یادداشت‌های امین (22)

امین

4 روز پیش

مارکی چطور کتش را پس گرفت
          یه داستان کوتاه توی دنیای «ناکجا» دربارۀ مارکی د کاراباس که می‌ره کتش رو پس بگیره. جالبه، پر اتفاقه، با جنبه‌های جدیدی از دنیای زیرین آشنامون می‌کنه، با برادر جذاب مارکی آشنا می‌شیم و بالاخره کسی رو می‌بینیم که مارکی خودش رو پایین‌تر از اون می‌بینه و بهش غبطه می‌خوره. داستان رو دوست داشتم و لذت بردم و همچنان مشتاقم داستان‌های بیشتری از لندن زیرین بخونم.

چیزی که توی داستان‌های گیمن بارزه، تعدد اتفاق‌هاست. داستان می‌تونه به عجیب‌ترین شکلی که فکرش رو نمی‌کنی چرخش کنه یا یکهو اتفاقی بی‌ربط رخ بده و خط داستانی متغیر بشه. همین باعث می‌شه به یاد موندن خیلی از جزئیات داستان‌هاش سخت باشه و همین هم احتمالاً سبب می‌شه دوباره خوندن کتاب‌هاش ارزش خیلی بالاتری نسبت به دوباره‌خوانی آثار نویسنده‌های دیگه داشته باشه. یعنی وقتی کتاب یا داستانیش رو دوباره می‌خونی، قطعاً چیزهایی هست که ازش یادت نمونده و باز غافلگیر می‌شی. الان که اومدم این ریویو رو بنویسم، یه بخشی از داستان رو دوباره خوندم و این موضوع به چشمم اومد (با اینکه خود داستان رو حدود دو ماه پیش خونده بودم و زمان زیادی از خوندنش نمی‌گذشت).

نسخۀ فارسی دو بخش جالب دیگه هم داره. ترجمۀ مصاحبه‌ای کوتاه با گیمن و ترجمۀ یادداشتی نسبتاً بلند از مجلۀ نیویورکر دربارۀ گیمن که البته الان می‌شه گفت قدیمیه، چون حدود چهارده سالی از عمرش می‌گذره و در این بین اتفاقات زیادی برای گیمن و آثارش افتاده. با این حال خوندنش خالی از لطف نبود و دوستش داشتم.
        

19

امین

1403/5/11

35 کیلو امیدواری
          نشر افق همیشه انتهای کتاب‌هاش، تبلیغ کتاب‌های دیگه‌اش رو می‌کنه. این کتاب یکی از کتاب‌هایی بود که قدیم‌ترها این‌جوری باهاش آشنا شدم. انتهای چندتا از کتاب‌هایی که خونده بودم دیده بودمش و از همون موقع تمایل به خوندنش داشتم. چند روز قبل دیدم که نسخۀ صوتیش توی طاقچه بینهایته، برای همین شروعش کردم.

خلاصۀ کتاب که مشخصه. داستان نوجوانیه که میونۀ خوبی با درس خوندن نداره، اما توی کارهای فنی حرف نداره. سوژۀ بدی نیست. به‌خصوص در سال‌های دورتر که برای بچه‌ها و والدین همه‌چیز به درس خوندن خلاصه شده بود، خیلی مفید بوده. اما جدا از سوژه، روایت داستان به‌شدت بده. نویسنده خیلی جاها توضیحات ناقصی به خواننده می‌ده. پرش‌های داستانی زیادی داره که باعث شده داستان از یکپارچگی و جذابیت بیفته. دیالوگ‌ها و رفتار شخصیت‌ها در بعضی جاها درک‌پذیر نیست. نویسنده به خیلی چیزها نوک زده، اما کاملاً سطحی از کنارشون رد شده، در حالی که می‌تونست خیلی بهتر بهشون بپردازه. جایی که دیگه حرصم دراومد، سر امتحان ورودی گرگوری بود که نویسنده امر ماورایی رو قاطی داستان رئال کرد. پایان داستان هم یکهو، بدون توضیحات و به‌شدت ضعیف بود. در مجموع می‌تونم بهش بگم «تأثیرنگذار».

ترجمۀ فارسی کتاب در ظاهر خوبه، اما چند جا اشتباهات ناجوری رخ داده که عجیبه چطور با این اشتباه‌ها چاپ شده! همون اول کتاب گرگوری می‌گه من سیزده ساله‌ام، اما «سال هفتمم». که مترجم ترجمه کرده «هفت ساله‌ام». البته گرگوری بعد توضیح می‌ده چون دو سال توی کلاس‌هام درجا زدم (که در ادامه مشخص می‌شه کلاس سوم و ششمش بوده)، اما در ترجمه اومده که «چند بار در یک کلاس درجا زدم»، که با توجه به ترجمۀ اشتباه جمله قبلی، آدم فکر می‌کنه راوی هنوز کلاس اوله! اما نه. تمام این‌ها به این خاطره که مترجم علاوه بر اینکه اشتباه متوجه شده و اشتباه ترجمه کرده، سیستم تحصیلی کشور مبدأ رو با ایران تطبیق نداده. اونجا که می‌گه سال هفتمم، در اصطلاح سیستم آموزش بریتانیایی می‌شه کلاس ششم (و مطمئناً کتاب از روی ترجمۀ انگلیسی برگردانده شده، چون نسخۀ اصلی فرانسویه و اونجا می‌گه کلاس ششمم) در حالی که بچۀ سیزده ساله توی اون سیستم تحصیلی باید کلاس هشتم باشه.

یا اول کتاب توی ترجمه گرگوری می‌گه سه سالم بود که رفتم مدرسه! و بعد می‌گه معلم کلاس دومم رو دوست داشتم و معلم کلاس دومش بهش گفته سال بعد باید خوندن رو یاد بگیره. یعنی کلاس سوم تازه خوندن رو یاد می‌گیرن :| همه‌چی گیج‌کننده است، اما مشکل از گیرنده نیست، فرستنده مشکل داره؛ مترجم مهد کودک و پیش‌دبستانی رو به مدرسه ترجمه کرده و اون سال دوم، در واقع سال دوم پیش‌دبستانیش بوده، نه سال دوم مدرسه. در ادامه هم اشتباه‌های مختلفی رو حدس می‌زدم که وقتی به متن اصلی مراجعه می‌کردم، حدسم تأیید می‌شد. مترجم نام‌آشنایی داره و اصلاً انتظار نداشتم کیفیت کار این‌قدر پایین باشه. یک نسخه دیگه از کتاب رو نشر پرتقال چاپ کرده که چون اون هم توی طاقچه بینهایت بود، این تکه‌ها رو مقایسه کردم و برام جالب بود که این اشتباه‌ها رو نداشت و اون مترجم متن اصلی رو درست متوجه شده و برگردانده بود.
        

10

امین

1403/3/27

مغازه خودکشی
          وقتی به یک کتاب امتیاز می‌دیم، باید به چی امتیاز بدیم؟ به ایده؟ اگر قرار به امتیازدهی به ایده باشه، این کتاب پنج از پنج می‌گیره. ماجرای یک مغازه که کارش فروش وسایل و ابزار خودکشیه. آدم‌های زیادی هر روز بهش مراجعه می‌کنن و با توجه به بودجه و سلیقه و راهنمایی صاحبان مغازه، روشی رو برای خودکشی انتخاب می‌کنن، ابزارش رو می‌خرن و برای همیشه از مغازه بیرون می‌رن. از اون جالب‌تر، شخصیت‌های گردانندۀ مغازه‌ان. خانوادۀ تواچ: آقا و خانم تواچ، ونسان پسر بزرگ خانواده، مرلین تنها دختر خانواده و آلن پسر کوچکِ ناخواستۀ خانواده. همۀ اعضای خانواده، به‌جز آلن، انسان‌های افسرده‌ای هستن، دنیا و زندگی رو پوچ می‌بینن و میل بی‌نهایتی به خودکشی دارن، اما خب اگر خودشون رو بکشن، کی مغازه رو بچرخونه؟

اگر قرار به امتیازدهی بر اساس توجه به جزئیات باشه، باز هم کتاب پنج از پنج می‌گیره. دیالوگ‌ها، انتخاب اسامی، روش‌های ابداعی خودکشی، مشاوره‌هایی که فروشنده‌ها به مراجع‌ها می‌دن و حتی شعار مغازه، همه و همه عالی و حساب‌شده نوشته شدن. واقعاً از این همه توجه به جزئیات لذت می‌بردم. طنز خیلی خوب و باحالی هم داره.

اما معمولاً صرفاً بر اساس این چیزها به کتابی امتیاز نمی‌دم. برای من داستان خیلی مهمه. چیزهایی که گفتم، ابزارهای خوبی‌ان برای داستان‌گویی و اگر نویسنده نتونه داستان‌گویی کنه، یا حداقل نتونه داستان خوبی بگه، ابزارهاش رو حیف و میل کرده. این دقیقاً اتفاقیه که توی این کتاب افتاده. انگار نویسنده یک ایدۀ محشر داشته، موقع نوشتن کتاب هم سعی کرده به همۀ جزئیات توجه کنه و به بهترین شکل این کار رو انجام داده، اما برای پیش‌برد داستانش نمی‌دونسته چی کار کنه. در نتیجه اوایل کتاب داستان جالبه، چون داریم با ایده آشنا می‌شیم و از ریزه‌کاری‌ها لذت می‌بریم. یه کم که می‌گذره دیگه انتظار داریم ببینیم این صغری‌کبری چیدن نویسنده برای چیه و می‌خواد چه داستانی رو بهمون بگه. اما به‌مرور متوجه می‌شیم که نویسنده هم نمی‌دونسته داستان رو چطور هدایت کنه، در نتیجه رو به کلیشه آورده. همین بود که هرچی به پایان نزدیک‌تر می‌شدم، بیش از پیش دوست داشتم کتاب زودتر تموم بشه. البته در انتهای کار نویسنده تمام تلاشش رو کرده که به خواننده‌ای که تا انتهای این مسیر اومده یه چیز متفاوتی بده، اما به‌نظرم با انتخابی اشتباه، پایانی بی‌معنی و بیهوده‌ رو برای کتابش رقم زده.
اگر بخوام کتاب رو در یک عبارت توصیف کنم، باید بگم: خانه‌ای با پی قدرتمند که با مصالح ضعیفی ساخته شده و تازه، نیمه‌کاره هم رها شده و با کوچک‌ترین وزش باد، امکان فرو ریختنش وجود داره.

