یادداشت‌های دریا (92)

دریا

دریا

4 روز پیش

این کتاب غ
          این کتاب غمگینم کرد، نه به خاطر پایان‌بندی‌ش، به خاطر چیزی که بعد از تموم کردنش فهمیدم. تا آخر همراه باشید. می‌گم...

داستان پسر نوجوونی به اسم گریگ جیلنره که به خاطر فشار رقابت مدرسه، از وقتی وارد دبیرستان شده حالش خوب نیست، به سمت اعتیاد کشیده می‌شه، افسردگی می‌گیره، بعد از مدتی داروهاشو قطع می‌کنه و قصد خودکشی داره که با تماسی با مرکز خودکشی، نجات پیدا می‌کنه و توی بیمارستان روانی بستری می‌شه.

بیشتر کتاب توی بیمارستان روانی می‌گذره. خوندنش یه تجربه‌ی جالبه. من هم به خاطر بیماری جسمی‌م مدت زیادی تو بیمارستان بودم و از خوندن چنین تجربیاتی لذت می‌برم. مخصوصا وقتی زبان نوشتارش به طنز نزدیک باشه، نه شکل غر زدنه و ترسناک، نه خوشحال و بی‌اهمیت، بلکه کاملا واقعیه و این خیلی خوبه.

داستان دردناکیه. خودکشی واقعا مسئله‌ی مهمیه. طبق آمارهای ایران هم موضوعیه که باید توجه خیلی زیادی بهش بشه و من با خوندن این کتاب متوجه شدم چقدر این‌جا کمبود داریم از نظر حمایت و مراقبت از آدمایی با چنین شرایط حساسی.

مواجهه‌ی موسسات، مثل مرکز خودکشی، بیمارستان، مدرسه و خانواده با موضوع خودکشی و کسی که نیاز به حمایت داره خیلی برام جالب بود. فکر می‌کنم توی این شرایطی که توصیف شده بود همه چیز مساعد بود برای این‌که یه آدم بتونه از خودکشی نجات پیدا کنه.

جون آدما خیلی مهم و ارزشمنده و همه مخصوصا اگه مسئولیتی دارن، مثل مدیر مدرسه، پاسخگوی تلفنی بخش‌های روان‌درمانی، پذیرش بیمارستان و... باید کاملا برای حامی بودن و مراقبت کردن توی شرایطی این‌چنینی آموزش ببینن و آماده باشن.

و مهم‌تر از همه، کاش پدر و مادرا قبل از بچه‌دار شدن می‌دونستن چه مسئولیت عظیم و سنگینی رو دارن قبول می‌کنن و به این سادگی نمی‌پذیرفتنش. کاش کلاس‌های آموزشی اجباری برای پدر و مادر شدن برگزار می‌شد و مجبور بودن تا وقتی بچه‌ها مستقل می‌شن توی اون کلاسا شرکت کنن. همه‌ی پدر و مادرا توی تربیت فرزندانشون یه عالمه اشتباه دارن، بعضیا کمتر، بعضیا بیشتر. برای بهتر شدن شرایط یکی از اصلی‌ترین نیازها همین آموزشه.

البته که همه‌ی شرایط موجود توی کتاب عالی بود اما مشخصه که نوجوونا و جوونای اون‌جا هم خیلیاشون افسرده‌ن و دارو مصرف می‌کنن و خودکشی می‌کنن. یکی از عواملی که نویسنده به عنوان عامل فشار معرفی کرده که خیلیا رو درگیر می‌کنه، سیستم آموزش و پرورش رقابتیه. این هم یکی از مسائلیه که باید خیلی روش کار بشه و برای بهبودش برنامه‌ریزی و تلاش زیادی لازم داره.

و یکی از راه‌های نجاتی که کتاب معرفی می‌کنه هنره. گریگ از بچگی به کشیدن نقشه‌ی شهرها علاقه‌مند بوده، توی بیمارستان روانی این علاقه بازیابی می‌شه و شکل جدیدی به خودش می‌گیره که اتفاقا خیلی هم به روان مرتبطه. می‌شه نقشه‌ی شهر توی مغز. و کشیدن همین نقشه‌ها برای گریگ مثل لنگر عمل می‌کنه.

دوتا اصطلاح بامزه تو کتاب بود، لنگر و چنگال.
لنگرها چیزای خوبی‌ن که احساس لذت و شادی ایجاد می‌کنن و حال گریگو خوب می‌کنن.
چنگال‌ها چیزایی‌ن که اضطراب‌آورن و باعث می‌شن گریگ عرق کنه.
مثلا مدرسه برای گریگ یه چنگاله.

و در نهایت، پایان‌بندی هم مثل کل کتاب قابل درک و واقعیه، نه تراژدی ساخته، نه پایان شاد شعارزده. فقط همون چیزی که واقعا اتفاق میفته رو صاف و ساده اورده. همینه که این کتابو دوست‌داشتنی می‌کنه.

زاویه دید کتاب اول شخصه و سبک نوشتاری‌ش شکسته‌ست که برای کل متن اصلا رایج نیست و حتی غلطه، ولی یه جاهای خاص مثل این کتاب، می‌تونه کمک کنه آدم احساس نزدیکی بیشتری به شخصیت داشته باشه و کاملا درکش کنه‌.

ترجمه‌ش خوب بود اما می‌تونست خیلی بهتر باشه. مخصوصا جاهایی که مکالمه وجود داره، من ترجیح می‌دم اون گفت‌وگوها جوری روون باشه که تو زندگی روزمرّه‌مون می‌بینیم. یه وقتایی مترجما می‌خوان به متن اصلی وفادار باشن و به این خاطر، روون بودن متنشونو از دست می‌دن. به نظر من اینقدر وسواس لازم نیست. مهم‌ترین نکته، ارتباط گرفتن مخاطب با کتابه.

یه جاهایی هم از علامت‌های نگارشی درست استفاده نشده بود. خیلی جاها توی گفت‌وگوها سوال پرسیده می‌شد و آخرش نقطه بود نه علامت سوال. این مسئله به شدت آزاردهنده‌ست و امیدوارم برای رفعش و تکرار نشدنش یه ویراستار استخدام کنن.

و بالاخره رسیدیم به غم بزرگی که دارم حس می‌کنم.
نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه.
بعد از خوندن کتاب درمورد نویسنده تحقیق کردم؛ نِد ویزینی.
و متوجه شدم اینا مشابه تجربیات خودشه.
خودش توی بیمارستان روانی بستری بوده و تقریبا چیزایی که دیده و حس کرده رو نوشته.
اون کار مهمی کرده، درمورد مشکلش حرف زده، یه کتاب نوشته، صداشو رسونده، مشکلاتو گفته، خوبی‌ها رو هم شمرده و الهام‌بخش خیلیا شده.
ولی همچنان با افسردگی دست و پنجه نرم می‌کرده.
و بالاخره سال ۲۰۱۳ به زندگی‌ش پایان می‌ده.


        

10

دریا

دریا

5 روز پیش

          "هیچ گربه‌ای بی‌صفت نیست.
هیچ سگی دروغ نمی‌گوید.
هیچ جغدی شوم نیست.
و گربه‌های سیاه هیچ‌وقت نحس نیستند.
اما آدمی... امان از آدمی
فقط آدم مثل آدم دروغ می‌گوید
و فقط آدمی است که
بدی‌هایش را به حیوانات نسبت می‌دهد."

یه کتاب جذاب
با شعرهایی مثل نمونه‌ی بالا
کوتاه و زیبا
با عکس‌های بزرگ گربه‌ها
بعضی رنگی
و با ترجمه‌ی انگلیسی پایین هر شعر

نوشته‌ی لویک اواکم که حتما می‌شناسیدش.

دوستش داشتم
می‌تونید کمتر از یک ساعت بخونیدش
می‌تونید هر وقت خواستید صفحه‌ای‌شو باز کنید و تماشا کنید و بخونید و لذت ببرید
می‌تونید با صدای بلند برای گربه‌هاتون بخونید.

این روزا به این کتاب نیاز داشتم
حالمو بهتر کرد
این روزا که آدمای نامهربون سیاه‌قلب،
همه‌ی گربه‌هایی که دوست داشتم رو کشتن یا بردن
و دیگه اطرافم گربه‌ای نمی‌بینم
از نوازششون محرومم
و درد می‌کشم که نیستن
با این حال حاضر نیستم گربه‌ای رو از جایی به محله‌مون بیارم
چون عاشقشونم
چون خودخواه نیستم
چون می‌دونم آدما هنوز همون آدمان
و من نمی‌خوام حتی غیرمستقیم باعث آسیب دیدن موجود زنده‌ای بشم
فقط با خوندن درباره‌شون
و تماشای عکسا و فیلماشون خودمو آروم می‌کنم
ولی خب
فقط کسی که عاشق گربه‌ها باشه می‌دونه
که بدون اونا
نمی‌شه زندگی کرد❤️‍🩹🐈‍⬛

اینو هم خودم نوشتم:
خدا را می‌بخشم به‌خاطر تمام ناعادلانه رنج بردن‌هایم
ولی نمی‌بخشم اگر در ملکوت به آن عظمتش
با خساست تمام
جایی را به گربه‌ها و سایر حیوانات اختصاص نداده باشد.
من رنج می‌برم به امید روزی آزاد از درد،
او سراسر زندگی‌اش سختی می‌کشد به چه امیدی؟
روزی که بیایم، اگر شنگولم را نبینم، به آهی، ملکوتش را به آتش خواهم کشید.

        

3

دریا

دریا

1404/5/15

کتاب پیچید
          کتاب پیچیده اما جذابی بود، پایانش کشش شدیدی داشت و از یه جایی به بعد نمی‌شد رهاش کرد.

رمان فلسفی، جنایی و عاشقانه‌ست.
و خیلی هنری... از توصیفات مینیاتورها حظ می‌کنید.
حتی متن اصلی کتاب انگار وصف زیبایی از نگارگری‌هاست.

شیوه‌ی روایتش جدیده.
هر بخشی از زبون یه شخصیت روایت می‌شه.
شخصیت‌هایی که گاهی عجیب به نظر می‌رسن.
توی عنوان هر بخش اسم راوی‌ش هست؛ نام من قارا، نام من درخت، نام من سگ، مرا قاتل می‌خوانند، نام من سرخ...

و حتی سبک داستان‌نویسی کتاب هم مدل مینیاتورهاست. غیر خطی و پرجزئیاته و تیکه‌تیکه‌های مختلفی داره که باید کنار هم بذاریم تا بتونیم حقیقت کلی رو درک کنیم. این جست‌وجوگری و درگیر شدن مخاطب به این شیوه جذابیت کتابو بیشتر می‌کنه.

از اورهان پاموک قبلا زندگی نو رو خونده بودم که عاشقش شدم. فکر می‌کنم از این کتاب بیشتر دوستش داشتم. به طور کلی به ادبیات ترکیه علاقه‌ی زیادی دارم.

از زیبایی ظاهری متن کتاب لذت بردم، از کشش بخش جنایی‌ش و تعلیقش هیجان‌زده شدم، اما برای فهم دقیق‌تر از پیام و هدفش، دست به دامن جی‌پی‌تی شدم تا برام روشن شد و بعد از اون بیشتر از قبل تحسینش کردم.

