یادداشت دریا

دریا

دریا

دیروز

هیچ‌وقت نت
        هیچ‌وقت نتونستم بفهمم از مجموعه داستان خوشم میاد یا نه. اینقدر همیشه نظراتم درباره‌ی داستانای یه مجموعه دوگانه‌ست، که فکر کنم مجموعه‌داستان موردعلاقه‌م، مجموعه‌داستانی باشه که خودم می‌خوام چاپ کنم😁

لوئیجی پیراندلو، این‌جور که تو مقدمه خوندم، بیشتر به خاطر فیلمنامه نوشتن معروف شده و از روی خیلی از داستاناش که توی این کتاب بود هم فیلم ساخته شده. کنجکاو بودم ببینم فیلما رو چجوری ساختن ولی راستش همیشه کتاب خوندن برام خیلی آسون‌تر از فیلم دیدنه و حالشو نداشتم بشینم فیلماشو هم ببینم.

اشتراکی که بین همه‌ی این داستانا از نظر موضوعی وجود داشت، این بود که شخصیتا نمی‌تونستن خودشون باشن. همیشه انگار جامعه انتظاراتی ازشون داشت که بهشون تحمیل می‌شد و از چیزی که خودشون می‌خواستن و درست می‌دونستن دورشون می‌کرد.

خیلی از داستانا پایان‌بندی خاصی نداشتن و حس کردم پایان باز رها شدن. فکر می‌کنم هوشمندانه و از قصد بوده ولی من نتونستم باهاشون خوب ارتباط بگیرم.

داستان "شب زفاف" احساسات‌برانگیز بود. دوتا آدم سوگوار عشقشون، مجبورن به خاطر رسم و رسوم و با روش‌های سنتی با هم ازدواج کنن. پایان‌بندی‌شو خیلی دوست داشتم.

داستان "سفر" داستان موردعلاقه‌ی من بود. کلا به این موضوع علاقه‌ی زیادی دارم. وقتی که نزدیکی مرگ، زندگی آدمو زیرورو می‌کنه. شبیه مرگ ایوان ایلیچ و فیلم زیستن کوروساوا بود. هر سه‌تاشونو خیلی دوست دارم. همچنین توی این داستان درباره‌ی رسوم قدیمی و تفکرات بسته هم حرف می‌زد که چنان عجیب و وحشتناک بود که نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم. مثلا زنانی که شوهراشون مرده بودن باید دیگه همیشه توی خونه و سوگوار می‌موندن، بقیه هم فقط یکشنبه‌ها بیرون می‌رفتن، با همراهی شوهر یا پدر یا برادر ارشد. طالبان ایتالیایی؟! برای ازدواج هم که حق انتخابی وجود نداشت، کاملا به شیوه‌های سنتی انجام می‌شد. و یه رسم مسخره‌ی دیگه این‌که تو هر خانواده فقط یکی از پسرا باید ازدواج می‌کرد، بقیه حق ازدواج نداشتن که مجبور نشن ارث رو بین چندین نفر تقسیم کنن و حتی پدر خودش تصمیم می‌گرفت که کدوم پسرش ازدواج کنه.

داستان "گواهینامه" درباره‌ی خرافات بود. داستان مردی که به شور بودن چشمش معروف شده بود و کاملا از جامعه طرد شده بود و حالا با استفاده از همین معروفیت، راه جدیدی برای درامد پیدا کرده و می‌خواست با یه مدرک ثابتش هم بکنه.

داستان "ماه‌درد" هم ضمن این‌که همون سنت‌های عقب‌مونده رو نشون می‌داد، درباره‌ی بیماری‌ای بود شبیه گرگینه‌ها. از اینا که شب ماه چهارده تبدیل به گرگ می‌شن.

داستان "لاک‌پشت" هم اشارات خرافی داشت، هم نشون می‌داد چقدر آدما انگار سنگی و بدون احساس شدن.

داستان "فراک تنگ" هم تغییر یه شخصیتو توی لباس خاصش نشون می‌داد و دوباره رسم و رسومی که دست و پای آدما رو می‌بنده و واقعا زنان داستان‌های لوئیجی پیراندلو زندگی‌های دردناکی دارن. بهترین اتفاق براشون ازدواج کردنه، چون انگار جز این راه دیگه‌ای برای زندگی ندارن.

داستان "منقل" هم عجیب بود. درد قشر خاصی از مردم رو نشون می‌داد و بی‌پناهی زنان رو و این‌که آدم اگه بخواد توی چنین جامعه‌ی سردی، انسان باشه، خودش هم آسیب می‌بینه.

"فرولا خانم و دامادش آقای پونزا" داستان جالبی بود. دو روایت مختلفو می‌گه و معلوم نیست توی این قضیه حق با کیه، فرولا خانم یا آقای پونزا؟ کدومشون دیوونه شده؟ راهی برای کشف حقیقت نیست.