دربارۀ نسخۀ فارسی کتاب: من نسخۀ صوتی کتاب رو شنیدم که آقای هوتن شکیبا روی ترجمۀ آقای احسان کرم‌ویسی اجرا کرده بود. اول بگم که ترجمه واقعاً عالی بود. البته نمی‌تونم ادعا کنم «ترجمه» عالی بود، چون واقعاً نرفتم با متن اصلی تطبیق بدم (که البته همین برای من نشونه‌ایه که ترجمه واقعاً خوب بوده که نیاز به این کار پیدا نکردم)، اما حداقل می‌تونم بگم که «نثر» فارسی کتاب خیلی خوب در اومده بود. کار ساده‌ای هم نبوده. هم طنزها خوب منتقل شده بود، هم ریزه‌کاری‌ها. یه کار شسته‌رفته و لذت‌بخش. از اون طرف اجرای صوتی کتاب هم فوق‌العاده بود. واقعاً عالی اجرا شده بود. حیف که کیفیت خود کتاب با کیفیت اجرای صوتی و ترجمه برابری نمی‌کرد.
        

26

امین

1403/3/20

الینور آلیفنت کاملا خوب است
          کتاب رو به پیشنهاد یکی از دوستان که از سلیقه‌اش مطمئنم شروع کردم. صوتی. اوایل کند پیش می‌رفت. رفتارهای الینور گاهی روی اعصاب بود. جزئیات بی‌اهمیت زیادی رو ارائه می‌داد و از ارائۀ اطلاعات در مورد ابهامات خودداری می‌کرد. هرچند شاید همین ترفند باعث می‌شد دوست داشته باشم ادامه بدمش. سعی می‌کردم از میان توضیحات و افکار الینور، کشف کنم که واقعاً در گذشته براش چه اتفاقی افتاده. حدود دو سوم کتاب به همین منوال جلو رفت، اما از اونجا به بعد شیب صعودی پیدا کرد. کم‌کم تونستم بیشتر الینور رو درک کنم و در انتها، با اینکه بخش عمدۀ موضوع رو تونسته بودم حدس بزنم، توی لحظات آخر یک غافلگیری تازه برام داشت. در مجموع؟ دوستش داشتم. خوشحالم بهش فرصت دادم و همون اوایل رهاش نکردم. از این کتاب خیلی درس‌ها می‌شد گرفت، اما برای من یکی از مهم‌ترین درس‌هاش، که اتفاقاً یکی از درس‌هایی بود که خود الینور هم گرفت، این بود که باید به آدم‌ها فرصت بیشتری داد. گاهی اوقات ارزشش رو داره و حتی اون زمان‌هایی که ارزشش رو نداره، تجربه می‌شه.

الینور شخصیت متفاوتی داشت. احتمالاً توی خاطرم می‌مونه. به‌خصوص مدام اون صحنۀ کودکیش و هجومش به‌سمت کمد رو توی ذهنم مرور می‌کنم و غمگین می‌شم. بار سنگینی رو به دوش می‌کشید و واقعاً گناه داشت. بهش حق می‌دادم این‌قدر نسبت به آدم‌های جدید گارد داشته باشه. آخر کتاب براش خوشحال بودم. امیدوارم همۀ آدم‌ها توی زندگی‌شون، یک «ریموند» داشته باشن یا اگه می‌تونن، «ریموند» زندگی بقیه باشن.

دربارۀ ترجمه باید بگم به‌شدت سانسور داره. مخاطب بارها گیج و منگ رها می‌شه. تا فصل‌های آخر کتاب خواننده نمی‌فهمه که الینور الکلیه و به ودکا اعتیاد داره، چون ممیزان نامحترم وزارت ارشاد به این نتیجه رسیدن که خواننده نیازی به دونستن این موضوع نداره. این‌طوری هم نیست که با «نوشیدنی» جایگزین شده باشه، بلکه به کل خیلی چیزها حذف شده. اواخر کتاب، خیلی دیر و زمانی که داستان داره به سرانجام می‌رسه، گویا با ابتکار تبدیل ودکا به نوشیدنی موافقت شده. به هر حال سانسور لذت خوندن کتاب رو برای من به‌شدت کم کرده بود. مدام مجبور بودم جاهایی که حس می‌کردم سانسور شده، به نسخۀ اصلی مراجعه کنم و از اونجایی که کتاب رو صوتی گوش می‌دادم، عذابش برام چند برابر شده بود. خیلی جاها رو سعی می‌کردم با تخیل خودم پر کنم و بعد از مراجعه به متن اصلی می‌فهمیدم درست فکر کردم یا نه. ترجمه هم نه خوب بود، نه بد. معمولی بود. متن کتاب اصلی عادی بود، برای همین انتظار نداشتم اون اشتباه‌های فاحشی که متوجه می‌شدم رو داشته باشه، اما خب داشت.

«فکر می‌کنم یکی از علت‌هایی که همۀ ما قادریم در این دنیای پر اشک و آه به زندگی ادامه بدهیم، امکان تغییر است. حتی اگر زمانش دور به نظر برسد.»
        

1

امین

1403/3/16

ناکجا
          بذارین مرور این کتاب رو با بخشی از پیش‌گفتار آقای گیمن شروع کنم:

«می‌خواستم کتابی بنویسم که برای بزرگسالان کاری را بکند که وقتی کوچک‌تر بودم، کتاب‌های موردعلاقه‌ام برای من می‌کردند. کاری که کتاب‌هایی مثل آلیس در سرزمین عجایب، کتاب‌های نارنیا یا جادوگر شهر از در کودکی برای من کرده بودند. می‌خواستم در مورد مردمی بنویسم که در شکاف سقوط می‌کنند. در مورد مخلوع‌ها و محروم‌شده‌ها و نفی‌بلدشده‌ها. آن هم با آینۀ فانتزی، که گاهی می‌تواند چیزهایی را که تا به حال بارها دیده‌ایم، طوری به ما نشان بدهد که انگار به عمرمان اصلاً آن‌ها را ندیده‌ایم.»

راستش نمی‌تونم بگم چقدر توی این کار موفق بود. این کتاب نتونست کاری رو با من بکنه که مثلاً نارنیا در کودکی با من کرده بود، اما تقصیر صرفاً متوجه این کتاب نیست. به نظرم کودکی با بزرگسالی اون‌قدر متفاوته که تلاش برای رسیدن به حس‌وحال اون زمان، هرچقدر هم که زیاد باشه، در نهایت تلاشی کم‌حاصله. اون دورۀ ناب که گذشت، دیگه برنمی‌گرده.

اما خود کتاب. این کتاب قبل از اینکه تبدیل به رمان بشه، فیلمنامه‌ای بوده که گیمن برای سریالی به همین اسم نوشته. بعد از ساخت سریال، رمانش رو منتشر می‌کنه. البته وقتی کتاب رو بخونین متوجه می‌شین که چقدر ارجاعاتش به لندن و بریتانیا زیاده، به همین دلیل ویرایش ثانویه‌ای برای بازار آمریکا منتشر می‌شه و در نهایت ویرایش سوم (که نسخۀ فارسی بر اساس این ویرایشه) از ترکیب نسخه‌های قبلی و چیزهای اضافه‌تر.

قبلاً نوشته بودم که گیمن چه قصه‌گوی فوق‌العاده‌ایه. البته قطعاً قبل از من هم افراد زیادی بارها بهش اشاره کردن. کوچک‌ترین چیزها رو بهش بدین تا از داخلش براتون قصه در بیاره. فاصلۀ بین لبۀ سکوی مترو با ریل و اون خط زرد روی سکو رو تصور کنین. از چیزی به همین سادگی و به چشم میلیاردها آدم بی‌جان و بی‌داستان، یه ماجرای جالب بیرون می‌کشه. یا مثلاً اسم ایستگاه‌های مترو. برای هر کدومش قصه‌سرایی می‌کنه. به قول خودش: «چیزهایی را که تا به حال بارها دیده‌ایم، طوری به ما نشان می‌دهد که انگار به عمرمان اصلاً آن‌ها را ندیده‌ایم». این رو توی نوشته‌ها و داستان‌هاش دوست دارم. اما چیزی که توی این کتاب اذیتم می‌کرد، بیش از حد بزرگ بودن جهان داستانش و گنگ بودن سیستم فانتزی حاکم بر اونه. به‌خصوص توی نیمۀ اول کتاب. البته هرچی جلوتر می‌ریم، هم داستان بیشتر سروشکل می‌گیره، هم دنیای لندن زیرین، اما باز هم بارها پیش می‌آد که سوالاتی برای ریچارد (و قاعدتاً خواننده) پیش می‌آد و می‌پرسه و کسی براش جواب نداره. به‌نظرم میزان این گنگی کمی از دست آقای گیمن در رفته بود. یا باید کمترش می‌کرد، یا جواب‌های بهتری به سوالات ریچارد می‌داد یا اینکه داستان رو به بیش از یک جلد بسط می‌داد (البته پیرنگ خود این کتاب قابلیت بسط پیدا کردن نداشت).

موقع خوندن کتاب، به‌خصوص اوایلش، مدام یاد آرچیبالد لاکسِ دارن شان می‌افتادم. چه شخصیت «در»، چه آقای وندمار و کروپ و احتمال زیادی می‌دم که دارن شان الهام زیادی از این داستان گرفته باشه. البته که توی یکی از مصاحبه‌هاش هم به این اشاره کرده بود. هرچند داستان که پیش می‌ره این شباهت دیگه از بین می‌ره.

گفتم آقای وندمار و کروپ! عجب زوج منفی جذابی بودن! دوتا شخصیت خبیث و در عین حال بامزه، که یکی‌شون زبون‌بازه و دیگری خنگ. اون بخش مربوط به رویارویی اولیۀ مارکی و این دو شخصیت و سوال‌جواب‌هاشون رو خیلی دوست داشتم.

تصویرسازی‌های کریس ریدل هم عالی بود و به درک بهتر فضای داستان کمک می‌کرد. قطعاً کتاب برای کسی که توی لندن زندگی می‌کنی یا باهاش آشنایی بیشتری داره، جذابیت خیلی خیلی بیشتری خواهد داشت، اما این‌جوری نیست که خوانندگان نقاط دیگۀ دنیا ازش لذت نبرن. با خودم فکر می‌کردم اگر چنین نویسندۀ قهاری در جامعۀ ما بود که به سبک آقای گیمن دست به آشنایی‌زدایی از مکان‌هایی می‌زد که می‌شناسیم، چه کار جذابی می‌شد.

