امین

امین

@aminbhr

25 دنبال شده

45 دنبال کننده

            خو کرده با سکوتِ سیاهِ درنگ‌ها
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        از اولین باری که یکی از کتاب‌های هری پاتر رو شروع کردم، نزدیک به هجده سال می‌گذره (که البته این کتاب هم نبود). در واقع وقتی سراغ هری پاتر رفتم که شش جلد اول اومده بود و هنوز جلد هفت منتشر نشده بود. خب هری پاتر پدیدۀ جهانی عجیبی بود. شور و شوقی توی کل دنیا به راه انداخته بود و هر روز رکوردهای مختلفی رو جابه‌جا می‌کرد. توی کشور ما هم که نسبت به چیزهای تازه گارد خاصی وجود داره و هری پاتر هم ازش مستثنی نبود. صداوسیما (به‌عنوان اصلی‌ترین رسانۀ اون روزها) مدام در حال نفرت‌پراکنی نسبت به این مجموعه بود. توی خانوادۀ ما یکی از پسرخاله‌هام چند جلد رو خونده بود (اونم یواشکی و با امانت گرفتن از کتابخونه) و ما رو تشویق می‌کرد که سراغ کتاب بریم، اما ذهن بمباران‌شدۀ اون زمانِ ما نسبت به خوندن این مجموعه مقاومت داشت. یه روز که داشتم یکی از این به‌اصطلاح مستندها رو می‌دیدم، کاسۀ کنجکاویم لبریز شد و گفتم بذار اصلاً بخونمش و ببینم چیه. فوقع ما وقع. افتادم توی دام پسرک عینکی.

هجده سال از اون زمان گذشته، خیلی چیزها تغییر کرده، من عوض شدم، زندگی شکل دیگه‌ایه، اما هری پاتر هنوز مثل روز اول برام جذابه. حتی شاید بیشتر. انگار واقعاً جادوییه. دفعۀ اول که مجموعه رو می‌خونی، عطش این رو داری که از راز و رمز ماجرا سر در بیاری، جواب سوال‌هات رو بگیری، بفهمی پشت این ماجراها و اتفاق‌ها چه روایتی در جریانه، اما دفعات بعد که اون هیجانِ پیش بردن داستان از بین رفته، فرصت می‌کنی تأمل کنی، قدم‌هات رو آهسته کنی، داستان رو آرام‌آرام هضم کنی، از تک‌تک دقایق حضور شخصیت‌هایی لذت ببری که می‌دونی در انتهای داستان زنده نمی‌مونن و به جزئیات توجه بیشتری کنی. ریزه‌کاری‌هایی رو می‌بینی که نویسنده توی بخش‌های مختلف کتاب لحاظ کرده و لبخند روی لبت می‌آرن.

اکثر مخاطب‌های مجموعه معتقدند سنگ جادو احتمالاً کودکانه‌ترین و سبک‌ترین کتاب مجموعه است، اما در مقایسه با اکثر کارهای مشابه کتاب قدرتمندیه. هیچی توش کم یا زیاد نیست. توصیف داره، اما نه زیاد، معماهاش تا حد خوبی کش می‌آن و تموم می‌شن، ریتمش هیچ‌جا کند نمی‌شه، اتفاقات زنجیره‌وار زیادی توش رخ می‌ده، سوالاتی مطرح می‌کنه که به تعداد خوبیشون جواب می‌ده و در عین حال مخاطب رو برای ادامۀ مجموعه کنجکاو نگه می‌داره. جلد اول مجموعه‌ها اهمیت زیادی دارن، چون مخاطب از روی اون‌ها تصمیم می‌گیره مجموعه رو ادامه بده یا نه. «هری پاتر و سنگ جادو» جلد اول خیلی خوبیه.

