یادداشت‌های دریا (25)

دریا

1403/5/30

عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست
          احساسم به این کتاب خیلی شبیه حسم به هنر عشق ورزیدنه. شبیه کتاب‌درسیه، به شدت خسته‌کننده و حوصله‌سربر و کنده. شاید چون من باهاش درد مشترک نداشتم اینقدر برام خسته‌کننده بود، ولی مثل خیلی کتابای غیرداستانی دیگه به نظرم کل کتابِ دویست‌وخرده‌ای صفحه، اگه فقط اون همه حرف تکراری‌شو حذف می‌کرد، در قالب یه مقاله قابل خلاصه بود. به نظر من فقط مقدمه‌ی کتاب، بررسی‌های پیشنهادی فصل هفت، تمرین‌های فصل هشت، مطالب فصل ده، راهکارهای فصل یازده، انجام دهید، انجام ندهیدهای فصل چهارده و یازده مورد لیست‌شده‌ی فصل آخر همه‌شون به صورت لیست و با توضیحاتی خیلی کوتاه‌تر می‌تونستن به جای یه کتاب طولانی خسته‌کننده، یه مقاله‌ی خیلی مفید رو تشکیل بدن. اگه می‌خواید این کتابو بخونید و حسی مشابه حس من بهش دارید، فقط قسمت‌هایی که اسم بردمو بخونید. کافیه.

خیلی کل‌کلی و سرسری و بی‌دقت خوندمش. به همون دلایلی که گفتم، ولی فهمیدم چی می‌خواد بگه. خیلی جاها باهاش موافق بودم، یه جاهایی حس می‌کردم زیادی اغراق می‌کنه که به نظرم طبیعی بود چون وقتی رنجی می‌کشیم و حرفی می‌زنیم که دیگران معمولا درکش نمی‌کنن و باهامون مخالفت می‌کنن، سعی می‌کنیم به شدیدترین شکل ممکن بگیمش تا شاید بفهمن، یه جاهایی‌ش هم کاریو کرده بود که خودش براش کتاب نوشته، یعنی تجربیات و رنج آدمای دیگه‌ای رو با حرفاش نادیده گرفته بود و حتی انکارشون کرده بود که خودش بدترین توهینه.

سعی کردم چیزی توی کتاب پیدا کنم که برام قابل‌درک‌تر بشه و به نظرم با وجود تفاوت زیاد موقعیت، احساساتِ افسردگی‌گونه‌ای که به صورت دوره‌ای بدون اینکه بدونم چقدر قراره طول بکشه تجربه می‌کنم و منو از کار و زندگی می‌ندازه، شبیه بود و حرف‌های با نیت خوب و ظاهر خوب ولی باطن بدی که تو دوره‌های عود بیماری‌م یا حتی همین الان از آدما می‌شنوم هم شبیه حرفایی بود که نباید به آدمای سوگوار گفت. حتی راهکارهایی که برای آدمای سوگوار داده بود که طبق گفته‌ی خودش قرار نیست مشکلو حل کنه، فقط ممکنه یه‌کم حس آرامش بیشتری ایجاد کنه، برای من هم جواب می‌ده و روش‌های حمایتی آدمای دیگه و همراهی‌شون با آدمای سوگوار هم فکر می‌کنم به من هم حس بهتری می‌ده.

از ترجمه‌ش راضی نبودم. قبل از خرید همه‌ی ناشرایی که این کتابو چاپ کردنو چک کردم و از بینشون فقط میلکانو می‌شناختم و خریدم، ولی متاسفانه ترجمه‌ش خیلی سخت‌خوان و عجیبه. احتیاج به ویرایش محتوایی شدیدی داره. ضمن اینکه بعضی جاها هم اشتباهات تایپی داره.
        

12

دریا

1403/5/30

ژاندارک (شاهکار برنارد شاو)
          داستان خیلی تاثیرگذاری بود. ژان، دختری روستایی است که الهاماتی دریافت می‌کند. شخصیتی مقدس.

ژاندارک در دنیای واقعی وجود داشته، ولی این نمایشنامه که جرج برناردشاو نوشته، الهام‌گرفته از داستان زندگی اوست. به نظرم از ژان به عنوان نمادی از پیامبران استفاده کرده. با وجود نفوذ کلماتش و قدرت بیانش، کسی او را نمی‌پذیرد. به او ظلم می‌کنند. هم حاکمین و قدرتمندان، هم اهل دین و علمای روحانی، هم مجریان قانون. همگی با هم او را آزار و اذیت می‌کنند. دقیقا همان‌طور که برای پیامبران اتفاق می‌افتد. و در نهایت او را می‌کشند.

پرده‌ی آخر تاثیرگذارترین قسمت بود. به‌خاطر پرده‌ی آخر بود که این نمایشنامه در لیست موردعلاقه‌های من جا گرفت. اگه فاش شدن داستان برایتان مهم است ادامه‌ی این پاراگراف را نخوانید: وقایع پرده‌ی آخر در خواب شارل اتفاق می‌افتند. ژان (روح ژان) حاضر می‌شود. تمام دست‌اندرکاران قتلش، از شاه و دیگر حاکمین گرفته تا کشیش‌ها و سایر علمای روحانی و حتی سربازانی که با او بوده‌اند و جلاد، هر کدام از جایی می‌آیند و آنجا ظاهر می‌شوند. همه ژان را می‌ستایند. می‌گویند پس از مرگش دادگاهی تشکیل شده و همگی حکم به بی‌گناهی او داده‌اند. مجسمه‌هایی از او ساخته‌اند و او را می‌ستایند (همان کاری که پس از کشتن پیامبران انجام می‌شود). ژان می‌گوید می‌دانید که مقدسین توانایی انجام معجزه دارند. آیا می‌خواهید من از بستر مرگ برخیزم؟ (که به نظر من اشاره به رجعت پیامبران دارد. اساس ادیان یکی‌ست و پیامبران الهی هیچ تفاوتی در مقامشان نیست. هر کدام علم دیگری را داشتند فقط به فراخور زمان و درک مردم سخن گفتند. پس از پایان دوره‌ی هر کدام، پیامبر جدیدی ظاهر شده و می‌شود. هر پیامبر از مومنینش عهدی گرفته است که به پیامبر بعدی ایمان بیاورد ولی...) هر کدام به دلیلی و به شکلی، به این درخواست نه می‌گویند. یکی به‌خاطر خانواده، دیگری سیاست را بهانه می‌کند که چنین ظلم‌هایی را ایجاب می‌کند، آن یکی می‌گوید که مجبور به اطاعت از دیگران است، دیگری می‌گوید که همه چیز در صلح و آسایش است و بودن تو آن را بر هم می‌زند (چیزی که درمورد پیامبران هم صدق می‌کند. وقتی همه در آسایش جهلشان خواب‌اند، می‌آیند و همه‌چیز را به هم می‌ریزند، مثل فساد تخم‌مرغ که مقدمه‌ی شکل‌گیری جوجه است). و آخرین کلام کتاب که شاهکار است، سخن ژان با خداست: ای خدای مهربان، آخر چه وقت این جهان تو حاضر است که مقدسین تو را صمیمانه پذیرا گردد؟ ای خدای بزرگ، آخر چه وقت؟ آخر چه وقت؟ (و من جواب ناگفته‌ی خدا را می‌دانم: برای فرار از این مردم، اگر می‌توانی نردبانی بگذار و به آسمان برو، یا چاهی بکن تا زیر زمین.)

پیشنهاد می‌کنم این نمایشنامه را بخوانید، شاید در دنیای دین‌گریز و دین‌ستیز امروز، راهی باشد برای اثبات اینکه دین مثل ژان، از اساس سالم است و این علمای دین هستند که همه چیز را به فساد می‌کشانند و دین را کاملا برعکس آنچه بوده به نمایش می‌گذارند.
ترجمه خیلی خوب بود، فقط نمونه‌خوانی نیاز داشت. یکی دو جا اسامی اشتباه نوشته شده بودند و گاهی بعضی کلمات از ستون‌بندی تعیین‌شده برای متن خارج و به ستون اسامی وارد شده بود.