+ امیدوارم روزی زندگی در لندن رو تجربه کنم.

+ سانسور که همیشه آزاردهنده است و در این شکی نیست، اما توی شیوۀ سانسور هم ظرافت به خرج نداده بودن. یه جاهایی واقعاً داستان گنگ می‌شد و وقتی به متن اصلی مراجعه می‌کردم، می‌فهمیدم علتش این بوده که جملاتی کاملاً از متن حذف شده. انگار که اصلاحیه‌های ارشاد بدون تلاش برای اصلاح جملات، صرفاً حذف شده بودن که مجوز گرفته بشه.

+ یه داستان کوتاه توی این دنیا نوشته شده که حتماً می‌خونم. سراغ کمیک اقتباسیش هم می‌رم. گیمن چهار پنج سال پیش گفته بود که پنج فصل از کتاب دیگه‌ای توی این دنیا به اسم «هفت خواهران» نوشته، اما انگار هنوز خبری از اتمامش نیست.

+ تا اواسط کتاب با توجه به انتظاری که داشتم، ازش ناامید شده بودم، اما نیمۀ دوم کتاب رو خیلی بیشتر دوست داشتم. با اون پایانش؛ دلتنگی امضای پایان‌های گیمنه.

«تا به حال چیزی بوده که دلت بخواد؟ بعد بفهمی اون چیزی نبوده که واقعاً دلت می‌خواسته؟»
        

20

امین

1403/3/13

گوگل از ایده تا برند: چگونه نوآوری گوگل دنیا را دگرگون کرد!
          بین چهار جلد این مجموعه، بیشتر از همه دوست داشتم این جلد رو بخونم (با توجه به موضوعش که مرتبط با تکنولوژی بود)، اما از کتاب دیزنی کمتر دوستش داشتم. بذارین بگم چرا.

توی کتاب دیزنی پستی و بلندی شکل‌گیری یک برند به تصویر کشیده شده بود. موقع خوندن کتاب می‌تونستی ببینی که شرکت با چه مشکلاتی مواجه شده و چطور از پسشون بر اومده. خب، آموزنده بود. حتی با وجود اینکه بازه زمانی طولانی‌ای رو در بر می‌گرفت. اما توی کتاب گوگل چنین چیزی دیده نمی‌شد. الزاماً هم مشکل از نویسنده نیست. شاید در نهایت مشکلاتی که سر راه گوگل بوده، اون‌قدر بزرگ و مهم نبوده که بشه روش مانور داد. ولی در هر صورت این باعث شده بود که کتاب کمتر آموزنده باشه و بیشتر شبیه کاتالوگ محصولات گوگل و یک کتاب تبلیغاتی برای خود شرکت شده بود. خب، بدم نیومد که تا حدی فهمیدم توی گوگل چه اصولی حاکمه، اما با هدف این مجموعه همخوانی زیادی نداشت.

موضوع دیگه هم مربوط به صنعتیه که گوگل توش فعاله. صنعت تکنولوژی بسیار سریع پیشرفت می‌کنه و موضوعات و محصولات و ایده‌ها خیلی زود توش از مد افتاده و قدیمی می‌شن و از این لحاظ نمی‌شه با صنعت تفریح (که دیزنی توش فعال بود) مقایسه‌اش کرد. همین می‌شه که کتاب با گذر زمان جذابیتش رو از دست می‌ده. کتاب سال 2019 نوشته شده و توی بخش‌هاییش به پروژۀ لون گوگل (دسترس‌پذیر کردن اینترنت به‌کمک ارسال بالن در هوا) می‌پردازه. الان توی سال 2024 می‌دونیم که این پروژه شکست خورده و دو سالی می‌شه که متوقف شده و از اون طرف پروژۀ آینده‌دارتری مثل استارلینک در جریانه. یا مثلاً دربارۀ تمرکز گوگل روی خودروهای خودران توضیحات زیادی داده و اینکه گوگل با این کار قراره آینده رو عوض کنه، در حالی که الان تا حد خوبی در اون آیندۀ فرضی زندگی می‌کنیم و برای نمونه خودروهای تسلا تا حدی خودران محسوب می‌شن (البته جدا از تفاوت تکنولوژی‌هایی که تسلا و ماشین‌های خودران گوگل استفاده می‌کنن). همین باعث می‌شه که خواننده موقع خوندن کتاب حس کنه اطلاعات دست‌ اول و چندان مفیدی ازش نمی‌گیره. این مشکل کتاب‌هاییه که دربارۀ شرکت‌های تکنولوژی نوشته می‌شن. اگر نویسنده مراقب نباشه که روی چه چیزهایی مانور بده، ممکنه کتاب خیلی زود قدیمی و از رده خارج بشه. توی این کتاب هم متأسفانه تا حدی این اتفاق افتاده بود.

اما در مجموع کتاب بدی نبود، هرچند به‌خوبی دیزنی (و احتمالاً دو جلد دیگۀ مجموعه که در آیندۀ نزدیک می‌خونم) نبود.

دربارۀ ترجمه هم متأسفانه بعضی جاها متوجه می‌شدم که مترجم محترم برای اصطلاحات فنی معادل‌های درستی انتخاب نکرده بودند و از این نظر هم به‌نظرم کمی ضعف داشت.
        

8

امین

1402/12/29

خپل السلطنه ها و لندوک الدوله ها
          دوستش نداشتم. با اینکه تقدیرهای زیادی ازش شده، دوستش نداشتم. تکلیف کتاب با خودش مشخص نیست که مخاطبش کودکه یا نوجوان و بزرگسال. برای کتاب کودک بودن بیش از حد نمادینه. پیرنگ داستان خیلی ضعیفه. اضافه‌گویی خیلی خیلی زیادی داره. بخش عمده‌ای از کتاب به شرح تاریخچۀ لندوکیه و خپلستان و عادت‌ مردمانش و شرح موفقیت‌های افراد مطرح دو نژاد می‌گذره و در واقع نویسنده داره دنیاسازی می‌کنه که برای چنین پیرنگ ضعیفی، بیش از حده و از جایی به بعد، کاملاً حوصله‌سربر می‌شه. در ضمن اگر به قول بعضی خواننده‌ها یکی از اهداف کتاب نکوهش تفاوت گذاشتن بین آدم‌ها بر اساس ویژگی‌های ظاهریشون باشه، در این زمینه موفق نیست، چون کتاب به‌وضوح جهت‌گیری داره؛ در سراسر ماجرا، خواننده نسبت به دو نژاد داستان خنثی نیست و کفۀ ماجرا به‌نفع خپل‌السلطنه‌ها سنگینی می‌کنه. پایان‌بندی داستان هم که به‌نظرم در مجموع به نفع اوناست. حتی به‌نظرم داستان در نکوهش و ستایش همزمان جنگه. البته که ایدۀ کلی داستان خوبه، اما پرداخت اصلاً. طراحی‌هاش هم جالبه. در مجموع توصیه‌اش نمی‌کنم.

امتیازم به کتاب یک ستاره است، اما یک ستارۀ اضافی رو بابت ترجمۀ درخشان و معادل‌سازی‌های جذابش می‌دم. واقعاً مترجم کارش رو خیلی خوب انجام داده.

اینم از آخرین کتاب سال 1402. تا ببینیم 403 چی توی چنته داره.
        

17

امین

1402/12/27

دید اقتصادی: داستانی جذاب برای آموختن اقتصاد
          این کتاب واقعاً عالی بود. توضیح برخی مباحث پایه‌ای اقتصاد، در قالب داستانی به‌شدت جذاب و همه‌فهم که هم به درد افراد ناآشنا به اقتصاد می‌خوره، هم به درد کسانی که با این موضوعات بیگانه نیستن. البته کتاب ساده‌سازی‌هایی داره و قطعاً اقتصاد پیچیده‌تر از این حرف‌هاست و خیلی از پارامترهای دیگه هم می‌تونه روی روندش اثرگذار باشه، اما در کل در توضیح برخی مفاهیم پایه‌ای اقتصاد موفقه.

نویسنده توی این کتاب شروع به تعریف داستان جزیره‌ای با سه سکنه می‌کنه که تمام روز مشغول ماهی‌گیری‌ان و در نهایت هر روز یک ماهی می‌گیرن و از همون ماهی تغذیه می‌کنن و روزگارشون می‌گذره. اما بعد از مدتی، یکی از این سه نفر، تصمیم می‌گیره از خوراکش بزنه و با روزی نیم ماهی سر کنه، در عوض با وقتی که صرفه‌جویی کرده، روی ابزار ماهی‌گیری بهینه‌ای کار می‌کنه که وقتی به مرحلۀ استفاده می‌رسه، بازدهیش رو افزایش می‌ده. این ماجرا همین‌طور پیش می‌ره و اقتصاد جزیره کم‌کم شکل می‌گیره، بزرگ می‌شه، سروکلۀ جزیره‌های دیگه پیدا می‌شه، بانک‌ها به‌وجود میان، بحث وام و اعتبار و سرمایه‌گذاری پرریسک و کم‌ریسک و نرخ بهره و... پیش کشیده می‌شه.

همۀ این‌ها چیزهاییه که ما توی زندگی عادی باهاشون سر و کار داریم و روی زندگی همه‌مون اثرگذاره (توی ایران، شاید خیلی بیشتر) و متأسفانه اکثر ما باهاشون آشنا نیستیم یا نمی‌دونیم سازوکارشون واقعاً چطوریه و همین باعث می‌شه که سیاست‌مدارهای بتونن راحت با واژگون کردن خیلی از تعاریف، سرمون رو کلاه بذارن. برای همین فکر می‌کنم خوندن این کتاب برای همه ضروریه. نثر کتاب خیلی ساده است، مثال‌هاش ملموسه و مفاهیم پایه‌ای رو به‌شکلی جذاب به خواننده آموزش می‌ده.