یه مسئله‌ی اساسی که بخش‌های مختلف داستان رو تحت تاثیر قرار می‌ده، تفکرات متفاوت شرقی و غربیه. تفکر شرقی اسلامی توی نگارگری این‌جوری بوده که همه چیز باید به همین شیوه و اسلوب انجام بشه نه براساس علم مناظر و مرایا و پرسپکتیو و واقع‌گرایی. نباید هیچ‌چیز مثل چیزی که می‌بینیم نقش زده بشه چون کفره. از اون طرف سبک فرنگی به گوش آدما رسیده و خیلیا وسوسه می‌شن صورت خودشونو به اون سبک ببینن و به اون شیوه نقش بزنن.

درمورد امضاء شخصی هنرمند هم توی کتاب حرف زده می‌شه و این‌که نشون‌دهنده‌ی خودپسندی بوده و حتی اسلوب شخصی داشتن هم همین معنی رو داره و بینشون ناپسنده.

سوالی که توی ذهن ایجاد می‌شه اینه که هنرمند باید چیکار کنه؟ حقیقت رو بگه؟ زیبایی رو خلق کنه؟ یا فرمان قدرتمندان رو اجرا کنه؟

حکایاتی ضمن داستان گفته می‌شه که از قدیم میاد و مربوط به نگارگرای قدیمیه و درس‌هایی داره برای شخصیتای کتاب، از جمله وفاداری به سبک و اسلوب مکتب‌های خاص که استادهای بزرگ چنان به این موضوع باور داشتن که مثلا استادی مثل بهزاد که خیلی مدح و ستایش شده بود، برای این‌که می‌دونست به زودی قراره مجبورش کنن از شیوه‌ی جدیدی پیروی کنه، سوزنی توی چشماش فرو می‌کنه و خودشو کور می‌کنه.

به طور کلی کوری برای نقاش‌ها یه موهبت الهی محسوب می‌شده که این از یه تفکر عرفانی و صوفیانه میاد. نقاش کامل کسیه که کور شده و با چشم دل می‌کشه. معتقدن اون موقع آدم می‌تونه جوری که خدا می‌بینه ببینه و انگار روح جدیدی توی کار این‌جور افراد دیده می‌شه و این نشون‌دهنده‌ی مقام تسلیم و فناست.

می‌گن اورهان پاموک توی این کتاب ادای دینی کرده به کتاب "آنک نام گل" اومبرتو اکو. اون کتابو من نخوندم. چیزی درموردش نمی‌دونم.

توی دنیایی که هنر، دین، عشق و قدرت با هم گره خوردن، حقیقت به راحتی پیدا نمی‌شه، اما باید دنبالش گشت.

پایان‌بندی‌شو خیلی زیاد دوست داشتم پاراگراف آخر فوق‌العاده بود. پسر کوچیک شکوره، اسمش اورهانه و بخش آخر کتاب که از زبون شکوره‌ست، داره می‌گه که به پسرم اورهان گفتم داستانمو بنویسه و وارد شدن نویسنده (اورهان پاموک) به داستانش به این شکل عجیب و غیرواقعی برای من خیلی جذاب بود.

برام سوال بود که دلیل این کار اورهان پاموک چی بوده؟
جی‌پی‌تی گفت نویسنده با این کارش مرز بین داستان و واقعیت رو محو می‌کنه، این جمله‌ی کلیدی رو می‌رسونه: «تاریخ رو اون کسی می‌نویسه که داستانو تعریف می‌کنه.»، استعاره‌ایه از این‌که: «هر که روایت می‌کند، قدرت دارد. حتی اگر روایتش دروغ باشد یا ناقص.» و شاید هم بخواد بگه که: «من نویسنده‌م. مثل یک نگارگر، دنیا رو بازخلق می‌کنم. پس خودم هم در نقاشی‌م، دیده می‌شم.»

دوست دارم اگه این کتابو خوندین، نظراتتونو درموردش بدونم. مخصوصا درمورد سوال آخر.







        

3

دریا

دریا

1404/5/15

بار قبلی ک
          بار قبلی که خوندمش خیلی سال پیش بود. فقط یادم بود شخصیت وایسن بروخو خیلی دوست داشتم.

این بار یک ماهی با ونسان زندگی کردم...
باهاش عاشق طبیعت شدم، رنج بردم از تنهایی، درد فهمیده نشدنشو حس کردم، رنگ‌های زنده شبانه‌روز جلوی چشمام بود، احساس امنیت کردم به خاطر وجود برادری فرشته‌وار مثل تئو و دیوونه شدم و دیوونگی‌م خوب نشد.

یه سری نکات مهم از این کتاب عزیز برداشت کردم؛
اول این‌که ذهن من همیشه دنبال دسته‌بندیه. خودمو شدیدا دور می‌کنم از تقسیم‌بندی آدما به دو گروه متفاوت مثلا زن و مرد، اما هر وقت به خودم میام می‌بینم دارم تلاش می‌کنم خصوصیات مشترکی برای دسته‌های دیگه پیدا کنم. فکر می‌کنم ونسان یه هنرمنده و این خصوصیاتو داره، بنابراین هنرمندا همه‌شون همین خصوصیاتو دارن، پس اگه من چیزی از این ویژگی‌ها رو درون خودم نمی‌بینم، ذاتاً هنرمند نیستم... اما توی این کتاب متوجه شدم هر هنرمند می‌تونه کاملا با هنرمند دیگه روحیات متفاوتی داشته باشه و حتی یه هنرمند هم در طول عمرش خیلی تغییر می‌کنه. 

و دوباره رسیدم به جمله‌ی موردعلاقه‌م: یه زن با یه مرد همون‌قدر تفاوت داره که یه زن با یه زن یا یه مرد با یه مرد.
تعمیمش بدیم به هنرمند، می‌شه یه هنرمند با غیرهنرمند همون‌قدر تفاوت داره که یه هنرمند با یه هنرمند دیگه.

یه عقیده‌ی رایجی هم وجود داره که هنرمندا حساسن و روحیه‌ی لطیفی دارن، من در طول خوندن کتاب بهش فکر کردم و متوجه نکات جالبی شدم. فکر می‌کنم این موضوع نسبتا عمومیت داره، ولی این حساسیت به معنای لطافت و مهربون بودن نیست. به معنی حساس بودن اعصابه؛ یعنی تجربه کردن تمام احساسات خیلی شدیدتر از دیگران. بعضیا می‌گن چطور می‌شه یه هنرمند با روح حساس، به خودش یا دیگران آسیب بزنه؟ و من الان به این نتیجه رسیدم که اتفاقا یه هنرمند نسبت به آدمای دیگه، مستعدتره که به خودش یا دیگران آسیب بزنه، چون همون‌قدر که دنیا رو حساس‌تر از بقیه می‌بینه، شادی و غمو شدیدتر از دیگران تجربه می‌کنه، خشمو شدیدتر حس می‌کنه و این‌جوریه که رفتارش هم خیلی جاها از کنترل خارج می‌شه.

همچنان وایسن بروخ شخصیت موردعلاقه‌مه، به قول ونسان، اون گاهی فرشته و گاهی دیوه. این خصوصیتش برام جذابه. منو تا حدی یاد استاد طراحی‌م، استاد زارعی می‌ندازه. این‌جور آدما، که به راحتی از کسی تعریف نمی‌کنن، که قدرت تخریب خیلی بالایی دارن، وقتی یه جایی یه کلمه‌ی تحسین‌آمیز از دهنشون بیرون بیاد، دیگه کل دنیا هم نمی‌تونه چیزی خلاف حرفشونو باورپذیر کنه.

وایسن بروخ عقیده داشت هنر بدون رنج خلق نمی‌شه. این باوریه که خیلیا دارن. از طرفی به نظر نامنصفانه میاد چون انگار نمی‌تونی هنر خلق کنی بدون رنج کشیدن ولی از طرف دیگه کمی امید به آدم می‌ده چون وقتی داری رنج می‌کشی می‌تونی فکر کنی شاید الان درونم داره چیزی ساخته می‌شه، شاید وقتشه هنری ایجاد کنم.

یکی از نکات جالب برام این بود که ونسان خودش متوجه روح کارش می‌شد. می‌فهمید استعداد داره و حرفای دیگران باعث نمی‌شد نقاشیو کنار بذاره. این خصوصیتش تحسین‌آمیز بود، اما من همه‌ش داشتم فکر می‌کردم چند نابغه رو دنیا نشناخته چون وقتی باید تحسین و حمایت می‌شدن، تحقیر و سرزنش شدن؟

و اما در نهایت وقتشه تئو رو ستایش کنم؛ تئو یه فرشته بود که انگار مخصوص ونسان خلق شده بود. برای این‌که یه نفر باشه تو این دنیا که اونو بفهمه، براش پناه باشه و حمایتش کنه.

من فکر می‌کنم اگه تئو نبود، دنیا از موهبت تماشای جهان از زاویه‌ی دید ونسان ونگوگ محروم می‌موند.

و خیلی فکر کردم به هنرمندا یا نابغه‌هایی تو هر زمینه که مثل ونسان رنج‌کشیده‌ن ولی تئویی تو زندگی‌شون ندارن و یا قابلیت‌هاشون نادیده گرفته می‌شه یا توی راه اشتباه و بیهوده صرف می‌شه و در نهایت با خودشون از بین می‌ره.

تئوهای زندگی‌تونو قدر بدونید💚



        

3

دریا

دریا

1404/5/3

بیابان تات
          بیابان تاتارها یه کتاب عمیقه که روی درونی‌ترین احساسات آدم اثر می‌ذاره.

داستان خیلی ساده و بی‌هیجان پیش می‌ره. این لازمه‌ی رسوندن پیامشه. جووانی دروگو افسریه که به دژ باستیانی اعزام شده. یه جای دورافتاده که هیچ نقش مهمی توی کشور نداره. دروگو یه نیروی سحرآمیز حس می‌کنه و به تدریج می‌فهمه آدما اونجا موندنی می‌شن.

قلعه‌ی باستیانی یه دایره‌ی امنه برای آدمای توش. رخوت روزمرّگی توش هست ولی کسی جرئت نداره از مرزش پا فراتر بذاره. بیرون رفتن ترسناکه چون هیچ چیز اون بیرون قابل پیش‌بینی نیست...

و امید واهیِ یه اتفاق هیجان‌انگیز که می‌تونه به زندگی آدم معنا بده، بین افراد قلعه هست. همه امیدوارن یه روزی بالاخره تاتارها حمله کنن، جنگ بشه و بتونن افتخارآفرینی کنن. زندگی‌های بسیاری توی قلعه هدر می‌ره فقط چون شاید اگه یه‌کم بیشتر بمونیم، یه اتفاقی بیفته.

شبیه زندگی ما نیست؟ به امید یه اتفاق بزرگ زندگی‌مونو به تعویق می‌ندازیم در حالی که شاید اون اتفاق بزرگ هیچ وقت رخ نده.

همچنین کتاب، پوچی و بی‌معنایی این سبک زندگی رو خیلی خوب نشون داده. من فکر می‌کنم معنا با تقدیر فرق داره. نمی‌شه نشست و منتظر موند معنا به زندگی‌مون وارد بشه. باید با توجه به شرایط جسارت به خرج داد و خلقش کرد.

