فرشته سجادی فر

فرشته سجادی فر

بلاگر
@FereshtehSAJJADIFAR

61 دنبال شده

388 دنبال کننده

            خیلی خودمونی( شما بخونید کوچه بازاری) نظرم رو راجع کتابا می‌نویسم.
          
mooalemam
miss_sajadifar
پیشنهاد کاربر برای شما
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
فرشته سجادی فر

فرشته سجادی فر

11 ساعت پیش

        بسم الله الرحمن الرحیم

بیست و هشت سال و نه ماه ، کمتر از حبس ابد اما سخت تر از اعدام.

پنج ماه خوندن چهره پنهان رو کش دادم، نه به این دلیل که دوستش نداشتم( که عجیبه ) و نه به این دلیل که متن ملال آوری داشت، نه. راستش دوست نداشتم تموم بشه، می خواستم ازش یک کتاب بالینی بسازم، کتابی که شب به شب بهش ناخونک می زنم و مطمئنم حالا حالاها قرار نیست تمومش بشه و قضاوت کردن درباره اش رو هی عقب و عقب تر میندازم.

چهره پنهان یا گریس دیگر دلخواه ترین کتاب تا به این لحظه( بعد از آدمکش کور) از نویسنده ناموردعلاقه ام مارگارت اتووده.

کتاب درباره دختری به نام گریس مارکزه که در سن شانزده سالگی متهم به همدستی در قتل تامس کینر( اربابش ) میشه. در یک قدمی اعدام حکمش به حبس ابد تغییر میکنه و همه چی در همون نقطه آغاز و پایان می یابد.
داستان گریس متفاوت تر یا  جذابتر از زندانی های دیگر نیست، حتی خود گریس هم آدمی نیست که بخواد  تظاهر به چیزی کنه که نیست. سوال پیش میاد که چه چیز این کتاب جذابه؟
هیچیش. حتی اهل توصیه کردنش هم نیستم اما دلم میخواد درباره اش حرف بزنم.

پ ن1:بعد از چندبار دیدن مجموعه کوتاهش و یکبار خوندن کتابش گره اصلی داستان برای من باز نشد. آیا گریس واقعا دست به کشتن نانسی زد یا نه؟ ایا واقعا چیزی یادش نبود؟ بالاتر از اینها، ایا واقعا کار مری بود؟ جواب این سوالها رو هیچ کس جز خود گریس نمیدونه که باید بگم همچین شخصی واقعا وجود داشته و داستان بر اساس واقعیت بوده. منتهی این راز و جوابش همراه با صاحبش طوری از روی زمین محو شد انگار هیچ وقت وجود نداشته. پس دیدار من و گریس به قیامت، کنار رود خروشان جهنم در کافه زقوم.

پ ن2: بستگی داره شما چه نوع نگاهی داشته باشید، به چه چیزی؟ همه چیز. کتابهای مارگارت اهرم فشار خوب و ظریفی ان برای کسانی که میخوان سنگ فمنیسم یا زن ستیزی رو به سینه بزنن، خب من که مانع این عزیزان نمیشم فقط باید دقت کنید که این کتاب مربوط به چه دوره و چه کشورهایه. 
گریس از بچگی تا وقتی که از زندان ازاد شد مورد آزارهای متفاوتی قرار گرفت، جسمی، جنسی، روانی و هر مدل آزار دیگه ای که از دست بشر ساخته است. ایا فکر میکرد حقشه که ازار ببینه؟ برعکس، با وجود اینکه یه دختر فقیر از کف جامعه مهاجر بود اما شرافتش براش مهم بود. هر چند خودشم گاهی دخیل بوده در لکه دار شدنش که خب این بحث مفصلی داره که از این مقال خارجه.

پ ن3: کتاب اصرار داره که بر اساس علم و مباحث روز روانشناسی و روانپزشکی پیش بره اما راستش شخصیت گریس و اعتقادات مذهبی خرافیش به قدری قدرتمند بودن که همه اینها رو تحت شعاع قرار می دادن. برای من که لذت بخش بود، چون فارغ از اینکه چقدر چیزای که بهشون اعتقاد داشت درست یا غلط بودن باعث اون نگاه جالبش به زندگی و رک گویش شده بود. 

پ ن4: دکتر جردن شخصیتی که برای کشف رازهای گریس اومده بود نقطه مقابل گریس بود. به نظر من مردی فاقد پیچیدگی اومد ، تا یک جای حتی ساده لوح . از اینکه گریس اون رو درگیر داستان خودش کرد و باعث سردرگمی و تلاشش برای کشف حقیقت شد خیلی خوشم اومد، دروغه اگه بگم خندم نمی گرفت به واکنشهای ساده دلانه و حمایت گرایانه اش. مرد نگون بخت.

پ ن5: یکم درباره شخصیتهای دیگه حرف بزنم، مری ویتنی تجسمی از جوانی و انقلاب کانادایی هایِ اون دوره بود که توسط طبقه بورژوا فریب خورد و در حالی که از درد به خودش می پیچید در خون خودش غرق شد و مرد. می بینید چه تمثیل قشنگ و زیبایه؟ حالا این روح سرکش سعی میکنه یقه صمیمی ترین دوسش ( گریس رو) بگیره و جاش رو بگیره. گریس به نظرم نماد طبقه فرودستیه که سرش به کار خودشه و ظلمهای که بهش میشه رو روا نمی دونه اما دیدگاهش واقعگرایانه تر از این حرفاست که خودش رو فریب بده و زندگی ( با عرض معذرت) سگی اش رو با ارمانهای والا عوض کنه.
شما تصور کنید چه کشمکش شخصیتی در درون این شخص به وجود میاد وقتی دو روح در یک جسم لونه کردن.( خنده شایطانی)
جرمیا دوره گرد، یه متلون متغلب اما مهربون و شیرین که تنها شانس گریس در زندگی نکبتش بود و هر جا که گریس فکرش رو نمی کرد سروکله اش برای کمک کردن به گریس پیدا میشد.

پ ن6: کتاب صحنه زیاد داشت ولی خیلی واضح نبودن( نمیدونم سانسور یا چی ولی من این مدل توصیفات رو فقط توی کتابهای اتوود دیدم) بیشتر بر افکار و تمایلات اون افراد چرخ می خورد.

اگر تا ته این یادداشت همراه من بودید خیلی ازتون متشکرم و باید بگم دیدن مجموعه آلیاس گریس که دقیقا از روی هم کتاب ساخته شده( با کمترین تحریف موجود) میتونه جایگزین بهتری برای خوندن این کتاب باشه.
      

13

        بسم الله الرحمن الرحیم

میخوام یه طوری بنویسم که به نظر نرسه خیلی شیفته قلم سندرسون و چینش صحنه‌ها و خصوصیات دیگه‌ش به عنوان یک نویسنده‌ام اما خب اونقدر گزارش پیشرفت‌هام رو صادقانه نوشتم که نمیشه دوز و کلکی اینجا زد.

اگر مثل من سه گانه مه‌زاد رو خونده باشید قطعا از اینکه باید با همچین داستان، فضاسازی و شخصیت‌هایی(چه دوست داشتنی چه نداشتنی) خداحافظی کنید غمگین شدید اما سندرسون ما رو تنها نمی‌ذاره( خدا خیرش بده)

قانون الیاژ شروع خیره کننده ای داشت، هنوزم جای سیلی که سندرسون زد درد میکنه و تا اخر کتاب هم بدون اغراق همراهم بود. ضربه کمی نبود بهرحال.
شاید برگشتن یه بچه پولدار به خانواده و دست گرفتن اداره امور اونم بعد از بیست سال! چیز چندان جالبی به نظر نیاد.
اما نه وقتی اون بچه‌پولدار یه مجری قانون توی یه شهر بی در و پیکر مثل رافزه.
و حالا این بچه که توی اون شهر وحشی یه مرد اتو کشیده بود، وسط الندل که  شهری پیشرفته و مدرنه یه وحشی بی تمدن به نظر می‌رسه و چه چیز کلافه کننده‌تر ز اینکه باید ازدواج‌کنه؟
اوه به حق هارمونی این دیگه چه داستانیه.

اره صد صفحه اولش همینه اما بعد همه چیز با یه تقه به در عوض میشه و چنان سیر تندی به خودش می‌گیره که امکان هیچ‌گونه ترمز گرفتنی وجود نداره.

پ‌ن¹: فضای داستان خیلی با سه‌گانه اول متفاوته، خبری از اسمون گرفته، خورشید قرمز و بارون خاکستر نیست. اما به اون صورت هم بهش پرداخته نشده ، در عوض یک شهر کلاسیک رو به نظر بیارید که کم کمک داره پیشرفت میکنه. طوری که هم برق دارن هم قطار.

پ‌ن²: شخصیت ها و امان از اونها.محبوب ترین شخصیت‌های من( انگار نمیدونید) واین ،وکس،رانت و استریس.( از ماراسی خوشم نیومد با وجود اینکه زیبا، باهوش جوون و با مزه بود)
حضور واین باعث میشه یک لحظه هم لبخند از کنار لبتون کنار نره و دم به دقیقه قهقه‌ بزنید، وکس با وجود اینکه سعی میکنه یه مرد محتاط باشه در کنار یار غارش تبدیل به یه دلقک بلفطره میشه😂
استریس زن خیلی خشک و چارچوب مداری به نظر رسید، حدود دویست صفحه هم نبود اما اون‌جاهای که بود رو من خیلی پسندیدم و بسیار مشتاقم ببینم جلدای بعد چیکار می‌کنه.

پ‌ن³:قاعدتا من باید بابت ارادتی که به سندرسون دارم یه امتیاز کامل بی چون و چرا بهش بدم، اما راستش نیم ستاره کمتر دادم چون یه چیزی توی ذوقم زد.
شرور داستان یک جفت‌ساز بود اشتباه نکنم، و یعنی یکی در سطح لرد فرمانروا در نامیرایی. من توقع یک مبارزه و اتفاق شگفت انگیز تر رو داشتم و خب پایانی که براش در نظر گرفته شده بود رو نپسندیدم.

پ‌ن⁴:عمده شعف من در این جلد بابت تکرار چهار باره یک اسم بود. خداشاهده چنان از خود بیخود شدم برای اون اسم که فقط داشتم قربون صدقه‌ش می رفتم و اشک شوقم رو پاک میکردم.

پ‌ن⁵: قسم‌های کتاب خیلیییی باحال بودن، اونقدر که چند روزه دارم ازشون استفاده میکنم توی خونه و فعلا که خانواده بدشون نیومده😂 شما هم بخونید امتحان کنید.