قبل خوندن کتاب باید دو نکته رو در نظر داشت. اول اینکه کتاب با نگاهی انتقادی به اقتصاد آمریکا نوشته شده. چالش‌ها و ماجراهایی که برای افراد جزیره پیش می‌آد، ماجراهاییه که آمریکا در طول تاریخش پشت سر گذاشته. اما این موضوع چندان برای خواننده آزاردهنده نیست، چون خیلی از مسائلی که گفته می‌شه، به‌خصوص توی دو سوم ابتدایی کتاب، تقریباً همه‌جا مشترکه. نکتۀ دوم اینه که کتاب با رویکرد راست‌گرایانه نوشته شده. بعداً کتاب «حرف‌هایی با دختر دربارۀ اقتصاد» رو هم می‌خونم که توی همین سبکه و دیدگاهش چپ‌گرایانه است تا بتونم مقایسه‌شون کنم.

ترجمۀ خوبی داره، ویرایش خوبی هم داره، کیفیت چاپش هم خیلی خوبه. طرح جلدش خلاقانه است و حتماً چشم آدم رو می‌گیره، هرچند شاید این تصور رو به ذهن متبادر کنه که کتاب قراره به شما بگه چطور پولدار بشین یا چطور سرمایه‌گذاری کنین، که این‌طور نیست و زیرعنوان کتاب، تعریف دقیق‌تری رو ازش ارائه می‌ده: «داستانی جذاب برای آموختن اقتصاد». متأسفانه توی بخش‌های پایانی کتاب، کیفیت ویراستاری و ترجمه به‌شکل نسبتاً محسوسی کم شده که نمی‌دونم علتش چیه. اما در مجموع راضی‌کننده است. خلاصه که حتماً توصیه‌اش می‌کنم. بعداً باید یه معرفی تروتمیز‌تر براش بنویسم.

پ. ن: کتاب به خیلی از مفاهیمی که توی ذهنتون ته‌نشین شده تلنگر می‌زنه و متوجهتون می‌کنه که شاید واقعیت، چیزی نباشه که همیشه فکر می‌کردین.

پ. ن 2: موقع خوندن کتاب، انگار که داشتم وضعیت ایران رو به چشم می‌دیدم. واقعاً «دید اقتصادی» خوبی به آدم می‌ده که داره توی کشور و حتی دنیا چه اتفاقاتی می‌افته. فصل آخرش هم، شاید با کمی تفاوت، سرنوشت محتوم ما باشه.
        

12

امین

1402/12/3

ماجرا فقط این نبود: شش جستار درباره ی زندگی در کنار ادبیات و هنر
          در مقایسه با سایر مجموعه‌ جستارهایی که از نشر اطراف خونده بودم، کمتر پسندم بود. از شش جستار کتاب، «حمام» رو از بقیه بیشتر دوست داشتم؛ درباره‌ی اینکه توی خانواده، چه فداکاری‌هایی انجام می‌شه که شاید تا مدت‌ها متوجهشون نباشیم. خوندن جستار «آن احساس چموش» برام جالب بود؛ توی این جستار که در واقع متن سخنرانی زیدی اسمیت در دانشگاه کلمبیای نیویورکه، نویسنده از فرایند نوشتنش می‌گه که بعضی بخش‌هاش برام آموزنده بود. بقیه‌ی جستارها رو چندان دوست نداشتم. شاید بزرگ‌ترین ایرادی که به چشمم می‌اومد، این بود که جستارها (به‌جز سخنرانی) انسجام نداشت. یعنی مدام توی یک جستار از این شاخه به اون شاخه می‌پرید و پیوندهایی که بین همین شاخه‌ها برقرار می‌کرد، به چشم من محکم نبود.

یک چیزی هم که توی مجموعه جستارهای نشر اطراف دوست ندارم، اینه که پاورقی همه‌ی جستارها به آخر کتاب برده شده. خیلی برام آزاردهنده بود، چون مدام باید خوندن جستار رو ول می‌کردم و می‌رفتم انتهای کتاب و دنبال پاورقی می‌گشتم. مثل سکسکه وسط نفس کشیدن. از یه جایی به بعد هم بی‌خیال خوندن اون پاورقی‌ها شدم. موضوع اینه که اگه چیزی اون‌قدر مهمه که نیازه پاورقی بشه و خواننده ازش مطلع باشه، چرا همون‌جا نمی‌نویسین و اگه اون‌قدر مهم نیست، اصلاً چرا نوشته شده. البته که سبک کتاب‌های جستارشون این‌جوریه و نمی‌گم هم کار غلطیه یا درست، ولی با قطعیت می‌گم که دوستش ندارم و موقع خوندن برام اذیت‌کننده است.
        

16

امین

1402/11/27

بارون درخت نشین
          یه شب، وسط‌های شب، یکهویی از خواب پریدم. خوابم نمی‌برد و حتی حوصله‌ی ور رفتن با موبایل رو هم نداشتم. در اتفاقی عجیب، هوس کتاب صوتی کردم (می‌گم عجیب، چون چندان اهل کتاب صوتی نیستم)، رفتم توی اکانت دوستم که اهل کتاب صوتیه و لطف کرده به منم دسترسی داده. بین کتاب‌هاش گشتم و این کتاب چشمم رو گرفت. نمی‌دونم هم چرا، البته با ایتالو کالوینو ناآشنا نبودم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که روزی این کتاب رو بخونم. خوب و بامزه شروع شد، خیلی زود هم باعث شد خوابم ببره و عملاً نمک‌گیر کوزیمو شدم. پسری که سر یه اختلاف و دعوا با پدرش، تصمیم می‌گیره بره و بالای درخت‌ها زندگی کنه و دیگه هم پایین نیاد. البته که شاید شما هم مثل پدر و مادر و اطرافیان کوزیمو فکر کنین این «دیگه» یعنی یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته، یک ماه، دو ماه، یک فصل، دو فصل، یک سال، دو سال و الی آخر، اما... قطعاً فکر نمی‌کنین که کوزیمو قراره دیگه تا آخر عمر پاش به زمین نرسه (اینی که می‌گم اسپویل نیست، راوی که برادر کوزیموست، همون اوایل کتاب به این موضوع اشاره می‌کنه).

بارون درخت‌نشین داستان ماجراهای زندگی کوزیمو و اطرافیانش با همه‌ی فراز و فرودهاشه. گاهی اوقات جذابه، گاهی اوقات خسته‌کننده است، گاهی اوقات اندوهگینه، گاهی اوقات شادی‌آور. دقیقاً مثل زندگی. خوندن این کتاب شبیه سفره؛ سفری از ابتدا تا انتهای زندگی چندین و چند نفر با خاستگاه‌ها و سرنوشت‌های متفاوت. 

راستش الان از خوندنش (در واقع شنیدنش) پشیمون نیستم، به‌خصوص که کیفیت کتاب صوتیش خیلی خوب بود و ترجمه‌ی مهدی سحابی بی‌اغراق درخشان و فوق‌العاده بود. روحتون شاد آقای سحابی.

آخر کتاب، نقطه‌ی پایانی سرنوشت کوزیمو، مثل آخر قصه‌ی همه‌ی ما (که شاید در شکل متفاوت باشه، اما در معنا یکیه)، غم‌انگیز بود. کاملاً مناسب عصر جمعه‌ای دلگیر.

این چند خط بعدی، افکار پراکنده‌ام موقع شنیدن کتابه که صرفاً ثبت‌شون کردم:

- برخلاف چیزی که به نظر میاد، داستان اتفاقاً نه در باب انزوا که در ستایش و ضرورت زندگی اجتماعیه.

- موسیقی‌های ابتدا و انتهای هر فصل چقدر خوب و گوش‌نوازند.

- چقدر ماجرای جووانی خلنگ رو دوست داشتم. به‌نظرم بهترین ماجرای کتاب بود.

- شخصیت خواهرش واقعاً بامزه بود. حیف که این‌قدر حضورش توی داستان کم بود.

- چقدر انسان مدرن زندگی سخت‌تری نسبت به انسان دویست سال پیش داره!

- اگه قرار باشه الان یکهو همه‌چی رو ول کنی و بری بالای درخت و زندگیت رو از نو بسازی، می‌تونی؟ چقدر شبیه مهاجرته...

«مردمانی که برای آرمانی نه‌چندان روشن و مشخص مبارزه می‌کنند، مجبورند برای جبران گنگی و سستی انگیزه‌هایشان ظاهری بسیار جدی به خود بدهند.»
        

14

امین

1402/11/24

قتل راجر آکروید
          داستان‌های جنایی آگاتا کریستی اینجوریه که از اولش می‌دونی باید به غیرمحتمل‌ترین فرد مظنون باشی، اما حتی اگه توی کل روند داستان حواست رو جمع کرده باشی، بازم آخرش یه‌جوری بهت رودست می‌زنه. تقریبا‍ً توی تمام کتاب‌هایی که از کریستی خوندم، توی دامش افتادم. این کتاب هم همین‌طور.

یه ویژگی دیگه‌ی کتاب‌های آگاتا کریستی اینه که کرمی به جونت می‌اندازه که تا داستان رو تموم نکنی، دست ازش نمی‌کشی. نویسنده‌ی اضافه‌گویی هم نبوده، برای همین باعث می‌شه دوست داشته باشی کتاب‌هاش رو یک‌نفس بخونی. این کتاب هم همین‌طور بود.

از شخصیت‌پردازی‌های کتاب هم نباید بگذریم. چقدر شخصیت‌های متفاوتی توی داستان داشت که به‌نظرم تا حد خوبی به همه‌شون پرداخته بود. یعنی خواننده جوری با شخصیت‌ها آشنا شده بود که می‌تونست بگه چنین رفتار از فلان شخصیت برمی‌آد یا نه.

کتاب‌های جنایی-معمایی لطف‌شون به اسپویل نشدنه و کمتر کتاب جنایی هست که ارزش دوباره خوندن رو داشته باشه. اما الان فکر می‌کنم که اگه برگردم و دوباره کتاب رو بخونم، احتمالاً باز هم لذت ببرم، هرچند به شیوه‌ای دیگه. حالا که انتهای داستان رو می‌دونم و معما برام حل شده، از اول خوندن کتاب لذت متفاوتی برام داره. اینکه ببینم نویسنده با چه ظرافتی سرنخ‌هایی رو گوشه‌گوشه‌ی داستان برای خواننده گذاشته. هرچند که این کار رو نمی‌کنم، چون از قدیم گفتن So Many Books, So Little Time.

