بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

محمدهادی رمضان‌زاده

@mh_ramezanzadeh

132 دنبال شده

121 دنبال کننده

                      بسم الله...
مسلمانِ دندانپزشک، معلم انشا
جُستارمُستارنویس!

«سوگند به روزگار که آدمی در زیان است. مگر آن‌ها که [به حقیقت] گرویده، کارهای شایسته انجام داده و به حق و صبر پایداری کنند. »
                    
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                جلد دوم کلیدر، ساعت یک و یازده دقیقه بامداد بیست سوم فروردین، تمام شد. کلیدر را نباید، و نمی‌شود فقط یک‌بار خواند! حیف است اگر اقلا دوبار خوانده و یک‌بار شنیده نشود! اول، باری در جوانی و بار دیگر، میانسالی - آخرین روزهایی که سویی به چشمان و حوصله‌ای به جان مانده و آخر، در انتظار عزرائیل باید نسخه صوتی را  نیوشید! ولی از سوی دیگر، تا صد کتاب خوب و بد و سخت و آسان نخوانی، کلیدر خواندن کار تو نخوا بودن!(!) که نثرش، توصیفاتش، تعریف و تشبیه و فضاسازی‌اش عین سینما می‌ماند لاکردار! هنگام خواندن فیلمی بلند با قاب‌های لانگ‌شات و کلوزآپ، پس و پیش هم می‌آیند و روحت را غرق لذت تخیل می‌کنند. آنی در حال تلذذ از تماشای صحرای سفیدپوش از برفی، لحظه‌ای بعد ریش و سبیل قندیل بسته‌ی «خان عمو» یا نگاه‌های پریشان و مددجوی گل‌محمد را نظاره می‌کنی! این وسط اگر ککِ نوشتنی به تنبانت باشد، به خودت می‌آیی و می‌بینی از یادداشت‌هایت در بهخوان و حدیث‌نفس‌های روزانه‌ات در نوت گوشی بگیر تا نامه‌های ارجاع بیمارانت به متخصص و حتی پیامک‌های تبریک عید فطر و روزدندانپزشکت، شبیه نثر ثقیل و توصیفی دولت‌آبادی شده...آه دنیای لاکردار!! دیگر، روز دندانپزشک مبارکمان!
        
                «آدمی که سرش به تنش بیارزد، فوتبال تماشا نمی‌کند.»

