی از این دست باشد به دنبال انذار است. انذار برای خروج از یک "وضعیت". دنبال اثبات نیست چون آن چنان استدلال نمی آورد و مفروضات بحثش آن چنان زیاد هستند که مخاطب کتاب، اگر بخواهیم با توجه به محتوای کتاب در نظر بگیریم، جز یک مسلمان نمی‌تواند باشد. لااقل از آخر کتاب و از حرف هایی که مختصرا میانه کتاب به میان می‌آورد اینطور بر می‌آید. اما کتاب به دنبال انذار است. انذار به مسلمانی که در بحران نشسته. حادثه یا رخدادی برایش پیش آمده، چنان سهمگین که کلمه، آن چیزی که شاید اعتقادش مبتنی بر آن باشد، یا استدلال از کار افتاده. معنی نمی‌دهد. یا معنی اش حس نمی‌شود. انگار حرفی  است پراکنده توی ذهن که از طرفی به طرفی می‌گذرد بی آنکه گیر جان بیافتد. طرح بحث نویسنده هم از اینجاست. اما این مسئله را چطور حل می‌کند؟ با گرفتن دست مخاطب و شروع مسیری که گذرا از جایگاه انسان از هستی شروع می‌کند و فوز علی ابن ابیطالب می‌رسد و تا تواصوا بالصبر پیش می‌رود. این وسط حرف هایی که مرحوم شیخ از امام علی می‌زند نقطه اوج کتاب اند. انگار سیاقی ساخته باشد و حرف هایی آورده باشد تا جان مخاطب را گره بزند به جایگاه و نگاه و عظمت مولا در هستی. این برخورد اینقدر لطیف و عمیق هست که تمام روح کتاب را در خودش داشته باشد. البته مثل همین حرف ها را اول کتاب فوز سالک هم گفته ولی اینجا، با این سياق و با این مقدمه و موخره یک سر و گردن قوی و عمیق و پر شور تر حرف را به میان آورده. این کتاب را وقتی احساس کردید چیزی حس نمی‌کنید. یا کرختید. یا دارد رها می‌شود چیز ها از دستتان بخوانید. این کتاب را به عنوان مقدمه ای بر اثر علی صفایی میخوانند ولی اینقدری مفروضات از پیش مشخص داشت که به گمانم بیشتر به درد شروع دیدن دین از نگاه علی صفایی می‌خورد. فارغ از اینکه بخواهیم در نظر بگیریم که کتاب دست نوشته ای از مرحوم صفایی بوده. خود أسلوب کتاب اینقدر قوت دارد که نیاز به توجیه نداشته باشد.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            عبدالکریمی ذاتا نویسنده و به قول یکی از دوستان معلم خوبی است. این که وام دار ادبیات و اندیشه هیدگر باشی و کماکان به نحوی بنویسی که مخاطب کلافه نشود یک هنر است که البته عبدالکریمی به بهترین شکل این هنر را داراست.
این کتاب در واقع مجموعه ای از مقالات و مصاحبه های عبدالکریمی برای برقرار کردن نسبتی است، میان امر دینی و جهان مدرن. طرف بحث او هم اساسا دو جماعتند: اول سنت گرایان به معنای عام کلمه که او عمدتا جماعت حوزوی از این قشر را مورد خطاب قرار میدهد و دوم جماعت مدرن به معنای خاص کلمه یعنی روشنفکران دینی. 
موضع او موضع انکار سهولت دستیابی به امر دینی در دوران مدرنیته و تکنولوژی است و اتفاقا حوزویان و روشنفکران دینی را در دامن زدن به این وضع مقصر می داند. او معتقد است که حوزویان یا همان اصحاب تئولوژی به تعبیر عبدالکریمی، به دلیل عدم درک دنیای مدرن و مقابله ایدئولوژیک با این مهم، مواجهاتی تراژیک از جنس دن کیشوت رقم زده و همچنین امر دینی را با مبدل ساختن به نظام های تئولوژیک و مفهومی خالی از معنا می کنند و نهایتا نتیجه ای جز سکولاریسم را رقم نخواهند زد.
در مقابل او روشنفکران دینی را هم به دلیل زیستن در پارادایم سوبژکتویستیِ (کانتی/ دکارتی) ذاتا قادر به درک امر دینی به منزله ی مواجهه با امر رازآلود نمیداند؛ بنابر این هرچقدر بیشتر دست و پا بزنند بیشتر در مرداب نیهلیسم غرق می شوند. 
عبدالکریمی با تعریفی اگزیستانسیالیستی و البته فراخ از امر دینی یعنی رابطه انسان با امر قدسی تلاش می کند تا آشتی میان دین و مدرنیته برقرار سازد. هرچند در اخرین مقاله ی این کتاب چنین اتفاقی را بعید و سخت توصیف می کند و فی الواقع علی رغم تلاش هایی ستودنی که لا اقل من را به عنوان مخاطب به فکر فرو برد اما توفیقی واقعی و شدنی در پیوند میان دین و مدرنیته نیافت. او می داند و پذیرفته است که دنیای مدرن سر آشتی با دین و امر قدسی ندارد و با این حال دل بسته آن چیزی است که دست آوردهای مدرنیته می نامد یعنی اصرار دارد که باید راهی برای ارتباط با امر نامتنعین قدسی از درون همین دنیای سکولارِ راززدایی شده یافت!

