بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

پارسا نوروزی

@Parsanrz

327 دنبال شده

207 دنبال کننده

                      جغد نویسنده ✍️
کرم کتاب 📗
انسان! 
                    
M_A_F_D_PN

یادداشت‌ها

نمایش همه
                پتش خوارگر! حماسه ای کهن، برای مخاطبی مدرن!
ای‌کاش می‌شد داستان این کتاب را بدون کاستن از لذت کشفش، بازگو کنم اما دریغ...
باید خواند و کشفش کرد. زیرا در هر صفحه آن چیزی هست تا شما را به وجد بیاورد ( چیزی هست تا قلاب تان به آن گیر کند )
از کتاب اشوزدنگهه، زبان قوی تر و داستان کامل تر و منسجم تری دارد. پرش های زمانی داستان را در تعلیق و کشف و شهود، معلق نگه میدارد و مخاطب مسحور فضاسازی ها می شود..
به شکل خلاصه، اگر پتش خوارگر را و ارباب حلقه ها را روبرویم بگذارید و بگو بخوان! اول پتش را می‌خوانم...! شاید یکی از دلایل آن قرابت فرهنگی باشد اما نمیتوان از زبان قدر، داستان بسیار قوی و تکنیک های شگفت انگیز این اثر چشم پوشید!
کاش و ای کاش آنقدر که به ( انسان های نمیدانم چند ساله!! ) بها داده می‌شد، به این کتاب...
بگذریم.
جای خالی مقدمه ای پربار در این کتاب حس م ی‌شود. لااقل برای آشنایی ما با این همه زیبایی ناشناخته! 
مارا از لانه مدرن و هزار لایه خود، بیرون بکش و به آغوش ایران ببر! آرمان آرین، سفیر سیمرغ های افسانه، نماینده اسطوره ها... 
بخوانید. بخوانید و بخوانیدش!
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

من و آواز پیامبر

مادام که شبی را در زندان نگذرانید، نمی‌توانید شب‌هایش را تصور کنید. -بیگانه-آلبر کامو در روزهای گذشته، از اینکه نخستین فارسی زبانی هستم که برای برنده‌ی جایزه‌ی ادبی بوکر در سال ۲۰۲۳ نقد فارسی می‌نویسم خوشحال و مفتخر بودم. اکنون اعتراف می‌کنم نوشتن به فارسی برای من دشوارتر از انگلیسی است. روز گذشته برایش به انگلیسی ریویوی مفصلی نوشته بودم، پس منشأ این دشواری قطعا عدم اطلاع نیست، بلکه به کلمات فارسی بر می‌گردد. کلماتی که انتخاب و جادوی ترکیب آن‌ها برای من دردآور است، هم برای من و هم برای آنان که درک می‌کنند.

من و آواز پیامبر

مادام که شبی را در زندان نگذرانید، نمی‌توانید شب‌هایش را تصور کنید. -بیگانه-آلبر کامو در روزهای گذشته، از اینکه نخستین فارسی زبانی هستم که برای برنده‌ی جایزه‌ی ادبی بوکر در سال ۲۰۲۳ نقد فارسی می‌نویسم خوشحال و مفتخر بودم. اکنون اعتراف می‌کنم نوشتن به فارسی برای من دشوارتر از انگلیسی است. روز گذشته برایش به انگلیسی ریویوی مفصلی نوشته بودم، پس منشأ این دشواری قطعا عدم اطلاع نیست، بلکه به کلمات فارسی بر می‌گردد. کلماتی که انتخاب و جادوی ترکیب آن‌ها برای من دردآور است، هم برای من و هم برای آنان که درک می‌کنند.

            پتش خوارگر! حماسه ای کهن، برای مخاطبی مدرن!
ای‌کاش می‌شد داستان این کتاب را بدون کاستن از لذت کشفش، بازگو کنم اما دریغ...
باید خواند و کشفش کرد. زیرا در هر صفحه آن چیزی هست تا شما را به وجد بیاورد ( چیزی هست تا قلاب تان به آن گیر کند )
از کتاب اشوزدنگهه، زبان قوی تر و داستان کامل تر و منسجم تری دارد. پرش های زمانی داستان را در تعلیق و کشف و شهود، معلق نگه میدارد و مخاطب مسحور فضاسازی ها می شود..
به شکل خلاصه، اگر پتش خوارگر را و ارباب حلقه ها را روبرویم بگذارید و بگو بخوان! اول پتش را می‌خوانم...! شاید یکی از دلایل آن قرابت فرهنگی باشد اما نمیتوان از زبان قدر، داستان بسیار قوی و تکنیک های شگفت انگیز این اثر چشم پوشید!
کاش و ای کاش آنقدر که به ( انسان های نمیدانم چند ساله!! ) بها داده می‌شد، به این کتاب...
بگذریم.
جای خالی مقدمه ای پربار در این کتاب حس م ی‌شود. لااقل برای آشنایی ما با این همه زیبایی ناشناخته! 
مارا از لانه مدرن و هزار لایه خود، بیرون بکش و به آغوش ایران ببر! آرمان آرین، سفیر سیمرغ های افسانه، نماینده اسطوره ها... 
بخوانید. بخوانید و بخوانیدش!
          