و بخش‌های زیادی از کتاب درباره‌ی رنج تنهاییه و درک نشدن. نویسنده معتقده توی این دنیا، آدم خواه‌ناخواه تنهاست و "حتی عاشق بی‌قرارش نمی‌تواند از درد او درد بکشد و علت تنهایی انسان همین است".

یه بار یه دوستی یه جمله‌ای برام فرستاد: اگه چیزی رو تغییر ندی، یعنی بازم انتخابش کردی. 
جمله‌ی قابل تفکریه که این کتاب هم برام یاداوری‌ش کرد، اما چقدر توی زندگی محدود این دنیا قدرت ایجاد تغییر داریم؟ چقدر دنبال راه‌های جدید می‌گردیم؟ حداقل کاش بتونیم جایی که شدنیه امنیت بازدارنده‌مونو بشکنیم.

از روی کتاب فیلمی هم ساخته شده به همین اسم که من ندیدمش قصدشو هم ندارم چون حس می‌کنم بهترین بستر برای چنین کتابی با این پیام، ادبیاته و به خوبی هم کارشو انجام داده، حس می‌کنم سینما نمی‌تونه این احساس رو به خوبی ادبیات انتقال بده.

ترجمه‌ی سحرآمیز سروش حبیبی مثل همیشه جادوم کرد. حتی اگه کتاب هیچ حرفی برای گفتن نداشت، صرف خوندن اون توصیف‌های بی‌نظیر با قلم اعجازانگیز سروش حبیبی به تنهایی برای لذت بردن من کافی بود و من به چیزی بیش از این نیاز نداشتم. خدا حفظشون کنه برامون❤️
        

37

دریا

دریا

1404/4/25

این کتاب د
          این کتاب درمورد هدف و معنای زندگی هر فرده، که موضوع مهمیه اما به نظر من گنگ و پیچیده و سطحی بهش پرداخته.

سه سوال اصلی مطرح می‌کنه که کل داستان بر پایه‌ی اونا می‌گرده:
چرا این‌جا هستی؟
آیا از مرگ می‌ترسی؟
آیا زندگی‌ات مفهومی دارد؟

گویا داستان واقعی نیست، نویسنده واقعا اینا رو تجربه کرده و کار قبلی‌شو کنار گذاشته، اما داستان‌پردازی این کتاب تخیلیه.

اگه قبلا به این سوالا فکر نکرده باشید و جوابشونو (خاص خودتون) ندونید، کتاب می‌تونه براتون مفید باشه، تلنگری باشه که به این مسئله فکر کنید، هرچند بدون کتاب هم می‌تونید درموردشون فکر کنید، اما من سال‌هاست که جواب سوالا رو درمورد خودم می‌دونم و با چنان اطمینانی می‌دونم که هیچ چیزی نمی‌تونه درونم نسبت بهشون تردیدی ایجاد کنه. بنابراین این کتاب بهم کمکی نکرد، هیچ، اعصابمو هم خرد کرد. چرا؟ می‌نویسم.

۱. نویسنده‌هایی که این مدلی کتاب می‌نویسن، یعنی یه مسئله‌ای توی ذهنشونه که می‌خوان کتابش کنن و برای این کار از ادبیات داستانی استفاده می‌کنن، معمولا خیلی کلیشه‌ای دست به این کار می‌زنن. توی این کتابا شاهد اضافاتی هستیم که دلیلشون واضح نیست. مثلا توضیح دادن غذاها و کیک‌ها یا این‌که موقع حرف زدن هر شخصیت، برای این‌که فلانی گفت، بهمانی گفت، تکراری نشه، قبلش می‌گن فلانی یه‌کم آب خورد و گفت، من یه برش کیک خوردم، انگشتمو بالا گرفتم و گفتم... این روش به شدت می‌ره روی اعصاب من چون یه کتابی که واقعا ادبیات داستانیه و کتاب خوبیه، معمولا توصیف بیخود نداره. هر حرفی که می‌زنه در راستای داستانه و دلیلی داره، یا حداقل توصیفاش چیزاییه که احساس خاصی در آدم ایجاد می‌کنه که همسو با هدف داستانه، گاهی حس لطافت و شاعرانگی، گاهی خشم، گاهی غم و... ولی توصیفای این کتاب فقط حس گرسنگی و کلافگی ایجاد می‌کرد که نمی‌تونم ربطشو به پیام کتاب بفهمم.

۲. مسائل رو بیش از حد ساده نشون می‌ده. برای هر مشکلی یه راه حل می‌سازه که خیلی جاها واقعیت نداره یا حداقل به اون راحتی قابل انجام نیست، ضمن این‌که تفاوت شرایط رو نادیده می‌گیره. بله، چیزی به اسم شانس وجود داره که باعث می‌شه بعضیا توی موقعیتایی قرار بگیرن و موفق شن، در حالی که آدمای دیگه‌ای با تلاش بیشتر، نمی‌تونن تو اون مسیر موفق باشن، حتی وقتی هدف وجودی‌شون همون راهه. نادیده گرفتن این مسئله، این احساس رو به آدما می‌ده که اگه ناراضی‌ای، اگه موفق نیستی، اگه درامد خوبی از کاری که دوستش داری نداری، مقصر خودتی! و این پیامیه که کتابای زرد به آدما منتقل می‌کنن.

۳. دروغ می‌گه. یه جایی از کتاب سوال اساسی‌ای رو مطرح می‌کنه: اگه برم دنبال رویام، هدف وجودی‌م، چیزی که براش خلق شدم... و نتونم از این کار درامد مناسبی داشته باشم چی؟ و جواب خیلی سطحی‌ای می‌ده و اونو تا حد یه قانون بالا می‌بره. می‌گه وقتی آدما توی این مسیر، مسیری که براش ساخته شدن قرار می‌گیرن، شرایطی معجزه‌وار و شانسی براشون اتفاق میفته که معجزه و شانس نیست، قانونه و باعث می‌شه رشد کنن، موقعیت‌های بهتری پیدا کنن و درامدشون هم بالاتر بره.
چرا من می‌گم دروغه؟
با سوال جوابتونو می‌دم.
هدف وجودی ونسان ونگوگ نقاش شدن نبود؟
در این مسیر تلاش نکرد؟
پس چرا تو فقر و بدبختی و فلاکت مرد؟؟؟

ترجمه‌ش بد نبود ولی ویرایش اساسی نیاز داشت. چرا ناشر خوبی مثل کتابسرای تندیس نباید یه ویراستار داشته باشه؟ ویراستار که هیچ‌چی، الان دیگه نمونه‌خوان هم برای کتابا نیازه. برای یه ناشر، وجود ویراستار برای هر کتابش مهم‌ترین چیزه. لطفا دقت کنید که مخاطبای علاقه‌مندتونو از دست ندید.

من نتونستم با کتاب کافه چرا ارتباط برقرار کنم، شما با توجه به چیزایی که نوشتم، تشخیص بدید به دردتون می‌خوره یا نه.

        

0

دریا

دریا

1404/4/21

"همه چیز ب
          "همه چیز به دانستن این موضوع بستگی داشت که آیا عیاشی، او را از غم عشق رها کرده بود؟ همه چیز در خدمت عشق است: پرهیز آن را از کوره به در می‌کند، ارضا قوی‌ترش می‌کند؛ عفتمان بیدارش می‌کند، تحریکش می‌کند، ما را به وحشت می‌اندازد، محصورمان می‌کند؛ اما اگر تسلیم شویم، تنبلی‌مان هرگز با توقع عشق متناسب نخواهد بود... آه! سرسام‌آور است! باید از پدرش می‌پرسید که چطور با این سرطان زندگی می‌کند. در عمق این زندگی پرهیزکارانه چه چیز وجود دارد؟ راه چاره کدام است؟ خدا چه می‌تواند بکند؟"
_ بخشی از کتاب

موضوع کتاب، دقیقا همین پاراگراف بالاست. واقعیت همین‌جور به نظر میاد. هیچ‌کس نمی‌تونه با عشق به رضایت برسه. یا در غم عشق می‌سوزه، یا اصلا تجربه‌ش نمی‌کنه، یا به کسی که عاشقشه می‌رسه و عشق فروکش می‌کنه و... زیبایی‌های عشق انگار فقط برای کتابا و فیلماست. توی زندگی واقعی سرسام‌آوره چون هیچ کاری نمی‌شه باهاش کرد. 

داستان درمورد خانواده‌ی کورژه. پدر که دکتره و پسر، رمون کورژ. هر دو عاشق زنی به نام ماریا کروس هستن که بدنامه ولی اتفاقا این زن نفرت داره از شهوت، بهش می‌گه زمین متعفن، باتلاق، گل و لای و دوره از هر حرفی که پشت سرش زده می‌شه ولی آیا این یعنی ماریا کروس زن خوبیه؟ از موضعش راضیه؟

نه، داستان کتاب مثل اسمش، روایتِ برهوت عشقه. انگار هیچ‌کس توانایی عشق ورزیدن یا دریافت عشق به شکلی سالم رو نداره؛ نه ماریا کروس، نه دکتر کورژ، نه رمون. حتی توی ساختار خانواده‌ی کورژ هم همین مشکل دیده می‌شه. هیچ‌کس راضی یا خوشبخت نیست، درون هر کدوم از شخصیتا می‌شه عقده و کینه و فرسودگی احساسی رو دید.

واضحه که هر شخصیت چطور روی شخصیتای دیگه تاثیر می‌ذاره. اشتباهات یه آدم فقط ناشی از انتخاب خودشه؟ نه. بخشی از کتاب اشاره‌ای می‌کنه به این‌که چطور سلسله‌ی رفتارها و اتفاقاتی منجر به فجایع می‌شن. بنابراین هیچ‌کس نمی‌تونه خودشو کاملا مبرّا بدونه از اشتباهاتی که دیگران انجام می‌دن.

موضوع مهم دیگه‌ای که توی کتاب بهش اشاره می‌شه، روش‌های تربیت نادرست خانواده‌ست که باعث می‌شه فرزندشون از اونا دور بشه و نتونن درکش کنن و احساساتشو بفهمن. در حدی که بچه‌ی یه خانواده‌ی پرهیزکار، می‌شه نقطه‌ی مقابل چیزی که سعی داشتن بهش القا کنن.

به طور کلی کتاب فضای مذهبی داره، روان‌شناختیه و روابط پیچیده‌ی خانوادگی و درونیات انسان‌ها رو بررسی می‌کنه.

فرانسوا موریاک برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شده، بنابراین نمی‌شه از کتاباش ساده گذشت. بیشتر از هر چیز، نحوه‌ی توصیفاش منو به وجد میاورد. یه جاهایی چنان کلماتو به بازی می‌گیره که آدم نمی‌تونه ناخوداگاه تحسینش نکنه. فوق‌العاده‌ست. یه جایی موقعی که می‌خواد عجله داشتن دکتر کورژ رو نشون بده، کلماتی استفاده می‌کنه که نمی‌شه تمام اون فضاسازی رو توی ذهن ندید، زنگ ساعت، ریخته شدن خون آخرین گاو نر زیر آسمان تاریک، لابه‌لای نرده‌های باغ‌ها، شاخه‌های غبارگرفته‌ی یاس مثل دستان دراز شده، منتظر باران، قطرات باران ناممتد... فوق‌العاده نیست؟ این سبک نگارشو جاهای مختلف داستان می‌شه دید.