*یک نقطه ضعف اساسی کتاب تکرار بی جای مکررات است در واقع خواننده با تعدادی مقاله و مصاحبه مواجه است که برخی مضامین بارها در آن ها تکرار میشود و حتی در جایی چند صفحه عینا تکرار می شود.
          
            ۱- مخاطب این کتاب به گفته مؤلف، کسانی هستند که به نوعی از مشکلات عصبی و پیامدهای جسمی آن رنج می‌برند. خب طبق این گفته، میشه گفت تقریباً اکثر ما تا حدودی مخاطب این کتاب به شمار میاییم.
‌
۲- نویسنده در پی ارائه راهکاری عملی برای مواجهه با تنش‌های عصبی و روانی است. او معتقد است بخش زیادی از ناراحتی‌های جسمانی و ضعف‌های جسمی به امور ذهنی و تنش‌های عصبی ما برمی‌گردد که در صورت شناخت آن و یافتن یک راهکار مناسب، تا حد زیادی می‌توانیم به سلامت روان و جسم خودمان کمک کنیم.
با پرهیز از مباحث نظری و رفرنس‌های متعدد علمی و دانشگاهی، یک‌راست به سراغ راهکارهای عملی می‌رود.
‌
۳- راهکارهایی که ارائه می‌کند تا حد زیادی قابل اجراست. از پیشنهادهای غیرمعقول پرهیز می‌کند و بر این باور است که اگر بیمار راه خودش را در مقابله با تنش‌ها پیدا کند، می‌تواند به سرعت روند بهبودی را تحصیل کند.
مهمترین الگویی که ارائه می‌کند، پس از شناخت ترس، این چهار عنصر است:
«روبرو شدن    -   پذیرفتن   -   شناور ماندن    - مجال دادن»
‌‌
۴- با اینکه از زمان تالیف کتاب و ترجمه آن (چاپ اول سال ۱۳۷۳ بوده است و ویرایش دوم ترجمه برای سال ۱۴۰۱ است) مدت زمان زیادی گذشته است ولی مطالب هم‌چنان تازه و قابل استفاده می‌نماید.
          
جرئتِ نوشتن و دیگر هیچ!

سالی که گذشت از کتابش پیداست! (بهار تا نیمۀ تابستان)

کتاب‌های مرتبط 22

            تفاوت زبان میان روش‌های تفکر؛ سخت شدن زبانِ مکالمه و درگیری در دعواهای قدیمی و تکراری!


0- شایان به ذکر است که نام حسین بشیریه در علوم سیاسی را یک تریلی نمی‌تواند بکشد و این حقیر سراپا تقصیر، به ضرورتِ این زندگیِ سراسر عذاب است که مجبور به این خبطِ بزرگ، نقد استاد، شده است. باشد که مارکس ما را ببخشاید!