            کتاب خاطرات یک آدم کش را که دست بگیرید با دیدن عنوان کتاب احتمالاً شخصیت اول داستان را یک انسان خشن و ترسناک تصور می کنید. انسانی که آن قدر آدم کشته، می شود آدمکش بودن را ویژگی اصلی و شاید شغل او به حساب آورد. 
کتاب را که باز می کنید، مقداری که جلو می روید صفتی مهم هم به این انسان آدمکش اضافه می شود. فراموشکار. انسان آدم کشی که به تازگی مبتلا به آلزایمر شده است.
در اصل آنچه بیشتر در داستان به آن پرداخته می شود آلزایمر است و روند پیشروی و تأثیراتش بر زندگی عادی انسان.
در داستان شاهد تلاش های کیم بیونگ‌سو (شخصیت اصلی که داستان از زبان اوست.) برای به خاطر سپردن کارها و فکرهایش هستیم اما با این همه تلاش ها، باز هم آلزایمر با قوت پیش می رود و هر روز بخش بیشتری از حافظه را تسخیر می‌کند.
 آلزایمر حافظه کوتاه مدت را هدف قرار می دهد. اما شخص مبتلا به این بیماری گذشته های دور خود را به یاد می‌آورد.
گذشته های کیم بیونگ‌سو با قتل و آدم کشی گره خورده هرچند آن گونه که خودش در خاطرات می نویسد سال ها است دست از این کار برداشته. اما اثرات آن سال ها در کهن سالی هم از بین نرفته. او این بار بعد سال ها تصمیم به یک قتل جدید می گیرد البته نه مانند گذشته برای لذت بردن از این کار که برای نجات جان دخترش. همانگونه که کافر همه را به کیش خود پندارد او گمان می کند نامزد دخترش قاتلی است که قتل های زنجیره ای جدید زیر سر اوست و حالا به بهانه ازدواج به دخترش نزدیک شده تا او را هم به قتل برساند.
او گمان می کند اگر نامزد دخترش را بکشد بعد مدت ها که دخترش به هویت اصلی او پی ببرد از پدرش ممنون خواهد.
اما جلوتر که می رویم واقعیت ها رنگ عوض می کند. شاید در ابتدا میان اطلاعات و تخیلات ذهنی کیم بیونگ‌سو و واقعیت ها سردرگم شویم اما کم کم که جلو می رویم شواهد دست به دست هم می دهد و کاملتر متوجه واقعیت می شویم. 
در سیر کتاب آن چه بر جذابیت و تعلیق داستان می افزاید مبهم بودن و محو شدن تدریجی داده های ذهنی شخصیت است.
کیم یونگ ها، نویسنده کتاب به خوبی توانسته در داستانی بلند سختی های زندگی انسان مبتلا آلزایمر را به تصویر بکشد.
نشر چشمه این کتاب را در قابل مجموعه برج بابل که شامل ادبیات جهان است منتشر کرده است.
          
            روایت با خاک‌های گوناگون و فصلافصل، از بیست و هشت مرداد سی و دو شروع می‌شود تا فتح خرم‌شهر... داستان مدور و غیرخطی. شخصیت‌ها پراکنده. مبارزه و انقلاب و جنگ... هر نویسنده‌ای آرزوی نوشتن هم‌چه اثری را دارد، با این سه پدیده‌ی بزرگ... راوی قصه‌گو است و فضلِ علمی‌ش را هیچ‌جا به رخ نکشیده است. از من اگر بپرسی، مهم‌ترین شخصیت رمان، ابرام لوچ‌ست که پس از انقلاب با ریشِ بلند و نامِ خانواده‌گیِ اسلام‌دوست دوباره به انزلی برمی‌گردد... رمان سفره‌ای است رنگارنگ، مثل همه‌ی سفره‌های گیلانی... ترش و شیرین... اگر به من بود، آن را یکی از به‌ترین داستان‌های انقلاب می‌دانستم؛ درک نویسنده از انقلاب کاملا فراگیر است. از آن سو، نویسنده هرگز گیلان را فدای پای‌تخت نکرده است... نه بیست و هشت مردادش بوی بهارستان می‌دهد و نه حتا خرم‌شهرش بوی خوزستان. انزلی‌چی از دروازه‌ی انزلی پنداری خارج نشده است و همین مهم‌ترین نقطه‌ی تمرکز رمان است.
و البته هر رمانی مثل هر جهان برساخته‌ی دیگری، «کاش» و «ای‌کاش‌»های فراوانی را در کیسه‌ی ذهن مخاطب می‌اندازد... و همین یعنی ته‌نشینی در ذهن مخاطب...
          