        

2

دریا

1403/5/25

فرزانگی در عصر تفرقه
          کتابی که خواندنش برای نجات دنیا از ورطه‌ای که در حال سقوط در آن است، واجب و ضروری است.
کتابی به شدت کوتاه که مجبورمان می‌کند بعضی پاراگراف‌هایش را ده‌ها بار بخوانیم و در عین حال چنان ملموس و عجین با زندگی‌هایمان که ذره‌ای احساس خستگی نمی‌کنیم.
الیف شافاک در این کتاب درباره‌ی سرخوردگی و سرگشتگی، اضطراب، خشم، بی‌تفاوتی و اطلاعات، دانش، خرد صحبت می‌کند و مهم‌ترین مسئله: شنیدن قصه‌ها.
درد انسان امروز شنیده نشدن است. درک نشدن است. و این کتابی است درباره‌ی اهمیت شنیدن.
بخش بی‌تفاوتی بیش از همه درون من جوشید و با هر کلمه‌اش درد کشیدم. آنقدر که دست به کار شدم و خواندم تا شاید دلیلی شود که آدم‌های بیشتری این کتاب را بخوانند.
از تطابق متن با دیدگاه‌های بهائی هم شگفت‌زده شدم. همیشه با الیف شافاک احساس نزدیکی فکر داشتم ولی این بار جوری نزدیک بود که بعضی جاها انگار پیام بیت‌العدل را می‌خواندم.
هنرمندان دغدغه‌مند تاثیرگذارترین انسان‌های هر عصرند و قابل تحسین و افتخار.
کتاب فرزانگی در عصر تفرقه را بخوانید. خواندن کافی نیست، بجوید و حس کنید، با گوشت و پوست و استخوان و بعد، آماده‌اید برای شنیدن.
        

0

دریا

1403/5/18

گتسبی بزرگ
          شخصیت گتسبی را در یک کلام می‌توانم سادگی باشکوه توصیف کنم.

بعد از خواندن این کتاب عزیز برای بار دوم، به این فکر می‌کنم که کاش عشاق معروف افسانه‌ای یا تاریخی هم همین‌طور اسمشان می‌ماند؛ یعنی فقط اسم آنکه عاشق است. انگار خارجی‌ها به این روش علاقه‌مندترند؛ گتسبی بزرگ، اوژنی‌گرانده،... ایرانی‌ها ولی به معشوق هم اهمیت می‌دهند؛ لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد... حتی آنقدر که اسم او اول می‌آید. اگر عاشقانشان بودند شاید حتی از آوردن نام خود ننگ داشتند، چرا که بین عاشق و معشوق حقیقی من و اویی وجود ندارد. همه اوست.

تام و دیزی طبق نوشته‌ی خود کتاب که کاملا درست است، "آدم‌های بی‌قیدی بودند. چیزها و آدم‌ها را می‌شکستند و بعد می‌دویدند و می‌رفتند توی پولشان، توی بی‌قیدی عظیمشان یا توی همان چیزی که آن‌ها را به هم پیوند می‌داد، تا دیگران بیایند و ریخت‌وپاش و کثافتشان را جمع کنند." موجودات نفرت‌انگیزی نیستند؟ 

در پایان کتاب چند نامه درباره‌ی گتسبی از و به اسکات فیتس‌جرالد نوشته شده که خواندنی بودند. نویسندگان دیگر، گتسبی را پیشگامی بزرگی در عرصه‌ی ادبیات دانسته‌اند. من هم موافقم. درگیر کردن احساسات در عین ایجاز، سمبلی از عاشق دلنشین ساختن، استفاده از جزئیات نمادین مثل چشمان دکتر اکل‌برگ، کار هر کسی نیست و فکر می‌کنم استفاده از راوی‌ای که در داستان است ولی نقش کمرنگی دارد آن زمان رایج نبوده. 

و در نامه‌های اسکات به ویراستارش آقای پرکینز چیز جالبی پیدا کردم. ترس از نویسنده‌ی خوبی نبودن، وحشت از استعداد طبیعی نویسندگی نداشتن. یادم هست توی کتاب راهنمای دوست‌داشتنی بودن به روش آدری هپبورن خواندم که حتی آدری هم اعتماد به نفس کافی نداشت. گاهی می‌مانم که منشاء این اعتماد به نفس کجاست که آدم‌هایی اینقدر بزرگ سخت در خودشان پیدایش می‌کنند و کسانی دیگر بدون قابلیت آن همه زیاد از آن دارند؟

پیشنهاد می‌کنم اگر کتاب را خواندید، نامه‌ها و نقدهای آخر آن را جا نندازید و حتما بخوانید. نکات جالب توجهی در آن‌ها هست. قسمت‌هایی از آن‌ها را به عنوان بریده کتاب می‌نویسم ولی لذت خواندن کاملشان را از دست ندهید.

ترجمه‌ی خوبی هم داشت. راضی بودم.
        

1

دریا

1403/5/16

طلسم سیاه دل
        جلد دوم سیاه دل از سه‌گانه‌ی خانم فونکه‌ای که حتما خدا را شکر می‌کند که دست طرفدارانش به او نمی‌رسد.
سه شخصیت عزیز، موردعلاقه‌ترین‌های من را فقط در عرض سه صفحه کشت.
انگشت خاکی، باستا، فرید
البته این ترتیب علاقه‌ی من به آن‌هاست. دقیقا به ترتیبی برعکس کشته شدند. اول باستا فرید را کشت، بعد زبان‌نقره‌ای و انگشت‌خاکی به باستا حمله کردند که به ضرب شمشیر زبان‌نقره‌ای باستا کشته شد و در آخر انگشت‌خاکی زنان سپیدپوش را احضار کرد تا جان فرید را پس دهند و به جایش او را ببرند. 
انگشت‌خاکی جانش را برای فرید داد و خودش رفت.
این سه صفحه زار زار گریه کردم.
هنوز هم فکرش را که می‌کنم، ریزش اشک گریزناپذیر است.
باستا در نظرم حسی شبیه به سوروس اسنیپ داشت. گذشته‌ی غمناک پر از رنج که باعث شد هر دو چهره‌ی چنان بی‌روح و خشنی برای خود بسازند. امید داشتم (البته اسنیپ که از اول خوب و ماه بود) باستا هم آن روی خوبش را نشان دهد که نشد. قابلیتش را داشت. من درونش را می‌دیدم.
انگشت‌خاکی سیریوس بلک را در نظرم تداعی می‌کرد. موردعلاقه‌ترین شخصیت هری‌پاتر در نظر من بعد از لونا لاوگود. راستی چرا شخصیت‌های خوب اصلی کتاب‌ها به اندازه‌ی شخصیت‌های فرعی دوست‌داشتنی نیستند؟ هیچ‌وقت هری‌پاتر و هرمیون و رون را اندازه‌ی لونا و سیریوس و اسنیپ دوست نداشتم. همان‌طور که مگی و مو، ریزا و فنوگلیو را نتوانستم به اندازه‌ی انگشت‌خاکی، باستا و فرید دوست بدارم.

همچنان به نظرم خانم فونکه‌ی نازنین ناب‌ترین ایده‌ها را در ذهنش می‌پرورد. با اینکه از دستش شدیدا خشمگینم، آخرهای کتاب حس می‌کردم خودش را در قالب فنوگلیو توصیف کرده. وقتی که داستان از دست نویسنده خارج می‌شود و راه خودش را می‌رود و آنکه می‌نویسد قلبش بیشتر از خوانندگانش شکسته. آن‌ها آفریدگان خودش بودند و حتی بعد از مرگ به او بازنمی‌گردند.
جا داشت برای کورنلیا جان هم اشک بریزم ولی خشمم اجازه نمی‌دهد. شاید اگر برای جلد سوم پایانی خوش رقم زد، بتوانم او را ببخشم.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

دریا

1403/5/12

تاکسی سواری (مجموعه داستان)
          مثل همه‌ی مجموعه‌داستان‌های دیگر داستان‌هایی داشت که دوست داشتم و داستان‌هایی که دوست نداشتم.