پ‌ن⁷: توصیه میکنم بخونید؟ چطور می‌تونید خوندن همچین کتاب خوبی رو از خودتون محروم کنید آخه؟
      

29

        بسم الله الرحمن الرحیم

بیاید باهم خودمونی صحبت کنیم، اونقدری یادداشت تحسین آمیز در وصف این کتاب هست که نیازه همین جا بگم اگر دنبال همچین چیزی هستید این یادداشت رو نخونده رد کنید.

من این کتاب رو دوست نداشتم، یک نفس خوندمش که درد سرم بخوابه از محتوای فاخری که داشت!
در مواجهه با کتابهای وطنی همیشه محتاط بودم، هر کتابی که بر میدارم من رو یک قدم به دور شدن از ادبیات ملی نزدیک تر میکنه و واقعا هدف از نوشتن این مجموعه چی بود؟
نقل تاریخ؟ اگر بله ایا تاریخ واقعی و دقیقی به ما ارائه کرد؟
بسط فرهنگ؟ اگر بله این واقعا فرهنگ بومی ماست؟ این رو اگر به یک ایل نشین خراسانی نشون بدیم و بخونه ایا شرمگین و شوک زده نمیشه؟ 
درسته من فقط دو جلدش رو خوندم و باید بیشتر بهش وقت بدم، ولی چرا؟ ایا هفتصد صفحه برای فهمیدن بن مایه اش کافی نبود؟ مگه به هر کتابی میشه چنین فرصتی داد؟

از من بر نمیاد خلاصه ای برای این کتاب بنویسم ، درباره شخصیت ها فقط یکم حرف دارم:
یکی از عزیزان هر بار میگفت خلق کردن این همه شخصیت کار هر کسی نیست، راستش مخالفم. نویسندگان بهتر از دولت ابادی هم هستن که کلی شخصیت خلق کردن با کلی پیچیدگی شخصیت:) نه همه کپی هم.
تمام زنان کتاب تو سری خور و زبون بودن. مارال قهرمان داستان که در ابتدای داستان برای نجات دامنش از ناپاکی فرار کرد و از عشقش به نامزدش دم میزد اخر خودش رو به یه مرد متاهل تحمیل کرد! اینو میگم چون میتونست نکنه!( نمیگم گل محمد هم گول خورد، یکی از یکی بدتر)

مردای داستان هم من نمیدونم به چه مذهبی بودن اصلا؟ مذهب کیلو چند اصلا، ایا به چیزی غیر از زیر شکمشون فکر میکردن؟ ( بابت ادبیاتم معذرت میخوام)
محض رضای خدا یک شخصیت سالم وجود نداشت، یا دزد ان، یا عرق خور، یا ظالم، یا خوار و ذلیل، یا فاحشه و الخ

خیلی دردناک بود برام یک بخش های از کتاب، بعضی شخصیت ها بی انکه حتی خودشون بخوان هم مورد ظلم قرار می گرفتن، جرمشون چی بود؟ دوست داشتن ادمهای که ادم نبودند. صد رحمت به حیوانات.

مورد بعدی قبح شکنی. خب بابت اینکه چنین صحنه های نوشتی باید برات دست بزنم؟ چرا فکر کردی میتونم یا روم میشه این کتاب رو به کسی معرفی کنم؟ از چه فرهنگی توش حرف زدی؟ اون نکته غرور امیزی که درباره اش حرف زدی چی بوده؟
لابد روابطی که حتی برای اروپایی جماعتش هم قفله( گاها حتی برای حیوانات!)

توصیه میکنم بخونید؟ 
خیر
خودم میخونم؟
خودم بله. 

پ ن: اگر میخواید بگید بگید نـــــــــــــــــــه تو چیزی ازش نخوندی با سبکش اشنا نیستی لازمه بگم این چهارمین کتابیه که دولت ابادی میخونم و به اندازه کافی فهمیدم سبکش چطوریه:)
      

53

        بسم الله الرحمن الرحیم

این جلد هم تموم شد، با کلی ناراحتی و عذاب.( حالا من برای جلد قبل کمتر ناراحت بودم)
صادقانه بگم؟ این جلد حوصله سر بر بود، نه جنگ میشد نه اینا حرکت جدیدی می زدن. همش حرف حرف حرف. 
تا ناموس نظریات سوسیالیتی، کمونیستی و نم چی چی دیگه رو برامون نویسنده در این جلد شرح داد. اختلاف نظرهای انتوان و ژاک یک مقداری از اون حوصله سر بودن کتاب کم میکرد( و البته ماجراهای عشقی این دو برادر نمک کتاب بود)

اولش متوجه نشدم باید طرف کی رو بگیرم، هر کدوم در بیان دیدگاه خودش دلایل خوبی رو میکرد و طرف مقابل هم به خوبی از پسش بر میومد ، دیگه اینجا نیاز بود با دوستان گفت و گو کنیم و این چیزا.
جمع بندی نظریات تا این لحظه شد این:
انتوان نسبت به ژاک واقعگرایی بیشتری در دیدن حوادث و نتایج اون داره. اون دسته از ادم های که میگن خب حالا همه چیز خوبه دست نزنید به ساختار بزارید زندگی مون رو بکنیم ، اما اگه جنگ شد برای نگه داشتن این ساختارها باید بجنگیم.

ژاک که روحیه لوس و نازنازی تری داره میگه نه! جنگ اَخ و پیفه. ما باید باهم برادر باشیم، اگه زدن توی گوش راستمون گوش چپ رو هم بیاریم جلو بزنن تا برادری مون ثابت بشه. ما می بینیم که ژاک با همین فکر دست به چه کارای خطرناکی میزنه و چه خیانت بزرگی هم بهش میشه( پسر بیچاره ام)

پ ن1: اغلب کسایی که نقش خاصی توی کتاب داشتن گذشته مشبوهی داشتن. مثل همین خلبان که رهبر این سوسیالیت های محترم بود و حرفش سند بود برای همه. اکثرا هم بیکار و فراری بودن( یعنی قشنگ معلومه از سر بیکاری نظریه پردازی میکردن برامون)

پ ن2: انتوان عزیز، با پیچیدن یک زرورق طلایی دور سطل اشغال نمی تونی اون رو به عنوان یه چیز با ارزش جا بزنی. حالا تو هی زور بزن رابطه ای با باتنکور که زن دوستته رو تطهیر کنی. تا من میام بگم وای چه دیدگاه خوبی نسبت به کشورش داره و فلان اقا یک طور وزینی به تصور من می رقصه. 
البته هنوزم سر حرفم هستم که نگاهش به مسائل پیرامونی( جز کارش) خیلی سطحیه .حتی اونقدری هم نگران و اشفته نشد. 

پ ن3: این دومین باریه از مرگ یک شخصیت خوشحال میشم، عزرائیل رو جون به جون کرد تا جونش رو داد . شرش کم واقعا.
 
پ ن4: در طول کتاب به این فکر میکردم که اگر مادر دانیل و ژنی رفتار دیگه ای در پیش میگرفت امکان داشت بچه هاش طور دیگه ای بزرگ بشن؟ این بخشش بیش از حدش نبود که باعث شد دخترش نتونه به هیچ کس اعتماد کنه و اونقدر احساساتش رو کتمان کنه که به مریض شدن بیوفته؟ اون تقوایی درونی که مادرشون داشت حتی به درد خودشم نخورد اونقدر، چه فایده داره وقتی تو کسی که باعث رنجت هست رو رها نمی کنی، بلکه با نزدیک نگه داشتنش فقط عذاب بیشتری به خودت و اطرافیانت میدی؟

پ ن5: ژاک پسر نازنینم، یک طوری متناقضی که خود متناقضم اینقدر متناقض نیست.این چه جور مبارزه برای انسانیت و طبقه کارگره وقتی جلد قبل دست به اون کار وحشتناک زدی؟ اونم اینطور که انگار نیاز بود حتما انجامش بدی؟ خب اگر واقعا اینطور فکر میکنی پس چیزی مثل جنگ هم اجتناب ناپذیر و حتی ضروریه و باید اتفاق بیوفته. تلاش برای جلوگیری از اون رفتاراتو زیر سوال می بره.
( به قول زینب ژاک خیلی داستا طوره. راستم میگه، هر ورش رو میگیری اون ورش در میره

پ ن6:دیگه یادم نیست چی می خواستم بنویسم براش، بعدا کامل ترش میکنم.
      

24

        بسم الله الرحمن الرحیم
این یادداشت نه اونقدر حاوی اسپویله نه اونقدر عاری از اون. با احتیاط بخونید.


دیگه روی نظراتم خیلی پافشاری نمی کنم و هر گونه معامله برای خرید و فروش رای ام رو می پذیرم.
این تمام چیزی بود که حین خوندن راشومون و دیدن فیلمش توی ذهنم می گذشت، فکر پر طرفدار بعدیم این بود که نکنه من اون ذوق یا بینش خاص رو ندارم برای درک این کتاب/فیلم؟
اخه الکی نیست که، کلی جایزه و نم چی چی برده، اسکار برده و شیر طلا.

ولی بعد روی پاشنه می چرخم و برمیگردم به این نظر همیشگیم:
_ هر اثر معروفی لزوما اثر خوبی نیست، نه حداقل برای من .
راشومون هم همچین چیزی بود.
میخوام کتاب رو بندازم دور چون راستش خوشمم نیومد ازش نصفه ولش کردم( اعتراف کردم دیگه، ببینید چه بچه خوبیم) و ترجیح میدم روی خود فیلم متمرکز بشم.