ترجمه‌ش بد نبود ولی یه جاهایی حس می‌کردم کلمات درست انتخاب نشدن، مفهومو نمی‌رسونن. یه مقدار اشتباهات تایپی هم داشت و اسمی از ویراستار توی کتاب ندیدم. مثلا توی همون پاراگرافی که اول متن نوشتم، توی کتاب یه کلمه‌شو نوشته بود محسور، ما یه مسحور داریم، به معنی سِحر شده، جادو شده، یه محصور داریم به معنی داخل حصار قرار گرفته، محدود شده و مشخص نیست منظور از محسور کدوم یک از این دو کلمه‌ست. در نهایت من محصور رو انتخاب کردم چون حس کردم به مفهوم پاراگراف شبیه‌تره.

در نهایت، کتاب یه مقدار برای من گنگ بود، فضای تاریک و نامفهومی داشت، یه جاهایی می‌تونستم کاملا با توصیفا ارتباط برقرار کنم اما کلیت متن در هم پیچیده بود و سردرگمم می‌کرد. فکر می‌کنم با توجه به توضیحاتم خودتون بتونین تشخیص بدین از این کتاب خوشتون میاد یا نه.



        

2

دریا

دریا

1404/4/10

          این کتابو دومین بارم بود که خوندم. یادداشت دفعه‌ی قبلمو می‌ذارم:

این کتاب تمام قلب منو به خودش اختصاص داد.
خیلی شبیه وضعیت فعلی ماست البته توی این کتاب یکی دو تا شخصیت درست و حسابی فهمیده هست و اکثریت مردم نمی‌فهمند ولی یواش یواش تا آخر کتاب آگاهی گسترش پیدا می‌کنه.
شخصیت اصلی کتاب پیترو سپیناست. داستان توی ایتالیای زمان موسولینی می‌گذره. من عاشق دیدگاه نویسنده شدم.
همونجور که مشخصه موضوع کتاب سیاسته. عجیبه که من قلعه‌ی حیواناتو دوست نداشتم، یعنی باهاش ارتباط احساسی برقرار نکردم ولی عمیقا عاشق این کتاب شدم. یا واقعا تفاوتی دارن یا من از اون موقع تا حالا متفاوت شدم. هیچ‌وقت مثل امسال نبودم.
این کتاب رو باید همه بخونن. مخصوصا اگه دغدغه دارن. خیلی برام جالبه که اینیاتسیو سیلونه سال‌ها پیش این کتابو نوشته ولی به مطالبی اشاره کرده که من جای دیگه‌ای جز دیانت بهائی ندیده بودم. نمونه‌ش دلیلی که برای مخالفتش با سیاست حزبی میاره. خیلی خوب بود. خیلی. حتما قسمت‌های مختلفشو براتون می‌نویسم.
غیر از سیاست، عشق هم توی این کتاب هست. چقدر همه‌ی انواع عشق قشنگن و چقدر وجود عشق، هر نوعی‌ش توی هر کتابی لازمه.
این کتاب از اون کتاباییه که اگه مجبور نمی‌شدم نمی‌خوندم و خیلی خوشحالم که خیلی وقتا مجبورم لذت بعضی چیزا رو بچشم.

        

29

دریا

دریا

1404/4/3

          کتاب کاملا براساس واقعیته و درباره‌ی زندگی فرانسوا گزاویه موتسارت، پسر کوچیک آهنگساز معروف موتسارته. نویسنده می‌خواد نشون بده که چطور فرزندان نابغه‌های تاریخ، زیر سایه‌ی پدر یا مادرشون گم می‌شن و استعداد خودشون جایی برای شکوفایی پیدا نمی‌کنه.

فرانسوا که خودش هم موسیقی‌دانه، از اول داستان می‌خواد از زیر سایه‌ی پدرش بیاد بیرون ولی شرایط اجازه نمی‌ده. همه جا اونو به عنوان پسر موتسارت بزرگ می‌شناسن و با اون مقایسه‌ش می‌کنن. هیچ‌وقت نمی‌تونه کاملا خودش باشه و خودشو به دنیا نشون بده.

داستان برای من جذابیتی نداشت چون داستان‌گونه نیست، بیشتر شبیه یه گزارشه از زندگی پسر موتسارت، نقطه‌ی عطفی نداره، پایان‌بندی معناداری نداره، صرفا واقعیاتی رو به صورت پراکنده گفته و شخصیت فرانسوا جذابیت لازمو برای تبدیل شدن به زندگی‌نامه‌ی پرکشش نداشته.

موضوعاتی که توی کتاب درموردش نوشته شده، ایناست: سفرهای فرانسوا گزاویه به جاهای مختلف و اجرای کنسرت‌هاش، رابطه‌ش با زنی شوهردار که نقش پررنگی در زندگی‌ش داشت)، تدریس موسیقی، ارتباطش با خانواده‌ش و جست‌وجوی افراد تاثیرگذار در زندگی پدرش و صحبت با اون‌ها برای شناخت بهتر بخش‌های ناشناخته‌ی زندگی موتسارت.

تعریف زیادی از پرویز شهدی به عنوان یه مترجم شنیدم، ولی ترجمه‌ش برای من خوانایی کافی رو نداشت. سخت‌فهم بود. قبلا شرق بهشت رو هم با ترجمه‌ش خونده بودم که درست یادم نیست چه حسی به ترجمه‌ش داشتم. بعضی کتابای سخت‌خوان، سختی‌شون به خاطر زیبایی‌شونه، مثلا متنای خیلی کهن ادبی رو من اتفاقا خیلی دوست دارم و از خوندنشون لذت زیادی می‌برم و نسبت به خیلی از آدما هم بهتر می‌تونم بخونم و بفهممشون. این سخت‌فهمی که می‌گم ربطی به اون شیوه‌ی نگارش زیبا نداره.

خیلی جاهای کتاب مرجع ضمیر مشخص نبود کیه و نمی‌دونم این مشکل از نویسنده بوده یا مترجم، عمدی بوده یا سهوی، به هر حال آزاردهنده بود. یه نمونه‌ش اینه:
"ژوزفا از آغاز بهار شروع به روزشماری می‌کند. کارهای ساختمانی خانه‌ی تابستانی به پایان می‌رسد و خانواده تصمیم می‌گیرد اول تابستان به آن‌جا برود. از آن‌جا که ژولی پیانواش را همراه می‌برد، هیچ‌کس تعجب نمی‌کند که آموزگارش هم با او برود. و چون حکمران‌ها زیاد مرخصی ندارند، بنابراین نوید بعضی آزادی‌ها در راه است.
تا زمانی که نامه‌ی مادرش می‌رسد."

حالا شما بگین، نامه‌ی مادرِ چه کسی می‌رسد؟ 
جواب صحیح، فرانسوا گزاویه‌ست😑
به هیچ روشی نمی‌شه این ضمیرو به اون مرجع ربط داد.
من هم کلی وقت بعد، بعد از کلی گیجی، از توی نامه فهمیدم.
و این کتاب فراوون این مشکلو داره.

خلاصه این‌که اصلا دوستش نداشتم و پیشنهاد نمی‌کنم بخونید.
        

3

دریا

دریا

1404/3/20

داستانی در
          داستانی درباره‌ی خوشبختی و اعتماد به جادوی آغازها 

این کتاب خیلی ساده درباره‌ی مفاهیمی حرف می‌زنه که همه‌مون توی زندگی باهاشون مواجه می‌شیم. سعی داره امید و انگیزه بده و حس خوب ایجاد کنه. اگه در برابر این احساسات گارد نداشته باشین، می‌تونه این کارو بکنه. 

داستان مردیه به نام اندرو که برای استراحت از کارش، سفری رفته به جنوب ایتالیا. داستان‌هایی که سفر توشون دارن، معمولا قصد دارن سفری درونی ایجاد کنن، گاهی خیلی مستقیمه، مثل این کتاب، گاهی هم غیرمستقیم. 

اندرو در طول این سفر با ماهیگیری آشنا می‌شه به نام کلودیو و ازش درس زندگی می‌گیره. 

حال من باهاش خوب شد، البته که یه جاهایی باهاش مخالف بودم، چون به هر حال هر کس باید روش زندگی خاص خودشو پیدا کنه و یه راه برای همه جوابگو نیست. 

ترجمه‌ش نسبتا خوب بود، ولی ویرایش حسابی احتیاج داشت. این مشکلی که می‌گم رو مدتیه توی خیلی از کتابا می‌بینم، این‌جا خیلی شدیدتر بود: آمیخته‌نویسی
ما یه چیزی داریم به اسم شکسته‌نویسی که وقتی استفاده می‌شه که می‌خوایم به شکل گفتاری بنویسیم، مثلا این یادداشت من کاملا به شیوه‌ی شکسته‌نویسی نوشته شده، توی کتاب استفاده از این شیوه مجاز نیست، جز توی دیالوگ‌ها، یعنی هر جا شخصیتا دارن حرف می‌زنن، می‌تونیم از شکسته‌نویسی استفاده کنیم ولی توی متن اصلی نه.
حالا اگه چه توی متن، چه توی دیالوگ‌ها، بعضی جاها رو شکسته بنویسیم و بعضی جاها رو عادی، به این کار می‌گن آمیخته‌نویسی و سراسر غلط و اشتباهه. نمی‌دونم چرا مرکزی برای بررسی این‌جور مشکلات وجود نداره که مجوز چاپ به کتاب نده تا این اشکالاتو اصلاح کنن.
این کتاب هم توی متن عادی‌ش، هم توی دیالوگ‌هاش، از آمیخته‌نویسی استفاده کرده بود و خوندنش خیلی آزاردهنده می‌شد.
مثال می‌زنم:
یه پاراگراف عادی شکلش این‌جوریه: این خانه‌ی ماهیگیر است، اسم ماهیگیر کلودیو است. کلودیو اندرو را راهنمایی می‌کند.
اگه بخوایم شکسته بنویسیمش این‌جوری می‌شه: این خونه‌ی ماهیگیره، اسم ماهیگیر کلودیوئه. کلودیو اندرو رو راهنمایی می‌کنه.
هر دو این حالات بالا درستن، اولی برای متن اصلی، دومی برای دیالوگ‌ها، اما آمیخته‌نویسی چیه؟ این‌جوریه: این خونه‌ی ماهیگیر است، اسم ماهیگیر کلودیوئه، کلودیو اندرو را راهنمایی می‌کنه.
تمام این کتاب از شیوه‌ی غلط سوم استفاده کرده بود.
امیدوارم توی کتابای بعدی‌شون این مشکلو حل کنن.


        

4

دریا

دریا

1404/3/12

این یه کتا
          این یه کتاب خوبه درمورد داستان‌نویسی. نُه روش از نُه داستان‌نویس معاصر داره، اول از چندتا نویسنده‌ی ایرانی مثل علی‌اشرف درویشیان، محمود دولت‌آبادی، جواد مجابی، ابراهیم یونسی و احمد محمود و بعدش خارجیا که نمی‌شناختمشون. 