بهترین توصیف برای این کتاب، نوشته‌ی پشت جلدش است:
کتاب تاکسی سواری، اولین کتاب سروش صحت، ۱۲۴ داستانک یا میکروفیکشن را شامل می‌شود. این ژانر به خاطر لحظات ناب و ضربه‌های ناگهانی‌ای که در دل‌ خود دارد به «داستان ناگهان» نیز معروف است. داستانک‌های این مجموعه نیز به واسطه‌ی همین خصوصیت گاهی همان حسی را به خواننده منتقل می‌کنند که موقع خواندن قطعه‌ای هایکو به او دست می‌دهد. صحت در این داستانک‌ها، بدون این که در دام اطناب و کلیشه بیفتد، خواننده را مستقیم با نقطه‌ی اوج روایتش روبه‌رو می‌کند و او را به درنگ وا می‌دارد.
در این کتاب ما به همراه راوی در یک تاکسی نشسته‌ایم و هر روز مسیری کمابیش ثابت را طی می‌کنیم. طی این مسیر اما هر بار مسافران جدید، رانندگان جدید و اتفاقات جدیدی منتظرمان هستند و راوی نکته‌پرداز و طناز کتاب ما را از وقایع آن روز آگاه می‌کند. از دعوای زن و شوهری راننده تاکسی گرفته تا زلزله‌ای که آن روز آمده، از موضوع مرگ مارادونا تا مهاجرت اجباری جوانان، از خبر قتل یا خودکشی صفحه حوادث روزنامه تا غم‌های کوچک و بزرگ و حتی عشق‌های نوجوانی و جوانی.

خوشحالم که بالاخره یک جلد امضاءدارش را پیدا کردم و خریدم، وگرنه هیچ‌وقت این کتاب را نمی‌خواندم. و این است از جمله وسواس‌های بیمارگونه‌ی دریا.

        

21

دریا

1403/5/11

بازگشت (رمان)
          تموم که شد مدتی طولانی بغلش کردم، نوازشش کردم و بوسیدمش. کتاب‌های بعدی بلیک کراوچو هم بابد بخونم. حتما. 
نمی‌تونم باور کنم که این کتابو فقط با یه بار زندگی نوشته باشه. حتما اون صندلیو داشته و چند بار زندگی کرده و خیلی اطلاعات جمع‌آوری کرده تا تونسته؛ مگه اینکه نابغه باشه. 
یه کتاب علمی تخیلی فوق‌العاده قویه.
و این سوالو در ذهن من خیلی خیلی پررنگ‌تر کرد. شما هم جواب بدید:
موافقید که علم و تکنولوژی باید به سرعت رشد کنه و هیچ‌وقت جلوش گرفته نشه و اگه خرابی‌هایی هم به بار اورد، بشر بعدا می‌تونه حلشون کنه؟
یا اون مواردی‌ش که فکر می‌کنیم اخلاقیات در همه‌ی انسان‌ها اونقدر قوی نشده که بتونن تحمل این حد از پیشرفت رو داشته باشن و ممکنه باعث نابودی انسان‌های زیادی بشن (مثل بمب اتم) رو باید قبل از اختراع جلوشونو گرفت و از فوایدشون هم دست شست؟
من همیشه موافق جواب اول بودم. خوندن این کتاب باعث نشد به جواب دوم باور پیدا کنم. فقط خیلی سوالو توی ذهنم پررنگ‌تر کرد. موضوعش همینه. یه خانم دانشمند به اسم هلنا که مادرش آلزایمر داره و هلنا می‌خواد دستگاهی اختراع کنه که خاطراتو ثبت کنه و به ذهن برگردونه تا درمانی باشه برای این بیماری.
و درباره‌ی فمسه، بیماری‌ای که در اون افراد یه سری خاطرات کاذب به یاد میارن که جوری واقعی‌ن، انگار که قبلا زندگی‌شون کردن.
و این دو داستان توی این کتاب به هم می‌رسن. 
خیلی ذهن آدمو درگیر خودش می‌کنه، فکر کنم یه شب حتی خوابشو دیدم. خیلی بیشتر از یه نقطه‌ی اوج داره. معمولا کتابا وسطاشون هیجان‌انگیز می‌شن و تا آخر یواش یواش می‌فهمیم چی می‌شه، ولی این یکی چندین بار توی این حالت می‌بره و میارتمون. کشش عجیب غریبی داره. 
یکی از عزیزترین کتاباییه که تا حالا خوندم. حتما پیشنهاد می‌کنم بخونید و با وجود این حجم زیادش حتی فکر می‌کنم شروع خیلی خوبیه برای آدمای کتاب‌نخون، چون نمی‌شه ولش کرد. 
ترجمه‌ش هم خیلی خوب بود. از همه نظر عالی بود. مرسی از همه‌ی دست‌اندرکارانش. ایشالا ناشرای دیگه هم از آموت یاد بگیرن نمونه‌خوان داشته باشن😒
اگه خوندینش، نظرتونو بنویسید.
        

11

دریا

1403/5/3

هنر عشق ورزیدن
          راستش اصلا از خوندنش لذت نبردم، چون سبک نوشتاری‌ش شبیه کتابای درسی بود و من هیچ‌وقت با لذت درس نخوندم. همیشه درس خوندن برام مساوی عذاب کشیدن بوده. دقیقا هم مثل کتاب درسیا هول‌هولی خوندمش زودتر تموم شه.

حس می‌کنم مطالب نامربوط به هم زیادی خوندم که از بعضیاش واقعا خوشم اومد مثل توضیحاتش درمورد ایثار یا مفهوم مسئولیت یا اینکه برابری یکسان‌سازی نیست، بعضیاش هم مثل قسمتای فلسفی و ریاضی و اقتصاد و جامعه‌شناسی‌ش برام خسته‌کننده و نامفهوم بود. همه‌ی اون مواردو دوست دارما ولی به جای خودشون. نه تو کتابی درباره‌ی چگونگی عشق ورزیدن.

حس می‌کنم نویسنده‌های اینجور کتابا می‌تونن کتابشونو در حد یه مقاله خلاصه کنن ولی هی طول و تفصیلش می‌دن که کتاب بشه. خب چرا؟ اگه خلاصه‌ش می‌کرد و اضافاتشو حذف می‌کرد، می‌تونست یه مقاله‌ی خوب از توش در بیاره.

با کلمه‌ی هنر توی کتاب خیلی مشکل داشتم چون اول اینکه هنر فقط شامل اون هفت موردیه که می‌شناسیم، دوم اینکه هر که قلم داشت هنرمند نیست. فکر می‌کنم به جای هنر بهتر بود کلمه‌ی مهارت رو استفاده کنه.
        

1

دریا

1403/4/29

دنیای سوفی
          برای سومین بار خواندمش.
اولین بار ده دوازده سالم بود و بیشتر از تاریخ فلسفه، به داستانش علاقه و توجه داشتم.
بار دوم بزرگ‌تر بودم ولی حوصله نکردم از جایی به بعد ادامه دهم.
و این بار به لطف همخوانی با گروه خواندنی‌ها کم نیست... تمام شد.
تازگی‌ها موقع خواندن کتاب‌ها وسواس فهمیدن کلمه به کلمه‌اش را دارم. البته که در زمان کودکی، با دغدغه‌های کمتر، تمرکز بیشتری داشتم و سرعت خواندنم خیلی بالاتر بود و بیشتر به فهمیدن کلیت داستان اهمیت می‌دادم، ولی با گذر زمان، نیاز به لمس تک‌تک کلمات در ذهن و قلبم قوت می‌گیرد.

حتما می‌دانید که در دنیای سوفی خلاصه‌ای از تاریخ فلسفه به وسیله‌ی یک شخصیت فیلسوف آموزش داده می‌شود و داستانی کلی دارد که به قسمت‌هایی از آموزش‌های فلسفه هم مربوط است.

از لابه‌لای درس‌ها قسمت‌های جذابی در ذهنم پررنگ‌تر مانده‌اند. مثلا عالم مُثُل افلاطون خیلی برایم جالب بود، عقیده‌ی هراکلیتوس درباره‌ی اینکه وقتی یک نفر دوباره از رودخانه رد می‌شود، نه او همان شخص است و نه رودخانه همان رودخانه‌ی قبلی، دیدگاهش درمورد چیزهایی که به عنوان ماوراءالطبیعه شناخته می‌شود را هم دوست داشتم و این جمله که: یک فیلسوف هیچ‌وقت نمی‌گوید هیچ‌وقت. بخش رمانتیسم را از همه بیشتر دوست داشتم و به موضوع طنز رمانتیک علاقه‌مند شدم. وقتی که در یک داستان یا نمایش، اشاره‌ای می‌شود که از دنیای داستان بیرون کشیده می‌شویم و به یاد می‌آوریم این واقعی نیست. و به همان شکل درمورد زندگی خودمان فکر می‌کنیم. آیا ما هم شخصیت‌های داستانی نیستیم؟



        

2

دریا

1403/4/27

بلم سنگی
          اگر مجبور نبودم، تا آخر ادامه‌اش نمی‌دادم. در یک کلام، ملال‌آور بود.