خلاصه داستان از این قراره:
یک تجاوز و قتل اتفاق افتاده. قربانی یا قربانیه یا کسیه که با کمال میل پا  داده اما مقتول کسیه که در تمامی روایت ها کشته شده. حالا ما چهار روایت متفاوت داریم که به نظرم همه شون روی یک پاشنه خاص می چرخن که با ظرافت لا به لای داستان مخفی شده بود.
روای ها :
 زن( کسی که بهش تجاوز شده) 
سامورایی( همسر زن که کشته شده)
راهزن( متجاوز و مشکوک به قاتل)
روای آخر؟
هیزم شکن( شاید دزد خنجر نقره نشون)

در اول که به شاهدان برمیگرده ( راهب و هیزم شکن) هر دو این زن و شوهر رو دیدن، هر دو هم این زوج رو قبل از مرگ دیدن اما در حالت و موقعیت های متفاوت. پس فعلا شکی بهشون نیست
( حداقل این چیزی بود که فیلم و کتاب بهش اصرار داشتن)

راوی بعدی راهزنه. در ابتدا می بینیم هیچ علاقه ای به این دو زوج نداره اما یهو یه نسیم خنکی می وزه و پرو پاچه بانوی محترم داستان رو می بینه و بعد تصمیم میگیره بره این زوج رو خونه خراب کن کنه.
در روایت راهزن چند نکته وجود داره:
زن در دفاع از خودش جانانه جنگید و تا قبل از اینکه اون اتفاق شوم براش بیوفته از عفتش محافظت کرد. راهزن در ابتدا میلی به کشتن سامورایی نداشت اما بعد زن از اون خواست که با شوهرش دوئل کنه چون نمی تونه با این ننگ زندگی کنه. راهزن سامورایی رو مرد قابلی می دونست و براش احترام قائل بود اما اون رو کشت.
روای دوم خود زنه. زن گریان در خودش فرو رفته و وقتی راهزن اون رو ترک می کنه به سمت سامورایی می دوئه و خودش رو توی بغل همسرش می ندازه تا کمی همدلی دریافت بکنه. در عوض شوهر اون رو به سردی از خودش می رونه و زن که وحشت و جنون بهش دست داده همسرش رو میکشه.

راوی سوم: روح احضار شده سامورایی. اندوهگین و سرافکنده از برباد رفتن عفت همسرش یک گوشه در خودش می پیچه. وقتی اوضاعش بدتر میشه که همسرش به راهزن التماس میکنه شوهر رو بکشه تا بتونه با راهزن فرار کنه. راهزن که بهش برخورده زن رو لگد میکنه و از سامورایی میخواد تا برای زنش حکم کنه.
زن باز هم به سرش می زنه و فرار میکنه، راهزن دنبالش میکنه و سامورایی چند ساعتی به حال خودش رها میشه تا در سکوت زار بزنه. بعد که راهزن دستاش رو باز میکنه تصمیم میگیره زندگی ننگینش رو تموم کنه و هاراگیری میکنه.

اخرین روایت( ببخشید سرتون رو درد آوردم)
هیزم شکن از ترس قانون نمیگه که شاهد تک تک صحنه ها بوده، در عوض برای راهب و مرد عامی که کنار هم زیر بارون دور اتیش نشستن تعریف میکنه. 
راهزن به پای زن افتاده و ازش تقاضای ازدواج میکنه، سامورایی زن رو از خودش می رونه و اون رو یک زن هر جایی می دونه. حالا زن ارزش خودش رو برای راهزن هم از دست داده و اینجا دیگه به سرش 
نمی زنه که فرار کنه. هر دو مرد رو تحریک میکنه تا براش بجنگن و باز شوهرش می میره، اینبار راهزن رو پس می زنه و فرار میکنه.
این چهار روایت متفاوتیه که ما از داستان داریم، حالا بپردازیم به اون پاشنه ای که بالا اشاره کردم.

پ ن1:من زن رو در این داستان کمابیش گناهکار می دونم، زنِ زیبا در افسانه های ژاپنی همیشه حیله گر و فتنه انگیزه. چرا؟ چون چه در زمان قدیم چه حالا هیچ وقت اون ارزش والای انسانی رو نداشته که نظراتش به حساب بیان پس مجبوره مکار باشه. زن داستان ما هم بی نهایت باهوشه، هر بار که داستان تجاوزش روایت میشه ما می بینیم که دنبال یک راه برای فرار از اون موقعیت و در رفتن از چنگ شوهر و راهزنه. این زن از زندگی کسل کننده ای که داره فراریه و انگاری زیادم بدش نیومده که عفتش از بین رفته و شوهرش مرده. مگه چند نفر قراره از این اتفاق خبر دار بشن؟

پ ن2: من و یکی از دوستان عقیده داریم مردای ژاپنی به سیب زمنی گفتن زکی. در تمامی روایت ها سامورایی مردی بزدل و ترسو ترسیم شده. مردی که در برابر یک راهزن زپرتی به راحتی تسلیم میشه و با چشمان باز به یغما رفتن زنش رو تماشا میکنه. پس اونم زیاد از داشتن این زن زیبا و فریبنده خوشحال نیست، ترجیح میده اسبش رو نگه داره تا زنش. اما سامورایی همچین دیدی به خودش نداشت.

پ ن3: وجه اشتراک تمامی روایت ها به نظر من یک چیز بود، راوی چیزی رو تعریف میکرد که بخشی از شخصیتش رو بالا ببره. به نوعی یه طور داستان رو تعریف میکردن که باخت ندن. مثلا راهزن از سامورایی حین مبارزه تعریف میکرد، چون دلش نمی خواست بگه یه مرد ضعیف رو کشتم 
( افتخاری نداشت براش)
یا سامورایی به اندوهش از این اتفاق چنگ می زد در حالی که به راحتی نشست و تماشا کرد و زنش رو مقصر دونست.

پ ن4: داستان از زبون راهب می خواست بگه دنیا هنوزم قشنگیاشو داره و این حرفا که به چشمم خیلی نخ نما اومد. ژاپنی جماعت و چه به این حرفا. ذلتت رو بکش مرد.

پ ن5: نه کتاب رو توصیه میکنم نه فیلم رو، مگه اینکه شما بخوای بری روایت بخونید و با چم و خمش آشنا بشید( من که اونقدارم ملتفت نشدم راستش)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

14

        بسم الله الرحمن الرحیم

بیاید هر چی جلد یک گفتم رو بریزیم دور ( به معنی غلط بودنش نیستا) و یه در جدید توی این جلد باز کنیم.

احتمالا اگر میخواستم اسمی یا شعاری بزارم برای این جلد یه همچین چیزی می‌شد:
_پسران در خَم مرگ پدر!

جلد دهشتناکی بود، سراسر رنج، تاریکی و غم اما یک نوع ارتیاح خاطر خاصی هم در خودش داشت که دقیقا نمی‌دونم باید مدیون چی  بدونمش.
با وجود اتفاقات سخت و تصمیم های غیرانسانی که گرفته شد اما ته دلم هم خوشحال بودم هم موافق.

خلاصه:
در این جلد ما از یک دریچه جدید به رابطه تیبویی بزرگ و پسرانش نگاه می کنیم. آنتوانی که جلد یک داشتیم حالا یک راحتی و اطمینان به نفس خاص و جدیدی در خودش داره و عشق به کارش ستودنیه!
در کنارش گمشده خانواده تیبو، مثل یه الماس توی مجامع ژنو می درخشه و باورمون نمب‌شه این همون پسر ۱۴ ساله زشت پر از حٌرمان و رمیدگیه.
پ در آخر تیبویی بزرگ،  رنج عظیم من و خیلی های دیگه توی این جلد اتفاقی بود که تیبویی بزرگ داشت از سر می‌گذروند.

پی‌نوشت‌ها

پ‌ن: احتمالا این جلد رو بیشتر از جلدهای دیگه دوست داشته باشم
( حالا ببینم رابطه ژاک و ژنی چی میشه توی جلد سه )

پ‌ن²: این شور و شوق بی الایش انتوان و در عین حال اقرارش به خودستاسی که داره ترکیب منحصر به فردیه که نیازمند تعمق خیلی زیاده. این بخش شخصیتش رو دوست دارم اما متاسفانه اون روی وقیح و یقه دریده اش زیاد جلوی این روی خوبش رو می‌گیره.

پ‌ن³: چیزی که از ژاک دیدم خیلی بی رحمانه بود! ما ژاک رو به داشتن یک روحیه لطیف و حساس می شناسیم، اما مواجه اش با پدرش به چشم من سرد و مایوس کننده اومد. تا یک جای می تونم به اون بچگی سخت و طرحواره ها ربطش بدم اما انسان چیزی فراتر از این هاست.
البته، می‌شه گفت با ذهن نظریه زده ژاک  چیز بیشتری توقع نمی رفت اما با‌ وجود انسانیتی که ازش دم می‌زنه منافات داره و  ترسو تر از این حرفاست که با احساسات واقعیش رو به رو بشه و معمولا فرار رو بر قرار ترجیح میده.
با این وجود بازم محبوب ترین شخصیت داستان برای منه.

پ‌ن⁴:آرزو داشتم تیبویی بزرگ رو در حال هارت و پورت کردن ببینم، نه این چنین خار و ذلیل.

پ‌ن⁵:بحث مذهبی و سیاسی کردن با آنتوان مثل آب تو هاون کوبیدنه. آنتوان به چشمم اونقدر نگاه عمیقی به مسائل پیرامونی خودش نداره و همین که سفره براش باز باشه تا بتونه چیزی از توش برداره و به زخم کارش بزنه براش کافیه. در کل تا وقتی بتونی نیازهای اساسیش رو تامین کنی گور بابای انقلاب و جنگ‌و طبقه کارگر.

پ‌ن⁶: توصیه میکنم این جلد رو؟ قطعا بله. هم کم حجم تره هم مفهومی و عمیق تر.

پ‌ن⁷: دست و دلبازانه امتیاز دادم ( چون بهخوان بیشتر از این نداره)

پ‌ن⁸: تازه یادم آومد، بعد از تیبوی بزرگ دلم بیشتر از همه برای ژیز سوخت. چه خیالاتی، چه انتظاری، چه دردی رو در خودش پرورونده بود و در آخر اینطوری رها شد. حق دارم بابت این کار ژاک با ژیز شیرم رو حلالش نکنم
( شاید بگید شیری ندادم که بتونم حلال کنم که در این صورت باید بگم توی مسائل مادر فرزندی ما سرک نکشید) 
از یک ور دیگه ژیز واقعا انتظار زیادی از ژاک داشت، با تمام عشقی که به این پسرک دارم، اما ناموسا چطور فکر میکنی این پسر میتونه مرد زندگی کردن باشه؟
این نهایت بتونه توی مجالس خودشون بلبل درازی کنه ، اونم چون روحیه‌ش لطیفه زود میخواد از دل بقیه در بیاره.

      

27

        بسم الله الرحمن الرحیم

پ‌ن: الان که میخوام این یادداشت رو بنویسم یه سر به اون بخش راهنمایی یادداشت نویسی بهخوان زدم، اخه خیلی وقته چیزی ننوشتم ۰:)

مرگ فروشنده خیلی تلخ بود برام، خیلی زیاد. هر خطی که می خوندم همراه با زجر و درد بود. 
چرا؟ چون پرداخت اتفاقات ،افکار و خوادث خیلی خوب بود.
من نمیدونم و بلدم نیستم ساختارش رو بررسی کنم پس بهم خرده نگیرید و بیاید باهم از محتوا حرف بزنیم.

