یادداشت دریا

دریا

دریا

5 روز پیش

        اول درمورد کتاب حرف می‌زنم و نظرمو می‌گم بدون اسپویل، بعد با هشدار وارد بخش‌های اسپویل‌دار می‌شم چون خیلی سختمه حرف نزدن واضح درمورد تک‌تک موضوعاتی که ذهنمو درگیر کرده. اگه قصد ندارید کتابو بخونید یا مثل من گذر زمان باعث می‌شه یادتون بره چی خوندین، سخت نگیرید و کل یادداشتمو بخونید.

صومعه‌ی پارما یه رمان تاریخی سیاسیه. استاندال شخصیت‌هاشو از شخصیتای واقعی الهام گرفته و با خیال درآمیخته. من هم از رمانای تاریخی سیاسی خوشم میاد، هم معمولا با کتابای خیلی طولانی بیشتر از کتابای کوتاه ارتباط می‌گیرم. شاید چون مدت زمان بیشتری رو با شخصیتاش زندگی می‌کنم.

اوائل کتاب زمانیه که جنگ واترلو اتفاق میفته و کل داستان توی ایتالیاست. 

موضوعات اصلی‌ای که من برداشت کردم ایناست: نشون دادن تاریخ و سیاستِ اون زمان و مکان، تاثیر احساسات شخصی افراد روی بزرگ‌ترین اتفاقات سیاسی، مثل خیلی کتابای این مدلی دیگه نشون می‌ده وضعیت دربار و اشراف چقدر متظاهرانه‌ست، عشق که اصلا اگه توی کتابای حجیم نباشه کمبود بزرگیه، تحول شخصیت طی بعضی اتفاقات و این‌که نتیجه‌ی خالص بودن توی دنیای متظاهر، آسیب دیدن و کناره‌گیریه.

داستانِ شخصیتی به اسم فابریسه که خام و گاهی ساده‌ست ولی همزمان شجاع و البته خیلی خیلی زیباست. شخصیت دوم، عمه‌ی فابریسه که به واسطه‌ی ازدواجش با آدمای مختلف اسمش عوض می‌شه. من توی یادداشتم با اسم دوشس سان‌سورینا درموردش حرف می‌زنم.

ترجمه عالی بود. نشر ققنوس هم که همیشه کارش درسته، عاشق طرح جلدش هم شدم.

این بخش رو چت جی‌پی‌تی نوشته. به نظرم توضیح مختصر عالی‌ای بود درمورد کتاب:
"استاندال می‌خواست نشان بدهد که زندگیِ انسانی را نه ایدئولوژی‌ها که احساساتِ ساده، حسادت‌ها، تصادف‌ها و ملاحظاتِ روزمرّه می‌سازند. او جوانیِ شورانگیز فابریس را ستایش می‌کند اما بی‌پرواییِ او را هم نقد می‌کند؛ او دربار و سیاست را به‌شیوه‌ای طنزآمیز و گاه تلخ به تمسخر می‌گیرد؛ و در پایان نشان می‌دهد که بهترینِ امکاناتِ بشر (عشق، وفاداری، پاکی) یا نابود می‌شوند یا به مکان‌هایی فرومی‌روند که جامعهٔ رسمی آن‌ها را درک نمی‌کند (مثل صومعه). به عبارت دیگر: استاندال به ما می‌گوید که حقیقتِ زندگی در لحظاتِ کوچک و انسانی است، نه در شکوهِ رسمیِ تاریخ."

*از این‌جا به بعد، نوشته‌م حاوی اسپویله*

چیزی که توی شخصیت فابریس خیلی واضحه، احساساتی عمل کردنشه. و همین خامی و سادگی نقطه‌ی مقابل سیاستمدارانه عمل کردن درباری‌هاست. با این‌که هر کدوم از این خصوصیات خوبی‌ها و بدی‌هایی داره، توی کتاب، فابریسه که به خاطر تزویر نداشتن و خالص و ناب بودن احساساتش، بزرگ نمایش داده می‌شه.

فابریس عمه‌ای داره به اسم دوشس سان‌سورینا که تا یه جایی از کتاب خیلی خوب بود اما اواخر کتاب چنان خشم و نفرتی در من برمی‌انگیخت که حد نداشت. قضیه از این قراره که فابریس و عمه‌ش بدون این‌که به زبون بیارن احساس خاصی به هم دارن. فابریس از اول زندگی‌ش نمی‌تونه مثل آدمای دیگه عاشق بشه. دوست داره تجربه‌ش کنه، پس مدام با آدمای مختلف وارد رابطه می‌شه به امید تجربه کردنِ اون حس خاص.