این کتاب در سبک رئالیسم جادویی نوشته شده که خیلی سخت با آن ارتباط برقرار می‌کنم. دیگر کتاب‌های رئالیسم جادویی که خواندم، صد سال تنهایی، کافکا در کرانه و مرشد و مارگریتا بودند که از اولی و دومی مثل بلم سنگی منزجرم و در نهایت تعجب عاشق و شیدای مرشد و مارگریتا هستم. هنوز در حال جست‌وجو هستم که بفهمم تفاوتشان کجاست.

رئالیسم جادویی ذهنم را تاریک می‌کند. من وقتی کتاب می‌خوانم، معمولا به جای شخصیت اصلی توی کتاب فرو می‌روم و دیگر کلمات را نمی‌بینم، بلکه با تمام حواسم توصیف‌های نویسنده را حس می‌کنم. مثلا هنوز به جای امیلی با پای شکسته روی تپه‌های نیومون نشسته‌ام و به قصه‌های دین پریست گوش می‌دهم. ولی درمورد کتاب‌های رئالیسم جادویی (به استثنای مرشد و مارگریتا) این اتفاق نمی‌افتد. ذهنم تاریک است و فقط کلمات را می‌بینم. هیچ اتفاق خارق‌العاده‌ای نمی‌افتد. با کورسوی نوری شروع می‌شود و در تاریکی مطلق خاتمه می‌یابد. 

بلم سنگی باعث شد نسبت به خواندن کوری از همین نویسنده مردد شوم. احتمالا کمی می‌خوانم و اگر دوست نداشتم ادامه‌اش نخواهم داد. 

از حق نگذریم موضوع کتاب جالب است؛ همزمانی‌هایی مرتبط با هم. قسمتی از کتاب می‌گوید: خداوندا، چطور همه چیز این جهان به هم مربوط است و ما در اینجا می‌پنداریم که قدرت آن را داریم تا به میل خود آن‌ها را از هم جدا یا به هم متصل کنیم، چه اشتباه غم‌انگیزی، بارها و بارها ثابت شده است که به خطا رفته‌ایم. خطی کشیده بر زمین، خیل سارها، سنگی افتاده در آب دریا، یک جوراب پشمی آبی، اما این‌ها را به کورها نشان داده‌ایم، در گوش کرهایی با قلب‌هایی سنگی موعظه کرده‌ایم.

و درواقع این مواردی که نام می‌برد، تقریبا همزمان با جدا شدن شبه جزیره‌ی ایبری از قاره‌ی اروپا انجام می‌شود. این چیزی است که در صفحات اول کتاب متوجه می‌شویم. نگران اسپویل نباشید. اصلا سیر داستانی‌ای وجود ندارد که بخواهیم نگران فاش شدنش باشیم.

چیزی که بیش از همه در این کتاب من را آزار داد، اضافه‌گویی‌ها بود. شاید نصف بیشتر کتاب به انتخاب محل خواب و زمان و مکان غذا خوردن یک جمع گذشت. اینقدر که شک کردم نکند قرار بوده ناشر کتاب‌های ژوزه ساراماگو هم مثل روسی‌ها براساس وزن کتابش حق‌الزحمه‌اش را بدهند.

مورد آزاردهنده‌ی بعدی که فکر می‌کردم مشکل مترجم یا ناشر باشد اما با پرس‌وجو متوجه شدم خود ژوزه ساراماگو اینجور کتاب می‌نویسد، عدم هرگونه علامت نگارشی در متن بود. گویا مترجم خودش به جای بقیه‌ی علائم از ویرگول و نقطه استفاده کرده ولی باز هم کمبود به شدت حس می‌شد. مثلا یک پاراگراف بزرگ را در نظر بگیرید که در آن دو نفر دارند با هم صحبت می‌کنند و دم و دقیقه نمی‌نویسند فلانی گفت فلان، دیگری جواب داد بهمان، صرفا حرف‌ها را پشت سر هم می‌نویسند و هیچ راهی برای تشخیص اینکه کجا حرف نفر اول تمام شد و کجا حرف دومی شروع شد وجود ندارد. وحشتناک بود.

اگر سلیقه‌تان شبیه من است و نظر مرا می‌خواهید، توصیه می‌کنم به هیچ‌وجه وقتتان را برای این سیصد و هفتاد و یک صفحه‌ی بی‌ارزش تلف نکنید، اما اگر از عاشقان گابریل گارسیا مارکز و هاروکی موراکامی هستید، ممکن است از این یکی هم خوشتان بیاید.

        

0

دریا

1403/4/21

چرخ زندگی: یادداشتی درباره زندگی و مرگ
          داستان زندگی زنی تحسین‌برانگیز.
به طور خاص درباره‌ی مرگ و زندگی.

الیزابت کوبلر راس از بچگی شخصیت خیلی جالب‌توجهی داشته. معمولا در زندگی هر کدام از ما پیشامدهایی بوده که در ذهنمان مانده‌اند و آرزو می‌کنیم در آن موقعیت‌ها شجاعانه‌تر عمل می‌کردیم. برای الیزابت صرفا همرنگ جماعت نشدن کافی نبود؛ او می‌خواست خلاف جهت شنا کند. سنگ که هیچ، صخره‌های بزرگی سر راهش بود ولی همیشه راهی برای رد شدن پیدا می‌کرد.

پزشک شد و زندگی‌اش را به انتشار عشق در جهان نسبت به هرکس که نیاز داشت گذراند. عشق به طبیعت از محل تولدش سوئیس، در جانش خانه کرده بود و من فکر می‌کنم طبیعت هم به او عشق می‌ورزید.

معتقد بود سرنوشت‌ها به یک مسیر منتهی می‌شود: رشد، عشق و خدمت

بخشی از کتاب بیش از حد وارد جریانات ماوراءالطبیعه شد. می‌فهمم که الیزابت می‌خواست خالصانه و صادقانه تجربیاتش را در اختیار جامعه بگذارد ولی فکر می‌کنم چنین خوارق عاداتی فقط برای کسی که تجربه‌اش می‌کند جالب است. کسی که فقط می‌خواند، حتی نمی‌تواند به حقیقی بودنشان اطمینان داشته باشد.

با این وجود، خواندن کتاب چرخ زندگی را به همه پیشنهاد می‌کنم، به خصوص دکترها. کتاب خیلی خوبی برای هدیه دادن است. هم خودتان بخوانید و هم به دکترهایی که می‌شناسید هدیه‌اش بدهید.

        

7

دریا

1403/3/31

مغازه جادویی
          دکتر‌جیمز دوتی، جراح مغز و اعصاب این کتاب را نوشته است. به این ترتیب فکر نمی‌کنم دیگر شکی در قابلیت‌های این جادو وجود داشته باشد.

با این حال این فقط یک کتاب درمورد مراقبه و رسیدن به اهداف ریز و درشت نیست. تفاوتش با کتاب‌های انگیزشی همین‌جاست. از تاثیرگذاری حرف می‌زند. مهم‌ترین مسئله‌ی امروز جهان. چیزی در کتاب‌هایی که از قانون جذب می‌گویند جا افتاده؛ باز کردن قلب. 

به این دنیا نیامده‌ایم تا جمع کنیم، آمده‌ایم که ببخشیم. منفعت‌طلبی شخصی آفتی که همیشه بوده و کمرنگ نشده. کسی را می‌شناسید که سعی در جذب اهدافش داشته باشد و دلیل وجود حتی یکی از آن‌ها تاثیرگذاری در زندگی دیگران باشد؟

من خوش‌شانسم که افرادی مثل روث را در زندگی‌ام ملاقات کرده‌ام و همچنین کتاب‌هایی مثل مغازه‌ی جادویی را خوانده‌ام. بعد از نظرات افراطی‌ام پس از خواندن عشق ویرانگر و اسکندر، این کتاب امید را در من زنده کرد. امید به اینکه راه‌هایی هست که فراتر از اختلالات عمل می‌کنند و درست است که در طول زندگی بارها از طرف آدم‌ها آسیب می‌بینیم ولی آن‌ها کسانی‌اند که بیشتر از همه آسیب دیده‌اند، بنابراین لایق بخشش‌اند.