این بار کتاب رو با ترجمۀ «حسین غریبی» خوندم. چقدر خوب، تمیز و کامل بود. توی دهۀ هشتاد ترجمه‌های مختلفی از هری پاتر بیرون می‌اومد که طبیعی بود، چون کتاب پرفروشی بود، اما جاافتاده بود که ترجمۀ ویدا اسلامیه بهترینه. منم با همون ترجمه کتاب‌ها رو خوندم. سال‌ها بعد که فهمم بیشتر شد، دوباره که متن‌ها رو بررسی کردم، دیدم اون ترجمه اون‌قدری که اون زمان فکر می‌کردم خوب نبوده و کامل و درست نبوده. شاید در زمان خودش بهترین بود، اما توی این دوره دیگه نیست. حداقل الان که ترجمۀ حسین غریبی رو خوندم با اطمینان می‌تونم این رو بگم.

یک چیزی که توی این نسخه برام جالب بود، واژه‌نامه‌ای بود که مترجم به انتهای کتاب اضافه کرده بود و ارجاعات و دلیل انتخاب نام‌ها رو توضیح داده بود. خیلی برام جذاب بود و وجهۀ دیگه‌ای از دقت نظر رولینگ رو نشون می‌داد که حتی روی انتخاب نام‌ها هم چه وسواسی به خرج داده. به هر حال هیچ موفقیتی بی‌دلیل نیست.

«درست نیست که غرق رویاهامون بشیم و زندگی کردن رو فراموش کنیم. یادت باشه.»
      

36

        یه داستان کوتاه توی دنیای «ناکجا» دربارۀ مارکی د کاراباس که می‌ره کتش رو پس بگیره. جالبه، پر اتفاقه، با جنبه‌های جدیدی از دنیای زیرین آشنامون می‌کنه، با برادر جذاب مارکی آشنا می‌شیم و بالاخره کسی رو می‌بینیم که مارکی خودش رو پایین‌تر از اون می‌بینه و بهش غبطه می‌خوره. داستان رو دوست داشتم و لذت بردم و همچنان مشتاقم داستان‌های بیشتری از لندن زیرین بخونم.

چیزی که توی داستان‌های گیمن بارزه، تعدد اتفاق‌هاست. داستان می‌تونه به عجیب‌ترین شکلی که فکرش رو نمی‌کنی چرخش کنه یا یکهو اتفاقی بی‌ربط رخ بده و خط داستانی متغیر بشه. همین باعث می‌شه به یاد موندن خیلی از جزئیات داستان‌هاش سخت باشه و همین هم احتمالاً سبب می‌شه دوباره خوندن کتاب‌هاش ارزش خیلی بالاتری نسبت به دوباره‌خوانی آثار نویسنده‌های دیگه داشته باشه. یعنی وقتی کتاب یا داستانیش رو دوباره می‌خونی، قطعاً چیزهایی هست که ازش یادت نمونده و باز غافلگیر می‌شی. الان که اومدم این ریویو رو بنویسم، یه بخشی از داستان رو دوباره خوندم و این موضوع به چشمم اومد (با اینکه خود داستان رو حدود دو ماه پیش خونده بودم و زمان زیادی از خوندنش نمی‌گذشت).

نسخۀ فارسی دو بخش جالب دیگه هم داره. ترجمۀ مصاحبه‌ای کوتاه با گیمن و ترجمۀ یادداشتی نسبتاً بلند از مجلۀ نیویورکر دربارۀ گیمن که البته الان می‌شه گفت قدیمیه، چون حدود چهارده سالی از عمرش می‌گذره و در این بین اتفاقات زیادی برای گیمن و آثارش افتاده. با این حال خوندنش خالی از لطف نبود و دوستش داشتم.
      

22

        نشر افق همیشه انتهای کتاب‌هاش، تبلیغ کتاب‌های دیگه‌اش رو می‌کنه. این کتاب یکی از کتاب‌هایی بود که قدیم‌ترها این‌جوری باهاش آشنا شدم. انتهای چندتا از کتاب‌هایی که خونده بودم دیده بودمش و از همون موقع تمایل به خوندنش داشتم. چند روز قبل دیدم که نسخۀ صوتیش توی طاقچه بینهایته، برای همین شروعش کردم.