1- اول خلاصه‌ای از ایدۀ اصلی کتاب را به زبان خودم بگویم: دانش سیاسی نباید غیرسیاسی باشد. این کلام شاید بی‌معنا یا حتی مهمل باشد. اما بر اینگونه که بشیریه در این نوشته نشان می‌دهد، در دوره‌ای تبِ علمی‌سازیِ علوم و سیطرۀ پوزیتیویسم در علوم اجتماعی داغ می‌شده است، علم سیاست از سیاست تمام تهی شده است. یعنی علمی شده است صرفا در بند توصیف و تبیین و خالی از ارائه راه‌حل برای نیل و حرکت به سوی مقصودِ سیاسی. یعنی علمی بی‌آزار و بدون یک وجه دستوری/ایجابی. البته این دوری از غایت‌مندی در سیاست، یک‌شبه و با نفوذ پوزیتیویسم نبوده است، بلکه با دگردیسی‌ها و تغییراتی که از سنتِ دیرینِ سیاست [یا همان «حکمتِ دیرینِ سیاست»] (بخوانید افلاطون/ارسطو و حتی حکمای سیاسی روم باستان مانند سیسرو)،مشخصا در عصر رنسانس و روشنگری با ایده‌های فلاسفۀ سیاسی مانندِ هابز، ماکیاولی و ژان ژاک روسو و...، جهان دانش سیاست از غایت‌مندی و هدف‌مندی تهی شده است و پوزیتیویسم صرفا ماشه را چکانده است.
به نظرم زیرعنوانِ کتاب، «گفتاری در پیشۀ سیاستگری» و استفاده و جعلِ «سیاستگری» خیلی حرف‌ها در خود دارد. معمولا سیاستگذاری، سیاست، علم سیاست، دانش سیاست و سیاست‌ورزی و... کاربرد دارد و لفظ سیاستگری تاحدی کم کاربرد و نامانوس است. به نظرم دلیل استفاده بشیریه از این لفظ همین است که می‌خواهد بروی لفظی تاکید کند که آلوده به برداشت‌ها و انباشتۀ یکسری متن نباشد تا بر این لفظ معنیِ خود را تحمیل (به معنای مثبت) کند. خلاصه این لفظ به وجهی از سیاست اشاره دارد، که سودای تغییر دارد. سودای ساخت جامعه آنگونه که باید. تاکید بروی «بایدها» و خیر است. اینجاست که ارجاع نخستین این کتاب با یکی از مشهورترین گزاره‌های مارکس که از تز یازدهمِ «تزهایی دربارۀ فوئرباخِ» آمده است معنا پیدا می‌کند: «فیلسوفان تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تعبیر کرده‌اند. مسئله اما بر سر دگرگون کردن جهان است».
برای بیشتر و بهتر فهمیدنِ کتاب، طبیعی است که باید بشینید خودِ کتاب رو بخونید!
2- نقدِ کتاب به علم سیاست و بی‌غایت شدن آن، به نظرم بسیار قابل تامل است، اما متاسفانه این اثر یک وجه مهم فعالیت‌های اثباتی و به بیانی علمی که در علوم اجتماعی صورت پذیرفته است را در نظر نمی‌گیرد، و آن «مفید بودنِ» این مطالعات است. یعنی خلاصه نویسنده، با اشاره به روش‌شناسی و بی‌غایتی هدفندِ علم پوزیتیو، به نحوی این سنتِ را نشان می‌دهد که گویی هیچ نیست که نمی‌توان از آن یاد گرفت. مشخصا فرض کن همین یک فقرۀ سادۀ توسعه ابزار آماری و سنجی که این علوم پازیتیو  و سنتِ آکادمیکی که خلق کرده اند، کاری کرده است که بشیریه در گفتار آخر این کتاب بتواند به یکسری مطالعه تطبیقی و آماری در مورد قیاس دو کشور و دولت-رفاه‌های مختلف ارجاع بدهد. خلاصه یه ذره خصمانه بود نگاهِ بشیریه به این سنتِ علمی، و یه ذره بیشتر می‌شه همدلانه باهاشون برخورد کرد. 
3- یک جذابیتِ یکتا که این کتاب برایم داشت، نخِ تسبیحِ رواییِ آن بود. شاید اصطلاحِ جعلیِ «نخِ تسبیحِ روایی» برای یک اثر علمی و مثلِ آن نامانوس باشد؛ توضیح می‌دهم. خواننده، می‌تواند با مطالعۀ این کتاب، به نوعی یک تاریخِ بسیار مختصر فلسفۀ سیاسی را خوانده باشد، یعنی از ارسطو/افلاطون گرفته، تا فارابی ابن‌سینا و عنصرالمعانی کیکاوس، از ماکیاولی و روسو تا هابرماس و پوزیتیویست‌های قرن20، همگی در این کتاب هستند، اما با یک نخِ تسبیح، و آن نخ تسبیح، تمام ان گذار و شرحی بود که در بالا دادم، ماجرای دگردیسی علم سیاست، از علمی غایتمند به علمی صرفا در پیِ تبیین. این‌گونه از آثار را که غرضمند و برنامه به سراغ تاریخ می‌روند و تاریخ را به صلابه می‌کشند تا ایدۀ خود را از دل آن بیرون بکشند را دوست دارم. خیلی می‌شه در مذمت این نگاه گفت، اما خب، فعلا می‌خوام از خوبی‌هایش گفته باشم.
4- یک نکتۀ مهم در این کتاب/گفتار از بشیریه این است که در جای جای، از مقدمه تا بدنه و موخره کتاب، بشیریه بسیار تاکید دارد که این یک اثر تحقیقی نیست و بسیاری از ظرایف آکادمیک ضروری در این اثر رعایت نشده است. یعنی اگر این کتاب می‌خواست در تک تک ادعا و گزاره‌های خود، دقت آکادمیک داشته باشد، حداقل باید اثری خلق می‌شد، 4برابر حجمِ فعلی که مغایر است با هدفِ بشیریه. بشیریه در این کتاب قصد داشته است که صرفا انذار بدهد و اذهان را متوجه مسئله مهمی بکند و زمین نقد و بررسی را باز کند (برای همین باید این اثر را نقد کرد. نقدِ این کتاب، کمک به بسط گفتمانِ مدنظرِ آن دارد به نظرِ من).
البته یک فصل از این اثر غیرتحقیقیِ بشیریه، به خروارها کاغذهای تلبار شدۀ دریوزگان علم که در اطراف و اکناف به کرات دیده می‌شود، می‌ارزد!
5- یک نقدم به کتاب این است که وقتی از بازار، علم اقتصاد و... حرف می‌زد، خیلی حرف جدیدی نداشت برای کسی که اندکی با این مباحث درگیر شده است. البته همین امور ابتدایی را برخی از اساتید اقتصاد، خیلی درک نمی‌کنند، ولی خب، بداعت حرف‌های بشیریه خیلی جالب نبود برایم. اصلا این سری نقدها به اقتصاد، به نظرم خیلی کار نمی‌کند، شاید باید طرحی نو در انداخت با ریشه داشتن در هر دوی این دیسیپلین‌ها! تفاوت‌ زبان!
6- ولی بشیریه معلمی کم‌نظیر است. اصلا جوری در یک پاراگراف/یک صفحه، کلان ایده‌های متفکرها را شرح می‌دهد که مخاطب کپ می‌کند از این حجم از شفافیت و اختصار. الحق و الانصاف که کارش درسته!
          