خوشحالم که چنین کتاب‌هایی نوشته می‌شوند. خواندنش را به همه، مخصوصا به دکترها توصیه می‌کنم. همیشه فکر می‌کنم ای کاش می‌توانستم بعضی آدم‌ها را به خواندن بعضی کتاب‌ها مجبور کنم. 

چقدر دوست داشتم دکتر دوتی را از نزدیک ببینم (شاید هم دیدم). او تجسم کامل اخلاق پزشکی است که اوائل ایجاد صفحه‌ی وگنرم در اینستاگرام @wegener_darya یک مجموعه پست را به آن اختصاص داده‌ام. 

        

9

دریا

1403/3/26

اسکندر
          بیشتر از اینکه برای تک‌تک شخصیت‌های کتاب گریه کنم، گردابی در معده‌ام می‌پیچید و ولم نمی‌کرد. با این حال اشک هم ریختم، فحش هم دادم (توی دلم)، لعنت فرستادم و حسابی حرص خوردم.

شرقی‌ام عمری‌ست محکومم به سنت داشتن (یاسر قنبرلو)
کاش می‌شد یک‌جا آبروی تمام مردم دنیا را ریخت تا هرکس چیزی برای خجالت کشیدن داشته باشد، تا دیگر کسی نگران آبرو نباشد، تا ارزش واقعی چیزها معلوم شود. کاش می‌شد سنت‌های بدریخت پوسیده‌ی گندیده را شکست، زیر پا له کرد و تفی انداخت رویشان.

خشم احساسی طبیعی است ولی انفعال نه. باید مردسالاری رخنه کرده در اعماق پستوهای ذهنمان را بکشیم بیرون، یک بار برای همیشه بُکُشیمشان، تکه‌تکه‌شان کنیم، هر تکه را بسوزانیم و سوختنش را تا آخر تماشا کنیم. شاید آن‌وقت فقط یکی دوتا از شکاف‌های عمیق قلبمان ترمیم شوند.

اسکندر داستان آسیب‌های فرهنگ ما است. نمی‌دانم به آن فرهنگ شرقی می‌گویند یا خاورمیانه‌ای یا چه؟ منظورم فرهنگ ایرانی، ترکی، افغان و نمی‌دانم چه جاهای دیگر است. همان مسخره‌بازی‌ای که قراردادی نام غیرت و آبرو رویش گذاشته‌‌ایم و ارزشش را از جان انسان‌ها بالاتر دانسته‌ایم. همانی که در عمق ریشه‌هایمان جاخوش کرده و مثل سرطان تکثیر می‌شود و برای از بین بردنش مجبوریم خیلی چیزها را خراب کنیم.

مسئله این است: کار زشتی را مردی انجام می‌دهد، اشکالی ندارد، پسربچه‌ای انجام می‌دهد، مشکلی نیست، زنی انجام نمی‌دهد با حس گناه فقط از دور تماشا می‌کند، باید بمیرد.

همان‌طور که گفتم این کتاب داستان آسیب‌هاست. همان کوله‌بار دردناکی که از پدرانمان به ما ارث رسیده و به فرزندانمان منتقل می‌کنیم و همین‌طور ادامه پیدا می‌کند تا یک عاقلی این وسط پیدا شود و تا دردها و عقده‌ها و اختلالاتش درمان نشده، به ازدواج کردن فکر هم نکند، چه برسد به بچه‌دار شدن. نسل آدمیزاد هم اگر منقرض شد، چه بهتر. تمام جانداران و بی‌جان‌های روی زمین و توی هوا نفس راحتی می‌کشند.

ترکیب اسکندر و عشق ویرانگر این چند وقت، عجیب مرا به هم ریخته و شاکی از زمین و زمانم کرده است. مدام به این فکر می‌کنم که چطور پدر و مادری، بدون درک مسئولیت عظیم وارد کردن بچه‌ای کوچک به دنیایی بزرگ، دست به چنین کاری می‌زنند و بلایی سرش می‌آورند که روان‌درمانگران هم طی سال‌ها تلاش نمی‌توانند آثارش را از وجودشان پاک کنند. می‌دانستید که خیلی از اختلالات شخصیتی تقریبا غیر قابل درمان‌اند؟ تازه این در صورتی است که فرد بپذیرد مشکلی دارد و بخواهد حلش کند.

خیلی فکر می‌کنم به اینکه توی دنیای ما چند آدم مثل زیشان وجود دارد؟ اصلا زیشان آن آدم سالم خوب است یا صرفا یک شخصیت عجیب غریب که توانسته تاثیر مثبتی در این دنیا بگذارد؟ چند درصد می‌توانم احتمال دهم که بچه‌ی من اسکندر می‌شود یا زیشان؟ چند درصدش به من بستگی دارد؟ چرا تصمیم می‌گیرم اسکندرها را به این دنیا اضافه کنم؟ آیا دلیلی جز حماقت دارد؟

در آخر تعظیم تمام قدی می‌کنم به الیف نازنین. زنی که ناملایمات روزگار در هم نمی‌شکندش، تاثیرگذارش می‌کند. قدر او و امثال او را سال‌ها بعد شاید بتوان فهمید. زنی که تصمیم گرفته زیشان‌ها را خلق کند. 

و ممنونم از مترجم و ناشر محترم برای کمک به انتشار این کتاب. فقط امیدوارم نمونه‌خوانی استخدام کنند چون چندجا نام‌ها جابه‌جا نوشته شده بود.
        

23

دریا

1403/3/20

در جستجوی زمان از دست رفته: زمان بازیافته
          زمان بازیافته (در جستجوی زمان از دست رفته)
هفت جلد در هفت سال.
سال نودوهفت شروع به خوندن این مجموعه کردم. با احتساب سالی یک جلد، بالاخره پس از هفت سال تمام شد.
مجموعه‌ی جستجو یک شاهکار هنری است. نمی‌شود به چشم کتابی سرگرم‌کننده نگاهش کرد. باید ساعت‌ها چشم دوخت به واژه‌هایش و غرق شد در جادوی کلامش. باید نقاشی، تئاتر، مجسمه و موسیقی‌اش را دید و شنید تا بتوان آنجور که باید و شاید لذتش را برد.
از جلد اول تا الان فکر می‌کنم به اینکه چقدر جالب بود اگر در هنرستان یا دانشگاه هنر درسی به جستجو اختصاص داده می‌شد. 
از جلد اول به بعد هرچه پیشتر می‌رفت کمتر جذبم می‌کرد ولی جلد آخر حجت را بر عاشقانش تمام کرد. گریزی به لحظه‌ی مادلن جلد اول و بعد پایان‌بندی باشکوهش که نمی‌دانم افکار واقعی پروست در زمان شروع نوشتن کتابش بوده یا نه. دوست دارم فکر کنم بوده.
شاهکار بسیار سنگین و سخت‌خوانی‌ست. لازم است حوصله و زمان زیادی داشته باشید و عشق به ادبیات در روح و جانتان خانه کرده باشد. اگر این خصوصیات را دارید، این مجموعه مخصوص شماست.
لطفا حتما چه جستجو را خوانده‌اید، چه قصد خواندنش را دارید و چه اصلا نمی‌خواهید بخوانید، صحبت‌های ایمان فانی در مدرسه‌ی زندگی فارسی راجع‌به این مجموعه را گوش کنید. من هم بروم دوباره بشنومش.


        

57

دریا

1403/3/17

عشق دیوانه وار: آیا اختلال شخصیت دارد؟ "شناخت اختلالات شخصیت قبل و بعد از ازدواج"
          این کتاب با نام عشق ویرانگر هم در بازار موجود است که شاید ترجمه‌ی بهتری از نسخه‌ای که من خواندم داشته باشد.
اختلالات شخصیتی پارانویید، اسکیزویید، اسکیزوتایپال، ضد اجتماعی، مرزی، نمایشی،‌ خودشیفته، منفعل-پرخاشگر، اجتنابی، وابسته، وسواسی-اجباری و افسرده موضوع مورد بررسی در این کتاب هستند.
در واقع بررسی می‌کند که آیا شما با چنین اشخاصی در رابطه بوده‌اید؟ یا کمک می‌کند که مراقب روابط آینده‌تان باشید، ولی بیشتر از همه به عقیده‌ی من مهم است که از خلال خصوصیات مختلف اختلال شخصیت‌ها، خودمان را پیدا کنیم.
کتاب خیلی خوب و مناسبی بود و پیشنهاد می‌کنم همه بخوانند.
جالب اینجاست که من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک کتاب روانشناسی اینقدر برایم جذاب و پرکشش باشد. آخرهای کتاب اشکم درآمده بود که چرا و چطور اینقدر خصوصیات مشترک با هرکدام از اختلالات دارم که با خصوصیات قبلی‌ام کاملا متفاوت است؟ و در نهایت به این نتیجه رسیدم که تشخیص کار من نیست و در عین آگاهی در همین حد مراجعه به روانشناس لازم است.

