معرفی کتاب این همه نوری که نمی توانیم ببینیم اثر آنتونی دوئر مترجم نوشین طیبی

این همه نوری که نمی توانیم ببینیم

این همه نوری که نمی توانیم ببینیم

آنتونی دوئر و 2 نفر دیگر
3.9
36 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

65

خواهم خواند

54

شابک
9789644487965
تعداد صفحات
544
تاریخ انتشار
1398/12/19

توضیحات

        «آنتونی دوئر»، نویسنده امریکایی، در این رمان سرنوشت دو کودک را در دوران جنگ جهانی دوم به تصویر می کشد. دو کودک معمولی از بین هزاران کودکی که بی هیچ گناهی به ورطه جنگی خانمان سوز کشیده شدند. سرنوشتِ یکی از این دو با جواهری ارزشمند درهم می آمیزد، الماسی نفرین شده که هر که آن را به دست آورد برای همیشه زنده می ماند، ولی اطرافیانش را یک به یک از دست می دهد. کودک دیگر به خاطر علاقه اش به یادگیری و نبوغ خاصش در زمینه امواج رادیویی، سر از مدارس آموزش نازی ها درمی آورد که با سیستمی منسجم و برنامه ریزی شده قساوت و بی رحمی را به آن ها می آموزند. سرنوشت دو قهرمان رمان و یکی از افسران نازی که سرسختانه تلاش می کند به الماسی دست یابد که به گمانش او را از چنگال مرگ میرهاند در روزهای پایانی جنگ به هم گره می خورد و لحظاتی پرفراز و نشیب را رقم می زند.
      

لیست‌های مرتبط به این همه نوری که نمی توانیم ببینیم

یادداشت‌ها

افشین

افشین

1403/2/27

          به نام خدا
تجربه اولین رمان درباره جنگ جهانی دوم بود، که فکر میکردم با توجه به جایزه هایی که برنده شده خیلی بهتر از اینها باشه ولی در کل حس خوبی از خواندنش ندارم که البته از یک سال و چند ماه طول کشیدن این کار هم واضح است
داستان ریتم کند و کاملا بی هیجانی داشت و میشه گفت فراز و فرود نداشت با اینکه اتفاقاتی که می افتاد جا داشت که واقعا فراز و فرود رو حس کنیم ولی نوشته جوری بود که انگار هیچ فراز و فرودی نیست. 
دو شخصیت اصلی و چند شخصیت فرعی به صورت موازی داستانشون پیش می رفت، اما نه خیلی هم موازی چون داستان پرش های زمانی به جلو و عقب فراوان داشت و سیر داستان کاملا غیر خطی بود که بیشتر آدم رو گیج می کرد تا جذب. شخصیت ها نسبتا خوب پرداخته شده بودند، نویسنده در حقیقت برای بیان چیزی نزدیک به یک هفته منتهی به فتح  سن ملوتوسط متفقین در 1945 مارو تا 1935 عقب برد و خیلی یواش یواش با گام های بلندی جلو آورد :))) منظورم اینه که هی چند سال می پریدیم جلو و دوباره کلی صفحه میخواندیم تا یک روز یا حتی چند ساعت همراه شخصیت ها باشیم. اما شخصیت اصلی زن که یک دختر نابینا بود بازم خوب نبود بنظرم، چون حتی صحنه هایی که داشتیم زندگی اون رو میدیدیم توصیف ها همونقدر دقیق بود و برای من سخت می شد نابینا بودن دختر رو تصور کنم. اما اگر به صورت تکه های جدا دیده بشه، هر تکه با جزئیات کامل و خیلی هنری توصیف شده. این توضیحات بیش از حد من رو خسته کرد بیشتر تا کنجکاو 
یک عنصر خیالی به نام جواهر دریای شعله ها به داستان اضافه کرده بود که هرکس اون رو داشت از مرگ در امان بود اما این عنصر نقش خیلی کمرنگی داشت و کاش اصلا نبود، خیلی ترکیب بیخودی از آب دراومده بود، قیمه تو ماست بود قشنگ
        

0

Soli

Soli

17 ساعت پیش

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          نمی‌دونم اینو قبلا گفتم یا نه، اما هروقت کتابی مربوط به جنگ می‌خونم یه حرفی رو یادم می‌افته که می‌گفت: وقتی دارن سربازایی رو برای جنگ آماده می‌کنن، بهشون می‌گن داریم می‌ریم با "دشمن" بجنگیم. هیچ‌وقت نمی‌گن که اون "دشمن" برای خودش زندگی‌ای داره، علایقی داره، آدمایی رو داره که منتظرشن و دلشون براش تنگ شده. فقط می‌گن که اون "دشمنه" و ما باید بکشیمش. گاهی این می‌شه که یه سرباز بدون لحظه‌ای تامل ماشه رو می‌کشه. 

کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود. من همیشه طرفدار کتابایی بودم که شمه‌ای از همه شخصیتای داستان رو بهم می‌دن و فقط روی دو سه نفر اصلی داستان تمرکز نمی‌کنن. اگه قراره من از "فون‌رامپل" بدم بیاد، بذار لااقل بدونم که اون داره با چه مشکلاتی سروکله می‌زنه، بذار بفهمم که چه اتفاقی برای "فولکهایمر" یا "یوتا" می‌افته، چون این داستان فقط داستان "ماری‌لاورا" و "ورنر" نیست. داستان یک عالمه آدمه، آدمایی که همه باهم درگیر کثیف‌ترین پدیده‌ی دنیا شدن.
        

0