"جنون لذت بخشِ درد"
این چند کلمه بهترین توصیفی بود، که از آثار مارتین مک دونا توی یادداشت ها خوانده‌ام.
خیلی ها سعی کرده‌اند معنای عمیق و فلسفی به کتاب های مارتین مک دونا بدهند ولی خود مک دونا هرگونه تحلیل از داستان هایش را رد می‌کند و می‌گوید به داستان های من فقط به چشم سرگرمی بنگرید.
البته زیاد هم آن‌طور ها که او می‌گوید نیست. مک دونا به تعبیر سایتی، تا به حال یک بچه گربه هم نکشته، حتی بال مگسی را نکنده و جالب تر اینکه او گیاه خوار است! من که فکر میکنم پشت نقابِ آرام و نوع دوستِ این مرد رنجی پنهانی از دنیا نهفته است. وگرنه نوشتن این داستان ها فقط از دست یک جانیِ روانی برمی‌آید.
تنها دلیلی که مرا وادار می‌کند گاه و بی‌گاه کتاب هایش را بخوانم این است که می‌خواهم کمی بخندم.
به والا ترین چیز ها، به زندگی به مرگ به انسان به درد و به رنج.
نمایشنامه های مک دونا، انگار فراخوانی می‌دهند که بیایید زخم هایمان را به هم نشان دهیم و با صدای بلند بخندیم.
همین‌قدر جنون آمیز و وحشتناک.
شخصیت های کتاب های وی، حیوانات وحشی‌ای هستند عاری از هرگونه اخلاقیات و انسانیت، که به هیچ چیز پایبند نیستند، و همچنین هیچ چیز نمی‌تواند غمگین‌شان کند. آن ها به همه چیز می‌خندند.
و دیوانه ترینِ شخصیت ها، عاقل ترین‌شان است. اوست که رنج می‌کشد و اوست که در دنیای دیوانگان، عجیب و غریب است.
و این، شاید بزرگترین رنج من در دنیای واقعی است. این نمایش مضحک آدم ها. این خندیدن ها. این طبیعت وحشی انسانی که همواره درحال ظلم به هم‌نوع است.
ولی وقتی کتاب را می‌خوانم، چه ایرادی دارد؟ بگذار من هم کمی بخندم. بگذار به ریشِ پدر وِلش، والش، وِلش.¹ آن کشیش بی‌نوا که رنج می‌برد برای این آدم ها بخندم. بگذار یک بار هم من آن آدمِ مجنونِ شادمان باشم.