خلاصه داستان:
ویلی فروشنده دوره‌گردیه که در شرف بازنشستگی یا شایدم اخراجه، زندگی شمشیرش رو از رو بسته تا جون به لبش کنه و اون با اندک توان باقی مونده‌ش داره با این وضعیت می جنگه.
ویلی رابطه خیلی بدی با پسر بزرگش بیف داره، درحالی که ما هر چقدر توی گذشته این دو نفر کنکاش می کنیم چیزی جز صمیمیت و احترام نمی بینیم، پس چی‌شد که همه چی خراب شد؟!
این سوالیه که تقریبا آخرایی نمایشنامه بهش جواب داده میشه( هر چند خیلی جلوتر نخ جواب رو بهتون‌میده و چون زود فهمیدم بیشتر ناراحت شدم)

داستان حول محور کشمکش این پدر و پسر می چرخه، راز مشترکی رو مخفی میکنن و چون نمی تونن به زبون بیارنش مجبورم به‌چیزایه دیگه گیر بدن.

پ‌ن¹: پرش زمانی و تغییر سریع موقعیت ها از همون اول به چشم میخوره و یکم که گذشت باهاش خو گرفتم.
پ‌ن²: مانور دادن روی رابطه پدر پسری خیلی کار پر ریسک و خطرناکیه. برعکس رابطه‌های پدر دختری که از لطافت و محبت  پر ان اینجا خبری از این چیزا نیست. همه چی پشت اون نقاب مردونه پنهون شدن و بازنده اونیه که زودتر نقابش رو برداره. 
هر چند ویلی هر چقدر سعی کرد نتونست کنار بیاد و رفتارهای تند پر از سرشکستگیش اون رو به مرز. جنون و توهم بردن.
به حدی که حتی بیف دچار توهم‌های اون شد و واقعیت رو از یاد برد.

پ‌ن³: نمایشنامه پر از نکات تحلیل شخصیتیه که میشه مفصل نشست و درباره‌ش حرف زد اما ترجیحم اینکه توی یادداشت نیارم این موارد رو، مطمئنم اگر نمایشش روی پرده بود نمی رفتم ببینمش. 
فکر کن چنین زجر و دردی رو به‌چشم ببینی، الله اکبر!

پ‌ن⁴: پیشنهاد میدم بخونید؟ اره بخونید، می تونید بدید دست اقایون منزل بخونن ،اونا احتمالا بهتر درک میکنن و شاید کمک‌کنه یه سری اختلافاتشون باهم حل شه. ( تضمین نمیکنم البته، برعکسشم میتونه اتفاق بیوفته)
      

52

        بسم الله الرحمن الرحیم

نوبتیم باشه نوبت یادداشت این فسقل کتابه.
صبر کن ببینم، فسقل کتاب؟ خب دچار یه لغزش زبانی شدم چون این کتاب اصلا هم فسقلی نیست، بر خلاف جلد گوگولی و شخصیت کوچیکش داستان بزرگ و تکان دهنده ای توی خودش داره.

خلاصه داستان:
تو یه روز معمولی یه اتفاق عجیب افتاد، سروکله یه دختر ریزه میزه پیدا شد که مامان بابا نداشت، یادش نمی اومد از کجا اومده و اصلا اهل کجاست و اصلا اینا که مهم نبودن.
اسم این دختر مومو بود ، مومو در مدت زمان خیلی کمی تبدیل به محبوب ترین شخصیت اون شهر شد، کار سختیم نمی کرد. فقط خوب گوش میداد، اینطوریه که فقط حرف زدن با مومو مشکلات رو حل میکرد و خلاقیت شما رو به کار می نداخت.
واقعا که مومو چه برکت شگفتی بود.
اما داستان اصلی این بود؟ قطعا ما چهارصد و خورده ای صفحه رو نمی خونیم که فقط غر زدن ملت رو با مومو بشنویم، مومو توانایی دیگه ای هم داشت که باعث شد...
باعث شد چی؟
خب خودتون بخونید دیگه.

پ ن1: مومو رو خیلی کند خوندم، برای من خیلی روون نبود، سیر داستان مثل یه رود با شیب خیلی ملایم بود که نگاه کردن بهش آدم رو خواب آلود میکرد منتهی شوک های که نیمه دوم و آخرش بهم زد حواسم رو جمع کرد که گول این رود رو نخوردم.
پ ن2: فکر میکنم مومو بیشتر برای مخاطب بزرگسال نوشته شده، برای آدمای که غرق شدن توی کار و حواسشون نیست ساعتای زندگی شون کجا در می رن و چرا وقت کم میارن( قطعا توطئه ای در کار است)
پ ن 3:عمرا اگه می تونستم موضوع و ایده کتاب رو حدس بزنم و برای من یه شکست بزرگ محسوب میشه.( تا نیمه دوم که اصلا حدسشم نمی زدم و بد رکب خوردم کیومرث)
پ ن4: اگه می خواید با این تصور که یه داستان گوگولی فانتزیه بیاید سراغش خب اونقدرم بیراه فکر نکردید، فقط یکم ارواح خبیث و شریر بهش اضافه کنید که بوی از وجدان نبردن و چقدرم این روزا امثالشون زیاده.

این کتاب رو بخرید ، اول خودتون بخونید بعد یه بار دیگه با بچه هاتون بخونید. اشکالیم نداره اگه عذاب وجدان گرفتید و دلتون سوخت و فکر کردید والدین خوبی نبودید و این حرفا.
همیشه فرصت برای بهتر کردن اوضاع هست.
      

66

        بسم الله الرحمن الرحیم

چهارمین کتاب با محوریت مدرسه:)

همه ما با قشر نوجوون علی الخصوص بازه سنی 12-15 سال سر و کار داشتیم پس یه طورایی دستمون هست علایق شون می تونن چیا باشن. 
کتاب پیش روی ما اومده دست گذاشته روی یکی از پرطرفدارترین این علایق، یعنی کی پاپ( موسیقی کره ای). لطفا اخم نکنید، حتی اگه زیاد با این سبک موسیقی کیف نکنید باید تا اخر این یادداشت همراه من باشید تا با دنیایی بچه ها بیشتر آشنا بشیم. 

رافای 12 ساله به یه مدرسه جدید میره، یک ماه از سال گذشته و دختر قصه ی ما نگران دوست پیدا کردن و محبوب شدن بین دخترایی مدرسه ی جدیده. رافای ما یه فیلم ساز نوجوون و خوش ذوقه، می خواد از این مهارتش برای محبوبیت استفاده کنه پس سعی میکنه وقتی وارد مدرسه جدید شد به نوعی این رو به بچه ها بفهمونه اما...
در بدو ورودش با یک عزای دست جمعی رو به رو میشه و فکر محبوبیت رو می زاره کنار، با این توصیف از خودش که شبیه یه بادمجون که از وسط سالاد به گوشه بشقاب تبعید شده، و اصلا کدوم سالادیه که بادمجون داشته باشه!
رافا باید سعی کنه خودش رو همرنگ بقیه کنه تا مورد پذیرش قرار بگیره، یعنی باید اعلام کنه طرفدار گروه موسیقی ان بی جی هست و اینکار رو هم میکنه، هر چند حتی کوچک ترین ایده ای درباره ای گروه نداره.
تمامی اتفاقات این کتاب حول این علاقه جنون وار دخترا به این گروه می چرخه و ...

پی نوشت ها:
پ ن1:کتاب پیش روی ما 210 صفحه است، این یعنی ماجرا زودتر از اونی که ما فکرش رو می کنیم قراره جمع بشه و راستش من جای نویسنده استرس داشتم که چطور قراره این اتفاق بیوفته.
پ ن2: پرداختن به علایق کنونی بچه های نووجون دغدغه هر کسی که بهرحال یه دستی توی تربیت و این صحبتا داشته باشه( حالا چه مادر باشه چه مسئول فرهنگی یه ارگان خاصی) پس طبیعتا باید بتونیم با ظرافت این کار رو بکنیم. چون اعتقاد دارم هر چقدر دانش آموزان ما افت تحصیلی داشتن از اون ور شاخکهاشون برای دریافت فرکانسهای تربیتی خیلی حساس شده به طوری که ما هنوز ب بسم الله رو نگفتیم اونا تا آخرش رو رفتن و یه دیوار بلند میکشن دور خودشون.
تا اواسط کتاب همه چی خوب بود، پرداخت شخصیت ها، سیر و منطق حوادث به نظرم خوب اومد،چیزای مثل دوستی ، قهر کردن ، لو دادن بقیه یا از دست دادن چیزهای با ارزش به خوبی توی نیمه اول کتاب مطرح شده بودن و این نکته همیشه گوشه ذهنم بود که نویسنده چه خوب خبر داره از کوتاه بودن عمر قهر و آشتیهای دوره نوجوانی:)
پ ن3:شخصیت محبوب من توی این کتاب ریما بود، اول به دلیل شباهت بی حد و حسابش به یکی از دوستام و دوم به این دلیل که با وجود بزرگتر بودنش مستقیم لقمه رو توی دهن کسی نمی زاشت( خب جز یک مورد ). از اون دست شخصیت هاست که از علایق و هیجاناتت می پرسید و بعد با مطرح کردن سوالهای ساده فکر و ایده ات رو به چالش می کشید. 
شخصیت خود رافا هم برام جالب بود، با وجود اینکه فقط 12 سالش بود اما دید خیلی واقعی تری به زندگی و اتفاقاتش داشت. وقتی دیدم مجبور شد برای همراهی با همکلاسی هاش طرفداری گروه رو بکنه ناراحت شدم و یادم اومد چقدر از این بچه ها توی مدارس داریم که علاقه جمعی باعث میشه اون بعد درخشانشون رو پنهون کنن. حالا هرچند رافا به عنوان قهرمان داستان یه چیزی توی چنته داشت که بابت اون بتونه خودش رو بالا بکشه و اون چیزی نبود جز فیلمبردار بودنش( حقیقتا که خیلی جذاب بود)
پ ن4:بپردازیم به محبث شیرین خانواده:) 
چند مدل خانواده داشتیم که به خوبی اثر تربیت شون مشاهده می شد. 
اولی خانواده خود رافا بود، در عین سادگی باهم وقت می گذروندن ، بازی می کردن، به هم احترام می گذاشتن و به علایق بچه هاشون پروبال خوبی داده بودن. حتی با وجود جا به جایی های زیادی که داشتن( به واسطه شغل پدر) اونقدرها بدخلقی خاصی رو نشون نمیدادن که به نظرم به سازگاری بالاشون با شرایط بر می گشت:)
خانوده بعدی خانواده ترانه بود، ترانه مثل هر دختر نوجوونی که طرفدار کی پاپه دیواری بین خودش و اعضای خانواده اش کشیده بود، اون چیزی که خانواده بهش می داد رو قبول نمی کرد در عوض همونو از ان بی جی می خواست.
تلاش چندانی هم به چشمم نیومد از جانب خانواده اش برای اینکه این دیوار رو بشکونن و مادرش زیاد به دلم ننشست.
خانواده بعدی، خانواده شرور داستان یعنی اناهیتا بود. مادر زنی بود که ازدواج های متعدد داشت، پس طبیعتا دخترش نباید خیلی از این موضوع خوشحال میشد و خب مادر با دادن هر چیزی که دخترش می خواست اون رو از سر خودش باز می کرد و می رفت پی عشق و حال خودش.