‌-
دیشب آخرین بیمارم، مردی تنومند خودساخته و ورزشکار. از آن‌هایی که دهه پنجم زندگی هنوز صاف راه می‌روند و اگر ده‌بار باهاشان مچ بیندازی، عین ده بار مچت را می‌خوابانند. بعد از کلی دررفتن و شکستن و ریختن و کلنجار و مشقت و عرق‌ریختن؛ نوار را بستم دور دندانش. عرقم را با پشت دست خشک کردم، تکیه دادم و گفتم: «الآن فقط از یک چیز می‌ترسم...» چشم‌هایش را گرداند سمت من:-«اینکه ایران فردا از قطر بخوره...» خندید. گفت «هِیه بازی...؟» گفتم فلان ساعت. ابروهایش را انداخت بالا که برایش مهم نیست. دهانش که روی هم آمد، اولین جمله‌اش این بود که فوتبالی نیست و فقط بعضی بازی‌های آرژانتین را می‌بیند.» لابد ته ذهنش هم گذشته:«اصلا آدمی که سرش به تنش بیارزد، فوتبال تماشا نمی‌کند.» مثل چیزی که معمولا باباهای غیر فوتبالی می‌گویند. شاید هم اینطور باشد. شاید واقعا، «آدم قوی» فوتبال تماشا نمی‌کند‌.
‌-
‌
نای نوشتن ندارم. توی ذهنم یک احسان‌عبدی‌پور، متنی از حبیبه جعفریان را می‌خواند انگار: «همیشه بعد از هربرد تیم‌ملی، به دل هوادارارن تیم بازنده فکر کرده‌ام. انگار عذاب وجدان بردنشان مانده باشد ته دلم. به پسر جوان اماراتی‌یی فکر می‌کنم که به توپ‌های توی چارچوب، ولی نه توی گلشان فکر می‌کند و آه می‌کشد. به جوانکی غزاوی که پک‌های عمیق‌تری به سیگار می‌زند و دیگر صدای بمبی در جای نه‌چندان دوری منفجر می شود را نمی‌شنود. به معدود پیرمردهای فوتبالی دمشق که حال دیگر به ایران و ایرانی بد و بیراه می‌گویند. به اشک‌هایشان. به آه‌هایشان. به مادرهای بازیکنان تیم ملی فلسطین، امارات، سوریه، هنگ‌کنگ و دعاهایشان به درگاه خدا... به خداهایشان. به خداهایی که گاهی هوای دل ناشاد مردمان سرزمینشان را دارند، گاهی نه. به خداهایی که توی فوتبال خداییشان را به رخ همه می‌کشند. به‌خدای اردنی‌ها که کمکشان کرد با چنگ و دندان بجنگند و کره را حذف کنند. به‌خدای کره‌ای‌ها که مقابل اردن کوتاه آمد و گذاشت یک دور هم، دور اردن باشد. به‌خدای قطری‌ها که مایه دار است و خرج کن و ورزشگاه ساز. به خدای ایرانی‌ها که...به خدای ایرانی‌ها که انگار هوایمان را دارد، سر بزنگاه گوشمان را می‌گیرد تا ضعیف‌کشی نکنیم و درس بگیریم. خدایی که نمی‌خواهد یک جانمی جان سرخوشانه از ما بشنود. اولی را که گفتیم طوری نیست، سر دومی پیچ سختی را می‌پیچاند تا ته که نشود!...خدایی که قلب‌هایمان را، زندگیمان را، فوتبالمان را بین خوف و رجا نگه داشته، تا قد یک «قطری اسمع!» گفتن و زبان درآوردن هم نایستیم. تا جرات ماندن، درجا زدن و دل به بُرد خوش کردن به خودمان ندهیم!»
‌
نای نوشتن نداشتم. افتادم توی شیب، سرازیر شدم. بار اولم نیست. بعد از باخت استقلال در نیمه‌نهایی. بعد از باخت ایران ازآمریکا در جام‌جهانی. حتی بعد از ضربه شدن حسن یزدانی جلوی تیلور. با نوشتن بعد از هرباخت، دستی به روان آزرده‌ام کشیدم. الان، یک دوش آب گرم هم ضمیمه‌اش می‌کنم، و احتمالا یک قهوه دیگر. بعد، کاری ندارم تا فردا، جز مقداری پیاده‌روی و منتظر فاطمه ماندن. و فکر کردن به اینکه شاید اگر من هم قوی بودم، -اگر فوتبالی نبودم...همین یک اپسیلونی که هستم- برایم مهم نبود. بعد از کلی فکر کردن و به نتیجه نرسیدن، آخرش هم با احسان‌عبدی‌پور درونم به گفتگو بنشینم که: «دیگر چقدر مانده تا قوی‌ باشیم؟ چقدر تا مقصدمان، تا لنگ‌روی‌لنگ انداختن و آن آخیش نهایی راه مانده؟ خدایمان، چه لبخندهای شیرین و چه اشک‌های تلخ دیگری برایمان خواب دیده؟...» بلکم او روشنم کند، یا سرنخی به دستم بدهد...یا جوابی جلوی پایم بگذارد...
‌


[... ایران از قطر باخته. جایی را ندارم که این کلمه‌ها را بگذارم. حتما تد ریچاردز، درک می‌کند!]
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

لیست‌های کتاب

کاهن معبد جینجا، داستان سفر ژاپنخال سیاه عربیچمدان های باز: روایت هایی از زندگی مهاجران در آمریکا

چی بخونیم دهنمون شیرین شه؟

13 کتاب

هروقت هرکی ازم می‌پرسه با چه کتابی، کتاب خوندن رو شروع کنم، سریع چندتا سفرنامه براش لیست می‌کنم که:«از این‌ها شروع کن!» به‌نظرم، سفرنامه بهترین گزینه برای کسیه که در شروع مسیر اُنس با کتاب ایستاده و می‌خواد مهارت کتاب‌خوانی رو توی خودش شکل بده. چرا که: ‌ اولاً؛ اصولا کسی که سفرنامه می‌نویسه، کار-شغل-پیشه‌اش «نوشتن» نیست یا اقلا حرفه اصلیش نیست. این مورد تکلّف متن رو تا حد زیادی کم می‌کنه و خسته‌کنندگیِ لحن رو به حداقل می‌رسونه. ‌ دویوم؛ داشتن یه سیرِ منسجم روایتِ با الگوی «ابتدا در نقطه A بودیم، بعد در مسیر B به سمت نقطه C رفتیم.» برای ذهن جذابیت داره! (تعلیق و سیر داستانی و سلوک و رشد این ‌صحبت‌ها!) درکل این الگوی داستان و این سبک روایت، برای ذهن جذابه. سیّم هم اینکه، اگر طرف از سفرنامه‌ی (و زندگی‌نامه!) روایی خوش‌خوان و بعضا عکس‌دار خوشش نیومد و حوصله خوندنش رو نداشت، دیگه حساب کار معلومه! طرف به هیچ صراطی مستقیم نیست و بعیده حتی «قورباغه‌ات را قورت بده» و «اثر مرکب» و «چهار اثر فلورانس» رو بتونه تحمل کنه :)