روش‌های کتاب زیاد به درد کسی که می‌خواد تازه شروع کنه به نوشتن نمی‌خوره. خود من بار اول وقتی هنوز داستان‌نویسی رو شروع نکرده بودم، یه دور اومدم بخونمش، ولی نصفه رها شد، اما الان که تو مسیرشم، خیلی برام خوندنش لذت‌بخش بود. 

مخصوصا بخشی که محمود دولت‌آبادی عزیز نوشته بود، عین کتاباش خوندنی و جذاب بود. 

بخش‌های نویسنده‌های خارجی‌ش هم کاربردی و خوب بودن، مثلا یکی‌شون گفته بود توی کتابایی که می‌خونیم باید به چه نکاتی توجه کنیم که بفهمیم خودمون می‌تونیم از چه روشایی استفاده کنیم، یا یکی دیگه‌شون درباره‌ی روشی که باید کتاب آماده‌مون رو برای ناشر مد نظرمون بفرستیم توضیح داده بود، نکاتی که من هیچ‌وقت بهشون فکر نکرده بودم. 

اگه به نویسندگی علاقه دارید، یا شروع کردید به نوشتن، خوندن این کتاب می‌تونه کمک کنه توی مسیر درست بمونید.


        

3

دریا

دریا

1404/3/8

          تعریف زیادی از اروین یالوم شنیده بودم، اما این کتاب ناامیدم کرد. 

خوندن کتاب مامان و معنی زندگی باعث شد در برابر روان‌درمانگرها جبهه بگیرم و اعتمادمو بهشون از دست بدم و به کمک بعضی افکار و احساسات قبلی‌م، مطمئنم کرد که نباید دیگه به روانشناسی مراجعه کنم. این ممکنه خیلی بد باشه و یه کتاب نباید چنین حسی به کسی بده.

مدت‌ها پیش توی یه کانالی عضو بودم که یه دانشجوی پزشکی اداره‌ش می‌کرد. این کانال پر شده بود از قضاوت‌های غیرحرفه‌ای درباره‌ی بیماران و تمسخر رفتار یا بدنشون. با اون دانشجو صحبت کردم، احساسمو از این موضوع به عنوان یه بیمار باهاش در میون گذاشتم، جواب درستی نداد و من برای آرامش اعصاب و بازسازی دوباره‌ی اعتمادم به دکترا، از اون کانال لفت دادم. مخاطب اصلی اون صفحه، دانشجویان و داوطلبین ورود به حیطه‌ی پزشکی بودن و این، مسئله رو برای من بزرگ‌تر می‌کرد.

درسته که درمانگران هم انسان‌هایی هستن مثل بقیه و مقدس نیستن، ولی من فکر می‌کنم روانشناسان و پزشکان شغلشون شغلی معمولی نیست، با همه‌ی شغلای دیگه متفاوته. اونا با مهم‌ترین بخش انسان‌ها سروکار دارن، یعنی جسم و روانشون، بنابراین نباید بهش صرفاً به عنوان یه شغل نگاه کنن، نباید به خودشون در اون نقش به عنوان یه آدم عادی نگاه کنن. باید حداقل خودشون سعی کنن از هر چیزی که دورشون می‌کنه از هدف اصلی‌شون مقدس باشن و باید شغلشون رو به عنوان یه رسالت الهی ببینن. در غیر این صورت، نمی‌تونن به مراجعینشون کمک کنن.

مامان و معنی زندگی برخلاف بسیاری از آثار روان‌شناسی، بی‌پرده‌ست. یالوم خودش رو در موقعیتی نشون می‌ده که گاهی آسیب‌پذیره، گاهی دچار حسادت یا سردرگمی می‌شه، گاهی درگیر رابطه‌های پیچیده با مراجعاشه. برای منی که به روان‌درمانگرها به چشم یه نجات‌دهنده یا الگو نگاه می‌کنم، این بسیار دلسردکننده و ناامیدکننده بود.

جمله‌ای از جی‌پی‌تی اضافه می‌کنم در دفاع از یالوم، برای این‌که مخالفان جی‌پی‌تی متوجه بشن که اون صرفا یه تاییدکننده‌ی صرف نیست و واقعیت‌ها رو هم می‌بینه و بیان می‌کنه حتی اگه حرفش مطابق میل کاربرش نباشه:
یالوم تلاش کرده تقدس دروغین رو بشکنه، تا درمانگر رو به «همراه در مسیر» تبدیل کنه، نه «عارف بالای کوه».

و اما بپردازیم به بخش علایق و احساساتم.
شخصیت‌های این کتاب گاهی برام حتی نفرت‌انگیز می‌شدن، مثل پائولا، گاهی خود دکتر یالوم و شخصیت ساختگی‌ش، دکتر ارنست.

پائولا رو دوست نداشتم چون برام مظهر آدمای متظاهری بود که خوب بلدن حرف بزنن. من دوست ندارم آدما رو قوی ببینم. مخصوصا تازگی به کلمه‌ی قوی حساسیت خاصی پیدا کردم. قوی بودن به شدت آسیب‌زننده‌ست. آدمی که قوی به نظر می‌رسه، درونش شکننده و خسته‌ست و باعث می‌شه بقیه حس کنن خودشون زیادی ضعیف و غیرطبیعی و کم‌تحملن، یعنی با این رفتار هم به خودشون آسیب می‌زنن، هم به دیگران.

از طرف دیگه پائولا یه موعظه‌گر صرفه. این خصوصیتش رو یالوم تحسین کرده و دوست داشته، ولی من حس می‌کنم این رفتار، مخصوصا در یک گروه‌درمانی، باعث می‌شه دیگران حس کنن احساسات و افکارشون انکار و سرکوب شده و آدمای دوست‌داشتنی و پذیرفتنی‌ای نیستن.

دوست داشتم به پائولا بگم لازم نیست قوی باشی، تو هم یه انسانی و انسان بودن یعنی با درد و رنج دست و پنجه نرم کردن، یعنی خسته شدن، آسیب‌پذیر بودن و کم آوردن. لازم نیست اینا رو از بقیه پنهان کنی. فقط بپذیرشون و درباره‌شون حرف بزن. اینه که باعث می‌شه خودت و بقیه حس بهتری داشته باشین.

دو شخصیت موردعلاقه هم توی کتاب پیدا کردم که متاسفانه تخیلی و ساختگی بودن؛ یکی دکتر ورنر، استادی که پیپ می‌کشید و تنها شخصیت دانایی بود که باهاش مواجه شدم و دومی میرجش، گربه‌ی وحشی کابوس‌ساز. نمی‌دونم کدوم خصوصیت میرجش اینقدر منو جذب کرد. به طور کلی حس می‌کنم شخصیت گربه‌ها مخصوصا توی کتابا، خرد و دانایی خاصی دارن، همراه با بی‌اعتنایی و خودمحوری‌ای که مخصوص گربه‌هاست. این جمله‌ش که گفت "من جز اثبات گربگی‌ام کاری نکردم" هم خیلی به دلم نشست. داستان آخر، طلسم گربه‌ی مجار، احتمالا به خاطر این‌که کاملا تخیلی بود، برخلاف بقیه‌ی داستانا منو جذب کرد و دوستش داشتم.

به طور کلی فکر می‌کنم دیگه سمت کتابای یالوم نمی‌رم، با وجود تمام تعریفایی که ازش شنیدم، به دل من چنگی نزد و تازه برعکس، باعث شد حس کنم روان درمانگر خوبی نیست، مراجعشو قضاوت می‌کنه، تظاهر می‌کنه به احساساتی در حالی که در باطن موافقش نیست و گاهی زیادی به مراجع نزدیک می‌شه، بدون اهمیت دادن به خط قرمزای حوزه‌ی روانشناسی و از درک و همدلی با بیمار عاجزه. الان می‌دونم چرا این کتابو نوشته و می‌دونم احتمالا روان‌درمانگرای دیگه هم خیلی از این خصوصیاتو دارن، ولی باز هم به نظرم تمام این رفتارها توجیه‌ناپذیره و این کتاب باعث می‌شه رواج پیدا کنن. بنابراین پیشنهاد می‌کنم نخونینش، چون اگه روانشناس باشین، این خطر وجود داره که قبح این مسائل براتون بریزه و شبیهش بشین و اگه روانشناس نباشین، ممکنه اعتمادتون به روان‌درمانگرها رو از دست بدین و دیگه نخواین بهشون مراجعه کنین.
        

20

دریا

دریا

1404/3/6

          این کتاب داستانی درباره‌ی جون فاستره، زنی پر از نقاب که اجازه نمی‌ده کسی چهره‌ی واقعی‌شو ببینه، حتی گاهی سعی می‌کنه درون خودش هم واقعیاتو انکار کنه.

رمان این‌جوری شروع می‌شه که جون وانمود می‌کنه مرده تا از دست گذشته‌اش فرار کنه. بعد فلاش‌بک‌هایی داریم برای این‌که متوجه بشیم از کجا به این‌جا رسیده. دوران بچگی‌ش چاق بوده و مادرش به‌خاطر چاقی شرم شدیدی بهش وارد می‌کرده و پدرش که مدتی اصلا نبوده و از وقتی میاد هم توجه خاصی بهش نداره، اصلا احساس نمی‌کنه یه دختر داره. این‌جا نقش عمیق رفتار والدین در آینده‌ی بچه‌ها رو می‌شه به وضوح دید. احساس طردشدگی و سوءظن نسبت به دیگران، گرایش شدید به فرار فیزیکی و روانی و تضاد درونی جون همه‌ش ناشی از رنج‌هاییه که دوران کودکی‌ش تحمل کرده.

مارگارت اتوود چنان احساسات عمیق انسانی رو که به راحتی متوجهشون نمی‌شیم، توی رمانش نشون داده، که می‌شه مشابهشو توی احساسات خودمون هم بازیابی کنیم. احساساتی که ناخوداگاه ما رو کنترل می‌کنن و باعث رفتارهایی می‌شن که شاید بعد از انجامشون تعجب کنیم که چطور حاضر به انجامشون شدیم. این بخش از نویسندگی رو خیلی دوست دارم و به نظرم خیلی مهمه یه نویسنده حتی اگه چیزی از روانشناسی نمی‌دونه، بتونه روان انسان‌ها رو عمیق بفهمه. این قابلیت مهمیه که خیلی از نویسنده‌ها از دوران قدیم تا امروز داشتن.

یکی از موضوعات مهمی که مارگارت اتوود توی این رمان بهش اشاره می‌کنه، شخصیت‌های متغیّر جونه. اون مجبوره هر بار شخصیت متفاوتی رو از خودش نشون بده که انتظار جامعه و مردها رو براورده کنه. 

جون نویسنده‌ست و رمان‌های عاشقانه‌ی کلیشه‌ای می‌نویسه، مارگارت نشون می‌ده که چطور این داستان‌ها ساختار تکراری و اغراق‌شده‌ای دارن و زنان رو در قالبی فانتزی و غیرواقعی تعریف می‌کنن.

فرارهای مداوم جون از آدم‌های مختلف و خودش هم نکته‌ی دیگه‌ایه و در آخر می‌فهمه فرار راه نجات نیست، باید با خودش روبه‌رو بشه.

و شرم بدن به‌خصوص زنان، موضوعیه که توی این کتاب توجه ویژه‌ای بهش شده، جوری که حتی وقتی تجربه‌ش نکردیم، می‌تونیم بفهمیم چه حسی داره، در حدی که یه جاهایی از داستان می‌شه فهمید دیگران اگه بفهمن جون قبلا چاق بوده، نظرشون درباره‌ش عوض نمی‌شه، ولی می‌شه کاملا وحشت جون از فهمیدن دیگران رو هم درک کرد.