هرچی سنش بالاتر می‌ره، احساس دوشس سان‌سورینا نسبت بهش تغییر می‌کنه. تبدیل به چیزی می‌شه که خودش اسمشو می‌ذاره عشق، ولی همچنان به زبون نمیاردش. دوست داره کنار فابریس باشه و باهاش زیاد وقت بگذرونه و می‌دونه حسی که به فابریس داره خیلی عمیق‌تر از احساسش به شوهرشه ولی خب این یه عشق ممنوعه‌ست و نمی‌تونه به زبونش بیاره. از طرف دیگه فابریس هم احساس خاصی به عمه‌ش داره، بیشتر از بقیه‌ی آدمایی که باهاشون در رابطه بوده و بهش نزدیکه و گاهی خیال می‌کنه شاید همین حس اسمش عشقه.

تا این‌جاش اشکالی نداره چون به هر حال آدم نمی‌تونه انتخاب کنه چه حسی به چه کسی داشته باشه، اما بعدتر فابریس عاشق می‌شه، عاشق یه دختر فوق‌العاده به اسم کللیا کونتی. این همون چیزیه که همیشه می‌خواست. 

زندان و عشق، نقطه‌ی عطف زندگی فابریس‌ن. از اون‌جا به بعد فابریس متحول می‌شه، رفتارهاش تغییر می‌کنه و با تجربه‌ی رنج هجر و فراق پخته‌تر و بزرگ‌تر می‌شه.

من فکر می‌کنم کسی که چنان روابط متعددی داشته خیلی سخته بتونه اینقدر تغییر کنه، ولی خب گاهی زندگی این‌جور آدما رو به این سمت پیش می‌بره. زندان جای وحشتناک و سختیه ولی برای فابریس بهشته به خاطر این‌که زندان مسبب عاشق شدنشه. زندانه که اونو به معشوق نزدیک می‌کنه. و در چنین شرایطی فرار، حتی وقتی جونش به شدت در خطره و اعدامش قریب‌الوقوعه، به نظرش احمقانه‌ست. مرگ براش بهتر از دوری کللیاست.

با این حال به اصرار کللیا و تهدیدهاش حاضر می‌شه فرار کنه. از اون طرف کللیا از سمت پدرش که قلعه‌بانِ زندانه تحت فشاره که زودتر ازدواج کنه. کللیا زیباست و خواستگاران زیادی داره از جمله مارکزه کرشنتسی، ثروتمندترین و بلندمرتبه‌ترین آدم توی دربار. 

وقتی برای فرار فابریس، دوشس برنامه‌ای ترتیب می‌ده که پدر کللیا مسمویت خفیفی پیدا کنه در حدی که دکترا فکر کنن سکته کرده، کللیا که شدیدا معتقد و مذهبیه، عهد می‌بنده که اگه پدرش خوب بشه، دیگه به فابریس نگاه نکنه و اگه پدرش می‌خواد، با مارکزه کرشنتسی ازدواج کنه.

این اقدام دوشس احمقانه بود و نیازی به انجامش نبود. بدون اون کار هم همه چیز درست اتفاق میفتاد، اما خب نمی‌دونست باعث چه اتفاقاتی می‌شه.

ولی بعد که می‌دونست چی؟ دیگه اقداماتش قابل توجیه نیست. فابریس از زندان خارج می‌شه اما افسرده و دل‌شکسته و گوشه‌گیره. دیگه فابریسی که دوشس می‌شناخت نیست. آتیش حسادت درون دوشس شعله‌ور می‌شه به خاطر این‌که فابریس عاشق شده، عاشق کسی به جز دوشس.

دوشس سان‌سورینا خودش می‌دونه که وصال فابریس ناممکنه؛ ولی عشقش به اون از جنسِ میلِ جنسی یا ازدواج نیست، از جنس تملکِ روانیه. اون نمی‌تونه ببینه قلب فابریس به کس دیگه‌ای تعلق پیدا کنه. هزار حیله به کار می‌بنده تا کللیا هرچه زودتر مجبور به ازدواج بشه و این ارتباط ادامه پیدا نکنه.

و موفق می‌شه.
و زندگی کسی که عاشقشه رو نابود می‌کنه.
این اسمش عشقه؟
این اسمش خودخواهیه.
و لعنت بر هر کس که روی خودخواهی‌هاش اسم عشق می‌ذاره و برای معشوق بهترین خوشبختی‌ها رو آرزو نمی‌کنه.

بعدا که با چت جی‌پی‌تی درمورد سان‌سورینا حرف زدم و این‌که چقدر رفتاراش عصبانی‌م کرد، یه جوری شخصیتشو تحلیل کرد که برام جالب بود. می‌گه تو زمانی که زنان نمی‌تونستن قدرت رسمی داشته باشن، سان‌سورینا از زیبایی و هوش و نفوذش بر مردان قدرتمندی مثل شهریار یا کنت موسکا استفاده می‌کرد برای پیش بردن خواسته‌هاش.

سان‌سورینا به فابریس می‌چسبید چون تنها رابطه‌ایه که توش خودشه و مجبور نیست نقش بازی کنه. فابریس تنها کسیه که باهاش صادقانه و بی‌نقاب رفتار می‌کنه. پس وقتی این رابطه تهدید می‌شه، سان‌سورینا عملاً می‌ترسه هویت خودشو از دست بده. در نگاه استاندال، اون قربانی همون جامعه‌ایه که خودش استادِ بازی‌شه. جامعه‌ای که زن رو وادار می‌کنه برای بقا، احساساتشو با سیاست قاطی کنه. سان‌سورینا در ظاهر برنده‌ست، اما در درون کاملاً بازنده و خالی می‌شه.