پ ن4:من دلم می خواست بیشتر از مدرسه ای که رافا توش درس می خوند بدونم، راستش خیلی از اون فضا خوشم اومده بود و فکر میکنم رویایی هر معلمیه که در چنین محیط پویایی بتونه فعالیت کنه و برای خودش یه پا خانوم کریمه باشه:)( از نویسنده خواستارم در اثر بعدی اطناب را به جای ایجاز برگزیند)
پ ن5: توی گزارش پیشرفتام گفتم، بازم میگم کاش رافا واقعا اناهیتا رو ادب می کرد تا بفهمه وقتی زحمتهای یک نفر رو به باد میده چه حسی داره.

خب برسیم به بخش اخر( هنوز خیلی حرف دارم بگما)
یک ستاره کم کردم نه بابت اینکه محتوا خوب نبود، نه. بابت عجله ای که نویسنده به خرج داد و باعث شد سه فصل آخر کتاب رو اصلا نتونم به اون شکلی که میخوام بخونم. وقتی ما داریم یه کتاب می نویسیم از مشکلات نوجوون ها نباید تفکر و نتیجه گیری رو ازشون بگیریم. خیلی بهتر میشد اگر در فصلهای اخر از اثر بستار استفاده می شد، کمی از پرده رو کنار بزنیم تا خود نوجوون شروع کنه سوال پرسیدن و پیگیر شدن و خب به اعتقاد شخصی که دارم ما بیشتر در نقش دونه پاش هستیم تا کسی که ماهی رو اماده دست بچه میده.

ایا این کتاب رو توصیه میکنم؟
بله ، نکات خوب زیادی داشت که میشه ازشون استفاده کرد. اگه دختر نوجوون طرفدار کی پاپ دارید این کتاب هدیه خوبیه براش .

ممنون که تاآخر خوندید.

عکس تزئینی است.
      

39

        بسم الله الرحمن الرحیم

شش تیر هزار و چهارصد و یک بود، صبح رفتم کتاب را خریدم، کمی در کتابفروشی چرخ چرخ زدم به هوای اینکه شاید آقای علیخانی را ببینم و امضا بگیرم، آدم امضا بگیری نیستم اما در آن لحظه دلم می خواست یک خاطره ثبت شده از کتابفروشی آموت نزدیک دانشگاهم داشته باشم که بعدها شاید بشود مایه مباهاتم، خلاصه اقای عیلخانی نبود،دخترش بود که گفت .
برای عصر اما خبرم داد که ممکن است بیاید.
رفتم و عصر برگشتم، باز هم کمی معطل شدم. می دانستم در کتابفروشی حاضرند اما بنا به هر دلیلی آن لحظه نمی خواستند آفتابی شوند، راستش مشهور بودن هم دردسر خودش را دارد. مخصوصا اگر کتابفروشی ات نزدیک دانشگاه فرهنگیانی باشد که دخترانش به هوای عکس گرفتن با دکور کتابفروشی ات اغلب بر سرت آوار می شوند.
صبورانه نشستم تا امد، حال غریبی بود، راستش زیادی آدم واقعی بود. متوجهید که منظورم چیست؟
خلاصه امضایم را گرفتم، کتاب را بستم تا همین دو روز پیش.

****
خلاصه داستان:
بیوه کشی داستان خوابیده خانم است و هفت شوهرش، که یکی بعد از دیگری رفتند و تخت خوابیدند سینه قبرستان کنار امام زاده میلک.
خوابیده خانم  در نظر خیلیها شاید دختر سیاه بختی بیاید که نافش را موقع تولد به سیاهی شب گره زدند اما داستان از بیخ چیز دیگریست.
یک داستان عاشقانه که سرانجام خوشی نداشت، یک مثلث عشقی که با خون شروع شد و با خون هم تمام شد.
راستش ماندم که کی ، کی را کشت؟ بیوه پسرها را یا پسرها بیوه را؟ شاید هم مردم و خرافات حاکم بر جامعه بود که همه را کشت.
پ ن1:داستان به زمان قبل از انقلاب بر می گردد، مردم سواد چندانی ندارند  و با سواد ترینشان هم مردی است خرافاتی . 
محور داستان بر پایه رسوماتی می چرخید که لنگ می زدند، خب اگر شما به حال بیوه زنان هندی دل می سوزانید که بر سر جنازه شوهر می سوزند باید دلتان به حال خوابیده هم بسوزد، خوابیده خانمی که هفت بار داغ شوهر چشید و اخر سر با دستان خود این داستان خون آلود را تمام کرد.

پ ن2:برخلاف داستان دردناکش کتاب اصلا حال و هوای غم ندارد، سیاه نیست، انگار در دل یک روز کاملا افتابی روایت می شود. ( خیلی برام جالب بود و از دلایلی که تقریبا قورتش دادمم همین بود)
اشتباه نکنم از دید  سوم شخص روایت شده ، به همه جا و همه چی اشراف داشتیم و پرش های داستانی فقط اولش ممکنه گیج تون کنه اما بعدش قلقش دستتون میاد و راه میوفتید با نثرش.

پ ن3:اسم های کتاب واقعا عجیب و غریب بودند اما خوشم اومد، هر کدومشون به نوعی به یک ویژگی شخصیتی کاراکتر اشاره می کردند. 

پ ن4: دیالوگ های رد و بدل شده درون داستان به زبان محلی نوشته شدن، روایت خود داستان هم به شیوه معمول و رایج نیست، جمله بندی هاش خاص بودن کلا.

پ ن5: شخصیت پردازیا رو پسندیدم، حس نکردم کسی چیزی کم داره و اونقدری نویسنده به مخاطب میدون داده بود که بشینه حدس بزنه یا خیال ببافه براشون( هر چند ما تا اخر داستان به یه چیزی امیدداشتم اما خب نشد که نشد) و و و نکته خیلی جالب اینکه ظاهرا داستان واقعی بود.

پ ن6: ایا این کتاب رو توصیه میکنم؟
البته. نثر استخون داری بود و ممکنه برگردم و چندبار دیگه بخونمش .
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

35

        بسم الله الرحمن الرحیم

رابطه من و ادبیات فرانسه مثل یه دختر نجیب با یه نامادری بی حیایِ پرده دریده است.پس طبیعتا احساسات مختلفی باید بین ما رد و بدل بشه، چیزای مثل خشم، عشق ، تحقیر و تاسف.
خب اینم هست که من معمولا با کتابایی که می خونم یه رابطه تنگاتنگ برقرار میکنم ( دیگه همه واکنشامو دیدید) پس بیراه نیست اگر بگم بهم خوش نگذشت( حتی با وجود این رابطه متناقضی که بین مون بود)

خانواده تیبو تجربه کاملا متفاوتی برای من بود،  از چه نظر؟ آیا کتابایی نخونده بودم که در اون به دین لگد زده بشه یا مثلا روابط نامتعارف داشته باشه؟ پس چه تفاوتی وجود داشت؟
عمده محورهایی که ( حداقل به چشم من خورد) نویسنده کتاب رو بر اساس اون نوشته بود این موارد بودند: تربیت، پوشوندن لباس دین تن خرافه،تفسیرهای سطحی از زندگی و چسبیدن به اونها به خیال اینکه واقعا هدف زندگی ان،اصرار بر پاک بودن یک فرد با علم به انحطاط اخلاقیش و در آخر پاره شدن بند کنترل غریزه.
خب دونه دونه بیاید باهم بررسی شون کنیم( یادداشت طولانی خواهد شد)
تربیت: اقای تیبو مردی بود که همه سر درستیش قسم می خوردن، اما چی میشه اگه این مرد اونقدرام درستکار نباشه و کاری کنه که زندگی پسر کوچیکش به تباهی بره و پسر بزرگش دست به بی اخلاقی های متعدد بزنه؟
یا مثلا خانم فونتانن با تفسیر غلطش از دین و خرافه پرستی کاری کرد که پسرش به همه چیز پشت پا بزنه و همون راهی رو بره که پدرش رفت( اسوه اخلاق و پاکی!)
خب در نظر بگیرید که تصمیمهای والدین حاضر در داستان یک تنه باعث انحطاط اخلاقی چندین و چند بچه شد و والدها با حماقت تمام اصرار بر درستی افعالشون دارند.

منظور از تفسیرهایِ سطحی از زندگی و چسبیدن به اونها به خیال اینکه واقعا هدف زندگی اند چی بود؟
داستان در قرون وسطی اتفاق نیوفتاد که ما بگیم کلیسا حاکم بود، همه اتفاقات به عصر جدید فرانسه مربوط می شدن، جایی که دین ارزشش رو از دست داد و حالا که هیچ چراغ راهنمایی وجود نداره تنها چیزی که برای ما می مونه تن دادن به غریزه ( به اسم عقل و علم!) و پیش بردن زندگی بر اساس اونه.