یک چیزی که توی داستان‌های پوآرو کمی آزاردهنده است، اینه که همه‌ی سرنخ‌های پوآرو در دسترس خواننده قرار نمی‌گیره، چون داستان‌ها از زاویه‌ی دید پوآرو روایت نمی‌شه و از اون طرف خود پوآرو هم آدمی نیست که همه‌ی داشته‌هاش رو برای راوی داستان رو کنه. همین باعث می‌شه که خواننده نتونه نتیجه‌ی پرونده رو کامل حدس بزنه و البته که آخرش غافلگیر هم می‌شه. این ترفند برای چندتا کتاب جواب می‌ده، اما از یه جایی به بعد ممکنه برای خواننده‌ای که دوست داره توی حل معما مشارکت داشته باشه، باعث سرخوردگی بشه. 

اگه شما هم مثل من گاهی موقع خوندن کتاب‌های پوآرو به خودتون سرکوفت می‌زنین که چرا زودتر به فلان نتیجه نرسیدین، این رو بدونین که توی این داستان‌ها همین‌که بتونین بخش‌هایی از ماجرا رو بر اساس سرنخ‌های ناکاملی که بهتون داده شده حدس بزنین، کار بزرگی کردین. توی این کتاب خیلی سعی داشتم خودم همراه پوآرو معما رو حل کنم، اما این دفعه رویکردم این بود که خیلی هم به خودم فشار نیارم. همین که بتونم یکی دوتا گره رو باز کنم یا کمی زودتر از متن کتاب (نه ده‌ها صفحه جلوتر) بفهمم ماجرا از چه قراره، به خودم آفرین بگم. جواب هم گرفتم.

درباره‌ی ترجمه:

بعضی ترجمه‌ها از دور داد می‌زنن که چه ترجمه‌ی بدی‌ان. یعنی مشخصه ویراستاری نشدن یا ساختارهای انگلیسی به‌وضوح توی جمله‌بندی‌ها به چشم می‌خورن. تکلیف آدم با این ترجمه‌ها مشخصه. می‌دونی که ضعیفن، سعی هم نکردن ضعفشون رو قایم کنن.

بعضی ترجمه‌ها به‌نظر خوب می‌آن. جملات فارسیه، ساختارها همه فارسیه و به‌نظر می‌رسه برگردان خیلی خوب انجام شده. کلیت داستان هم خوب می‌فهمی. اما اگه یه کم دقت کنی، می‌بینی بعضی خطوط با عقل جور در نمی‌آن. بعضی جملات یا پاراگراف‌ها یا توصیف‌ها یه چیزی کم دارن. یه جمله ممکنه به‌نظر درست باشه، اما توی اون بافت جا نداشته باشه. این می‌شه که می‌ری نسخه‌ی زبان اصلی رو چک می‌کنی و... انگار فرش رو کنار زدی و آشغال‌های زیرش رو دیدی. 

این کتاب هم برای من همین بود. تا اواسط کتاب گرچه نثر فارسی روانی رو می‌خوندم، اما مدام حس می‌کردم یه‌جوریه. تا اینکه سر یه جمله که هیچ‌جوره نمی‌فهمیدم چرا اونجاست، مجبور به بررسی متن اصلی شدم و دیدم مترجم خیلی با دست باز عمل کرده. جمله‌ها رو دوتا یکی کرده، بعضی‌ها رو حذف کرده، کلماتی با معانی کاملاً متفاوتی رو انتخاب کرده (مثلاً به‌جای چکمه‌ی قهوه‌ای ترجمه کرده چکمه‌ی زرد! آخه کدوم سروانی چکمه‌ی زرد می‌پوشه و اگه اصلاً چنین رنگی بپوشه، اون‌قدر متمایزه دیگه نیازی به پرس‌وجو برای رنگش نیست!) بعضی جاها حتی دیالوگ‌ها (البته دیالوگ‌های ساده) رو اشتباهی از زبان دیگری نقل کرده. روی دوتا نقشه‌ی کتاب هم معادل‌هایی به کار برده که توی متن از معادل‌های دیگه‌ای براشون استفاده کرده و در کمال تعجب، توی یکی از نقشه‌ها، که در فهم داستان موثره، پنجره کلاً حذف شده (که این ایراد قاعدتاً به مترجم برنمی‌گرده و به گردن ناشره). 

خلاصه که این ترجمه، معنای کلی کتاب رو به شما منتقل می‌کنه. توی فهم جملاتش دچار مشکل نمی‌شین. داستان رو کامل متوجه می‌شین، اما ترجمه‌ی ناخوبیه. هرچند داستان اون‌قدر کشش و سرعت داره که احتمالاً ضربه‌ی چندانی به لذت مطالعه‌ی کتاب نمی‌زنه.

«اغلب کلمات نابجا گرفتاری‌های زیادی تولید می‌کند.»
        

25

امین

1402/11/16

دروازه مردگان؛ چاه تاریکی
        «گاهی شرافت و پاکی آدم مثل یه لیوان پر از چای داغ می‌مونه، نگه داشتنش سخته.»

چقدر مرور نوشتن برای جلد آخر مجموعه‌ات رو سخت کردی آقای شاه‌آبادی!

کتاب خوب شروع شد، در ادامه هم نسبتاً خوب ادامه پیدا کرد (هرچند به‌نظرم از جلد دو پایین‌تر بود). سرنوشت بعضی شخصیت‌ها مثل الماس و حتی کافور با اینکه غم‌انگیز بود، اما دوست داشتم و به کار می‌نشست، اما اون پنجاه صفحه‌ی آخر کتاب... انگار سررشته‌ی امور از دست نویسنده در رفت. حفره‌های داستانی و اتفاق‌های سرهم‌بندی‌شده یکهو بیرون زدن.

چی به سر کیسه‌ی پول اومد؟ اگه فرض کنیم که با فرخ توی حوض افتاد، خب رضی دیوانه بود که اول کیسه‌ی پول رو ازش نگرفت؟ چرا رضی این‌قدر راحت تسلیم شد؟ اونم وقتی این همه برای به دست آوردن کیسه‌ی پول زحمت کشیده بود؟ قوقو اصلاً چطوری از اون وضعیت خودش رو نجات داد؟ آدم‌هایی که دنبال کافور بودن، دیدن که یه حفره‌ای توی پاگرد پله‌هاست، اما بعدش نیومدن سراغش رو بگیرن و بررسیش کنن؟ صرفاً خیلی راحت همه‌شون از کنارش گذشتن؟ چطور ممکنه پایان به این مهمی رو راوی «یادش رفته باشه» و بعد از خوندن نوشته‌های کافور، یهو یادش بیاد که آره پایان داستان رضا هم این بوده؟ اصلاً چطور خواهر و پدرش ماجرای رضا رو تا آخرش نخونده بودن؟ یهو وسط داستان تصمیم گرفته بودن که خب دیگه، تا همین جا کافیه؟ بعد اصلاً دده خانم چرا این‌قدر مقاومت می‌کرد برای اینکه برن حفره رو بگردن؟ زن حسابی، جون یک نفر در خطره، یک درصد هم شانسی برای پیدا کردن دفترچه وجود داشته باشه باید دودستی بهش بچسبی، بعد تو ناز می‌کنی که آیا برن اونجا رو بگردن یا نه؟ مگه هزینه‌ای بهت تحمیل می‌کنه این کار آخه؟ یا مثلاً تیمور چرا باید برای کشتن کافور بهش فرصت بده؟ جز اینکه نویسنده دنبال راه فراری برای پیاده‌سازی ایده‌های بعدیش بوده باشه؟ رفتارش با عقل جور در نمی‌اومد. درباره‌ی الماس و مرگش... زمان‌بندی مرگ الماس و اتفاقاتش اصلاً با زمان‌بندی اتفاقات بعد از شب خندق نمی‌خورد. انگار که نویسنده یادش رفته بود که وقایع این کتاب به فاصله‌ی فقط چند روز از شب خندق اتفاق افتاده (با توجه به نوشته‌های رضا و خود کافور)، اما توضیحاتی که برای مرگ الماس داده شده بود، انگار که حداقل دو هفته‌ای همه رو ول کرده بوده و رفته بوده چشمه علی.

در کل نقاط قوت و ضعف مجموعه رو توی مرور جلدهای قبل گفتم، این جلد هم بد نبود، اما حفره‌های داستانی زیادی داشت، بعضی رفتارها با عقل جور در نمی‌اومد و کار از دست نویسنده در رفته بود. انگار که صرفاً می‌خواست ماجرا رو تموم کنه. این خارجی‌های چی بهش می‌گن؟ آها، loose end.

پ.ن: تقدیم‌نامه‌ی کتاب خیلی غم‌انگیز بود.

پ.ن ۲: یک جایی از کتاب از کارخانه‌ی برق صحبت می‌شه که برام جالب بود اون زمان همچین چیزی وجود داشته! جست‌وجویی کردم و تاریخچه‌اش رو خوندم و اینکه مردم مثل خیلی از چیزهای دیگه چطور اون اوایل با برق هم دشمنی داشتن و امین‌الضرب چطور تونسته با ترفندی نظرشون رو عوض کنه.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

امین

1402/11/11

دروازه مردگان؛ شب خندق
          «بعضی وقت‌ها بعضی حرف‌های راست را نباید گفت تا وقتش برسد.»

خب این شد یه چیزی.

تقریباً اکثر ایرادهایی که توی جلد قبل برام پررنگ بود و توی مرورش نوشته بودم، برطرف شده بود. ریتم داستان کاملاً خوب شده بود و حالا مناسب ژانرش بود. هیچ جای کتاب دیگه اضافه‌گویی نداشت و همین باعث شده بود روند داستان افت نکنه. روایت موازی کتاب، برخلاف جلد قبل، حس پُرکنندگی صرف به آدم نمی‌داد و پویا و موثر بود. داستان توی روایت‌های موازی در نقطه‌های حساسی قطع می‌شد، اما نکته‌ی مهم این بود که گرچه منِ خواننده لحظه‌ی قطع یک روایت ضد حال می‌خوردم و دوست داشتم ادامه‌ی همون روایت رو بخونم، کمی که از روایت موازی رو می‌خوندم، انگار خط داستانی قبلی رو فراموش می‌کردم و غرق جذابیت داستان موازی می‌شدم. در حالی که توی جلد اول انتقال روایت به زمان حال یک‌جور دست‌انداز برای داستان محسوب می‌شد. ارتباط روایت‌ها هم خیلی هوشمندانه برقرار شده بود. گره‌های داستانی کافی بود و باعث می‌شد داستان حوصله‌سربر نشه. کتاب جای خیلی خوبی تموم شد و خواننده رو برای خوندن جلد سوم کنجکاو نگه داشت. اسم کتاب هم این بار کاملاْ مرتبط با محتوا بود و پرت به نظر نمی‌اومد.