خلاصۀ کتاب که مشخصه. داستان نوجوانیه که میونۀ خوبی با درس خوندن نداره، اما توی کارهای فنی حرف نداره. سوژۀ بدی نیست. به‌خصوص در سال‌های دورتر که برای بچه‌ها و والدین همه‌چیز به درس خوندن خلاصه شده بود، خیلی مفید بوده. اما جدا از سوژه، روایت داستان به‌شدت بده. نویسنده خیلی جاها توضیحات ناقصی به خواننده می‌ده. پرش‌های داستانی زیادی داره که باعث شده داستان از یکپارچگی و جذابیت بیفته. دیالوگ‌ها و رفتار شخصیت‌ها در بعضی جاها درک‌پذیر نیست. نویسنده به خیلی چیزها نوک زده، اما کاملاً سطحی از کنارشون رد شده، در حالی که می‌تونست خیلی بهتر بهشون بپردازه. جایی که دیگه حرصم دراومد، سر امتحان ورودی گرگوری بود که نویسنده امر ماورایی رو قاطی داستان رئال کرد. پایان داستان هم یکهو، بدون توضیحات و به‌شدت ضعیف بود. در مجموع می‌تونم بهش بگم «تأثیرنگذار».

ترجمۀ فارسی کتاب در ظاهر خوبه، اما چند جا اشتباهات ناجوری رخ داده که عجیبه چطور با این اشتباه‌ها چاپ شده! همون اول کتاب گرگوری می‌گه من سیزده ساله‌ام، اما «سال هفتمم». که مترجم ترجمه کرده «هفت ساله‌ام». البته گرگوری بعد توضیح می‌ده چون دو سال توی کلاس‌هام درجا زدم (که در ادامه مشخص می‌شه کلاس سوم و ششمش بوده)، اما در ترجمه اومده که «چند بار در یک کلاس درجا زدم»، که با توجه به ترجمۀ اشتباه جمله قبلی، آدم فکر می‌کنه راوی هنوز کلاس اوله! اما نه. تمام این‌ها به این خاطره که مترجم علاوه بر اینکه اشتباه متوجه شده و اشتباه ترجمه کرده، سیستم تحصیلی کشور مبدأ رو با ایران تطبیق نداده. اونجا که می‌گه سال هفتمم، در اصطلاح سیستم آموزش بریتانیایی می‌شه کلاس ششم (و مطمئناً کتاب از روی ترجمۀ انگلیسی برگردانده شده، چون نسخۀ اصلی فرانسویه و اونجا می‌گه کلاس ششمم) در حالی که بچۀ سیزده ساله توی اون سیستم تحصیلی باید کلاس هشتم باشه.

یا اول کتاب توی ترجمه گرگوری می‌گه سه سالم بود که رفتم مدرسه! و بعد می‌گه معلم کلاس دومم رو دوست داشتم و معلم کلاس دومش بهش گفته سال بعد باید خوندن رو یاد بگیره. یعنی کلاس سوم تازه خوندن رو یاد می‌گیرن :| همه‌چی گیج‌کننده است، اما مشکل از گیرنده نیست، فرستنده مشکل داره؛ مترجم مهد کودک و پیش‌دبستانی رو به مدرسه ترجمه کرده و اون سال دوم، در واقع سال دوم پیش‌دبستانیش بوده، نه سال دوم مدرسه. در ادامه هم اشتباه‌های مختلفی رو حدس می‌زدم که وقتی به متن اصلی مراجعه می‌کردم، حدسم تأیید می‌شد. مترجم نام‌آشنایی داره و اصلاً انتظار نداشتم کیفیت کار این‌قدر پایین باشه. یک نسخه دیگه از کتاب رو نشر پرتقال چاپ کرده که چون اون هم توی طاقچه بینهایت بود، این تکه‌ها رو مقایسه کردم و برام جالب بود که این اشتباه‌ها رو نداشت و اون مترجم متن اصلی رو درست متوجه شده و برگردانده بود.
      