            خانم ها و آقایان، این شما و این هم بهترین کتابی که تا به امروز خوانده‌ام.
 بر کسی پوشیده نیست که ویلیام فاکنر نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من است. او را به خاطر نبوغ، خلاقیت و تسلط کامل بر ادبیات تحسین می‌کنم اما علاقه‌ی من هیچ ارتباطی با تعاریف من از او ندارد. اعتراف می‌کنم خواندن آثار فاکنر نه تنها آسان نیستند، بلکه بسیار دشوارند. فاکنر خواننده را با لبخند به رینگ بوکس می‌کشاند اما وقتی بازی آغاز شد، هیچ رحمی از خود نشان نمی‌دهد. خواننده باید بسیار صبور باشد و تا سر حد مرگ برای زنده ماندن تلاش کند و گرنه در فصول ابتدایی کتاب جانش را از دست می‌دهد. 
به دلیل اهمیت موضوع به تفاوت‌ها و شباهت‌های کتاب با «خشم و هیاهو» اشاره می‌کنم.
تفاوت‌ها:
-فاکنر توصیف‌های محیطی را در خشم و هیاهو به حداقل رسانده بود، اما در این کتاب توصیف‌های ناب و خاص خود را به شکل محسوسی افزایش داد.
-کوئنتین شخصیت مشترک این دو رمان است. ما می‌دانیم که کوئنتین در خشم و هیاهو، جوانی بود که در هاروارد درس می‌خواند و خودکشی کرد، اما در این کتاب او  زنده است و همچنان در هاروارد درس می‌خواند.
-فرم روایت در این دو رمان تفاوت محسوسی داشت. در خشم و هیاهو فاکنر از چهار راوی مشخص استفاده کرد و داستانش را در چهار فصل به سبک سیال ذهن خلق کرد، اما در این رمان اگرچه فاکنر همان فاکنر است و سبک قلمش همان است اما راوی‌ها به طور نامنظم و غیرمنتظره‌ای جای خود را به همدیگر می‌دهند و به شکل مرگ‌باری خطوط زمانی را تغییر می‌دهند.