درباره‌ی ایرادات... هنوز یک سری ایرادات داستانی جزئی وجود داشت که البته بگم به‌شدت کم شده بود (در حد یکی دو مورد به چشم من خورد). یک مورد دیگه هم اینکه نمی‌تونستم فضا و محیط خندق و محل زندگی ایاز رو برای خودم مجسم کنم. نمی‌دونم مشکل از توصیفات بود یا من، اما هرچی بیشتر زور می‌زدم، کمتر می‌تونستم توصیفات مختلف نویسنده از اون فضا رو کنار هم بذارم و به تصور واحدی از اونجا برسم. همین باعث می‌شد موقع خوندن اون بخش از داستان که توی خندق می‌گذشت، مدام دچار پرش ذهنی بشم.

امیدوارم جلد سوم به این روند رو به رشد ادامه بده.

«گاهی لازمه ما جز خودمون واسه دیگرون هم کار کنیم. آدمایی که شاید تا به حال یک بار هم از نزدیک ندیدیمشون.»
        

5

امین

1402/11/5

دروازه مردگان؛ قبرستان عمودی
          «یه چیز همیشه یادت باشه، آدم حسابی همیشه سوال داره، هروقت بی‌سوال بودی بدون که وضعت خیلی خرابه.»

تعریف این مجموعه رو خیلی شنیده بودم، جایزه هم زیاد برده، مدام هم تجدید چاپ شده که نشون می‌ده مخاطب بهش اقبال نشون داده. خلاصه که دلیل برای خوندنش زیاد بود.

شروع کتاب واقعاً جذاب و گیراست و باعث می‌شه آدم کنجکاو بشه و ادامه‌اش بده. متن خوش‌خوانه، حتی اون بخش‌هاییش که برمی‌گرده به گذشته و داستان از زبون رضا نقل می‌شه و نثر تاریخی‌تری داره (حتی می‌تونم بگم این بخش‌ها رو بیشتر دوست داشتم). سوژه‌ی داستان هم نسبتاً متفاوت و جذابه و آشنا کردن خواننده با سبک زندگی و چالش‌های زندگی در اون زمان (حدود صد و پنجاه سال پیش) جالب بود.

یکی از چیزهایی که توی داستان دوست داشتم، حضور شخصیت‌های واقعی تاریخی در کنار شخصیت‌های داستانی بود. این کتاب باعث شد علاقه‌مند به خوندن سرگذشت حسن رشدیه بشم و بدجوری این آدم رو تحسین کنم. عجب استقامتی، عجب اراده‌ای. آدم با خودش می‌گه یه همچین آدم‌هایی چنین تأثیراتی روی زندگی خودشون و نسل‌های بعد از خودشون گذاشتن، پس ما داریم توی این روزگار چی کار می‌کنیم؟ حتی باعث می‌شن آدم از خودش خجالت بکشه.

یک سری نقاط ضعف هم داشت. به‌نظرم یک سوم میانی کتاب هیجان کمتری داشت و داستان مقداری ایستا شده بود که اگه ژانر داستان وحشت و تریلر نبود، می‌تونستم قبول کنم، اما به‌نظرم برای این ژانر چنین اتفاقی توی داستان عیبه.

بالاتر گفتم آشنا کردن خواننده با سبک زندگی اون زمان جزو ویژگی‌های مثبت کتابه، که تقریباً توی اکثر موارد به‌خوبی در دل داستان جا گرفته بود و آدم حس نمی‌کرد وصله‌ی ناجوره. مثلاً ماجرای مستراح رئیس، قهوه‌خونه‌ی قنبر، قضیه‌ی نویان خان و خونه‌اش یا ماجرای مدرسه‌های حسن رشدیه و... فقط یک جا بود که به‌نظرم اصلاً به بافت داستان نمی‌خورد و کاملاً حس وصله‌ی ناجور می‌داد و اون هم رفتن رضا با میرزا حسن به سینماتوگراف بود. انگار نویسنده اون بخش رو فقط نوشته بود که حال و هوای سینماتوگراف رو در اون زمان توضیح بده.

بعضی جاها حس می‌کردم ویراستاری داستانی کتاب کمی ضعف داره. مثلاً اوایل کتاب توی نامه‌ی رضاقلی گفته می‌شه که زندگی‌نامه‌اش رو چندین سال پیش نوشته، اما در ابتدای زندگی‌نامه‌اش تاریخ‌هایی ذکر می‌کنه که می‌شه ازشون استنتاج کرد زمان نوشتن اون زندگی‌نامه و نامه‌اش به مدیر مدرسه، تقریباً یکیه. یا مثلاً بعضی دیالوگ‌ها ایراد منطقی داره. بخوام چندتا نمونه بگم، مثلاً یه جا لیلا درباره‌ی دوره‌ی زندگی رضاقلی از برادرش می‌پرسه که گفتی مال دوره‌ی قاجاره دیگه؟ درحالی که برادرش اصلاً قبل اون اشاره‌ای به تاریخ یا دوره‌ی مربوط به زندگی‌نامه نکرده. یا مثلاً راوی متوجهه که تاریخ نوشته‌ها به شمسی نیست، اما به طرز عجیبی با تاریخ قمری هم آشنا نیست، که برای دانش‌آموز دبیرستانی در حال تحصیل توی ایران خیلی عجیبه. یا فرخ رضاقلی رو به اسم به بچه‌های عمارت معرفی می‌کنه، اما شکور یه کم بعد باز اسمش رو می‌پرسه (که همین رو می‌شد با یه تغییر خیلی کوچیک توی دیالوگ منطقی کرد). یا شکور اول به رضاقلی می‌گه من از همه قدیمی‌ترم، اما بعد باز رضا این سوال رو ازش می‌پرسه که تو از همه قدیمی‌تری؟ و شکور این بار می‌گه شاید، نمی‌دونم (اصلاً چرا باید دوباره این سوال پرسیده بشه و چرا دفعه‌ی دوم شکور تردید داره). یا حتی آدرس خشت مخفی در کف زمین، کمی با منطق جور در نمی‌اومد یا حداقل من نتونستم تصورش کنم. چیزهایی از این دست باید توی ویراستاری داستانی بهش توجه و برطرف بشه.

یک مورد دیگه هم که به‌نظرم نکته‌ی منفی محسوب می‌شد، استفاده از قلاب «قبرستان عمودی» چه در عنوان و چه در ابتدای کتاب برای درگیر کردن خواننده بود، در حالی که در کل داستان نقش خاصی بازی نکرد و جز یکی دو صحنه که صرفاً برای فضاسازی ازش استفاده شده بود، اثر خاصی ازش ندیدیم. هرچند پتانسیل بالایی داشت و می‌شد ازش استفاده‌ی خیلی بهتری کرد.

در مجموع کتاب خوبی بود و امیدوارم کتاب بعدی قوی‌تر هم باشه. دوست دارم بدونم چطور می‌خواد این داستان رو ادامه بده، چون به نظر می‌رسید داستان انتهای این جلد جمع‌بندی شده.
        

24

امین

1402/11/3

چنین کنند بزرگان
          این کتاب مجموعه‌ی سرگذشت شخصیت‌های تاریخیه، که خب به خودی خود سوژه‌ی متفاوتی نیست، اما زبان طنزش اون رو متمایز می‌کنه. حالا نسخه‌ی فارسیش یه ویژگی برتر دیگه‌ای هم داره و اون هم ترجمه‌ی نجف دریابندریه.

با اطمینان می‌تونم بگم ترجمه‌ی متن طنز، سخت‌ترین نوع ترجمه است، چون انتقال بار طنز خیلی سخته. چیزهای بامزه توی یک فرهنگ، ممکنه توی فرهنگ دیگه بامزه نباشه و پیدا کردن معادل نعل به نعل براش خیلی سخته. نمی‌شه کامل هم به متن وفادار بود و مدام پانویس زد و شوخی‌ها رو توضیح داد، چون شوخی توضیح‌داده‌شده مثل نون بیات می‌مونه. در ضمن متن طنز مخاطب عام‌تری داره، برای همین مترجم نمی‌تونه کم‌کاریش رو با جمله‌های پیچیده لاپوشونی کنه و اگه کسی نتونست از متنش چیزی بفهمه، تقصیر رو گردن خواننده بندازه. توی این کتاب، بار طنز خیلی خوب منتقل شده. کتاب جوری نیست که مدام باهاش قهقهه بزنین، شاید اصلاً این اتفاق نیفته (هرچند من با سرگذشت هانیبال خیلی خندیدم)، اما در طول مطالعه‌ی کتاب مدام یه لبخند گوشه‌ی لبتونه. طنزش هم هجو نیست و اتفاقاً خیلی جاها تلخ و گزنده و اجتماعیه.

با برخی از شخصیت‌هایی که توی این کتاب بهشون پرداخته شده بود، از قبل آشنایی نداشتم و فکر می‌کنم اگر می‌داشتم، لذت خوندن سرگذشتشون به روایت ویل کاپی و ترجمه‌ی نجف دریابندری برام جذاب‌تر می‌شد.

یک نکته‌ای هم هست که تا مدت‌ها افراد فکر می‌کردند ویل کاپی وجود خارجی نداره و متن‌های کتاب نوشته‌ی خود نجف دریابندریه، اما اول کتاب (حداقل در چاپ هفتم) اسم انگلیسی کتاب اومده و کتاب انگلیسی هم الان در دسترسه که مشخصاً از این کتاب جامع‌تره. اما سرگذشت ساوونارولا که بعد از چاپ هفتم به نسخه‌ی فارسی کتاب اضافه شده و نجف دریابندری توی مقدمه ادعا کرده از دست‌نوشته‌های منتشر نشده‌ی ویل کاپیه، نوشته‌ی خودشه (گویا بعداً توی مصاحبه‌ای خودش هم به این موضوع اذعان می‌کنه).