12

        وقتی به یک کتاب امتیاز می‌دیم، باید به چی امتیاز بدیم؟ به ایده؟ اگر قرار به امتیازدهی به ایده باشه، این کتاب پنج از پنج می‌گیره. ماجرای یک مغازه که کارش فروش وسایل و ابزار خودکشیه. آدم‌های زیادی هر روز بهش مراجعه می‌کنن و با توجه به بودجه و سلیقه و راهنمایی صاحبان مغازه، روشی رو برای خودکشی انتخاب می‌کنن، ابزارش رو می‌خرن و برای همیشه از مغازه بیرون می‌رن. از اون جالب‌تر، شخصیت‌های گردانندۀ مغازه‌ان. خانوادۀ تواچ: آقا و خانم تواچ، ونسان پسر بزرگ خانواده، مرلین تنها دختر خانواده و آلن پسر کوچکِ ناخواستۀ خانواده. همۀ اعضای خانواده، به‌جز آلن، انسان‌های افسرده‌ای هستن، دنیا و زندگی رو پوچ می‌بینن و میل بی‌نهایتی به خودکشی دارن، اما خب اگر خودشون رو بکشن، کی مغازه رو بچرخونه؟

اگر قرار به امتیازدهی بر اساس توجه به جزئیات باشه، باز هم کتاب پنج از پنج می‌گیره. دیالوگ‌ها، انتخاب اسامی، روش‌های ابداعی خودکشی، مشاوره‌هایی که فروشنده‌ها به مراجع‌ها می‌دن و حتی شعار مغازه، همه و همه عالی و حساب‌شده نوشته شدن. واقعاً از این همه توجه به جزئیات لذت می‌بردم. طنز خیلی خوب و باحالی هم داره.

اما معمولاً صرفاً بر اساس این چیزها به کتابی امتیاز نمی‌دم. برای من داستان خیلی مهمه. چیزهایی که گفتم، ابزارهای خوبی‌ان برای داستان‌گویی و اگر نویسنده نتونه داستان‌گویی کنه، یا حداقل نتونه داستان خوبی بگه، ابزارهاش رو حیف و میل کرده. این دقیقاً اتفاقیه که توی این کتاب افتاده. انگار نویسنده یک ایدۀ محشر داشته، موقع نوشتن کتاب هم سعی کرده به همۀ جزئیات توجه کنه و به بهترین شکل این کار رو انجام داده، اما برای پیش‌برد داستانش نمی‌دونسته چی کار کنه. در نتیجه اوایل کتاب داستان جالبه، چون داریم با ایده آشنا می‌شیم و از ریزه‌کاری‌ها لذت می‌بریم. یه کم که می‌گذره دیگه انتظار داریم ببینیم این صغری‌کبری چیدن نویسنده برای چیه و می‌خواد چه داستانی رو بهمون بگه. اما به‌مرور متوجه می‌شیم که نویسنده هم نمی‌دونسته داستان رو چطور هدایت کنه، در نتیجه رو به کلیشه آورده. همین بود که هرچی به پایان نزدیک‌تر می‌شدم، بیش از پیش دوست داشتم کتاب زودتر تموم بشه. البته در انتهای کار نویسنده تمام تلاشش رو کرده که به خواننده‌ای که تا انتهای این مسیر اومده یه چیز متفاوتی بده، اما به‌نظرم با انتخابی اشتباه، پایانی بی‌معنی و بیهوده‌ رو برای کتابش رقم زده.
اگر بخوام کتاب رو در یک عبارت توصیف کنم، باید بگم: خانه‌ای با پی قدرتمند که با مصالح ضعیفی ساخته شده و تازه، نیمه‌کاره هم رها شده و با کوچک‌ترین وزش باد، امکان فرو ریختنش وجود داره.