به طور خلاصه می‌شه گفت جون قربانی بحران پیچیده‌ی هویتی، ترومای کودکی و فشارهای فرهنگی/جنسیتیه. به نظر میاد مارگارت اتوود می‌خواسته نشون بده چطور زنان در فشارهای روانی و اجتماعی به لبه‌های شکننده‌ی مشکلات روانی می‌رسن.

❤️ و اما احساسم به داستان، اولش رو خیلی دوست داشتم، اصلا پاراگراف آغازینش به نظرم خیلی عالی بود:
"نقشه‌ی مرگم را با دقت طراحی کردم؛ برعکس زندگی‌ام، که به رغم تمام تلاش‌هایم برای مهار کردنش، مثل ولگردها از این شاخ به آن شاخ می‌پرید. زندگی‌ام میل به ولو شدن داشت، نرم و آبکی شدن، حرکت نقش‌های طوماری و ریسه‌مانند، مثل قاب‌آینه‌های باروک نتیجه‌ی پیگیری یک خط بدون کمترین مقاومت. حالا بالعکس، می‌خواستم مرگم تمیز و ساده، حساب‌شده و حتی کمی خشونت‌آمیز باشد، مثل یک کلیسای کوآکر یا یک دست لباس مشکی ساده با یک رشته مروارید که وقتی پانزده ساله بودم مجله‌های مد در موردشان خیلی جاروجنجال می‌کردند. نه شیپوری، نه بلندگویی، نه پولکی و نه نکته‌ی مبهمی. قلقِ کار این بود که بدون هیچ ردّ و نشانی ناپدید شوم و پشت سرم فقط سایه‌ی یک جسد باقی بگذارم، سایه‌ای که همه به اشتباه آن را به حساب واقعیتی قطعی و بی‌چندوچون بگذارند. اولش فکر کردم از پسش برآمده‌ام."

نثرش کاملاً جون‌داره و می‌شه به وضوح و رنگی تصورش کرد، اما هرچی بیشتر پیش رفت، این خصوصیت کمرنگ شد. انتظار داشتم پایان‌بندی‌ش شگفت‌زده‌م کنه، اما اتفاق چندان خاصی نیفتاد. بیشتر از خط روایی داستان، می‌شد ازش احساسات و عمیق شدن توی روان انسان‌ها رو برداشت کرد. حس کردم از داستان استفاده کرده که بیشتر حرف بزنه. برای همین اونقدر که موقع شروع کردنش شگفت‌زده بودم و فکر می‌کردم شاهکاره و عاشقش می‌شم، موقع تموم کردنش چنین حسی نداشتم. با این حال عزیزه برام.

ترجمه‌ش هم خیلی خوب بود. کار سهیل سُمّی رو دوست داشتم. اسمش می‌ره جزو مترجمای موردعلاقه‌م، نشر ققنوس عزیز هم که همیشه خوبه.

امیدوارم توضیحاتم بتونه کمکتون کنه تصمیم بگیرید از خوندن این کتاب لذت می‌برید یا نه.

        

6

دریا

دریا

1404/2/28

          قبل از خوندن کتاب، فیلمشو دیده بودم و بدون پیش‌داوری فیلم خوبی بود، ولی الان که کتابو خوندم مثل همیشه فکر می‌کنم فیلم به گرد پای کتاب هم نمی‌رسه. بدی اول فیلم دیدن این بود که داستان اسپویل بود و خوبی‌ش این بود که بعضی شخصیتا رو می‌تونستم مثل فیلم تصور کنم و مخصوصا شخصیت اسکاوت صداش هم توی ذهنم بود و دیالوگاش توی کتاب با صدای خودش تو مغزم می‌پیچید که خوندنو لذت‌بخش‌تر می‌کرد.

این کتاب خیلی تاثیرگذار بود و یکی از عزیزترینای امسالمه، مخصوصاً شخصیت‌های بو، اتیکوس و خانوم ماودی خیلی برام دوست‌داشتنی بودن. یادم می‌مونه حمایت و دوستی دورادور در عین منزوی بودن آرتور رادلی رو، شخصیت خونسرد و آرام اتیکوس در برابر بدرفتاری دیگران رو و نحوه‌ی مواجهه با مشکل خانوم ماودی رو در برابر یه بلای خیلی بزرگ.

داستان از زبون اسکاوت روایت می‌شه، یه دختربچه، این موضوع باعث شده بود متن خیلی روون و شیرین و پرکشش باشه.

موضوع اصلی کتاب هم به نظر من ظلم و بی‌عدالتی و تبعیض بود و این‌که حتی وقتی قانون درستی وجود نداره، دنیا جوری می‌چرخه که بالاخره یه روزی ظالم تقاص کارشو می‌ده.

فصل‌های آخر یه جور دیگه‌ای احساسات‌برانگیز بودن و پیام مهمی که از این کتاب گرفتم این بود که آدم نمی‌تونه کسی رو بشناسه مگه این‌که از دید اون به دنیا نگاه کنه.
        

6

دریا

دریا

1404/2/22

          علی سلطانی رو خیلی دوست دارم. بعضی ویدیوهاشو بارها و بارها دیدم و هر بار بهش فکر می‌کنم دلم می‌خواد برم یه دور دیگه ببینمش. نویسنده‌ست و نوشته‌های خودشو به سبک خاص خودش می‌خونه. فکرش واقعا خوب کار می‌کنه، اونقدر که فقط با نویسندگی، شغلی که شغل نیست و برای کسی نون و آب نمی‌شه، موفق شد فقط در عرض یه هفته کتابشو برسونه به چاپ ششم، رکورد نشکست؟ می‌دیدم جاهای مختلف آدما می‌گفتن دختر نیستی که بفهمی رو چطور می‌شه سفارش داد؟ پی‌دی‌اف دختر نیستی که بفهمی رو کسی نداره؟ حتی قبل از شروع پیش‌فروش. چی بهتر از این ممکنه برا یه نویسنده پیش بیاد؟

و اما خود کتاب...
داستان خوب بود، ایده خوب بود، از اسم کتاب هم مشخصه که موضوعش مسائل زنانه که یکی از موضوعات موردعلاقه‌ی منه. اولش می‌گفتم علی سلطانی که دختر نیست چطور فهمیده؟ خوندم که بفهمم و یه چیزایی فهمیدم.

درباره‌ی موضوع مهمی حرف می‌زنه: احقاق حق. 
نه به قصد خنک شدن دل
نه برای انتقام
فقط به منظور این‌که ظلم ادامه پیدا نکنه
مجازات باعث بشه این خشونت افسارگسیخته متوقف بشه
و یه دختر بفهمه مادرش زنی قویه.

علی سلطانی خیلی خوب می‌تونه درمورد احساسات بنویسه. حرفاش اکثرا انتزاعیه و این انتزاعی بودن دو وجه مثبت و منفی داره. وجه مثبتش اینه که مثل شعر خیال‌انگیز می‌شه و لذت‌بخش و وجه منفی‌ش اینه که گاهی وقتا نمی‌شه تصویرشو توی ذهن مجسم کرد، مثل "زنی با موهای سفیدِ بلند که به انتهای موهایش آسمان را گره زده بود!" از نظر کلامی خوندنش لذت‌بخشه ولی از نظر تصویری مبهمه. نمی‌شه موهایی رو تصور کرد که به آسمون گره خوردن. گاهی مخصوصا توی داستان بلند و رمان، این موضوع می‌تونه مشکل‌ساز بشه.

متاسفم که اینو می‌گم، شخصیتا برای من جون‌دار نشدن. می‌دونم احتمالا یه عالمه از آدمایی که این کتابو سفارش دادن، کتابخون نبودن، با دیدن ویدیوهای تبلیغاتی‌ش توی اینستاگرام دلشون خواسته بخوننش. احتمالا خوششون هم میاد، ولی من خیلی زیاد کتاب خوندم. تمام زندگی من تا این لحظه با کتابا گذشته و متاسفانه باید بگم شخصیتا، قوی نیستن. اول این‌که یهو اول داستان با یه عالمه اسم مواجه شدن زیاده‌رویه، این‌که بعضیاشون تیپ‌سازی شدن، منفی یا مثبت صرف، سیاه یا سفید، خوب نیست. این‌که اینقدر داستانا به هم شبیهه خوب نیست. همه‌ی شخصیتای کتاب یهو در یک نگاه عاشق شدن و ‌به شکل‌های مختلف به عشقشون هم رسیدن. زیاده‌روی بود. و مشکل اصلی‌ش این‌جا بود که عشق رو نمی‌شد دید. کلمات سعی می‌کردن عشق رو بسازن ولی به نظرم ایجاد احساس عشق نیاز به گذر زمان داره. این‌که نجات‌دهنده عاشق اونی بشه که نجاتش داده، مال تو کتابا و فیلماست. اصلا خود عشق در نگاه اول هم همین‌طور. و آدمای امروزی، حداقل من، چیزی که به نظرم در واقعیت امکان وقوعش خیلی کمه رو به این راحتی تو کتاب نمی‌پذیرم.

به طور کلی فکر می‌کنم داستان خوب بود ولی سروتهشو سرسری هم آورده بود. فقط یه‌کم از مرحله‌ی پیرنگ جلو رفته بود. من فکر می‌کنم اگه همین داستان طولانی‌تر می‌شد، به داستان هر شخص بیشتر پرداخته می‌شد و اینقدر یهویی از یه زندگی به زندگی بعدی نمی‌پرید می‌تونست یه رمان خوب از توش دربیاد.

یه جاهایی هم تصمیمات از دید من درست گرفته نشدن. اگه گلبرگ نمی‌گفت مامان نزنش، درچیدا می‌خواست این رو یاد دخترش بده؟ زدن تو گوش کسی جلوی یه جمعیت رفتاریه که یه مادر سالم و ایدئال مثل درچیدا بخواد دخترش ازش ببینه و یاد بگیره؟ بعد اون حرکت آخری مسعود چی بود؟ خیلی واضح بود که اونی که ظلم کرده به اندازه‌ی کافی تنبیه شده، حتی تحقیر شده، حتی دچار شرم شده، اینا باعث تغییر رفتارش می‌شه؟ توی کتاب قبلی که خوندم، زندگی تاب‌آورانه، متوجه شدم که نه، شرم نمی‌تونه تغییر ایجاد کنه. بعد از اون رفتار، مسعود احساس کرد حالا شده پسر پدرش، درصورتی که شخصیتی که از پدرش خیلی نصفه نیمه توصیف شده بود این‌جوری نبود. توی اون موقعیت آقای آذردخت موضعش کاملا ضعف بود نه قدرت. به کسی که این‌طور نابود شده، سیلی آخرو زدن، کجاش شجاعته؟ رفتارهای کیوان هم غیرعادی و بی‌فکر بود، مشکلو بزرگ‌تر کرد، اون هم برای خواهرش و توجیهش چی بود؟ برادر نیستی که بفهمی! این اصلا توجیه خوبی نیست. و این دو شخصیت توی این کتاب برای من نماد خوبی نبودن. این پیامو بهم می‌دادن که یه زن ضعیفه و به تنهایی نمی‌تونه از خودش دفاع کنه. حتما باید یه مرد باشه که با خشونت کمکش کنه. اگه قرار بود به عنوان شخصیتایی با رفتارهای اشتباه نشون داده بشن، باید یه جوری غیرمستقیم، این رفتارها تقبیح می‌شد، که نشد.