فعالیت‌ها

«شکر» به معنای به جریان انداختن داده‌های او در راهی است که او می‌خواهد. این جریان باعث زیادتیِ خود انسان می‌شود: «لَئن شکرتُم لأزیدنّکُم» تعبیر این نیست: لأزیدنَّ نعمتَکُم؛ نعمت را زیاد نمی‌کنند؛ بلکه خود انسان زیاد می‌شود.

قصه‌ای دوست داشتنی درباره همدلی!
کلاغ ها به تیلور آسیب زده‌اند و اسباب بازی هایش را خراب کرده‌اند و او غمگین است. 
دوستانش می‌خواهند به او کمک کنند‌.
هرکس یک چیزی می‌گوید. یکی می‌گوید تیلور بیا حرف بزنیم. یکی می‌گوید بیا داد بزنیم. یکی می‌گوید بیا فکر کن چطور درستش کرده‌ای تا دوباره درستش کنیم.
اما تیلور حال و حوصله هیچ‌کدام از این کار ها را ندارد. تیلور غمگین است.
تیلور یک گوش می‌خواهد برای شنیده شدن.
ولی خرگوش با همه فرق دارد. برایش گوش می‌شود. می‌آید بی‌صدا کنارش می‌نشیند. بغلش می‌کند و حرف هایش را می‌شنود. و تیلور می‌گوید کنارم بمان و بعد از مدتی برایش حرف می‌زند. از اینکه ناراحت است. از اینکه دلش می‌خواهد قایم بشود و هیچکس را نبیند. از اینکه عصبانی است و دلش می‌خواهد او هم به بقیه آسیب بزند و اسباب بازی های بقیه را خراب کند. و خرگوش در سکوت می‌شنود و کنارش می‌ماند. تیلور گریه می‌کند. می‌خندد. و بعد که آرام می‌شود به خرگوش می‌گوید حالا بیا تا دوباره باهم درستش کنیم...
گاهی آدم فقط یک گوش می‌خواهد برای شنیده شدن...
بزرگ و کوچک هم ندارد...
                قصه‌ای دوست داشتنی درباره همدلی!
کلاغ ها به تیلور آسیب زده‌اند و اسباب بازی هایش را خراب کرده‌اند و او غمگین است. 
دوستانش می‌خواهند به او کمک کنند‌.
هرکس یک چیزی می‌گوید. یکی می‌گوید تیلور بیا حرف بزنیم. یکی می‌گوید بیا داد بزنیم. یکی می‌گوید بیا فکر کن چطور درستش کرده‌ای تا دوباره درستش کنیم.
اما تیلور حال و حوصله هیچ‌کدام از این کار ها را ندارد. تیلور غمگین است.
تیلور یک گوش می‌خواهد برای شنیده شدن.
ولی خرگوش با همه فرق دارد. برایش گوش می‌شود. می‌آید بی‌صدا کنارش می‌نشیند. بغلش می‌کند و حرف هایش را می‌شنود. و تیلور می‌گوید کنارم بمان و بعد از مدتی برایش حرف می‌زند. از اینکه ناراحت است. از اینکه دلش می‌خواهد قایم بشود و هیچکس را نبیند. از اینکه عصبانی است و دلش می‌خواهد او هم به بقیه آسیب بزند و اسباب بازی های بقیه را خراب کند. و خرگوش در سکوت می‌شنود و کنارش می‌ماند. تیلور گریه می‌کند. می‌خندد. و بعد که آرام می‌شود به خرگوش می‌گوید حالا بیا تا دوباره باهم درستش کنیم...
گاهی آدم فقط یک گوش می‌خواهد برای شنیده شدن...
بزرگ و کوچک هم ندارد...
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد!