دربارۀ نسخۀ فارسی کتاب: من نسخۀ صوتی کتاب رو شنیدم که آقای هوتن شکیبا روی ترجمۀ آقای احسان کرم‌ویسی اجرا کرده بود. اول بگم که ترجمه واقعاً عالی بود. البته نمی‌تونم ادعا کنم «ترجمه» عالی بود، چون واقعاً نرفتم با متن اصلی تطبیق بدم (که البته همین برای من نشونه‌ایه که ترجمه واقعاً خوب بوده که نیاز به این کار پیدا نکردم)، اما حداقل می‌تونم بگم که «نثر» فارسی کتاب خیلی خوب در اومده بود. کار ساده‌ای هم نبوده. هم طنزها خوب منتقل شده بود، هم ریزه‌کاری‌ها. یه کار شسته‌رفته و لذت‌بخش. از اون طرف اجرای صوتی کتاب هم فوق‌العاده بود. واقعاً عالی اجرا شده بود. حیف که کیفیت خود کتاب با کیفیت اجرای صوتی و ترجمه برابری نمی‌کرد.
      

26

        کتاب رو به پیشنهاد یکی از دوستان که از سلیقه‌اش مطمئنم شروع کردم. صوتی. اوایل کند پیش می‌رفت. رفتارهای الینور گاهی روی اعصاب بود. جزئیات بی‌اهمیت زیادی رو ارائه می‌داد و از ارائۀ اطلاعات در مورد ابهامات خودداری می‌کرد. هرچند شاید همین ترفند باعث می‌شد دوست داشته باشم ادامه بدمش. سعی می‌کردم از میان توضیحات و افکار الینور، کشف کنم که واقعاً در گذشته براش چه اتفاقی افتاده. حدود دو سوم کتاب به همین منوال جلو رفت، اما از اونجا به بعد شیب صعودی پیدا کرد. کم‌کم تونستم بیشتر الینور رو درک کنم و در انتها، با اینکه بخش عمدۀ موضوع رو تونسته بودم حدس بزنم، توی لحظات آخر یک غافلگیری تازه برام داشت. در مجموع؟ دوستش داشتم. خوشحالم بهش فرصت دادم و همون اوایل رهاش نکردم. از این کتاب خیلی درس‌ها می‌شد گرفت، اما برای من یکی از مهم‌ترین درس‌هاش، که اتفاقاً یکی از درس‌هایی بود که خود الینور هم گرفت، این بود که باید به آدم‌ها فرصت بیشتری داد. گاهی اوقات ارزشش رو داره و حتی اون زمان‌هایی که ارزشش رو نداره، تجربه می‌شه.

الینور شخصیت متفاوتی داشت. احتمالاً توی خاطرم می‌مونه. به‌خصوص مدام اون صحنۀ کودکیش و هجومش به‌سمت کمد رو توی ذهنم مرور می‌کنم و غمگین می‌شم. بار سنگینی رو به دوش می‌کشید و واقعاً گناه داشت. بهش حق می‌دادم این‌قدر نسبت به آدم‌های جدید گارد داشته باشه. آخر کتاب براش خوشحال بودم. امیدوارم همۀ آدم‌ها توی زندگی‌شون، یک «ریموند» داشته باشن یا اگه می‌تونن، «ریموند» زندگی بقیه باشن.

