یادداشت دریا
1404/6/19
یادداشت سال ۱۴۰۰: وقتی میخواستم از کتابخونه بگیرمش فکر میکردم با یه رمان فانتزی تخیلی طرفم؛ اما اشتباه میکردم. کتابدزد داستانیه از جنگ جهانی دوم و درد. دربارهی واژههاست. همونایی که میتونن نابود کنن یا بیافرینن. همونایی که هم میشه ازشون متنفر بود و هم عاشقشون شد. لیزل ممینگر. دختری که کتابدزده. با واژههاش غم تسکین میده، مردمو آروم میکنه. اما کلماتی هم وجود دارن که خرابی به بار میارن. کلمات قدرت دارن. هیتلر با همین کلمات بود که این فجایعو به بار آورد. داستان از زبان مرگ روایت میشه و میتونم بهتون اطمینان بدم که این کتاب فوقالعادهست. بدجنس وسطای رو به اول کتاب لو داد که دوستداشتنیترین شخصیت کتاب قراره بمیره و من هر صفحه رو با ترس و لرز میخوندم و منتظر بودم ببینم کجا باید بغضمو بترکونم. یه جاهایی مجبور میشدم کتابو ببندم نفس عمیق بکشم ببینم تحملشو دارم ادامه بدم؟ محیطی که توشم مناسب کشیدن این زجر هست یا نه؟ یهکم خودمو آروم میکردم و ادامه میدادم... ولی اون اتفاق وحشتناک تا آخرای کتاب رخ نداد. و گریه کردن اجتنابناپذیر بود. بعضی از کتابا فقط مفاهیم قشنگی دارن اما این کتاب غیر از موضوع جذابش و انتخاب راوی هوشمندانهش بینهایت هنرمندانه روایت شده بود و نویسندهش مارکوس زوساک رفت جزو نویسندههای موردعلاقهم که دوست دارم کتابای دیگهشو هم بخونم. حجم کتاب زیاده اما اونقدر کشش داره که اصلا نگران تموم کردنش نباشید. دوستش داشتم. خیلی. دلم برای رودی، مکس، هانس و رزا هابرمان، تامی، ایلسا هرمان، لیزل، آکاردئون و همهی شخصیتای دیگهی این کتاب تنگ میشه. از اون فراموش نشدنیهان که احتمالا تا یه مدت باهاشون زندگی خواهم کرد❤ و مرگ... دوست دارم دستی روی شونهش بذارم و بهش بگم متاسفم. پ.ن: فیلمشو دوست نداشتم. خیلی جذاب نبود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.