پایان🌿

۶
۰۲
۰۳

درسی که از متن مهزاد الیاسی گرفتم توی دو کلمه خلاصه میشه: 

(روراست بودن با خود)

شاید بشه اسمشو گذاشت خود افشایی. بنظرم نویسنده کتاب کاملا با خودش،احساساتش و تجربه‌ هاش شفافه.
هیچ سانسوری روی خودش اعمال نمی‌کنه گرچه ممکنه انتشارات سانسور جزیی روی متنش وارد کرده باشه...

شیرینی این کتاب به دهنم مزه کرد؛
 نه به خاطر روایت مهزاد از مرگ، سفر یا برداشت های خودمحق پندارش از فرهنگ ایران و جهان،زن بودن و مذهب.

این کتاب رو دوست دارم چون روایت های آدمی رو خوندم که با خودش صادق بود. بنظرم رمز اثربخشی یه متن دقیقا همینه؛ اینکه از عمق وجودت باشه و بتونه اون احساسات پنهانیت رو به کلمه تبدیل کنه.
اگه کسی بتونه روایت هایی شبیه به این، از تجربه زیستش بنویسه خیلی هنر کرده، چون تونسته کلمات صادقش رو از لایه ها و حجاب های مختلف ذهن و عقلش بکشه بیرون.

به افتخار آدم هایی که خودشون و تجربه هاشون رو پذیرفتن و به رشته تحریر در آوردن کف می‌زنم و مهزاد یکی از اون آدماست...
این شب ها که همزمان با خوندن این کتاب روز‌نوشت می‌نوشتم به این فکر می‌کردم که من نه در روایت نویسی و جستار، توی همین روز نویس هام چقدر با خودم شفافم! و چقدر خودمو سانسور می‌کنم.
بنظرم همه ما باید دفتری داشته باشیم تا کلمه های درونی مون رو با با اعتماد کامل روی ورق های سفیدش حک کنیم. شاید روزی به این تبحر رسیدیم که از دلش جستار یا روایتی دربیاریم؛
روایت ما از پنجره ای که رو به دنیا باز کردیم❤️
‌‌‌┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═─
▣⃢🪴 @Anne57
            کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد!

پایان🌿

۶
۰۲
۰۳

درسی که از متن مهزاد الیاسی گرفتم توی دو کلمه خلاصه میشه: 

(روراست بودن با خود)

شاید بشه اسمشو گذاشت خود افشایی. بنظرم نویسنده کتاب کاملا با خودش،احساساتش و تجربه‌ هاش شفافه.
هیچ سانسوری روی خودش اعمال نمی‌کنه گرچه ممکنه انتشارات سانسور جزیی روی متنش وارد کرده باشه...

شیرینی این کتاب به دهنم مزه کرد؛
 نه به خاطر روایت مهزاد از مرگ، سفر یا برداشت های خودمحق پندارش از فرهنگ ایران و جهان،زن بودن و مذهب.

این کتاب رو دوست دارم چون روایت های آدمی رو خوندم که با خودش صادق بود. بنظرم رمز اثربخشی یه متن دقیقا همینه؛ اینکه از عمق وجودت باشه و بتونه اون احساسات پنهانیت رو به کلمه تبدیل کنه.
اگه کسی بتونه روایت هایی شبیه به این، از تجربه زیستش بنویسه خیلی هنر کرده، چون تونسته کلمات صادقش رو از لایه ها و حجاب های مختلف ذهن و عقلش بکشه بیرون.

به افتخار آدم هایی که خودشون و تجربه هاشون رو پذیرفتن و به رشته تحریر در آوردن کف می‌زنم و مهزاد یکی از اون آدماست...
این شب ها که همزمان با خوندن این کتاب روز‌نوشت می‌نوشتم به این فکر می‌کردم که من نه در روایت نویسی و جستار، توی همین روز نویس هام چقدر با خودم شفافم! و چقدر خودمو سانسور می‌کنم.
بنظرم همه ما باید دفتری داشته باشیم تا کلمه های درونی مون رو با با اعتماد کامل روی ورق های سفیدش حک کنیم. شاید روزی به این تبحر رسیدیم که از دلش جستار یا روایتی دربیاریم؛
روایت ما از پنجره ای که رو به دنیا باز کردیم❤️
‌‌‌┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═─
▣⃢🪴 @Anne57