دربارۀ ترجمه باید بگم به‌شدت سانسور داره. مخاطب بارها گیج و منگ رها می‌شه. تا فصل‌های آخر کتاب خواننده نمی‌فهمه که الینور الکلیه و به ودکا اعتیاد داره، چون ممیزان نامحترم وزارت ارشاد به این نتیجه رسیدن که خواننده نیازی به دونستن این موضوع نداره. این‌طوری هم نیست که با «نوشیدنی» جایگزین شده باشه، بلکه به کل خیلی چیزها حذف شده. اواخر کتاب، خیلی دیر و زمانی که داستان داره به سرانجام می‌رسه، گویا با ابتکار تبدیل ودکا به نوشیدنی موافقت شده. به هر حال سانسور لذت خوندن کتاب رو برای من به‌شدت کم کرده بود. مدام مجبور بودم جاهایی که حس می‌کردم سانسور شده، به نسخۀ اصلی مراجعه کنم و از اونجایی که کتاب رو صوتی گوش می‌دادم، عذابش برام چند برابر شده بود. خیلی جاها رو سعی می‌کردم با تخیل خودم پر کنم و بعد از مراجعه به متن اصلی می‌فهمیدم درست فکر کردم یا نه. ترجمه هم نه خوب بود، نه بد. معمولی بود. متن کتاب اصلی عادی بود، برای همین انتظار نداشتم اون اشتباه‌های فاحشی که متوجه می‌شدم رو داشته باشه، اما خب داشت.

«فکر می‌کنم یکی از علت‌هایی که همۀ ما قادریم در این دنیای پر اشک و آه به زندگی ادامه بدهیم، امکان تغییر است. حتی اگر زمانش دور به نظر برسد.»
      

2

        بذارین مرور این کتاب رو با بخشی از پیش‌گفتار آقای گیمن شروع کنم:

«می‌خواستم کتابی بنویسم که برای بزرگسالان کاری را بکند که وقتی کوچک‌تر بودم، کتاب‌های موردعلاقه‌ام برای من می‌کردند. کاری که کتاب‌هایی مثل آلیس در سرزمین عجایب، کتاب‌های نارنیا یا جادوگر شهر از در کودکی برای من کرده بودند. می‌خواستم در مورد مردمی بنویسم که در شکاف سقوط می‌کنند. در مورد مخلوع‌ها و محروم‌شده‌ها و نفی‌بلدشده‌ها. آن هم با آینۀ فانتزی، که گاهی می‌تواند چیزهایی را که تا به حال بارها دیده‌ایم، طوری به ما نشان بدهد که انگار به عمرمان اصلاً آن‌ها را ندیده‌ایم.»

راستش نمی‌تونم بگم چقدر توی این کار موفق بود. این کتاب نتونست کاری رو با من بکنه که مثلاً نارنیا در کودکی با من کرده بود، اما تقصیر صرفاً متوجه این کتاب نیست. به نظرم کودکی با بزرگسالی اون‌قدر متفاوته که تلاش برای رسیدن به حس‌وحال اون زمان، هرچقدر هم که زیاد باشه، در نهایت تلاشی کم‌حاصله. اون دورۀ ناب که گذشت، دیگه برنمی‌گرده.

اما خود کتاب. این کتاب قبل از اینکه تبدیل به رمان بشه، فیلمنامه‌ای بوده که گیمن برای سریالی به همین اسم نوشته. بعد از ساخت سریال، رمانش رو منتشر می‌کنه. البته وقتی کتاب رو بخونین متوجه می‌شین که چقدر ارجاعاتش به لندن و بریتانیا زیاده، به همین دلیل ویرایش ثانویه‌ای برای بازار آمریکا منتشر می‌شه و در نهایت ویرایش سوم (که نسخۀ فارسی بر اساس این ویرایشه) از ترکیب نسخه‌های قبلی و چیزهای اضافه‌تر.

