یادداشت

امین

1402/11/16

دروازه مردگان؛ چاه تاریکی
        «گاهی شرافت و پاکی آدم مثل یه لیوان پر از چای داغ می‌مونه، نگه داشتنش سخته.»

چقدر مرور نوشتن برای جلد آخر مجموعه‌ات رو سخت کردی آقای شاه‌آبادی!

کتاب خوب شروع شد، در ادامه هم نسبتاً خوب ادامه پیدا کرد (هرچند به‌نظرم از جلد دو پایین‌تر بود). سرنوشت بعضی شخصیت‌ها مثل الماس و حتی کافور با اینکه غم‌انگیز بود، اما دوست داشتم و به کار می‌نشست، اما اون پنجاه صفحه‌ی آخر کتاب... انگار سررشته‌ی امور از دست نویسنده در رفت. حفره‌های داستانی و اتفاق‌های سرهم‌بندی‌شده یکهو بیرون زدن.

چی به سر کیسه‌ی پول اومد؟ اگه فرض کنیم که با فرخ توی حوض افتاد، خب رضی دیوانه بود که اول کیسه‌ی پول رو ازش نگرفت؟ چرا رضی این‌قدر راحت تسلیم شد؟ اونم وقتی این همه برای به دست آوردن کیسه‌ی پول زحمت کشیده بود؟ قوقو اصلاً چطوری از اون وضعیت خودش رو نجات داد؟ آدم‌هایی که دنبال کافور بودن، دیدن که یه حفره‌ای توی پاگرد پله‌هاست، اما بعدش نیومدن سراغش رو بگیرن و بررسیش کنن؟ صرفاً خیلی راحت همه‌شون از کنارش گذشتن؟ چطور ممکنه پایان به این مهمی رو راوی «یادش رفته باشه» و بعد از خوندن نوشته‌های کافور، یهو یادش بیاد که آره پایان داستان رضا هم این بوده؟ اصلاً چطور خواهر و پدرش ماجرای رضا رو تا آخرش نخونده بودن؟ یهو وسط داستان تصمیم گرفته بودن که خب دیگه، تا همین جا کافیه؟ بعد اصلاً دده خانم چرا این‌قدر مقاومت می‌کرد برای اینکه برن حفره رو بگردن؟ زن حسابی، جون یک نفر در خطره، یک درصد هم شانسی برای پیدا کردن دفترچه وجود داشته باشه باید دودستی بهش بچسبی، بعد تو ناز می‌کنی که آیا برن اونجا رو بگردن یا نه؟ مگه هزینه‌ای بهت تحمیل می‌کنه این کار آخه؟ یا مثلاً تیمور چرا باید برای کشتن کافور بهش فرصت بده؟ جز اینکه نویسنده دنبال راه فراری برای پیاده‌سازی ایده‌های بعدیش بوده باشه؟ رفتارش با عقل جور در نمی‌اومد. درباره‌ی الماس و مرگش... زمان‌بندی مرگ الماس و اتفاقاتش اصلاً با زمان‌بندی اتفاقات بعد از شب خندق نمی‌خورد. انگار که نویسنده یادش رفته بود که وقایع این کتاب به فاصله‌ی فقط چند روز از شب خندق اتفاق افتاده (با توجه به نوشته‌های رضا و خود کافور)، اما توضیحاتی که برای مرگ الماس داده شده بود، انگار که حداقل دو هفته‌ای همه رو ول کرده بوده و رفته بوده چشمه علی.

در کل نقاط قوت و ضعف مجموعه رو توی مرور جلدهای قبل گفتم، این جلد هم بد نبود، اما حفره‌های داستانی زیادی داشت، بعضی رفتارها با عقل جور در نمی‌اومد و کار از دست نویسنده در رفته بود. انگار که صرفاً می‌خواست ماجرا رو تموم کنه. این خارجی‌های چی بهش می‌گن؟ آها، loose end.

پ.ن: تقدیم‌نامه‌ی کتاب خیلی غم‌انگیز بود.

پ.ن ۲: یک جایی از کتاب از کارخانه‌ی برق صحبت می‌شه که برام جالب بود اون زمان همچین چیزی وجود داشته! جست‌وجویی کردم و تاریخچه‌اش رو خوندم و اینکه مردم مثل خیلی از چیزهای دیگه چطور اون اوایل با برق هم دشمنی داشتن و امین‌الضرب چطور تونسته با ترفندی نظرشون رو عوض کنه.
      
4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.