یادداشت محمد مهدی محکمی

                این چیزی که من خواندم قطعا از داستایوفسکی بود. ولی... چی بود اینی که نوشتی رئیس؟ وقتی داستایوفسکی می‌خوانم - نه که زیاد خوانده باشم- توقع زیادی ازش دارم. طرف غول ادبیات است و حرف برای گفتن زیاد دارد. ولی اینجا خبری نبود. شایدم من ندیدم. ندیدم چون حتی بویش را هم ندیدم. حتی کمتر از شب های روشن بود. آنجا وضعیت خاصی از بشر را نشان می‌داد ولی اینجا نه. اینجا بیشتر به یک خاطرهِ رمان شده شباهت داشت. البته با امضای آقای داستایوفسکی. با آن شخصیت پردازی عجیب و شگفت انگیزش. که ما تمام داستان را از منظر یک ذهن مشخص می‌دیدیم. ذهنی که مولفه و مشخصه داشت و صرفا ذهنی نبود میان اذهان. بگذریم از اینکه گاهی بالا پایین داشت و این زاویه دید، این منظر، این پوینت آف ویو نوسان داشت و گاهی کأنّ در نیامده بود. مثل فصل های ده تا دوازده. اما همینکه کتابی ویژگی های شگفتی در شخصیت پردازی داشته باشد چنان که فروید اندر کفش بماند کتاب را خواندنی و جذاب نمی‌کند. کتاب را درام و درگیری جذاب می‌کند. درگیری داشت؟ بله. به حکم آنکه دوازده فصل درگیری و کشمکش داشت میان آن شش شخصیتی که چند صفحه اول پرداخت شده بودند. این دوازده فصل! که کمر کش کوه بودند انگار، به حکم مقدمه ای بودن برای فصل های بعدی. یعنی چهار پنج فصل بعد. که ناگهان رابطه عاشقانه داخل ماجرا اوج می‌گیرد. پیرزنی می‌آید و هیاهو به پا می‌کند و قمار، اینجا تازه مفهوم و شکلش به میان می‌آید. ما می‌خواستیم از قمار بشنویم و مصائب  و اعتیادش. ولی این چیزی که به میان آمد کافی نبود. غولی مثل داستایوفسکی باید از درون ذهن-چنان که دیگر کتاب هایش-آن فرایند ذهنی معتاد شدن را نمایش دهد. آن هم برای شخصیت اصلی. ولی این قمارباز شدن به زور چند حادثه بود که آنجا هم فرایند توضیح داده نشد و بیشتر به قمار باز شدن آن پیرزن و حال و هوای اطراف قمار حرف زده شد. اینجا جاییست که انگار آن رگ منبری رئیس بالا آمده و می‌خواهد پند دهد که آقا قمار بد است و روزگارتان را سیاه می‌کند؛ ولو اولش خوشی باشد و برد. ولی همین کار را هم نمی‌خواست انجام دهد. 
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.