پ.ن: برای بررسی شخصیت خودم یادداشت برداشتم و شباهت‌ها و تفاوت‌هایم را با هر کدام از اختلال‌ها نوشتم که نه صفحه شد. شاید این کار برای شما هم مفید واقع شود.

        

7

دریا

1403/3/11

زن ها مردها را از دست می دهند. چرا؟
          در یک کلام، افتضاح‌ترین کتابیه که می‌شه خوند.

اگه دوست دارید دلایلشو بدونید:
حاوی اسپویل هم هست اگه براتون مهمه، ولی به نظر خودم چون داستانی نیست اسپویل‌پذیر نیست.

واقعا خوشحالم که این مسخره‌بازی تموم شد. اگه به حرف من اعتماد دارید و می‌خواید نظرمو درمورد این کتاب بدونید، در یک کلا می‌گم نخونیدش. وقت تلف کردنه. 

ولی اگه وقت دارید حرفای منو درموردش بخونید و منتظر نظرات مثبت یا منفی‌تون هستم. 

نمی‌دونم چرا بیشتر از چیزایی که دوست دارم، برای چیزایی که دوست ندارم وقت می‌ذارم، به هرحال فکر کنم این طولانی‌ترین پست معرفی کتاب در تمام دوران زندگی این پیج بشه. درباره‌ی این کتاب خیلی حرف دارم: 

۱. ازدواج یه انتخابه در مسیر زندگی. موفقیت نیست. نویسنده داره القاء می‌کنه که اگه تونستی یه مردو وادار به ازدواج با خودت بکنی موفق شدی. من صددرصد با این مخالفم. توی بحث ازدواج، موفقیت به نظر من اینه که دو نفر عاشق هم بشن و با قلب و عقلشون همدیگه رو انتخاب کنن و ازدواج سالمی داشته باشن، یعنی بعد از ازدواج بتونن صمیمیت، اشتیاق و تعهدشونو حفظ کنن. این موفقیته نه مردی رو وادار به ازدواج کردن.

۲. داره ازدواج رو با فروختن یه کالا به مردم مقایسه می‌کنه. من خودمو کالایی نمی‌بینم که بخوام به کسی بندازمش. ضمن اینکه اکثر آدما برای تبلیغ یه محصول دروغ می‌گن. شاید به نظرمون نیاد دروغ باشه ولی ظاهرسازی و جور دیگه‌ای نشون دادن شخصیتمون به دیگران عین زیر پا گذاشتن صداقته.

۳. معتقده زن‌ها مردها رو از دست می‌دن چون راحت احساسات و افکارشونو بهشون می‌گن و براشون وقت می‌ذارن. من کاملا قبول دارم که دور از دسترس بودن معمولا جذابیت بیشتری داره ولی من ترجیح می‌دم تا آخر عمرم تنها باشم تا بخوام خود واقعی‌مو، احساسات و افکارمو پنهان کنم و ادای کسی رو درارم که من نیست.

۴. کلیشه‌ها همیشه منو آزار می‌دن و حرفای کتاب همه‌ش کلیشه‌ست. کلیشه یعنی زن برای جذاب بودن باید فلان جور باشه و مرد بهمان جور. اصلا بذارید برعکسشو بگم. دوستی دارم که معتقده اگه مردی از خودش ضعف نشون بده، زن‌ها رو از دست می‌ده. گریه کردن رو هم نشونه‌ی ضعف می‌دونه. خیلی هم اشتباه نمی‌کنه. اکثریت زن‌ها چنین مردهایی رو دوست ندارن. چون اکثریت آدما مطابق کلیشه‌ها زندگی می‌کنن. خیلی چیزا روی انتخاب‌های ما و گرایش‌هامون تاثیرگذاره. نمونه‌ش؟ اون همه فیلمی که داره جذابیت رو با معیار خاص خودش تبلیغ می‌کنه. نمی‌دونم چطور می‌شه کلیشه‌ها رو توی احساساتمون هم بشکنیم. چون احساس چیزیه که دست خود آدم نیست ولی شاید آگاهی از اینکه چه چیزهایی احساسات فعلی ما رو شکل دادن بتونه مقدمه‌ای برای تغییرشون باشه. مثلا من یه موقعی متوجه شدم پسری که توی دوران اعتراضات با آهنگ خدا نوره خدا مهساست گریه کرده رو عمیقا می‌تونم دوست داشته باشم در حالی که کسی که اون دوران اشک نریخته، هرگز نمی‌تونه آدم مناسبی برای من باشه.

۵. حرف از استراتژی می‌زنه به این معنی که باید رفتارهای خاصی رو انجام داد تا بتونیم به هدفمون که فلان مرد فرض شده برسیم و دوباره با خرید و فروش مقایسه‌ش کرده. مسئله اینجاست که اول اینکه عشق و ازدواج، معامله نیستند و دوم اینکه به نظر میاد در چنین حالتی اون زن تصمیم‌گیرنده‌ست که مرد چه احساسی داشته باشه. آیا برای عشق و ازدواج تصمیم یک نفر به تنهایی کافیه؟ چون تفاوت خریدن یه خونه با ازدواج همینه. لازم نیست خونه هم رضایت باطنی داشته باشه که خریده بشه. سومین مشکل این نظریه این‌جاست که بر فرض که با همین استراتژی این خانم پیش رفتیم و ازدواج صورت گرفت. بعدش چی؟ بعدش هم قراره با همون استراتژی پیش بره؟ که خب این یعنی هیچ‌وقت حتی جلوی نزدیک‌ترین آدم بهش هم نمی‌تونه خود واقعی‌شو و احساسات و افکار واقعی‌شو نشون بده و اگه قراره خودش باشه که اون‌وقت اون مرد ازش زده می‌شه. مگه اینکه هدف این باشه که خرش از پل بگذره و اون مردو به وسیله‌ی این استراتژی متعهد کنه که بعد از بین بردنش سخت‌تر باشه و این به قول خودش موفقیت مجبور باشه باهاش بمونه.

۶. من فکر می‌کنم به جای استراتژی چیدن برای جذب، باید معیارهامونو قوی‌تر کنیم. خیلی از آدما فارغ از زن یا مرد بودن وقتی ازشون درمورد معیاراشون سوال می‌شه یا درباره‌ی زیبایی ظاهری حرف می‌زن یا پول یا می‌گن اخلاق داشته باشه، مهربون باشه، دروغ نگه و معمولا به چیزی فراتر از این فکر نمی‌کنن. من فکر می‌کنم این مثل اینه که کسی بخواد بره یه خونه بخره، بهش بگن چی می‌خوای از یه خونه؟ بگه می‌خوام سقف داشته باشه، در داشته باشه، دیوار داشته باشه (حواسم هست که خودم هم دارم مثل کتاب مثال می‌زنم ولی اینجا به نظرم کاربردش درسته). و من فکر می‌کنم که برای یه انتخاب درست باید به خیلی چیزا فکر کرد. به شباهت علایق و سلایق، به تفاوت خصوصیات روانی مثل درونگرا یا برونگرا بودن، احساسی یا منطقی بودن، ساختارگرا یا بی‌خیال بودن و... و یه سری خصوصیات خاص‌تر که شاید زیرمجموعه‌ی همون اخلاق باشه ولی باید به همین ریزی و با همین جزئیات بهش فکر کرد، مثل اینکه چقدر همراهه، چقدر مشوقه، چقدر عاقل و باهوشه به این معنی که توانایی حل مسئله داره که وقتی یه مشکلی پیش میاد به جای غر زدن یا حداقل بعدش بتونه راه حلی براش پیدا کنه، اینکه چقدر شنونده‌ی خوبیه، چقدر مسئولیت‌پذیره و خیلی چیزای دیگه.