پ.ن۱: توی داستان همه اینطوری اسم پدر وِلش را می‌آورند و او مدام غمگین است از اینکه هیچکس اسم او را درست به یاد نمی‌آورد.
پ.ن۲: از میان نمایشنامه هایی که از او خوانده‌ام غربِ غم‌زده را بیشتر دوست داشتم.
پ.ن۳: کتاب های مارتین مک دونا را به هیچکس پیشنهاد نمی‌کنم. هیچ چیز پیدا نخواهید کرد که برایتان مفید باشد. یا حتی در نظرتان جالب بیاید. حتی شاید بعد از بستن کتاب نویسنده را به باد فحش بگیرید و کتاب را هم تکه تکه کنید.
            "جنون لذت بخشِ درد"
این چند کلمه بهترین توصیفی بود، که از آثار مارتین مک دونا توی یادداشت ها خوانده‌ام.
خیلی ها سعی کرده‌اند معنای عمیق و فلسفی به کتاب های مارتین مک دونا بدهند ولی خود مک دونا هرگونه تحلیل از داستان هایش را رد می‌کند و می‌گوید به داستان های من فقط به چشم سرگرمی بنگرید.
البته زیاد هم آن‌طور ها که او می‌گوید نیست. مک دونا به تعبیر سایتی، تا به حال یک بچه گربه هم نکشته، حتی بال مگسی را نکنده و جالب تر اینکه او گیاه خوار است! من که فکر میکنم پشت نقابِ آرام و نوع دوستِ این مرد رنجی پنهانی از دنیا نهفته است. وگرنه نوشتن این داستان ها فقط از دست یک جانیِ روانی برمی‌آید.
تنها دلیلی که مرا وادار می‌کند گاه و بی‌گاه کتاب هایش را بخوانم این است که می‌خواهم کمی بخندم.
به والا ترین چیز ها، به زندگی به مرگ به انسان به درد و به رنج.
نمایشنامه های مک دونا، انگار فراخوانی می‌دهند که بیایید زخم هایمان را به هم نشان دهیم و با صدای بلند بخندیم.
همین‌قدر جنون آمیز و وحشتناک.
شخصیت های کتاب های وی، حیوانات وحشی‌ای هستند عاری از هرگونه اخلاقیات و انسانیت، که به هیچ چیز پایبند نیستند، و همچنین هیچ چیز نمی‌تواند غمگین‌شان کند. آن ها به همه چیز می‌خندند.
و دیوانه ترینِ شخصیت ها، عاقل ترین‌شان است. اوست که رنج می‌کشد و اوست که در دنیای دیوانگان، عجیب و غریب است.
و این، شاید بزرگترین رنج من در دنیای واقعی است. این نمایش مضحک آدم ها. این خندیدن ها. این طبیعت وحشی انسانی که همواره درحال ظلم به هم‌نوع است.
ولی وقتی کتاب را می‌خوانم، چه ایرادی دارد؟ بگذار من هم کمی بخندم. بگذار به ریشِ پدر وِلش، والش، وِلش.¹ آن کشیش بی‌نوا که رنج می‌برد برای این آدم ها بخندم. بگذار یک بار هم من آن آدمِ مجنونِ شادمان باشم.

پ.ن۱: توی داستان همه اینطوری اسم پدر وِلش را می‌آورند و او مدام غمگین است از اینکه هیچکس اسم او را درست به یاد نمی‌آورد.
پ.ن۲: از میان نمایشنامه هایی که از او خوانده‌ام غربِ غم‌زده را بیشتر دوست داشتم.
پ.ن۳: کتاب های مارتین مک دونا را به هیچکس پیشنهاد نمی‌کنم. هیچ چیز پیدا نخواهید کرد که برایتان مفید باشد. یا حتی در نظرتان جالب بیاید. حتی شاید بعد از بستن کتاب نویسنده را به باد فحش بگیرید و کتاب را هم تکه تکه کنید.