من نتونستم با این کتاب زندگی کنم، نتونستم همذات‌پنداری کنم، درکش کنم، حین خوندنش گاهی خشمگین می‌شدم ولی نتونستم باهاش گریه کنم، برعکس خیلیای دیگه. شاید هم من بعد از اون همه کتاب خوندن، بعد از اون همه تجربیات دردناک اینقدر پوست کلفت شدم که به راحتی اشکم درنمیاد. شاید هم اونایی که باهاش گریه می‌کنن، دردهای مشترکی با زنان داستان داشتن که خوندنش اون تجربیاتو اورده رو و اشک‌ها از دردای خودشون می‌چکه.

اینا نظرات من درمورد کتاب بود ولی همچنان علی سلطانی یکی از شخصیتای موردعلاقه‌مه که در حالی که سه تا پیج خودمو فالو ندارم، با هر سه تا پیجم اونو فالو دارم، مبادا یکی از پستاشو از دست بدم. امیدوارم در مسیرش موفق باشه. علاقه‌مند کردن این همه آدم به خوندن یه کتاب در حالی که فقط و فقط یه نویسنده‌ست، کار خیلی مهمیه. دوست دارم کتاب بعدی که ازش می‌خونم یه رمان طولانی باشه.


        

9

دریا

دریا

1404/2/21

          در تمام مدتی که مسخ رو می‌خوندم حالت تهوع داشتم و هر لحظه منتظر بودم سوسکی از یه جایی بیاد بیرون. یه مدت سوسک یکی از کابوسای تکرار‌شونده‌م بود. سوسکای بالدار حتی بزرگ‌تر از خودم و این کتاب هی آخرین و وحشتناک‌ترین کابوس سوسکی‌مو یادم میاورد.

آخرش احساس غم شدیدی داشتم. نباید اینجوری تموم می‌شد. هر لحظه، تا آخرین خط منتظر بودم برگرده به حالت عادی، ولی دنیای واقعی خیلی وقتا مثل این داستانه، اما من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد نویسنده‌ای مثل کافکا باشم. توی یه دنیای سیاه، دلم می‌خواد با کتابام امید بدم، امیده که آدما رو به حرکت درمیاره. از سیاهی نوشتن فقط این باورو تقویت می‌کنه که همینه که هست و من هم کاری نمی‌تونم بکنم.

درباره‌ی مسخ خوندم و الان می‌دونم منظورش چی بوده ولی نمی‌تونم درکش کنم، نمی‌تونم بپذیرمش، باورش ندارم. آدما اینقدر پلید نیستن. دنیا اینقدرا هم زشت نیست.

حالا که مسخ، معروف‌ترین شاهکار کافکا، این بود، دلم نمی‌خواد بقیه‌ی داستانای این مجموعه رو بخونم. همین یکی کافیه. با روحیات من جور نیست. ترجیح می‌دم توی دنیای کتابای موردعلاقه‌ی خودم غرق بشم.
        

4

دریا

دریا

1404/2/18

          همین اول، قبل از شروع، می‌خوام بگم این بهترین ترجمه بین کتابای روانشناسی بود که تا حالا دیدم، به خاطر یه ایده‌ی ناب. آزاده و فرح رادنژاد، بعد از ترجمه کردن این کتاب یه کارگاه بلندخوانی راه می‌ندازن و در حضور آدمای مختلف کتاب خونده می‌شه و هر جایی‌ش که سخت‌خوانه یا قابل فهم نیست بنا به پیشنهاداتشون اصلاح می‌شه. امیدوارم همه‌ی مترجمای کتابای تخصصی و ناشرا این کارو انجام بدن. خیلی خیلی مهمه. بعد از این تجربه، قطعا اگه بخوام کتاب روانشناسی بخونم، اگه بالاش نوشته باشه بلندخوانی، انتخابش می‌کنم و از کتایخونه نمی‌گیرم، می‌خرمش و حتما این دو مترجم توانا و دانا جزو مترجم‌های مهم و موردعلاقه‌م جا می‌گیرن.

نمی‌دونم چقدر این احساسم درسته، ولی طبق تجربه، حس می‌کنم روانشناسی زرد حال آدمو خوب می‌کنه، روانشناسی سالم برعکس، حال آدمو بد می‌کنه. و جالب اینجاست که اونی که حالمو بد می‌کنه اثر بهتری روم داره نسبت به اونی که حالمو خوب می‌کنه. چقدر پیچیده شد😂

به جرئت می‌تونم بگم بیشترین گریه‌های کتابی من در عمرم، با زندگی تاب‌آورانه بود. و می‌دونید که میزان گریه‌م یکی از معیارام برای خوب بودن یه کتابه. حتما این کتاب انگشتشو فرو کرده توی زخمی دردناک در روانم که اینقدر اشک باید ریخته می‌شد. برنه براون جای کاملا درستو نشانه‌گیری کرد: شرم.

این یه کتاب درمورد شرمه. موضوعی که ازش فرار می‌کنیم، اما این یه آدم نیست که داره درباره‌ش شرم باهامون حرف می‌زنه، یه کتابه. بنابراین جلوی اون خجالت نمی‌کشیم. ادامه می‌دیم. این مهمه.

برنه براون توی این کتاب از اهمیت اجتماعی بودن شرم حرف می‌زنه. همه‌ی ما شرم رو خیلی بیشتر از یه بار تجربه کردیم. و همه‌ی ما بیشتر از یه بار به دیگران احساس شرم دادیم. خوبه بدونید که هیچ آدمی با حس شرم، توانایی تغییر دادن خودشو نداره، پس شرم سراسر یک احساس مخربه. هیچ شرم سالمی وجود نداره.

همه‌ی آدمای دنیا باااید این کتابو بخونن. کافی نیست فقط من شرم_تاب‌آور بشم. باید یاد بگیرم به دیگران هم شرم ندم. بقیه هم باید اینو یاد بگیرن، برای حفاظت از خودشون، از دیگران و از جامعه. باید یاد بگیریم شجاعت حرف زدن از دردامونو داشته باشیم، باید یاد بگیریم همدلی رو، درک کردن موقعیتی که تجربه نکردیم رو و راهکارهای به نظر خودمون منطقی ارائه نکردن رو. خیلی چیزا هست که باید یاد بگیریم.

"من نیاز دارم درباره‌ی احساسم حرف بزنم و تو فقط گوش کنی. وقتی سعی می‌کنی احساسم را بهتر کنی کمکی نمی‌کنی. من فقط نیاز دارم در موردش با کسانی که به من اهمیت می‌دهند حرف بزنم."
_ از متن کتاب

تمرکز کتاب روی شرم زنانه، ده پونزده صفحه‌ی آخرش به مردان هم پرداخته، ولی راهکارها برای همه یکسانه. بنابراین همه باااید این کتابو بخونن. فقط به یه شرط می‌تونید نخونیدش.

به شرطی می‌تونید این کتابو نخونید که حتی یکی از موارد زیر رو هم تجربه نکرده باشید:
● اعتياد (الکل، مواد مخدر، غذا، سکس، روابط و...)
● هرگونه علائم اختلال روانی (افسردگی، اضطراب، اختلال خوردن، اختلال دو قطبی، اختلال عدم تمركز و...)
● هرگونه بیماری شرم‌زا (بیماری‌های مقاربتی مسری، چاقی، اچ‌آی‌وی/ایدز و...)
● خشونت خانگی (فیزیکی، عاطفی کلامی و...) 
● حمله‌ی جنسی (تجاوز، تجاوز پیش یا پس از ازدواج و...)
● سوء استفاده از کودکان (فیزیکی، جنسی، زنای با محارم، نادیده‌انگاری عاطفی و...)
● خودکشی
● قتل، جرم و جنایت یا به زندان افتادن
● بدهکاری سنگین یا ورشکستگی
● سقط جنين
● اعتقادات مذهبی خاص و نامعمول
● فقر (طبقه‌ی اجتماعی و مسائل آن)
● تحصیل‌کرده نبودن (نداشتن مهارت‌های اساسی خواندن و نوشتن و ترک تحصیل و...)
● طلاق
آمار نشون می‌ده همه باید این کتابو بخونن😉 (اینو از خود کتاب تقلب کردم البته توی کتاب می‌گه اگه خودتون یا یکی از افراد خانواده‌تون اینا رو تجربه نکردید، ولی من می‌گم امکان نداره کسی هیچ‌کدومو تجربه نکرده باشه). به خاطر خودتون و آدمایی که دوستشون دارید، این کتابو بخونید.

 




        

9

دریا

دریا

1404/2/4

          از رومن گاری چهارتا کتاب خوندم که هر کدوم ده سال فاصله بین نوشتنشون بوده و این کتاب آخرینشون بود از بین اونایی که خوندم. از متن مشخصه چقدر پخته بوده زمانی که زندگی در پیش رو رو نوشته.

داستان از زبان مومو یه بچه نوشته شده و چقدر خوب از پسش براومده. نوشتن از زبون یه بچه کار راحتی نیست. شخصیت اصلی مومو و بعد رزا خانمه. مومو مخفف محمده. تو فرانسه اسما رو اینجوری مصغر می‌کنن. رزا خانم بچه‌های روسپی‌ها رو نگهداری می‌کنه برای این‌که نبرنشون پرورشگاه و یکی‌شون محمده که نمی‌دونه مامان باباش کی هستن. کی می‌تونه جوابگوی رنجی که مومو سال‌ها ناعادلانه تحمل کرد باشه؟

تموم این کتاب رنج و درده. و پره از حرفای فلسفی. خط به خطشو می‌شه یادداشت کرد و ساعت‌ها درباره‌ش فکر کرد و حرف زد. این کتاب یه اعتراض درست و حسابیه، پر از نقده به جامعه و قوانینش و به شدت واقع‌گراست. بهترین کتابیه که از رومن گاری خوندم و قطعا جزو بهترین کتابای امسالم خواهد بود.

در کنار همه‌ی رنج و دردش زندگی در پیش رو درباره‌ی عشق و امید هم بود. اهمیت همدلی فارغ از جنسیت، ملیت، دین و... توی دنیایی که اینقدر ناعادلانه‌ست، تنها راه نجات، عشق‌ورزیدن بی‌قیدوشرط و وفادارانه‌ست.

و صفحه‌ی آخر بالاخره بغضمو ترکوند:
وقتی در را با زور باز کردند و آمدند تو تا ببینند بو از کجا می‌آید و مرا دیدند که کنار او دراز کشیده‌ام، شروع کردند با داد و فریاد کمک خواستن و این‌که چقدر وحشتناک است. اما قبلاً فکر نکرده بودند باید داد و فریاد می‌کردند، چون زندگی که بو نمی‌داد.