کتاب سال‌هاست تجدید چاپ نشده. نمی‌دونم علتش چیه (جایی خوندم توقیف شده، اما از این موضوع اطمینان ندارم). نسخه‌ی فیزیکیش تقریباً جایی پیدا نمی‌شه (مگر از کسی بخرینش که قصد فروش نسخه‌ی قدیمی رو داشته باشه). اما نسخه‌ی اسکن‌شده‌اش موجوده. با این حال نسخه‌ی اسکن‌شده بعضی صفحات (در بخش‌های انتهایی کتاب) رو نداره و جا انداخته. حین گشتن برای پیدا کردن اون صفحات، دیدم که دو نسخه‌ی صوتی غیررسمی هم از کتاب وجود داره. یکی رو آقای ناصر زراعتی سال 2014 برای رادیو پیام سوئد خونده و نسخه‌ی دیگه رو خانم شهرزاد فتوحی. نسخه‌ی آقای زراعتی دو داستان اضافه شده در چاپ هفتم (شارلمانی و ساوونارولا) رو نداره، اما ممکنه خوندن ایشون رو بیشتر بپسندین. بعد از پیدا کردن نسخه‌ی صوتی کتاب، با خودم گفتم کاش صوتی گوشش می‌دادم، چون به‌نظرم اون‌جوری برام بامزه‌تر بود.

نسخه‌ی صوتی با صدای ناصر زراعتی:
https://radiopayam.se/archives/610

نسخه‌ی صوتی با صدای شهرزاد فتوحی:
https://www.youtube.com/watch?v=wdp92FoCXWI

یک نکته هم به نظرم رسید و اون ترجمه‌ی واحد پولی در کتاب بود. مثلاً ثروت فلان فرد به تومان بیان شده بود. داشتم فکر می‌کردم شاید زمانی اقتصاد این کشور اون‌قدر ثبات داشته که چنین کاری غیرمنطقی نبوده، اما الان اگر کسی چنین کاری بکنه، در فاصله‌ی ترجمه تا چاپ کتاب، احتمالاً اعداد معادل‌سازی‌شده معناشون رو از دست می‌دن.
        

19

امین

1402/10/26

علمی تخیلی برای آن ها که علمی تخیلی دوست ندارند
          نظر شاید نامحبوب: نوشتن داستان کوتاه خوب، خیلی سخت‌تر از نوشتن داستان بلند خوبه.

اسم کتاب کاملاً گویای هدفشه. مولف با هدف آشنایی بیشتر خواننده‌ی فارسی‌زبانِ ناآشنا یا غریب با علمی‌تخیلی، مجموعه داستان کوتاهی به انتخاب خودش جمع‌آوری کرده. تقریباً تمام داستان‌ها پیش‌تر جایی منتشر شدند (حالا یا در نشریه‌ها یا در سایت‌های فارسی‌زبان). نویسنده‌های خارجی که توی این کتاب اثری ازشون چاپ شده، همه افراد اسم‌ورسم‌دار هستند. مولف اولِ کتاب پیشگفتار مفصلی درباره‌ی اینکه علمی‌تخیلی چیست، تاریخچه‌ی کوتاهی از این ژانر و معیارهاش برای انتخاب داستان‌ها آورده (که بعضی بخش‌هاش خواندنی بودند).

اما حالا برگردم به نظر شاید نامحبوبم. داستان کوتاه خوب کم پیدا می‌شه. شاید منصفانه‌تر باشه که بگم من داستان کوتاه خوب، کم خوندم. کمتر داستانی توی این کتاب نظر من رو به خودش جلب کرد و تازه من با علمی‌تخیلی بیگانه نیستم. 

از دوازده داستان کتاب، ایده‌ی «آخرین سوال» آسیموف رو دوست داشتم (اجراش رو نه)، «منطق» آسیموف خوب بود. دو داستانی که از رابرت شکلی آورده شده، «درمان ناساز» و «زیارت زمین» گرچه داستان‌های فوق‌العاده‌ای نبودن، نگارششون رو دوست داشتم و از بقیه‌ی داستان‌های این مجموعه بیشتر خواننده رو دنبال خودشون می‌کشیدن.

بهترین داستان کتاب به نظرم «سفر هفتم» از استانیسلاو لم بود؛ خلاقانه، بامزه، خواندنی. قبلاً برای خوندن سولاریس مردد بودم، اما بعد خوندن این داستان می‌خوام که اون کتاب رو هم بخونم.

سه تا داستان خیلی کوتاه هم داشت: «جایی که دشمن پست‌فطرت کمین کرده است» در عین کوتاهی، ایده‌اش رو خوب به مخاطب منتقل می‌کرد. به نظر من داستان کوتاه موفقی بود. بین دو داستان دیگه که از نویسنده‌های ایرانی بودن، «صلح مطلق» فرهاد آذرنوا رو دوست داشتم. به دام زیاده‌گویی نیفتاده بود.
        

19

امین

1402/10/15

دیزنی از ایده تا برند
          نشر نردبان یه مجموعه‌ی چهارجلدی ترجمه و چاپ کرده با عنوان از ایده تا برند. هر جلد ماجرای شکل‌گیری یکی از برندهای مطرح دنیاست: دیزنی، گوگل، نایکی و لگو.  حقیقتش من از انتخاب‌های نشر نردبان خیلی خوشم می‌آد و ابعاد و کیفیت چاپ کتاب‌ها هم خیلی خوب بود و موضوع مجموعه رو دوست داشتم، پس همین که توی کتاب‌فروشی دیدمشون، گفتم آها! می‌گیرمشون برای خواهرزاده‌ام، اما از خدا که پنهون نیست، از خواننده‌های این مرور هم پنهون نباشه که برای دل خودم خریدمشون. هرچند که یک روز بالاخره خواهرزاده‌ام کتاب‌ها رو دید و خواست که بخونشون و منم مجبور شدم اعتراف کنم که اصلاً برای خودش خریدمشون، ولی ازش یه فرصت گرفتم که کتاب‌ها رو اول بخونم و بعد بهش بدم. خودم دوست داشتم اول گوگلش رو بخونم، اما اون دوست داشت اول دیزنی رو بخونه (که من کمترین تمایل رو بین چهار جلد بهش داشتم). خلاصه این شد که از کتاب دیزنی این مجموعه رو شروع کردم.

واقعاً کتاب خیلی خوبی بود. جوری که اولش با میل کم شروعش کردم، اما تا انتهاش من رو جذب خودش کرد و حتی آرزوی سر زدن به یکی از دیزنی‌لندها رو به سرم انداخت. قصه‌گویی خیلی خوبی داشت. صفحه‌آرایی عالی بود. متن با تصویر ترکیب شده بود که باعث می‌شه برای مخاطب نوعیش خسته‌کننده نباشه. 

لابه‌لای کتاب، بعضی مفاهیم اقتصادی و مدیریتی (مرتبط با خط روایت کتاب) به زبان خیلی ساده برای بچه‌ها توضیح داده شده که به‌نظرم دونستنشون واقعاً ضروریه و چه خوب که بچه‌ها از همون سن کم باهاشون آشنا بشن. مفاهیمی مثل سهامی عام شدن، بازار بورس، سهام، ارزش بازار یک شرکت، رهن، ورشکستگی و... مفاهیمی که شاید خیلی از آدم‌بزرگ‌ها هم توی فهمشون دچار مشکل باشن! هرچند بعضی توضیحات «دقیق» نبود (مثل تعریفش از ارزش بازار)، اما برای مخاطب هدفش کارراه‌اندازه (اصلاً یکی از دلایلی که ترغیب به خریدن کتاب‌ها شدم، همین توضیحات بود).

لا‌به‌لای کتاب جمله‌های منتخبی از کسی که زندگی‌نامه‌اش روایت می‌شه آورده شده که حداقل توی این جلد خیلی جملات خوبی انتخاب شده بود.

توی این کتاب به چالش‌هایی هم اشاره شده که دیزنی در مسیر راه‌اندازی کسب‌وکارش باهاشون مواجه شده، که به نظرم می‌تونه به خواننده‌ی نوجوان دید وسیع‌تری از مدیریت یک کسب‌وکار بده.

در مجموع خیلی کتاب خوبیه و به‌روزه. زندگی‌نامه‌ی صرف هم نیست و توصیه‌ها و نتیجه‌گیری‌های جالبی هم داره. اصلاً هم خشک و حوصله‌سربر نیست. 

درباره‌ی نسخه‌ی فارسی هم بگم که گرچه یکی دوجا متن دچار اشکالات ویرایشی کوچیکه، اما در کل ترجمه خوبی داره و متناسب با جامعه‌ی هدفشه. فقط بعضی جاها ترجمه‌ی داخل تصویر با ترجمه‌ی متن کتاب همخوانی نداره. مثلاً توی یکی از عبارت فنتسیا استفاده شده و توی دیگری از فانتزیا. در ضمن ای کاش معادل انگلیسی بعضی اسامی هم توی کتاب پانوشت می‌شد.
        

16

امین

1402/10/7

هیولایی صدا می زند
          «همیشه که یه آدم خوبه در کار نیست. یه آدم بده هم همین‌طور. بیشتر مردم یه چیزی بین این دوتا هستن.»

نوشتن برای این کتاب سخته. خیلی سخت. حدود دو سال پیش که اولین بار کتاب رو خوندم، دوستش داشتم، اما بعضی جاهاش برام گنگ بود و حتی درکش نمی‌کردم. این شد که بعد از پایان کتاب، رفتم توی گودریدز و شروع کردم به خوندن ریویوهای کاربرها و انگار... انگار وارد یه دنیای دیگه شدم. وقتی احساسات کاربرهای دیگه، ایرانی و خارجی، رو می‌خوندم، تجربه‌هایی که پشت سر گذاشته بودن، اینکه چقدر کتاب براشون ملموس بوده، انگار که معنای جدیدی از کتاب رو درک کردم. برام دوست‌داشتنی‌تر شد.