و حالا مورد آخر :صرار بر پاک بودن یک فرد با علم به انحطاط اخلاقیش و در آخر پاره شدن بند کنترل غریزه.
ما بحث های زیادی پیرامون اثر تربیت و تاثیر گذاری ژن داشتیم، بهرحال پسر کو ندارد نشان از پدر . اگر اقای تیبو مردی بود متعهد به زن متوفی اش ، دید نمیشد پسراش هم ادمای پاک دامنی باقی بمونن، مخصوصا اگر یکی شون فکر میکرد عقل کله .خب حالا منظورم از تربیت یا ژن چیه؟
در نظر بگیرید اقای تیبو بسیار به خودش مغرور بود، از بالا به همه نگاه می کرد( همه نوکرش بودن) طبعا پسراش هم فکر میکردن تافته جدا بافته ان( چه تافته هایی کیومرث!)
یا مثلا ژروم که پدری بی مسئولیت بود بدون اینکه دخالت مستقیمی داشته باشه( مستقیم تر از ژن!) پسرش رو به همون راهی کشوند که خودش رفت.
این دو پدر هر کدوم در یک سر طیف انحطاط قرار گرفته بودند و خواسته یا ناخواسته تاثیرات مخربی روی فرزندان شون باقی گذاشتن( ای جزه جیگر بزنن، چه دسته گلایی رو پرپر کردن)

خب شاید فکر کنید من از این کتاب خوشم نیومده اما برعکس، بسیار پسندیدمش بیاید تا دلایلمو بررسی کنیم.

پ ن1: نویسنده هیچ عجله ای برای حل کردن گره های داستان نداشت، در ابهام گویی ید طولایی داشت( در عین وضوح موضوع) و باعث میشد هیجان زده بشینم و احتمالات رو با خودم بررسی کنم.
پ ن2: برای منی که به الگوهای تربیتی دقت میکنم واقعا خوشایند بود که نویسنده با دست و دلبازی کلی نشونه دستم داد و نشون داد که هر عملی چه نتیجه ای خواهد داشت.
پ ن3: توصیفات کتاب واقعا به اندازه بودند،اطناب نداشت و در عین سادگی فضای صمیمی و دلپذیری برامون ساخته.( ادم حس میکرد با پیژامه داره تو فرانسه قدم می زنه)
پ ن4: افعال انسانی، نویسنده اصلا دری نکرده بود و سر حوصله بهشون پرداخته بود( اصلا مامامیا ماماسیتا کاچلا) واقعا حض بردم.یکی از دلایلی که راحت خشمگین می شدمم همین بود که وضوح کافی در همه جای کتاب وجود داشت .
پ ن5: داستان اصلا از کشش نیوفتاد، سیر تند و گاهی آرومش آدم رو وادار میکرد پای کتاب بمونه( قطعا اگر با همخوانی همراه نبودم دو روزه قورتش می دادم ، ولی چه کنم که امان از تعهد)
پ ن6:من این کتاب رو ابدا به زیر هجده سال توصیه نمی کنم، حتی به هجده به بالا هم با کلی وسواس ممکنه معرفی کنم، یا حداقل اگر تجربه ای از ادبیات فرانسه ندارید با تیبو شروع نکنید.

پ ن7: پایان کتاب به قدری عالی بود که اگر مسئله وقار و خانومیت نبود کلی ابراز احساسات مردانه می کردم اما خب به چندتا جیغ درونی و درمیون گذاشتن فجایع با دوستانم بسنده کردم.

خب حالا وقت خلاصه داستانه( اینبار قواعدو بهم زدم)

داستان درباره فرار دو پسره چهارده ساله است که فکر میکنن زندگی جلوی عشق شون رو گرفته و حالا میخوان این عشق رو به دیگرا ثابت کنن، پس فرار میکنن تا به همه نشون بدن این عشق ارزش بیشتر از اینا رو داره ... این اتفاق سرآغاز اتفاقات تلخ و گزنده ایه که شخصیت ها در طی اونها زندگی شون به کلی عوض میشه.

ممنون که خوندید.
      

28

        بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از سه ماه تدریس ( درس تفکر درس میدادم) دانش آموزام با خنده گفتن خانوم تفکر خوبه، ولی ما چیزی نمی فهمیم ازش.
خب اونجا بود که انگشت اتهام به سمت خودم گرفتم و پرسیدم:
_ چرا نتونستی ؟ چرا از پسش بر نیومدی؟ این بود نهایت سعی و تلاشت؟
حس کردم کوهی از کاغذ باطله ام که با یه جرقه کوچیک اتیش گرفته و حالا چیزی جز خاکستر ازش نمونده. سال اولم بود و فکر میکردم باید بتونم از پس همه چی بر بیام، اما راستش ناکامی های سال اولم مثل مهمونای ناخونده یکی بعد از دیگری سرو کله شون پیدا میشد و من نمی دونستم باید چیکار کنم.
درست هم یادم نمیاد چطور شد با این کتاب آشنا شدم( ولی فکر کنم اقای باقری معرفی کرده بود) اما الان خوندنش رو تموم کردم و خلاصه هر فصل رو می تونید توی گزارش پیشرفت ها بخونید( چون دیگه اینجا اوردن شون بیخوده)

کتاب شامل نه فصل میشد و هر فصل به یک مشکل یا مسئله می پرداخت و دیدگاه دانشمندان شناختی رو بیان می کرد. به شخصه حس میکردم زیربار اطلاعات کتاب در حال له شدنم و برای همین یه مدت طولانی کنار گذاشتمش اما بعد که روزی یه فصل پیش رفتم متوجه شدم اونقدرا هم که فکر میکردم بد نبوده.
نویسنده ادم شوخ طبیعی بوده و همین متنش رو جذاب کرده بود، مثال های استفاده شده در کتاب ملموس بودن و باعث میشد راحت متوجه شم منظورش چیه.
هر چند وقتی پای نمودار و تصویر میومد وسط گیج می شدم.

خب اگر شما معلمی هستید که نمی دونید چرا هر چی درس می دید دانش آموزا متوجه نمیشن بهتون پیشنهاد میکنم این کتابو بخونید. ولی خب برای اینکه توی ذوقتون نخوره روزی یه فصل بخونید.

پ ن: به بزرگی خودتون ببخشید، اینقدر گزارش پیشرفتا طولانی شدن اینجا نمیدونم چی بگم.
      

46

         بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب به شکل غریبانه‌ی داشت خاک‌میخورد که توسط یکی از دوستان نجات داده شد،قطعا وقتی خریدمش به محتواش فکر نکردم و بیشتر درگیر قیمتش بودم که واو، نشر اطراف چرا اینو اینقدر مفت چاپ کرده؟

چرخی بین نظرات زدم تا اگه چیزی رو‌متوجه نشدم اونجا بفهمم‌ولی خب چیز خاصی گیرم‌نیومد.

کتاب پیش روی ما گریخته نوشته‌های یک نویسنده‌ست که مادر شده. می‌تونستم بگم مادری که نویسنده‌است ولی اینا باهم فرق دارن دیگه.

نویسنده‌ کتاب رو با جستار عجیبی شروع کرد. من بعد خوندنش  با خودم فکر کردم نکنه از اون دست مادراست که میگن بچه ما بی جنسیته(نان‌باینری) و این صحبتا، بعد دوزاریم افتاد که نه بابا، زاویه دید این نویسنده کلا متفاوته.
حالا چرا متفاوت بود؟ خب وقتی ما کلمه‌ی مادر رو به کار می‌بریم چیزای مثل عاطفه،عشق،فداکاری  به ذهنمون خطور‌ می‌کنن و برام عجیب بود که نویسنده زیاد از این موارد صحبت نکرده بود.
حتی اولش از دستش ناراحت بودم که بچه‌ش رو شیرکوهی صدا می‌کرد اما بعد کم کم برام جا افتاد‌ که این خانم اصلا نمیتونه مدل دیگه‌ی نگاه کنه.

پ‌ن¹:کتاب جستارهای نامفهوم کم نداره،حالا نکه چرت و‌پرت نوشته باشه ها،از چیزای صحبت کرده که شایع نیستن بین ما،ولی اگه اون کتابای که ازشون حرف می‌زد رو‌خونده باشیم به نظرمون نه تنها چرت و پرت نمیاد که خیلیم نکات زیرکانه‌ی گفته.

پ‌ن²: طنز کتاب خوب‌بود،خندم می‌گرفت خیلی‌جاها و میرفتم دوباره می خوندم‌شون.

پ‌ن³: اگه دنبال یه کتاب می‌گردید به دوستان باردارتون هدیه بدید این گزینه‌ی مناسبی نیست( چون لطافت این دوره رو نداره ، اگرم میخواید هدیه بدید بهش بگید توقع نداشته باشه از مهر جانسوز مادری چیزی بخونه)

پ‌ن⁴:خنده دار به نظر میاد ولی تا دو سوم کتاب مغز من درگیر این بود که شیرکوهی بابا هم داره یا نه و خب بابای خوبیم داشت ظاهرا.

پ‌ن⁵: راستش نویسنده‌ی این کتاب  مهر خیلی بیشتری از مادرایی که مارگارت اتوود درباره‌شون‌نوشته داشت‌.

پ‌ن⁶: توصیه‌ش می‌کنم یا نه؟ نه اونقدر.
      

33

        بسم الله اارحمن الرحیم

به دنیا اومدم تا قصه بگم، کم و بیش با این جمله خودم رو دلداری می‌دم که آره،هدف از نوشتنت همینه و تو از پسش بر میایی. اما خب،گاهی واقعا از پسش بر نمیام. دیگه همه می‌دونیم نویسنده‌ها دچار یه سری فراز و فرود ها میشن و ممکنه برای یه مدت طولانی چیزی ننویسن و از این دست صحبتا.


خانوم بیت‌سیاح رو از یادم نمیاد چطور کشف کردم،فقط می‌دونم اول کانال تلگرامی‌شون رو داشتم بعدم پایبند وبلاگشون شدم. برای آدم عجول و بی حوصله‌ی مثل من در یادگیری نوشتن، واقعا وبلاگشون مفید بود.

کتاب پیش رو کوتاهه، متن روون و شیوایی داره. نکات کاربردی و ساده‌ان. اینطور نیست که شما بگید واااااای این چقدر پیچیده‌ست نفهمیدم چی شد .
مثال های کتاب خیلی کمک دهنده‌ن دیگه حتی بهونه‌م نمی مونه براتون که مصداق نداشتیم یاد نگرفتیم😔😂
توصیه میکنم اگه حوصله‌تون نمی‌کشه کتابای کمک نویسندگی بخونید یا چه میدونم،نمیخواید دوره‌ی نویسندگی شرکت کنید تمرینای این کتاب  رو‌انجام بدید، برای راه افتادن‌تون کافی ان.
*اول تاتی تاتی رفتنو یاد بگیریم بقیه‌ش خدا کریمه.