قبلاً نوشته بودم که گیمن چه قصه‌گوی فوق‌العاده‌ایه. البته قطعاً قبل از من هم افراد زیادی بارها بهش اشاره کردن. کوچک‌ترین چیزها رو بهش بدین تا از داخلش براتون قصه در بیاره. فاصلۀ بین لبۀ سکوی مترو با ریل و اون خط زرد روی سکو رو تصور کنین. از چیزی به همین سادگی و به چشم میلیاردها آدم بی‌جان و بی‌داستان، یه ماجرای جالب بیرون می‌کشه. یا مثلاً اسم ایستگاه‌های مترو. برای هر کدومش قصه‌سرایی می‌کنه. به قول خودش: «چیزهایی را که تا به حال بارها دیده‌ایم، طوری به ما نشان می‌دهد که انگار به عمرمان اصلاً آن‌ها را ندیده‌ایم». این رو توی نوشته‌ها و داستان‌هاش دوست دارم. اما چیزی که توی این کتاب اذیتم می‌کرد، بیش از حد بزرگ بودن جهان داستانش و گنگ بودن سیستم فانتزی حاکم بر اونه. به‌خصوص توی نیمۀ اول کتاب. البته هرچی جلوتر می‌ریم، هم داستان بیشتر سروشکل می‌گیره، هم دنیای لندن زیرین، اما باز هم بارها پیش می‌آد که سوالاتی برای ریچارد (و قاعدتاً خواننده) پیش می‌آد و می‌پرسه و کسی براش جواب نداره. به‌نظرم میزان این گنگی کمی از دست آقای گیمن در رفته بود. یا باید کمترش می‌کرد، یا جواب‌های بهتری به سوالات ریچارد می‌داد یا اینکه داستان رو به بیش از یک جلد بسط می‌داد (البته پیرنگ خود این کتاب قابلیت بسط پیدا کردن نداشت).

موقع خوندن کتاب، به‌خصوص اوایلش، مدام یاد آرچیبالد لاکسِ دارن شان می‌افتادم. چه شخصیت «در»، چه آقای وندمار و کروپ و احتمال زیادی می‌دم که دارن شان الهام زیادی از این داستان گرفته باشه. البته که توی یکی از مصاحبه‌هاش هم به این اشاره کرده بود. هرچند داستان که پیش می‌ره این شباهت دیگه از بین می‌ره.

گفتم آقای وندمار و کروپ! عجب زوج منفی جذابی بودن! دوتا شخصیت خبیث و در عین حال بامزه، که یکی‌شون زبون‌بازه و دیگری خنگ. اون بخش مربوط به رویارویی اولیۀ مارکی و این دو شخصیت و سوال‌جواب‌هاشون رو خیلی دوست داشتم.

تصویرسازی‌های کریس ریدل هم عالی بود و به درک بهتر فضای داستان کمک می‌کرد. قطعاً کتاب برای کسی که توی لندن زندگی می‌کنی یا باهاش آشنایی بیشتری داره، جذابیت خیلی خیلی بیشتری خواهد داشت، اما این‌جوری نیست که خوانندگان نقاط دیگۀ دنیا ازش لذت نبرن. با خودم فکر می‌کردم اگر چنین نویسندۀ قهاری در جامعۀ ما بود که به سبک آقای گیمن دست به آشنایی‌زدایی از مکان‌هایی می‌زد که می‌شناسیم، چه کار جذابی می‌شد.

+ امیدوارم روزی زندگی در لندن رو تجربه کنم.

+ سانسور که همیشه آزاردهنده است و در این شکی نیست، اما توی شیوۀ سانسور هم ظرافت به خرج نداده بودن. یه جاهایی واقعاً داستان گنگ می‌شد و وقتی به متن اصلی مراجعه می‌کردم، می‌فهمیدم علتش این بوده که جملاتی کاملاً از متن حذف شده. انگار که اصلاحیه‌های ارشاد بدون تلاش برای اصلاح جملات، صرفاً حذف شده بودن که مجوز گرفته بشه.

+ یه داستان کوتاه توی این دنیا نوشته شده که حتماً می‌خونم. سراغ کمیک اقتباسیش هم می‌رم. گیمن چهار پنج سال پیش گفته بود که پنج فصل از کتاب دیگه‌ای توی این دنیا به اسم «هفت خواهران» نوشته، اما انگار هنوز خبری از اتمامش نیست.

+ تا اواسط کتاب با توجه به انتظاری که داشتم، ازش ناامید شده بودم، اما نیمۀ دوم کتاب رو خیلی بیشتر دوست داشتم. با اون پایانش؛ دلتنگی امضای پایان‌های گیمنه.

