یادداشت
1403/2/5
3.9
8
"جنون لذت بخشِ درد" این چند کلمه بهترین توصیفی بود، که از آثار مارتین مک دونا توی یادداشت ها خواندهام. خیلی ها سعی کردهاند معنای عمیق و فلسفی به کتاب های مارتین مک دونا بدهند ولی خود مک دونا هرگونه تحلیل از داستان هایش را رد میکند و میگوید به داستان های من فقط به چشم سرگرمی بنگرید. البته زیاد هم آنطور ها که او میگوید نیست. مک دونا به تعبیر سایتی، تا به حال یک بچه گربه هم نکشته، حتی بال مگسی را نکنده و جالب تر اینکه او گیاه خوار است! من که فکر میکنم پشت نقابِ آرام و نوع دوستِ این مرد رنجی پنهانی از دنیا نهفته است. وگرنه نوشتن این داستان ها فقط از دست یک جانیِ روانی برمیآید. تنها دلیلی که مرا وادار میکند گاه و بیگاه کتاب هایش را بخوانم این است که میخواهم کمی بخندم. به والا ترین چیز ها، به زندگی به مرگ به انسان به درد و به رنج. نمایشنامه های مک دونا، انگار فراخوانی میدهند که بیایید زخم هایمان را به هم نشان دهیم و با صدای بلند بخندیم. همینقدر جنون آمیز و وحشتناک. شخصیت های کتاب های وی، حیوانات وحشیای هستند عاری از هرگونه اخلاقیات و انسانیت، که به هیچ چیز پایبند نیستند، و همچنین هیچ چیز نمیتواند غمگینشان کند. آن ها به همه چیز میخندند. و دیوانه ترینِ شخصیت ها، عاقل ترینشان است. اوست که رنج میکشد و اوست که در دنیای دیوانگان، عجیب و غریب است. و این، شاید بزرگترین رنج من در دنیای واقعی است. این نمایش مضحک آدم ها. این خندیدن ها. این طبیعت وحشی انسانی که همواره درحال ظلم به همنوع است. ولی وقتی کتاب را میخوانم، چه ایرادی دارد؟ بگذار من هم کمی بخندم. بگذار به ریشِ پدر وِلش، والش، وِلش.¹ آن کشیش بینوا که رنج میبرد برای این آدم ها بخندم. بگذار یک بار هم من آن آدمِ مجنونِ شادمان باشم. پ.ن۱: توی داستان همه اینطوری اسم پدر وِلش را میآورند و او مدام غمگین است از اینکه هیچکس اسم او را درست به یاد نمیآورد. پ.ن۲: از میان نمایشنامه هایی که از او خواندهام غربِ غمزده را بیشتر دوست داشتم. پ.ن۳: کتاب های مارتین مک دونا را به هیچکس پیشنهاد نمیکنم. هیچ چیز پیدا نخواهید کرد که برایتان مفید باشد. یا حتی در نظرتان جالب بیاید. حتی شاید بعد از بستن کتاب نویسنده را به باد فحش بگیرید و کتاب را هم تکه تکه کنید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.