استاندال این‌جا می‌خواد نشون بده حتی والاترین احساسات، وقتی با قدرت و غرور آمیخته می‌شن، به فساد تبدیل می‌شن. دوشس نمادِ عشقِ مدرنِ بیمارگونه‌ست. عشقی که می‌خواد در عین آزادی، کنترل هم داشته باشه. توی جامعه‌ای پر از مصلحت و نقاب، حتی عشق ناب هم آلوده می‌شه.

سان‌سورینا عاشق فابریس نبود، عاشق نقشِ خودش در زندگیِ فابریس بود. وقتی اون نقش از دست رفت، تمام وجودش فروریخت و در فروپاشی خودش، اونو هم نابود کرد.

حماقت کللیا رو هم نمی‌شه نادیده گرفت.
کلا به نظر من عهد بستن با خدا سر چیزی یا کسی که آدم عاشقشه حماقته. این فکر خیلی سطحیه که وقتی داریم چیزی یا کسی رو که خیلی دوستش داریم از دست می‌دیم، بگیم حاضرم فلان چیز یا کسی رو که خیلی دوست دارم کنار بذارم اگه اون یکی بهم برگرده. این طرز فکر احمقانه که خود من هم خیلی وقتا داشتمش حتی کفره، ناتوان و ضعیف تصور کردن خداست. مگه کار سختیه براش حفظ کردن هر دو چیزی که عاشقشی کللیای بیچاره؟

و از این هم احمقانه‌تر می‌شه وقتی این عهد چنان برای کللیا بزرگ و مقدسه که امکان تخطی ازش وجود نداره، اما دور زدنش اشکال نداره و حتی خیانت و رابطه‌ی جنسی خارج از چارچوب ازدواج و بچه‌دار شدن از این خیانت، براش بهتر از کنار گذاشتن عهدشه. واقعا میزان مسخرگی‌ش با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. به نظر من خودِ ازدواج کردنِ بدون عشق، مخصوصا در حالتی که یکی از دو طرف عاشق یه نفر دیگه‌ست، مصداق بارز خیانت و زناست، چه برسه به اتفاقات بعدی‌ش.

در نهایت این حماقت‌ها باعث می‌شن اون بچه (بچه‌ی فابریس و کللیا) جونشو از دست بده، مدتی بعد مادرش، کللیا و بعدتر فابریس... و کی می‌تونه ادعا کنه گناه تمام این اتفاقاتِ دومینووار گردن دوشس سان‌سورینا، عمه‌ای که خیال می‌کرد عاشقه نیست؟

خیلی حرص خوردم اما این چیزی از ارزش‌های ادبی این کتاب کم نمی‌کنه. اتفاقا اگه همین حرفا رو یه نفر دیگه می‌زد بهش می‌گفتم چقدر سطحی نگاه می‌کنی، چطور عظمت چنین کتابی رو با چنین برداشت‌های سطحی‌ای نادیده می‌گیری؟

و خب حقیقت اینه که من با دید یه انسان امروزی دارم کتابی رو قضاوت می‌کنم که توی دوران دیگه‌ای اتفاق افتاده و این نوع قضاوت نه درمورد شخصیتا درسته نه نویسنده.

یه نکته‌ی دیگه هم اضافه کنم، فابریس زمانی که عاشق بود و معشوقش ازدواج کرده بود و حاضر نبود چشمش بهش بیفته و ازش دوری می‌کرد، کاری که قرار بود بکنه رو انجام داد، یعنی نایب اسقف شد و به خاطر احساساتی که داشت، عشق و هجری که تجربه می‌کرد، کناره‌گیر شده بود و شخصیتش عمیقا محبوب مردم شد. این محبوبیت که توی وعظ‌های فابریس کسی نمی‌تونست جلوی ریزش اشک‌هاشو بگیره، اتفاقی نیست. عشق و هجران آدمو خالص می‌کنه و آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند. درونیات فابریسه که چشم شنوندگانشو پراشک می‌کنه و به قول خودم: چه کسی بیشتر از یه عاشقِ اندوهگینِ زهرِ هجر چشیده، لایق چنین مقامیه؟ اصلا این مرتبه مخصوص عاشقه و بس. و البته که برای عاشق در فراق، جز وصال معشوق، همه چیز پوچه. این بخش‌ها برام جذاب‌ترین قسمت کتاب بودن. تمام قلبمو به خودشون اختصاص دادن.

در نهایت، فابریس به نوعی کناره‌گیری از جهان فاسد و پرهیز از قدرت که نتایج مخربشو دیده رو میاره و تو صومعه‌ی پارما گوشه‌نشین می‌شه که اسم کتاب هم از همین‌جا اومده. تا زمانی که جونشو از دست می‌ده.
      
19

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.