این کتاب نسخه چاپی نداره و از طریق طاقچه می‌تونید بخونید. هزینه‌ی خاصیم نداشت توی بینهایت بود.
      

28

        

بسم الله الرحمن الرحیم

یک سوال فکرم رو به خودش مشغول کرده، بولگاکف در این ۱۲سالی که صرف نوشتن مرشد کرد به چه چیزی فکر می‌کرد؟
خب برای‌جواب این سوال باید منتظر باشم ،طبعا هر وقت گذرم به جهنم افتاد می‌تونم بولگاکف رو به یه لیوان زقوم داغ دعوت کنم و یه مصاحبه‌ی اختصاصی باهاش داشته باشم،فکرش رو بکنید، اولین نشریه جهنم در قرن معاصر!
 حتما می ترکونه.

سال اخر دانشگاه توی یه کتابفروشی که کتابای دست دوم میفروخت و برای خرید منابع ارشد رفته بودیم، مرشد چشمم رو گرفت. زیر کوهی از کتابا قرار داشت و بیرون‌کشیدنش دست کمی از بیرون کشیدن لقمه از دهن شیر برام نبود. القصه،فکرشو نمی کردم که سه سال بعد به سختی و با کلی انزجار بخونمش.

زیاد راجعش پر حرفی نمی‌کنم( دیگران یادداشت های بهتر و جامع تری نوشتن درباره‌ش)
این کتاب پسند من نبود به خیلی دلایل.
اول تحریف چهره مسیح و پایین کشیدنش در حد یه مرد بزدل و ترسو که جلوی یه حاکم رومی از ترس می لرزه.( نگید وااااای این حرفا چیه،همش داستانه و جدی نگیر) خب نمی‌تونم جدی نگیرم.مخصوصا که این کتاب معروف و پرطرفداره و خیلیا هم ستایشش میکنن( واقعا چرا؟!) و قطعا این تحریف اثر خودشو گذاشته ،نیازیم نیست خیلی بگردید می تونید به عینه ببینید اهمیت چندانی براش قائل نیستن.

دلیل بعدیم خود شیطانه، که تقریبا به عنوان قادر مطلق توی داستان به تصویر کشیده شده. ورای هر اراده و تصمیمی،هر چیو‌بخواد بهم می‌زنه هر چیم نخواد از بین می‌بره، کسی جرئت مخالفت باهاش رو نداره و همه از وحشت می لرزن.
قطعا شرارت شیطان در برابر دار و دسته‌ش خیلی کمتر بود اما در اخر این اون بود که بهشون این اجازه و قدرت رو داده بود. طوری که آخر کتاب یهو تبدیل به یه خدای بخشنده و مهربون میشه و ارامش ابدی در کنار شیطان بودن معنی پیدا میکنه تا در کنار مسیح و بهشت.( باشه دیگه فهمیدیم کمونیست چه بلای سرتون آورد، نیازی به توضیح بیشتر نبود)

خیانت به هر شکلی یک امر غیرقابل بخشش و قبیحه. حالا اینکه مارگریتا حسی به شوهرش نداشت( شوهری که نه تنها دوسش داشت که تقریبا یه بهشت رو زمین براش ساخته بود،اونم تو کشوری با تفکری کمونیستی:)) عاشق یه مرشد شد. یعنی هر چقدر این دو شخص بیشتر بهم ابراز علاقه می‌کردن و برای هم تلاش می‌کردن من بیشتر حالم بهم می‌خورد. 
وقتی مارگریتا دست کمک به سمت شیطان دراز کرد و کلی برای رسیدن به مرشد زحمت کشید کتابو بستم یه دو روز مغزم نفس بکشه .

پ‌ن¹:یکی از دوستان گفتن باید کتاب رو با شرایط زمانه‌ش بسنجیم، که مثلا خفقان بوده و این صحبتا. خب اینو‌ نمی پذیرم، می تونست تمیز تر بنویسه،با توهین و تحریف کمتری. پس به صرف مشهور بودنش نباید فکر کنیم خیلی اثر فاخری کنار دستم‌مون داریم.

پ‌ن²: ایا توصیه‌ش می‌کنم؟ به شخصه توصیه نمی کنم،ولی اگر مایل بودید لطفا یادداشت دیگرانم راجعش بخونید و حرف من رو ملاک قرار ندید.

پ‌ن³: ظاهرا کتاب در سبک سورئال جادوی نوشته شده( اسمش رو باکلاس کردن،شیشه و مشروب رو باهم مصرف کنی همچین چیزیم تحویل جامعه می‌دی دیگه) برای همین خیلی عجیب غریب بود( کما اینکه قبلا گفتم به چشمم مثل انیمه‌های روانشناختی دهه نود اومد)

پ‌ن⁴_توصیه میکنم نوجوونا نخونن،کسایی که زود تحت تاثیر قرار می‌گیرنم همخوانیش کنن دیگه اگه خیلییی دلشون میخواد بدونن چه خبره.پیش زمینه‌های راجع کمونیست و کتاب مقدس و این چیزام نیازه برای خوندنش

پ‌ن⁵: کلی حرف دیگه‌م داشتم از سرم پریدن😮‍💨دیگه دارم دچار زوال کلمات میشم.
      

22

باشگاه‌ها

نمایش همه

نَقْلِ رِوایَت

174 عضو

بوطیقای ارسطو: ترجمه ی متن همراه با کنکاشی در تئوری بوطیقا

دورۀ فعال

دنیای خیال

602 عضو

هفت جاویدان: آتش تاریک

دورۀ فعال

محاکات

289 عضو

چشم اندازی از پل

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

          قول، فاتحه‌ای بر رمان پلیسی یا آغاز یک تباهی یا شاید اصلا یک نام گول زننده برای اثر انتخاب شده، باور کنید نامش جنون محض است، نه چیز دیگری جز این.
 اثری ساختارشکن، نه این خود ساختار است، قتلی رخ داده، پلیس رفته بالای سر جنازه،  اطلاعات را چیده کنار هم، مظنون شناسایی شده و خب در نهایت پرونده بسته، امااا یک جای کار می‌لنگد و از همین لنگش است که قصه ساخته میشود.
 در جریان یک پرونده بودیم، معما داشتیم، فراز و فرود های معرکه، شخصیت های باور پذیر، نکات  و در روانشناسانه، تحلیل های پلیسی، اشتباه، خطا،ذکاوت و در نهایت جنون محض آدم یک کتاب دیگه چه میخواد؟!
من عاشق توصیف کردن هستم، عاشق  کتاب هایی که با توصیف فراوان برای خواننده  تصویر خلق میکنن، قول، با وجود اندک لحظات این‌چنینی، کتاب بسیار جذابی بود. 
به علاوه تمام لحظات دلهره‌ی افراد روستا، انتظار کشیدن ها، عصبانیت ها و استرس ها رو میشد تجربه کرد. میشد حال ماتئی، رییس، هنسی و فون‌گون‌تن را فهمید.
یکسری نمادها‌ی تکرارشونده‌ی خوب داشت، دامن قرمز کوتاه، آلبرتک، توضیح بدید خانم، خیلی خوب بود، قشنگ آدم رو تحریک میکرد.
تا فصل آخر عملا شگفتانه‌ی خاصی در داستان نیست، روایت در نهایت سادگی پیش میره، نه خبری از اتفاقات عجیب و غریب هست، نه رو دست زدن به خواننده، نه راوی نامعتبر، نه کلک و حقه و فصل آخر بوم مثل بادکنک‌ تو صورتت منفجر میشه(شاید هم بمب تو‌ دستت که لت و پارِت کنه چون با بادکنک نهایتا چند دقیقه تو‌‌ شوک‌ باشی ولی اتفاق بیش از این حرف‌هاست)
چند تا کتاب مدام میاد تو ذهنم که قول سه/هیچ‌(گاهی هم پنج‌/هیچ) ازشون جلوتره(قاتلان بدون چهره، معمای آقای ریپلی، بیمار خاموش، همیشه یک‌نفر دروغ میگوید)
به‌همون اندازه که از قاتل همیشه یک‌نفر دروغ میگوید بیزام، از این زن در قصه هم بیزارم،‌‌ حتی بیش از آلبرتک! هر چند انگیزه ها فرق داره، شاید هم نداره، قاتل اونجا هم هدفش مثل اینجا بود، بله، انگیزه یکی بود فقط روش هاشون فرق داره، بله. هدفی که وسیله را توجیه میکنه.
در نهایت یه جمله به ذهنم رسید.
شاید آن‌کس که چاقو در قلب مقتول فرو کرده، متهم ردیف اول نباشد، شاید...
با تشکر از باشگاه کاراگاهان، که یه جورایی خونه‌ی دومم تو بهخوانه، بابت این کتاب شگفت‌انگیز.
این دومین باره که از همراهی باشگاه تا این حدف خوشحال و راضی‌ام، تا حد شعف...




        

30

بسم الله الرحمن الرحیم

بیست و هشت سال و نه ماه ، کمتر از حبس ابد اما سخت تر از اعدام.

پنج ماه خوندن چهره پنهان رو کش دادم، نه به این دلیل که دوستش نداشتم( که عجیبه ) و نه به این دلیل که متن ملال آوری داشت، نه. راستش دوست نداشتم تموم بشه، می خواستم ازش یک کتاب بالینی بسازم، کتابی که شب به شب بهش ناخونک می زنم و مطمئنم حالا حالاها قرار نیست تمومش بشه و قضاوت کردن درباره اش رو هی عقب و عقب تر میندازم.

چهره پنهان یا گریس دیگر دلخواه ترین کتاب تا به این لحظه( بعد از آدمکش کور) از نویسنده ناموردعلاقه ام مارگارت اتووده.

کتاب درباره دختری به نام گریس مارکزه که در سن شانزده سالگی متهم به همدستی در قتل تامس کینر( اربابش ) میشه. در یک قدمی اعدام حکمش به حبس ابد تغییر میکنه و همه چی در همون نقطه آغاز و پایان می یابد.
داستان گریس متفاوت تر یا  جذابتر از زندانی های دیگر نیست، حتی خود گریس هم آدمی نیست که بخواد  تظاهر به چیزی کنه که نیست. سوال پیش میاد که چه چیز این کتاب جذابه؟
هیچیش. حتی اهل توصیه کردنش هم نیستم اما دلم میخواد درباره اش حرف بزنم.