شباهت‌ها:
-رویدادهای هر دو شاهکار در سرزمین خیالی فاکنر یعنی یوک‌نا‌پاتاوفا به وقوع می‌پیوندد. این کشور دو شهر دارد: جفرسون و ممفیس، و در آن ۱۵۶۱۱ نفر زندگی می‌کنند. در زمان روایت داستان این کتاب، جفرسون تنها یک آبادی بود که در آن یک کاروانسرا، شش دکان، یک آهنگری، یک اسطبل، یک می‌خانه و سه کلیسا وجود داشت و جمعیت مردمش تنها سی خانوار بود. با توجه به اینکه فاکنر به جز این کتاب رمان‌های «حریم»، «می‌میریم همان‌طور که زندگی کردیم»، «برخیز ای موسی» و «روشنایی در اوت» را نیز روایت کرده است، به نظر می‌رسد این کشور به مرور زمان در ذهنش به تکامل رسیده است.
-هر دو رمان به سبک سیال ذهن روایت شده‌اند.
-دغدغه‌ی فاکنر همان دغدغه‌ای همیشگی است: زندگی و مصائب زندگی سیاهان، سفیدها و سرخ‌ها در کنار یکدیگر و تفاوت‌های جنوب و شمال. به نظر من تعهد فاکنر نسبت به مردمانش و نفرتش از بردگی انسان‌ها موجبات بزرگی او را فراهم آورده است.
حالا پیش از آنکه به سراغ داستان کتاب بپردازم می‌خواهم از عنوان کتاب بگویم. فاکنر عناوین رمان‌هایش را اتفاقی انتخاب نمی‌کند. در این کتاب نیز همین رویه وجود دارد و به توضیحی در مورد آن می‌پردازم.
سه هزار و سی و سه سال قبل، کشور اسرائیل را پادشاهی بود به نام داوود. داوود در سال‌های ابتدایی سلطنت با همسر «اوریای حتی» که زنی زیباروی بود زنا کرد. حاصل این زنا پسر نخست داوود بود. او نخستین پسر خود را «امنون» نام نهاد و قاعدتا او را ولیعهد تاج و تخت اعلام کرد. مدت‌ها بعد پیش‌گویی در دربار به خدمت پادشاه اسرائیل شرف‌یاب شد و به او اطلاع داد، خداوند از زنا خشمگین است و مجازات این زنا آن است که پسر نخست او خواهد مرد. داوود همسری به نام «معکه» داشت و از این زن نیز صاحب فرزندان پسر و دختر دیگری بود. پسر دوم او اقبالش به زندگی بلند نبود و در کودکی از دنیا رفت. پسر سوم ابشلوم نام داشت که بسیار زیبا بود و گیسوان بلندی داشت. فاکنر عنوان ابشلوم ابشلوم را از ناله‌های داوود بر سر جنازه‌ی پسرش گرفته است. ماجرا چنین بود که امنون به خواهر خود «تامار» که از همسر پدرش بود تجاوز کرد و این موضوع البته که باعث خشم پدر گردید اما به سبب علاقه‌ی او به جانشین رشیدش، او را از تنبیه و مجازات معاف کرد. ابشلوم که از بدو تولد پسری جاه‌طلب بود و نسبت به برادر بزرگ خود که از مادری دیگر بود و حاصل یک زنا حسادت می‌ورزید، گناه تجاوز او به خواهرش را نابخشودنی برشمرد. او برادر بزرگ و ولیعهد تاج و تخت را به قتل رساند و سپس از ترس مجازات پدر از پایتخت کشور اسرائیل یعنی اورشلیم فرار کرد. پس از گذشت سه سال و دو ماه، داوود که تاج و تخت را بی وارث می‌دید، تنها پسر باقی‌مانده‌اش را عفو کرد و او را به اورشلیم فراخواند. ابشلوم در بازگشت به اورشلیم خود را جوانی رعنا و شایسته‌ی سلطنت دید و این چنین شد که ادعای پادشاهی کرد. این ادعا باعث خشم پدر و لشگرکشی به سوی او شد. ابشلوم که خبردار می‌شود پدرش با لشگری بی‌شمار به سویش حمله‌ور شده فرار می‌کند اما در جریان فرار موهای بلندش که در هوا معلق بود به درختی می‌پیچد و او را خفه می‌کند. داوود که جنازه‌ی پسرش را به زیر درخت می‌یابد سوگوار می‌شود و بر سر جنازه‌ی پسرش فریاد می‌زند:
آه پسرم ابشلوم... آه پسرم ابشلوم...

و حالا تلاش می‌کنم بدون افشای داستان، مقداری به طرح داستان بپردازم:
کوئنتین همان شخصیت مشترک دو شاهکار فاکنر، شب پیش از سفر به هاروارد با دعوت مرموز خانم روزا کوئنفیلد به خانه‌ی تاریک و غمگینش می‌رود. روزا در این دیدار شروع به تعریف داستان توماس ساتپن شخصیت اصلی رمان می‌کند.
فاکنر بزرگی خود را در فصل اول به رخ می‌کشد. جایی که  تمام داستان را افشا می‌کند و در ادامه‌ با راوی‌های مختلف که به شکل بی‌رحمانه‌ای خطوط زمانی را در هم می‌شکنند، خواننده را به جهت یافتن چگونگی وقوع رویدادها به کتاب بند می‌کند. مثالا کوئنتین پس از شنیدن حرف‌های روزا به سراغ پدرش می‌رود و حرف‌های او را با حرف‌هایی که شنیده مطابقت می‌دهد. یا در فصلی با نامه‌‌ای مفصل که چارلز بون برای جودیث نوشته بود و حقیقتا خود یک صنعت ادبی به شمار می‌رفت به شکلی دیگری به روایت می‌پردازد، و یا وقتی کوئنتین به هاروارد می‌رود داستان را با شریو که او هم در خشم و هیاهو حضور داشت به تطبیق وقایع و حل معما می‌پردازند.
حرف آخر:
هرگز خواندن فاکنر را با ابشلوم ابشلوم و خشم و هیاهو آغاز نکنید.