        

5

دریا

دریا

1404/2/2

41

دریا

دریا

1404/2/2

          سونات کرویتسر مجموعه‌ای شامل چند داستان کوتاه تالستوی بود: سعادت زناشویی، مرگ ایوان ایلیچ، سونات کرویتسر، ارباب و بنده، پدر سرگی و داستان یک کوپن جعلی که بعضیاشون جداگونه چاپ شدن و بعضی فقط توی همین مجموعه هستن. نظرمو درباره‌ی هر کدوم می‌نویسم. بعضیاشونو بیشتر دوست داشتم بعضی رو کمتر. به ترتیب علاقه‌م می‌نویسم:

۱. ارباب و بنده
قبلا خونده بودمش با همین ترجمه و نظرمو درباره‌ش توی پست شماره‌ی ۲۷۲ نوشتم. به اون مراجعه کنید.

۲. مرگ ایوان ایلیچ
مرگ ایوان ایلیچ رو قبلا خونده بودم ولی با ترجمه‌ی دیگه‌ای بود و دوستش نداشتم، این بار با ترجمه‌ی سروش حبیبی عزیز عزیزم بود و جای خاصی رو توی قلبم به خودش اختصاص داد.
من فکر می‌کنم برای درست فهمیدن ایوان ایلیچ باید تجربه‌ی بیماری سخت و نزدیک مرگ بودن رو داشت. به هر حال هر کس براساس تجربیات زندگی‌ش کتاب‌ها رو قضاوت می‌کنه.
مرگ ایوان ایلیچ منو درمورد وحشت از مرگ به فکر انداخت. همیشه به نظرم مرگ چیز آسونی بود، خیلی آسون‌تر از زندگی... هنوز هم نظرم همینه ولی به لحظه‌ی قطع تعلق روح از جسم که فکر می‌کنم و اون حیرت و گیجی اول کار، به خاطر ناشناخته بودنش و این‌که قبلا تجربه‌ش نکردم، یه‌کم اضطراب‌آوره. احتضار هم خیلی وحشتناکه. امیدوارم هر وقت خواستم بمیرم یهویی باشه، مخصوصا تو خواب، راحت. با زجر مردن خیلی سخته. تا الانشم بیشتر از تحملم کشیدم.
آخر داستانای تالستوی بهترین بخششه. خیلی تیکه‌هاشو برداشتم.
این کتاب درمورد موضوعات خیلی مختلفی حرف می‌زنه. 
یه موردش این‌که آدما، حتی نزدیک‌ترین افراد بهمون، نمی‌تونن درد ما رو به اندازه‌ی کافی بفهمن. نمی‌تونن درکش کنن. حتی گاهی دارن فکر می‌کنن به این‌که بعد از مرگ ما چه منافعی بهشون می‌رسه. اون‌وقت این مردمی که به یه سردرد ساده‌ی خودشون بیش از مرگ من و شما اهمیت می‌دن، اینقدر حرف و نظرشون برامون مهمه. 
ایوان ایلیچ مشکل زندگی‌ش‌ همین بود. طبق سلیقه و نظر عموم مردم زندگی می‌کرد. همرنگ جماعت. اینو لحظات آخر دم مرگش فهمید. فهمید کل زندگی‌شو تو مسیر اشتباهی بوده. و فکر کرد به این‌که چقدر دیر اینو فهمیده. اکثر آدما همون موقع می‌فهمن. این شاید تلنگری باشه برای این‌که بگردیم درون خودمون ببینیم چی خواسته‌ی حقیقی و درونی ماست؟ به چه منظوری خلق شدیم؟ قراره چه تاثیری روی دنیا بذاریم؟ حتی برای چیز ساده‌ای مثل چیدن خونه‌مون، اون چیزی که در نظر اکثریت مردم زیباییه، به نظر ما هم قشنگ میاد، یا نه، اونقدر با خود حقیقی‌مون آشنا هستیم که تشخیص بدیم اون، فارغ از نظر مردم، چی به نظرش زیباست؟ کار آسونی نیست چون ناخوداگاه اونقدر چیزای یکسان دیدیم که ذهنمون اونو پذیرفته.
برخورد عجیب دیگران با بیمار یکی دیگه از نکاتش بود که توی دوران بچگی من و حتی همین الانش هم هنوز فرهنگ‌سازی‌ش درست انجام نشده و این‌که اون زمان تالستوی به چنین چیزی اشاره کرده، نشون‌دهنده‌ی درک عمیقش از اتفاقات پیرامونشه.
و دروغ. این مسئله‌ی خیلی بزرگ و مشکل‌سازیه به‌خصوص توی کادر درمان. هنوز مده وقتی مثلا یه بچه می‌خواد آزمایش خون بده بهش می‌گن نترس، درد نداره که. بچه‌ست، خر که نیست. می‌فهمه وقتی سوزن قراره بره توی پوستش قطعا دردناکه. مقیاس بزرگ‌ترش انکار بیماری ایوان ایلیچ توسط اطرافیانش بود. خیلی وقتا تصور می‌کنن وقتی بگیم نه چیزی نیست، آدمی که داره درد می‌کشه فکر می‌کنه خب شاید واقعا چیزی نیست و دردش کمتر می‌شه، درصورتی که انکار رنج بزرگ‌ترین توهین به انسانه و باعث می‌شه رنج درک نشدن هم به رنج بیماری اضافه بشه.
توی این کتاب تالستوی مراحلی که هر آدمی موقع سوگ یا بیماری یا در حال مرگ بودن طی می‌کنه رو به ترتیب نشون داده. مراحلی که دکتر الیزابت کوبلر راس اولین بار کشفشون کرده و تالستوی خیلی قبل از اون فهمیده بودتشون. این مراحل شامل انکار، خشم، چانه‌زنی، افسردگی و پذیرشه که البته لزوما به ترتیب اتفاق نمیفته و گاهی پیش میاد به خاطر فشار اطرافیان آدم توی مرحله‌ای گیر می‌کنه و نمی‌تونه ازش رد بشه. مسئله‌ی مهمیه که تالستوی توی این کتاب بیانش کرده.
جالب‌ترین بخش کتاب از نظر من جایی بود که با ندای درونش صحبت می‌کرد. این‌که بعضی آدما خیلی بی‌خیال فکر می‌کنن چه زندگی خوشی رو گذروندم و می‌خوان ادامه داشته باشه، ولی رنج بیماری و دم مرگ بودن تازه آدمو به فکر می‌ندازن که خوشی و لذت واقعی چیه؟ وقتی ایوان ایلیچ به این موضوع فکر کرد، کشف کرد که خوش‌ترین لحظاتی که به‌خاطر میاره، لحظات کودکی‌شه. این مهمه چون انسان وقتی زمان می‌گذره و سنش زیاد می‌شه، یادش می‌ره چی واقعا براش لذت‌بخشه و مثل بقیه خاکستری می‌شه. همرنگ جماعت شدن دردیه که به شکل‌های مختلف تالستوی بیانش کرده.
داستان مرگ ایوان ایلیچ خیلی برام عزیزه و پیشنهاد می‌کنم بعد از خوندنش فیلم ژاپنی زیستن رو هم ببینید که اقتباس آزاد از روی این فیلمه (خودم هنوز کامل ندیدمش).

۳. داستان یک کوپن جعلی
خیلی جذاب به نحوه‌ی گسترش ظلم اشاره کرده بود. شرّ به سادگی از جعلی کردن یه کوپن توسط دوتا نوجوون شروع می‌شه و بین آدما دست‌به‌دست می‌شه تا به جنایاتی مثل قتل می‌رسه، به راحتی.
و از طرف دیگه خیر، نیکی، اون هم به راحتی گسترش پیدا می‌کنه. وقتی یه نفر چیزی می‌بخشه، چه از مالش، چه دانشش، چه حتی جونش، اون احساس از درونش به آدمایی که می‌بینن یا می‌شنون سرایت می‌کنه تا برسه به همون نوجوونای اول داستان.
داستان یک کوپن جعلی خیلی بخش‌بخش شده بود و پر از اسم بود. رایج نیست استفاده از این همه اسم تو یه داستان کوتاه ولی وقتی کاری که رایج نیست، خوب انجام می‌شه، لذتش خیلی بیشتره. با این حال چون از روایت احوال یه آدم می‌پرید می‌رفت بعدی رو می‌گفت، یه‌کم اسما رو فراموش می‌کردم و گاهی می‌رفتم صفحات قبلی ببینم این اسم کی بود، خوبی‌ش به این بود که خیلی آگاهانه آدمایی رو که نقش مهمی در سرایت خیر و شرّ نداشتن اسمشونو حذف کرده بود و صرفا با نقشی که قرار بود توی داستان ایفا کنن معرفی‌شون می‌کرد.
سبک نگارشش خاص و نو بود. مشابهشو ندیده بودم. خیلی به دلم چسبید. پیام و موضوع اصلی‌شو هم خیلی دوست داشتم.

۴. سعادت زناشویی
این یکیو هم قبلا خونده بودم و معرفی و توضیحاتم درباره‌ش توی پست ۲۷۱ هست. می‌تونید بخونید.

۵. سونات کرویتسر
این داستان هم مثل سعادت زناشویی درباره‌ی یه زندگیه ولی برعکس اون، زندگی‌ای که از اولش می‌فهمیم نابود شده. همون صفحات اول مرد توی قطار می‌گه که زنشو کشته و از زندان برمی‌گرده و کل داستان، زندگی اون مرده. خودش روایت می‌کنه که چی شد کار به اینجا کشید. 
پیامش درباره‌ی روابط خارج از چارچوب ازدواجه و آسیبی که به خود شخص و خانواده‌ش و جامعه می‌زنه. حتی وقتی سال‌ها ازش گذشته باشه، چیزی از اون گاهی به شکلی متفاوت در وجود آدم می‌مونه، مثلا می‌تونه به صورت شکاکی ظاهر بشه. کلا تالستوی خیلی شدید و اغراق‌شده درباره‌ی مسائل حرف می‌زنه که آدما بترسن از این‌که چنان بلاهایی سر خودشون هم بیاد و دوری کنن از چیزایی که به نظر تالستوی براشون خوب نیست.

۶. پدر سرگی
این تنها داستان تالستویه که آنچنان تاثیر عمیقی روم نذاشت. فکر می‌کنم به‌خاطر پایان‌بندی‌ش بود. از تالستوی پایان‌های تاثیرگذار و تکان‌دهنده‌ی زیادی خونده بودم و این داستان انتظارمو براورده نکرد.
درباره‌ی مردیه که خیلی مغروره و به راحتی هرچی می‌خواد رو به دست میاره و تو هر زمینه‌ای که می‌خواد رشد می‌کنه، وقتی تو یه راهی که می‌رفته ضربه می‌خوره، تصمیم می‌گیره کنار بکشه و بره راهب بشه. توی راهب شدن هم می‌خواسته از همه بهتر بشه و تقریبا موفق هم می‌شه.
اما چیزی درونش آزارش می‌داده. احساس می‌کرده که رفتار و افکارش خالصانه نیست. می‌دیده که پاک نیست و اون افکار منفی قبلی هنوز باهاش هستن و الان اتفاقا خیلی هم ریاکارانه‌ست که با وجود اون افکار، مردم اینقدر بهش اعتقاد دارن و قبولش دارن. بقیه‌شو خودتون بخونید. البته که جالب و خوندنی بود، ولی نه به اندازه‌ی بقیه‌ی داستان‌هایی که از تالستوی خوندم.



        

5