۷. یه جایی از کتاب از خودشناسی حرف می‌زنه ولی خودش هنوز متوجه نشده خودشناسی یعنی چی. مثال‌هاش ربطی به خودشناسی نداره. مثلا انتظار داره کسی که خودشو شناخته درباره‌ی جنگ بین دو کشور دیگه بتونه نظر بده. چه ربطی داره؟ خودشناسی یعنی من بدونم علایق و سلایقم چیا هستند، افکار و اعتقادات و چارچوب‌های اخلاقی خاصی داشته باشم و بهشون پایبند باشم، خصوصیات اخلاقی و روانی‌مو بشناسم، بتونم بفهمم هر لحظه چه احساسی دارم و...

۸. با بخش دوست‌داشتن خود خیلی مشکلی نداشتم فقط باز هم اینکه آدمو با یه محصول که قراره فروخته بشه مقایسه می‌کنه عصبی‌م می‌کنه. درمورد دوست‌داشتن خود یه افسانه‌ی ژاپنی هست که می‌گه: کالبد ما در این زندگی، کالبد معشوقی‌ست که در زندگی پیشین عاشقش بودیم. من به تناسخ اعتقاد ندارم ولی این جمله احساس خوبی نسبت به خودم بهم می‌ده.

۹. تناقض خیلی زیادی داره. یه بخش می‌گه وقتی خودتونو شناختید خودتون باشید. از ابراز نظر متفاوت خودتون نترسید چون مردم از کسی که سعی می‌کنه همه‌ش خودشو باهاشون هم‌نظر نشون بده در حالی که مخالفه خوششون نمیاد. تا اینجاشو کاملا موافقم. من هم همین حسو دارم ولی دقیقا قسمت بعدی‌ش داره مثال از موقعیت شغلی‌ش می‌زنه که یه فرصتی برای ترفیع گرفتن داشته و به‌خاطر ظاهرش (طرز لباس پوشیدنش و مدل موهاش)، اصلا برای ترفیع بهش فکر هم نکرده بودن و بعد برای به دست اوردن اون موقعیت شغلی، ظاهرشو کاملا تغییر می‌ده. این رفتار چیزی غیر از زیر پا گذاشتن خودشه؟ اگه من کسی هستم که دوست دارم این شکلی باشم، چرا باید برای به دست اوردن مردی ظاهرمو تغییر بدم؟ من فکر می‌کنم توی چنین موقعیتی چه هدف یه شغل باشه چه آدمی که ازش خوشم میاد، اگه قراره به‌خاطرش تغییری درون خودم به وجود بیارم که زیر پا گذاشتن علایق و سلایق و باورهام و خود منه، ترجیح می‌دم اون شغل و اون آدمو کنار بذارم چون مسلما مناسب من نبودن. یه جا یه جمله‌ای خوندم که می‌گه: به خاطر هیچ‌کس دست از ارزش‌هایت نکش چون زمانی که از تو دست بکشد تو می‌مانی و یک منِ بی‌ارزش.

۱۰. از حرفای خودم خیلی مطمئن نیستم چون من حتی با اصولی که معمولا برای مصاحبه‌ی شغلی یا مذاکره‌ی کاری آموزش داده می‌شن هم مشکل دارم. همیشه هم توی چنین مواقعی مشکلمو با این موضوع می‌گم و سعی می‌کنن قانعم کنن که این کار بدی نیست، این روراست نبودن نیست و... ولی نمی‌تونم قلباً این جور چیزا رو بپذیرم. اگه چیزی توی رفتار من مشکل داره که باعث می‌شه مثلا برای شغلی پذیرفته نشم، ریشه‌ش درونمه و باید مثلا روی اعتماد به نفسم کار کنم تا این مشکل رفع بشه. یاد گرفتن زبان بدن برای نشون دادن اینکه من اعتماد به نفس دارم، به نظرم متقلبانه‌ست. و شغل چیزیه که خیلی راحت‌تر از ازدواج می‌شه کنارش گذاشت. برای همین روراست بودن توی روابط قبل از ازدواج چندین برابر مهمه.

۱۱. یه جایی از کتاب از یخ‌شکن حرف زده. باز کردن سر صحبت بدون اینکه به نظر بیاد واقعا قصدمون این بوده، برای این که یه وقت شکست یا رد شدنو تجربه نکنیم. خب چرا؟ من نمی‌فهمم چرا این کلیشه شکسته نمی‌شه که پسری که از دختری خوشش میاد باید بره جلو و رد شدن رو هم اونه که باید بپذیره؟ به نظر من اینکه به خاطر ترس از رد شدن یا شکست خوردن پیش‌قدم نشیم، فقط نشونه‌ی ضعف و ترسه. جذاب‌ترین دخترا از نظر من اونایی‌ن که تا آخر دنیا پای عشقشون وایمیسن و از ابراز کردنش ترسی ندارن.

۱۲. باورم نمی‌شه که خیلی جدی تو آب نمک خوابوندن رو هم توصیه کرده🤦🏻‍♀️

۱۳. به نظر من این یه مشکل روانیه که آدم بخواد با روش‌هایی که بلده آدما رو عاشق خودش کنه و بعد ولشون کنه بره. انگار این کار برای نویسنده‌ی کتاب به تفریح تبدیل شده و خیلی هم بابتش به خودش افتخار می‌کنه. اصلا نمی‌تونم یه آدم عاقل و بالغو اینجوری تصور کنم. اینجا مثالشو هم از خود کتاب اوردم. صفحات ۱۱۴ و ۱۱۵ نوشته:
هنگامی که با جیمز که تنیس‌باز حرفه‌ای بود آشنا شدم می‌دانستم که زنان سرشناس زیادی به دنبال او هستند. زمانی که با من ملاقات کرد از این موضوع متعجب بود که من حتی یک بار درباره‌ی احساسات او یا خواسته‌های او سوالی نپرسیدم. پس از مدتی او سرانجام یک شب از من پرسید که فکر می‌کنم عاقبت رابطه‌مان چه خواهد شد؟ در دل می‌خندیدم. حالا توپ در زمین من بود. آیا باید با یک ضربه‌ی محکم جواب می‌دادم؟ بدون تردید نه. تصمیم گرفتم تا حد ممکن کار را کش دهم. به جیمز گفتم که با او زمان خوبی را سپری می‌کنم اما هنوز کاملاً آماده نیستم که به صحبت درباره‌ی ازدواج بپردازم. ای کاش می‌توانستم در آن لحظه از قیافه‌ی او عکس بگیرم. انگار داشتم به زبان بیگانه حرف می‌زدم. پس از آن او به شدت به دنبال من بود.
در آخر جیمز به من گفت که عاشق من است و نمی‌تواند بدون من زندگی کند اما عاقبت من به دلایلی جواب منفی دادم.
این اگه مشکل روانی نیست چیه؟

۱۴. جایی که خیلی از آدما دچار اشتباه می‌شن اینه که فکر می‌کنن آدما یا خوبن یا بد. اگه با آدم خوب ازدواج کنن زندگی خوبی خواهند داشت و برعکس اگه با آدم بد ازدواج کنن زندگی بدی دارن. درصورتی که خوب یا بد بودن مهم نیست. مناسب هم بودنه که مهمه. مناسب بودنو توی قسمتای قبلی توضیح دادم. به علایق و سلایق و خصوصیات اخلاقی و روانی و باورها مربوطه.

عجیبه که توی ده صفحه‌ی آخر کتاب نویسنده بالاخره به این نتیجه رسیده و فهمیده که یه چیزی به اسم بعد از ازدواج هم هست که می‌تونه افتضاح باشه. جای این فصل اول کتابه نه آخرش🙃

۱۵. یه جایی از کتاب می‌گه اگه خونسردی و بی‌علاقه نشون دادن خودتون جواب نداد عصبانی نشید و دلیل رفتارتونو نگید (که مثلا خوندن این کتاب بوده یا جذب کردن طرف)، بعد دقیقا نوشته این کار مثل اینه که وسط بازی اعلام کنید که دارید بلوف می‌زنید. خودش دقیقا گفته که دروغ می‌گه و گفته که دروغ بگید، بعد می‌گه این گول زدن نیست، استراتژیه. با عوض کردن کلمات نمی‌شه زشتی عملو از بین برد. تازه یکی نیست بهش بگه تو داری توی این کتاب تمام این روش‌ها رو اعلام می‌کنی و فقط زن‌ها این کتابو نمی‌خونن. پس دروغای خودت و هر کسی که قراره ازشون استفاده کنه پیشاپیش لو رفته.