داستان "میخ" ساده و عجیبه و من اصلا ازش خوشم نیومد. دوست دارم داستان منطق داشته باشه. توی این داستان ذهن گیر می‌کنه که خب چرا باید چنین اتفاقی بیفته؟ و راهی نمی‌مونه جز این‌که همه چیز تقصیر میخه. که خب این نتیجه‌گیری منطقی نیست.

"پرواز" هم داستان قشنگ و دردناکی بود. فکر می‌کنم به طور کلی با این داستان‌ها می‌خواسته جامعه‌ی اون دوران رو نقد کنه و این سوالو مطرح کنه که یه زن چطور باید توی چنین شرایطی به زندگی‌ش ادامه بده؟ واقعا جز ازدواج راهی نبوده.

"مبارزه" داستان عجیبی بود و من نفهمیدم بالاخره حق با کدوم شخصیت بود و اصلا توی این داستان چی درسته و چی غلط. 

و اما داستان آخر که جزو موردعلاقه‌هامه، "استفانو جولیی، اولی و دومی"، داستان مردیه که خیلی سریع عاشق می‌شه و ازدواج می‌کنه و چند وقت بعد می‌فهمه دوتا شده. یعنی همسرش شخصیت جدیدی براش ساخته و اجازه نمی‌ده شخصیت واقعی‌ش بروز پیدا کنه. حتی حس می‌کنه همسرش اون شخصیت ساخته‌وپرداخته‌ی خودش رو دوست داره و به اون عشق می‌ورزه و در نتیجه داره بهش خیانت می‌کنه. موضوعش خیلی خیلی برام جذابه و منو یاد سریال موردعلاقه‌م severance جداسازی می‌نداخت. حس کردم نویسنده‌ی اون سریال ایده‌شو از این‌جا گرفته.

تحقیق کردم و این هم نتیجه‌ش:
منبع رسمی یا سندی که بگه Severance مستقیماً از پیراندلو الهام گرفته وجود نداره. سازندگان بیشتر تحت تأثیر سنت‌های مدرن‌تر بودن (کافکا، بکت، اورول و حتی بلک میرور).
اما شباهت فکری کاملاً طبیعیه، چون پیراندلو خیلی زودتر این دغدغه‌ی «چندپارگی هویت» رو مطرح کرده بود. می‌شه گفت ایده‌ی اون مثل ریشه‌ایه که بعداً توی ادبیات و سینما شاخه‌های مختلف پیدا کرده، حتی اگر سازندگان آگاهانه سراغش نرفته باشن.

درمورد همه‌ی داستانا حرف زدم، موردعلاقه‌هام به ترتیب "سفر"، "استفانو جولیی، اولی و دومی"، "پرواز" و "فرولا خانم و دامادش آقای پونزا" بودن.

و اما ترجمه... تعریف زیادی از بهمن فرزانه شنیده بودم، قبلا هم صد سال تنهایی رو با ترجمه‌ی ایشون تا یه جاهایی خوندم که الان یادم نیست حسم به ترجمه‌ش چطور بود، اما با این کتاب اصلا راحت نبودم. ایرادات خیلی زیادی داشت و خیلی جاها جمله‌ها بی‌سروته بودن. یه جاهایی باید جمله، طبق ساختار اولیه‌ش ادامه‌دار می‌بود، ولی بسته شده بود و برعکسش هم داشتیم. اسم ویراستار حتی تا روی جلد کتاب اومده بود اما ویرایشش هم خیلی بد بود. از نقطه‌ها و ویرگول‌ها جاهای اشتباهی استفاده شده بود. نمی‌دونم تمام این مشکلات از نویسنده‌ست یا مترجم یا ویراستار، به هر حال آزاردهنده بود. یه نمونه‌شو براتون می‌نویسم:
اجبار به این‌که باید تمام شب را بیدار بمانی، هرکسی به نوع خود، علیه خواب مبارزه می‌کرد. 

این جمله رو برای من معنی کنید. از اول یه پاراگراف هم برداشتمش و هیچ ارتباط معنایی با پاراگراف قبلی‌ش نداشت. کاملا بی‌معنی و بدون ساختار درست جمله‌بندی.

اما طرح جلد فوق‌العاده بود. یه اثر هنری به تمام معنا. از نگاه کردنش سیر نمی‌شدم. خیلی کم پیش میاد از جلد کتابی چنان خوشم بیاد که بخوام اختصاصی درموردش بنویسم. این یکیو واقعا خیلی زیاد دوست داشتم. کار آقای علی بخشی بود👌

پ.ن: طرح جلد کتاب من با این طرحی که توی بهخوان هست فرق داشت ولی اون هم قشنگه. طرح جلد کتاب من توی عکس هست.
      
2.0k

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.