پ ن1:بعد از چندبار دیدن مجموعه کوتاهش و یکبار خوندن کتابش گره اصلی داستان برای من باز نشد. آیا گریس واقعا دست به کشتن نانسی زد یا نه؟ ایا واقعا چیزی یادش نبود؟ بالاتر از اینها، ایا واقعا کار مری بود؟ جواب این سوالها رو هیچ کس جز خود گریس نمیدونه که باید بگم همچین شخصی واقعا وجود داشته و داستان بر اساس واقعیت بوده. منتهی این راز و جوابش همراه با صاحبش طوری از روی زمین محو شد انگار هیچ وقت وجود نداشته. پس دیدار من و گریس به قیامت، کنار رود خروشان جهنم در کافه زقوم.

پ ن2: بستگی داره شما چه نوع نگاهی داشته باشید، به چه چیزی؟ همه چیز. کتابهای مارگارت اهرم فشار خوب و ظریفی ان برای کسانی که میخوان سنگ فمنیسم یا زن ستیزی رو به سینه بزنن، خب من که مانع این عزیزان نمیشم فقط باید دقت کنید که این کتاب مربوط به چه دوره و چه کشورهایه. 
گریس از بچگی تا وقتی که از زندان ازاد شد مورد آزارهای متفاوتی قرار گرفت، جسمی، جنسی، روانی و هر مدل آزار دیگه ای که از دست بشر ساخته است. ایا فکر میکرد حقشه که ازار ببینه؟ برعکس، با وجود اینکه یه دختر فقیر از کف جامعه مهاجر بود اما شرافتش براش مهم بود. هر چند خودشم گاهی دخیل بوده در لکه دار شدنش که خب این بحث مفصلی داره که از این مقال خارجه.

پ ن3: کتاب اصرار داره که بر اساس علم و مباحث روز روانشناسی و روانپزشکی پیش بره اما راستش شخصیت گریس و اعتقادات مذهبی خرافیش به قدری قدرتمند بودن که همه اینها رو تحت شعاع قرار می دادن. برای من که لذت بخش بود، چون فارغ از اینکه چقدر چیزای که بهشون اعتقاد داشت درست یا غلط بودن باعث اون نگاه جالبش به زندگی و رک گویش شده بود. 

پ ن4: دکتر جردن شخصیتی که برای کشف رازهای گریس اومده بود نقطه مقابل گریس بود. به نظر من مردی فاقد پیچیدگی اومد ، تا یک جای حتی ساده لوح . از اینکه گریس اون رو درگیر داستان خودش کرد و باعث سردرگمی و تلاشش برای کشف حقیقت شد خیلی خوشم اومد، دروغه اگه بگم خندم نمی گرفت به واکنشهای ساده دلانه و حمایت گرایانه اش. مرد نگون بخت.

پ ن5: یکم درباره شخصیتهای دیگه حرف بزنم، مری ویتنی تجسمی از جوانی و انقلاب کانادایی هایِ اون دوره بود که توسط طبقه بورژوا فریب خورد و در حالی که از درد به خودش می پیچید در خون خودش غرق شد و مرد. می بینید چه تمثیل قشنگ و زیبایه؟ حالا این روح سرکش سعی میکنه یقه صمیمی ترین دوسش ( گریس رو) بگیره و جاش رو بگیره. گریس به نظرم نماد طبقه فرودستیه که سرش به کار خودشه و ظلمهای که بهش میشه رو روا نمی دونه اما دیدگاهش واقعگرایانه تر از این حرفاست که خودش رو فریب بده و زندگی ( با عرض معذرت) سگی اش رو با ارمانهای والا عوض کنه.
شما تصور کنید چه کشمکش شخصیتی در درون این شخص به وجود میاد وقتی دو روح در یک جسم لونه کردن.( خنده شایطانی)
جرمیا دوره گرد، یه متلون متغلب اما مهربون و شیرین که تنها شانس گریس در زندگی نکبتش بود و هر جا که گریس فکرش رو نمی کرد سروکله اش برای کمک کردن به گریس پیدا میشد.

پ ن6: کتاب صحنه زیاد داشت ولی خیلی واضح نبودن( نمیدونم سانسور یا چی ولی من این مدل توصیفات رو فقط توی کتابهای اتوود دیدم) بیشتر بر افکار و تمایلات اون افراد چرخ می خورد.

اگر تا ته این یادداشت همراه من بودید خیلی ازتون متشکرم و باید بگم دیدن مجموعه آلیاس گریس که دقیقا از روی هم کتاب ساخته شده( با کمترین تحریف موجود) میتونه جایگزین بهتری برای خوندن این کتاب باشه.
          بسم الله الرحمن الرحیم

بیست و هشت سال و نه ماه ، کمتر از حبس ابد اما سخت تر از اعدام.

پنج ماه خوندن چهره پنهان رو کش دادم، نه به این دلیل که دوستش نداشتم( که عجیبه ) و نه به این دلیل که متن ملال آوری داشت، نه. راستش دوست نداشتم تموم بشه، می خواستم ازش یک کتاب بالینی بسازم، کتابی که شب به شب بهش ناخونک می زنم و مطمئنم حالا حالاها قرار نیست تمومش بشه و قضاوت کردن درباره اش رو هی عقب و عقب تر میندازم.

چهره پنهان یا گریس دیگر دلخواه ترین کتاب تا به این لحظه( بعد از آدمکش کور) از نویسنده ناموردعلاقه ام مارگارت اتووده.

کتاب درباره دختری به نام گریس مارکزه که در سن شانزده سالگی متهم به همدستی در قتل تامس کینر( اربابش ) میشه. در یک قدمی اعدام حکمش به حبس ابد تغییر میکنه و همه چی در همون نقطه آغاز و پایان می یابد.
داستان گریس متفاوت تر یا  جذابتر از زندانی های دیگر نیست، حتی خود گریس هم آدمی نیست که بخواد  تظاهر به چیزی کنه که نیست. سوال پیش میاد که چه چیز این کتاب جذابه؟
هیچیش. حتی اهل توصیه کردنش هم نیستم اما دلم میخواد درباره اش حرف بزنم.

پ ن1:بعد از چندبار دیدن مجموعه کوتاهش و یکبار خوندن کتابش گره اصلی داستان برای من باز نشد. آیا گریس واقعا دست به کشتن نانسی زد یا نه؟ ایا واقعا چیزی یادش نبود؟ بالاتر از اینها، ایا واقعا کار مری بود؟ جواب این سوالها رو هیچ کس جز خود گریس نمیدونه که باید بگم همچین شخصی واقعا وجود داشته و داستان بر اساس واقعیت بوده. منتهی این راز و جوابش همراه با صاحبش طوری از روی زمین محو شد انگار هیچ وقت وجود نداشته. پس دیدار من و گریس به قیامت، کنار رود خروشان جهنم در کافه زقوم.

پ ن2: بستگی داره شما چه نوع نگاهی داشته باشید، به چه چیزی؟ همه چیز. کتابهای مارگارت اهرم فشار خوب و ظریفی ان برای کسانی که میخوان سنگ فمنیسم یا زن ستیزی رو به سینه بزنن، خب من که مانع این عزیزان نمیشم فقط باید دقت کنید که این کتاب مربوط به چه دوره و چه کشورهایه. 
گریس از بچگی تا وقتی که از زندان ازاد شد مورد آزارهای متفاوتی قرار گرفت، جسمی، جنسی، روانی و هر مدل آزار دیگه ای که از دست بشر ساخته است. ایا فکر میکرد حقشه که ازار ببینه؟ برعکس، با وجود اینکه یه دختر فقیر از کف جامعه مهاجر بود اما شرافتش براش مهم بود. هر چند خودشم گاهی دخیل بوده در لکه دار شدنش که خب این بحث مفصلی داره که از این مقال خارجه.

پ ن3: کتاب اصرار داره که بر اساس علم و مباحث روز روانشناسی و روانپزشکی پیش بره اما راستش شخصیت گریس و اعتقادات مذهبی خرافیش به قدری قدرتمند بودن که همه اینها رو تحت شعاع قرار می دادن. برای من که لذت بخش بود، چون فارغ از اینکه چقدر چیزای که بهشون اعتقاد داشت درست یا غلط بودن باعث اون نگاه جالبش به زندگی و رک گویش شده بود. 

پ ن4: دکتر جردن شخصیتی که برای کشف رازهای گریس اومده بود نقطه مقابل گریس بود. به نظر من مردی فاقد پیچیدگی اومد ، تا یک جای حتی ساده لوح . از اینکه گریس اون رو درگیر داستان خودش کرد و باعث سردرگمی و تلاشش برای کشف حقیقت شد خیلی خوشم اومد، دروغه اگه بگم خندم نمی گرفت به واکنشهای ساده دلانه و حمایت گرایانه اش. مرد نگون بخت.

پ ن5: یکم درباره شخصیتهای دیگه حرف بزنم، مری ویتنی تجسمی از جوانی و انقلاب کانادایی هایِ اون دوره بود که توسط طبقه بورژوا فریب خورد و در حالی که از درد به خودش می پیچید در خون خودش غرق شد و مرد. می بینید چه تمثیل قشنگ و زیبایه؟ حالا این روح سرکش سعی میکنه یقه صمیمی ترین دوسش ( گریس رو) بگیره و جاش رو بگیره. گریس به نظرم نماد طبقه فرودستیه که سرش به کار خودشه و ظلمهای که بهش میشه رو روا نمی دونه اما دیدگاهش واقعگرایانه تر از این حرفاست که خودش رو فریب بده و زندگی ( با عرض معذرت) سگی اش رو با ارمانهای والا عوض کنه.
شما تصور کنید چه کشمکش شخصیتی در درون این شخص به وجود میاد وقتی دو روح در یک جسم لونه کردن.( خنده شایطانی)
جرمیا دوره گرد، یه متلون متغلب اما مهربون و شیرین که تنها شانس گریس در زندگی نکبتش بود و هر جا که گریس فکرش رو نمی کرد سروکله اش برای کمک کردن به گریس پیدا میشد.

پ ن6: کتاب صحنه زیاد داشت ولی خیلی واضح نبودن( نمیدونم سانسور یا چی ولی من این مدل توصیفات رو فقط توی کتابهای اتوود دیدم) بیشتر بر افکار و تمایلات اون افراد چرخ می خورد.

اگر تا ته این یادداشت همراه من بودید خیلی ازتون متشکرم و باید بگم دیدن مجموعه آلیاس گریس که دقیقا از روی هم کتاب ساخته شده( با کمترین تحریف موجود) میتونه جایگزین بهتری برای خوندن این کتاب باشه.
        

13

24

6

29