۱۶. به نظر میاد نویسنده مردها رو موجوداتی ابله تصور کرده که باید گولشون زد تا تصمیم به نظر ما درست رو بگیرن. این همه دروغ و گول زدن و امتحان کردن و با احساسات دیگران بازی کردن به شکل‌های مختلف، فقط سمی کردن رابطه‌ست. و این خانم کشف جدیدی نکرده. تمام چیزایی که گفته رو اکثر خانما می‌دونن و اکثریتشون از همین روش‌ها استفاده می‌کنن و دلیل اینکه این همه روابط سمی وجود داره و اینقدر طلاق زیاده همین راهکارهاست که اجازه نمی‌ده دو نفر مثل دو تا آدم عاقل و بالغ شناخت درستی از هم پیدا کنن. واقعا برام جالبه دیدگاه آقایونو نسبت به روش‌های معرفی‌شده توی این کتاب بدونم.

۱۷. درسته که من خودم یه مدت فقط از مثال چاقو تو شکم کسی زدن استفاده می‌کردم، ولی حداقل من با این مثال کتاب ننوشتم. آخه نظریه‌ی گلوله برای علاقه‌مند نگه داشتن؟ گلوله شلیک کردن بیشتر از علاقه منو یاد قتل می‌ندازه.
شاید چون از کتابه خوشم نمیاد دارم زیادی سخت می‌گیرم ولی به نظرم مثال افتضاحیه.

۱۸. نهِ بدون کلام از نظر من زشت‌ترین کار ممکنه. چه درمورد کار باشه چه رابطه‌ی بین دو نفر. نمی‌دونم چرا اکثر مردم از روراست بودن می‌ترسن، قطع کردن یه رابطه یا نه گفتن به کسی برای پذیرشش تو یه شغل به هیچ وجه به اندازه‌ی بلاتکلیف نگه داشتنش ناراحت‌کننده نیست. نمی‌دونم شاید هم بقیه مثل من فکر نکنن ولی به نظر من این توهین بزرگیه که کسی آدمو اینقدر ضعیف فرض کنه که با وجود اینکه هیچ احساسی بهش نداره، اینو بهش نگه، که به احساساتش ضربه نزنه. زندگی هر آدمی پر از این نه‌هاست. همونجور که باید توانایی نه گفتن رو تمرین کرد، باید توانایی نه شنیدن رو هم داشت. نیازی به بهونه‌های الکی نیست و از دید مقابل هم با این موضوع مشکل داشتم. یعنی زنی که بهونه می‌شنوه و حس می‌کنه ممکنه این بهانه‌ها به‌خاطر اینه که اون مرد می‌خواد اون ارتباطو قطع کنه ولی رُک ازش نمی‌پرسه که: می‌خوای تمومش کنیم؟ واقعا این ترس از واقعیتو نمی‌فهمم.

۱۹. من فکر نمی‌کنم کل این کتاب یه دروغ بزرگه، نه، خیلی جاهاش مطابق واقعیته و به احتمال زیاد زنانی که به مردها به چشم هدفی برای به دست اوردن نگاه می‌کنن، با این روش‌ها می‌تونن ازدواج کنن، البته که این روش‌ها برای موفق به ازدواج شدنه و هرگز نمی‌تونه بعد از ازدواجو تضمین کنه، چه از نظر پایداری‌ش، چه از نظر خوب بودنش. این روشیه که منجر به چیزی می‌شه که معمولا بهش می‌گن هندونه‌ی دربسته. فکر می‌کنم عمل ما در این خصوص به اینکه چی از زندگی می‌خوایم بستگی داره. می‌خوایم هرجور شده ازدواج کنیم یا می‌خوایم زندگی خوب و سالم و موفقی داشته باشیم؟

۲۰. تمام حرف‌های این کتاب دروغ نیست ولی مشکل اصلی من باهاش هدفشه. هدف، به دست اوردن مردی برای ازدواجه پس باید این راهکارها رو پیش گرفت، ولی من فکر می‌کنم برای ازدواج قبل از هر چیز دیگه، آدم باید به خیلی چیزا درمورد خودش فکر کنه. مثلا اینکه به انواع بلوغ دست پیدا کرده؟ بلوغ انواع مختلفی داره و اگه من نتونم هیجاناتم رو کنترل کنم یعنی از اون نظر بالغ نیستم. عزت نفس هم یکی دیگه از مواردیه که لازمه داشته باشم. فکر می‌کنم با همین چند مورد، خیلی چیزا حل می‌شه. یعنی اینکه مثلا من به‌خاطر عزت نفس و بالغ بودنم از نظر هیجانی، برنامه‌های خودمو دارم و قسمتی از برنامه‌هامو هم به اون آدم اختصاص می‌دم، نه اینکه صرفا برای به دست اوردن اون خودمو وادار کنم به بی‌محلی و این مدل رفتارای بچگونه که همیشه هم مقطعیه. در واقع این کتاب از بعضی روش‌های یه آدم سالم برای جذب استفاده کرده (بعضیاش هم کاملا ناسالمه‌ها) با این تفاوت که آدم سالم اصلا فکر نمی‌کنه که باید چیکار کنم. اون رفتارش ناخوداگاه همین‌جور هست، ولی آدم ناسالمی مثل این خانم نویسنده، صرفا داره ادای آدم سالمه رو درمیاره و با ادای آدم سالمو دراوردن بالاخره یه جایی دستش رو می‌شه و دروغاش معلوم می‌شه.

۲۱. و حرف آخرم درمورد عشقه. عشق در نظر من چیزی فراتر از تمام حرفای کتاب و خودمه. من عشقی که روانشناسی معرفی می‌کنه رو با اینکه کاملا سالم و منطقی می دونم نمی‌پسندم چون عشق خود دیوانگیه و اتفاقا چنان عشقی به رسیدن هم نیاز نداره. من تا همیشه به نرسیدن رسیدن محض است، آبزی آب را نمی‌بیند، هرکه در ماه زندگی بکند رنگ مهتاب را نمی‌بیند یاسر قنبرلو باور دارم. فراق لازمه‌ی این مدل عشقه. اصلا نرسیدنش همیشگی باشه قشنگ‌تر هم هست. می‌دونم که خیلی روانی‌طور به عشق نگاه می‌کنم ولی به نظر من عشق همینه. اونای دیگه می‌تونه اسمشون دوست داشتن سالم باشه ولی عشق همین دیوانگیه.
        
دریا

1403/3/10

شاهزاده و گدا: متن کوتاه شده
        کتاب من احتمالا نسخه‌ای خلاصه و ساده‌شده است و جلدش با این کتاب متفاوت است. چون شابک و انتشاراتشان یکی بود مجبور شدم همین را انتخاب کنم.

خیلی فکر کردم به اینکه هر کدام از عناصر شاهزاده و گدا نماد چیست. مصراع نه همین لباس زیباست نشان آدمیت از اول تا آخر کتاب توی ذهنم چرخ می‌زد. 

به این فکر کردم که هرکدام از ما موقعیتی در این زندگی داریم و آرزوی بهترش را داریم اما وقتی تجربه‌اش می‌کنیم می‌فهمیم خیلی متفاوت بوده با چیزی که می‌خواستیم. 

رفتارهای شاهزاده که در هر لباس و تحت هر شرایط سخت، شاهوار بودنش را حفظ می‌کرد برایم جالب بود و یاداوری‌ای بود از مقام انسان که اگر بشناسیمش به هر پستی تن نمی‌دهیم و شرافتمان را به هیچ قیمتی نمی‌فروشیم. 

قدرت غرور می‌زاید. سخت است درگیر قدرت شدن و مغرور نشدن ولی جالب بود که آن موقع هم حضور ناگهانی عشق مادرانه توانست سدهای محکم غرور را در هم بشکند. 

حقیقت چیزی است که مردم نمی‌خواهند بپذیرند. تا جایی که دو دختربچه حرف شاهزاده را باور می‌کنند. قلب پاک بیشتر از هر چیز پذیرنده‌ی حقیقت است. 

هنوز به این فکر می‌کنم که راهب دیوانه و دسته‌ی دزد و گداها و سایر مراحلی که شاهزاده از سر گذراند چه مفهومی دارند. نظر شما چیست؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

دریا

1403/3/9

ماه و آتش

9