امسال که خواستم بالاخره براش مرور بنویسم، دیدم دلم می‌خواد که دوباره بخونمش. به‌خصوص که چندتا از دوستانم در حال تجربه‌ی وضعیتی شبیه وضعیت کانر هستن. این بار کتاب برام روشن‌تر بود، واضح‌تر بود، ملموس‌تر بود. نویسنده دست روی موضوع حساسی گذاشته: از دست دادن عزیزان و عذاب وجدانی که ممکنه در وجود بازماندگان ایجاد کنه. عذاب وجدان از اینکه آدم بخواد رنج انتظارش بالاخره تموم بشه، عذاب وجدان از فکر به آینده‌ای بدون اون، عذاب وجدان از رنجی که اون می‌کشه و ما نمی‌کشیم... و گرچه شخصیت اصلی کتاب نوجوانه، اما به‌نظرم این احساسات بزرگسال‌ها رو هم بی‌نصیب نمی‌ذاره. در کنارش به چیزهای دیگه‌ای هم می‌پردازه. مثلاً حسی که آدم توی این شرایط از رفتار و ترحم اطرافیان می‌گیره.

نحوه‌ی روایت کتاب رو خیلی دوست داشتم. داستان در دل داستان... هر داستان هم بی‌نهایت جذاب بود. داستان‌ها به بهترین شکل قضاوت‌های اخلاقی کانر و خواننده رو به چالش می‌کشن. داستان سوم گرچه شاید از این نظر کمتر به دوتای دیگه شباهت داشته باشه، اما نویسنده توی بخش‌های پایانی کتاب منظورش از اون رو هم می‌گه. خود داستان‌های هیولا ستاره‌های جداگانه‌ای می‌طلبن.

سرنوشت خالق ایده‌ی اصلی کتاب هم به اثرگذاریش -برای من- اضافه کرد. شبون داد قبل از اینکه فرصت کنه داستانش رو تموم کنه و وقتی که فقط طلیعه‌ی داستان رو نوشته بود، بر اثر سرطان از دنیا می‌ره. ناشر هم با استفاده از پی‌رنگ داستان و توضیحاتی که شبون داده بود، نوشتن کتاب رو به عهده‌ی پاتریک نس می‌ذاره. پاتریک نس هم با وفاداری به پی‌رنگ داستان (که البته پایانش مشخص نبوده)، قصه‌ی خودش رو خلق می‌کنه. این همکاری برام جالب و غم‌انگیز بود و نتیجه‌ی کار هم اون‌قدر خوب بود که حتماً سایر کتاب‌های شبون داد و پاتریک نس رو می‌خونم.

کتاب خیلی جاهاش نمادینه. احتمالاً دریافت‌های افراد از بخش‌های مختلف کتاب، بسته به تجربه‌ی زیسته‌شون، با هم متفاوت باشه. پاتریک نس توی مقدمه‌ی کتاب نوشته «قصه‌ها با نویسنده‌هایشان به پایان نمی‌رسند» و این کتاب هم برای من با خوندنش به پایان نرسید. خوندن مرورهای بقیه‌ی کاربرها تجربه‌ی مطالعه‌ی این کتاب رو برام امتداد داد و احتمالاً از اون کتاب‌هاییه که هیچ‌وقت از ذهن و قلبم بیرون نره.

خوندنش رو به همه، فارغ از سن و سال، توصیه می‌کنم.

پ.ن 1: طنز بین کانر و هیولا خیلی خوب بود.

پ.ن 2: تصویرگری‌های جیم. کی، مثل همه‌ی کارهاش، فوق‌العاده بودن.

«بعضی وقت‌ها آدما به دروغ گفتن به خودشون خیلی بیشتر احتیاج دارن تا به دروغ گفتن به دیگران.»
        

22

امین

1402/9/14

یک بعلاوه یک
          «دوست واقعی مثل کتابی است که هر وقت زمینش بگذاری، می‌توانی بعد از یک هفته یا حتی دو سال، دوباره دست بگیری و ادامه‌اش را بخوانی.»

کتاب‌های جوجو مویز برای من نماد کتاب‌های زرد بود، بدون اینکه حتی یکی‌شون رو خونده باشم. نمی‌دونم چرا، اما احتمالاً به این خاطر که یکهو گل کرد، از هر کتابش چندتا ترجمه اومد بیرون و یه مدت همه‌جا پر شده بود از کتاب‌های مویز. ژانر کتاب‌هاش هم که عاشقانه بود، زرد بودن رو بیشتر به ذهن من متبادر می‌کرد. خلاصه که مدتی همین ذهنیت رو داشتم تا اینکه یکی دوتا از دوستان بعد از خوندن این کتاب و دو سه تا کتاب دیگه‌اش، خیلی ازش تعریف کردن. منم وسوسه شدم بخونمش.

خوندن این کتاب برای من حدود دو سال طول کشید (دقیق‌تر، 714 روز)، اما علتش این نبود که کتاب بدی بود یا ترجمه‌ی بدی داشت. من با کتاب صوتی میونه‌ی چندان خوبی ندارم، چون تمرکز روش برام سخته، سرعت خوندن دست خودم نیست و کلی دلایل دیگه. البته سعی می‌کنم گوش بدم، اما خب باید کیفیت کتاب صوتی خیلی خوب باشه. این کتاب رو هم صوتی گوش دادم و گرچه که کیفیتش خیلی خوب بود، اما فقط توی بازه‌های خاصی می‌تونستم گوشش بدم. همین شد که خوندن کتاب دو سال طول کشید. حالا می‌خوام به همون نقل قولی که اول مرور آوردم ارجاع بدم. با وجود تکه‌تکه گوش دادن کتاب، بعضاً با فواصل زیاد، اما هر بار که کتاب رو پخش می‌کردم، زندگیِ جس و ادی و تنزی و نیکی کامل یادم بود، جوری که انگار واقعاً یه بازه‌ای رو باهاشون زندگی کرده بودم و همین نشون می‌ده که چقدر این کتاب خوب نوشته شده.

داستان کتاب خیلی عجیب نیست، اما پر اتفاقه. ماجرای مادریه که از شوهرش جدا شده و دختر خودش و پسرِ همسرش رو که از همسر اول شوهرشه، تنهایی بزرگ می‌کنه. برای در آوردن خرج زندگی باریستایی می‌کنه، خونه‌ها رو تمیز می‌کنه، تعمیرات انجام می‌ده و البته آخرش هم هشتشون گروی نهشونه. بچه‌ها هم هر کدوم ویژگی‌های منحصربه‌فرد خودشون رو دارن. نیکی، ناپسری جِس، به‌خاطر تفاوتی که با بقیه داره، توی مدرسه اذیت می‌شه و گوشه‌گیره. تنزی، دختر هشت ساله‌ی جِس، مخِ ریاضیه و به خاطر نمرات خوبش، از طرف یه مدرسه‌ی خیلی خوب، اما خصوصی و گرون، پذیرش می‌گیره. مدرسه‌ای که آینده‌اش رو تأمین می‌کنه، اما خب هزینه‌ی تحصیل بالایی داره. با اینکه مدرسه حاضر می‌شه به تنزی تخفیف قابل‌توجهی بده، اما باز هم تأمین اون هزینه برای جِس مأموریت غیرممکنه. اما تصمیم می‌گیره از یه فرصتی که براشون پیش اومده، نهایت استفاده رو بکنه، از اون طرف یه جایی هم وسوسه می‌شه کاری بکنه و... بیشتر نمی‌گم که اسپویل نشه (جالبه برام که گرچه از تموم کردن کتاب پنج ماه می‌گذره، هنوز داستانش این‌قدر شفاف توی ذهنمه! )

داستان خیلی واقعیه. مشکلات مادر طلاق‌گرفته‌ای رو توی جامعه می‌گه که موقع جدا شدن سنی هم نداشته. خیلی ملموسه، خیلی دردناکه. از فقر می‌گه، از دست‌وپا‌زدن‌ها، از اینکه چقدر سخته انسانیت رو توی فقر حفظ کنی. اینکه چقدر اخلاق نسبیه. چقدر دنیا جای عادلانه‌ای هم نیست. فشاری که روی جس بود، فشاری که روی تنزی هشت ساله بود، فشاری که نیکی تحمل می‌کرد، از لابه‌لای کلمات حس می‌شد. فضا نسبتاً دلگیره، اما عشق هم توش جریان داره. عشق بچه‌ها به مادرشون، مادرشون به بچه‌ها و عشق‌هایی که در ادامه می‌آد. یعنی می‌خوام بگم نویسنده توی سیاهی مطلق رهات نمی‌کنه، همون‌طور که زندگی، عمدتاً، این‌طور نیست.

 شخصیت‌پردازی خیلی خوبی داره. حتی سگِ گنده‌ی خانواده شخصیت‌پردازی داره، جوری که وقتی اتفاقی براش می‌افته، آدم کلی غصه می‌خوره و ناراحت می‌شه. نویسنده هم آدم به‌شدت مریضیه. یه جایی توی فصل‌های آخر، اینجوری بودم که لعنتی! بذار اینا یک دقیقه نفس بکشن! بذار یه آب خوش از گلوشون پایین بره! اصلاً من برای این قصه پایان شاد می‌خوام! (اونم منی که پایان‌های ناشاد رو بیشتر دوست دارم). از اتفاقات، تصادف‌ها، حماقت‌ها، برداشت‌های اشتباه، همه و همه کلی حرص می‌خوردم و در عین حال نویسنده رو تحسین می‌کردم که این‌قدر واقعی نوشته.

بعد خوندن این کتاب نظرم درباره‌ی جوجو مویز عوض شد. نمی‌دونم ممکنه بازم ازش کتاب بخونم یا نه (شاید یه زمانی که باز توی حس و حالش بودم)، اما قطعاً به نظرم زردنویس نیست. توی تعریفم از زرد بودن هم تجدید نظر کردم. هر کتابی که پرفروش می‌شه و عامه‌پسنده و عاشقانه است، زرد نیست. می‌تونه همه‌ی این‌ها باشه، اما خوب نوشته شده باشه، حرف و دغدغه داشته باشه و خواننده بعد تموم کردنش حس نکنه وقتش رو تلف کرده.

ترجمه‌ی کتاب هم واقعاً خوب بود. نسخه‌ی صوتی هم با گویندگی خانم شیما درخشش عالی بود. به‌خصوص که داستان در مجموع روانه و گوش دادن نسخه‌ی صوتیش، چون متن پیچیده‌ی عجیب‌غریبی نداره، با تمرکز پایین هم امکان‌پذیره. سانسور هم که البته توی کتاب‌های این‌چنینی اجتناب‌ناپذیره و می‌شد حدس زد چه جاهایی متن تغییر کرده یا حذف شده، اما روایت‌گری داستان اون‌قدر قوی بود که سانسورها آدم رو زیاد اذیت نکنه.
        

3