«تا به حال چیزی بوده که دلت بخواد؟ بعد بفهمی اون چیزی نبوده که واقعاً دلت می‌خواسته؟»
      

20

        بین چهار جلد این مجموعه، بیشتر از همه دوست داشتم این جلد رو بخونم (با توجه به موضوعش که مرتبط با تکنولوژی بود)، اما از کتاب دیزنی کمتر دوستش داشتم. بذارین بگم چرا.

توی کتاب دیزنی پستی و بلندی شکل‌گیری یک برند به تصویر کشیده شده بود. موقع خوندن کتاب می‌تونستی ببینی که شرکت با چه مشکلاتی مواجه شده و چطور از پسشون بر اومده. خب، آموزنده بود. حتی با وجود اینکه بازه زمانی طولانی‌ای رو در بر می‌گرفت. اما توی کتاب گوگل چنین چیزی دیده نمی‌شد. الزاماً هم مشکل از نویسنده نیست. شاید در نهایت مشکلاتی که سر راه گوگل بوده، اون‌قدر بزرگ و مهم نبوده که بشه روش مانور داد. ولی در هر صورت این باعث شده بود که کتاب کمتر آموزنده باشه و بیشتر شبیه کاتالوگ محصولات گوگل و یک کتاب تبلیغاتی برای خود شرکت شده بود. خب، بدم نیومد که تا حدی فهمیدم توی گوگل چه اصولی حاکمه، اما با هدف این مجموعه همخوانی زیادی نداشت.

موضوع دیگه هم مربوط به صنعتیه که گوگل توش فعاله. صنعت تکنولوژی بسیار سریع پیشرفت می‌کنه و موضوعات و محصولات و ایده‌ها خیلی زود توش از مد افتاده و قدیمی می‌شن و از این لحاظ نمی‌شه با صنعت تفریح (که دیزنی توش فعال بود) مقایسه‌اش کرد. همین می‌شه که کتاب با گذر زمان جذابیتش رو از دست می‌ده. کتاب سال 2019 نوشته شده و توی بخش‌هاییش به پروژۀ لون گوگل (دسترس‌پذیر کردن اینترنت به‌کمک ارسال بالن در هوا) می‌پردازه. الان توی سال 2024 می‌دونیم که این پروژه شکست خورده و دو سالی می‌شه که متوقف شده و از اون طرف پروژۀ آینده‌دارتری مثل استارلینک در جریانه. یا مثلاً دربارۀ تمرکز گوگل روی خودروهای خودران توضیحات زیادی داده و اینکه گوگل با این کار قراره آینده رو عوض کنه، در حالی که الان تا حد خوبی در اون آیندۀ فرضی زندگی می‌کنیم و برای نمونه خودروهای تسلا تا حدی خودران محسوب می‌شن (البته جدا از تفاوت تکنولوژی‌هایی که تسلا و ماشین‌های خودران گوگل استفاده می‌کنن). همین باعث می‌شه که خواننده موقع خوندن کتاب حس کنه اطلاعات دست‌ اول و چندان مفیدی ازش نمی‌گیره. این مشکل کتاب‌هاییه که دربارۀ شرکت‌های تکنولوژی نوشته می‌شن. اگر نویسنده مراقب نباشه که روی چه چیزهایی مانور بده، ممکنه کتاب خیلی زود قدیمی و از رده خارج بشه. توی این کتاب هم متأسفانه تا حدی این اتفاق افتاده بود.

اما در مجموع کتاب بدی نبود، هرچند به‌خوبی دیزنی (و احتمالاً دو جلد دیگۀ مجموعه که در آیندۀ نزدیک می‌خونم) نبود.

دربارۀ ترجمه هم متأسفانه بعضی جاها متوجه می‌شدم که مترجم محترم برای اصطلاحات فنی معادل‌های درستی انتخاب نکرده بودند و از این نظر هم به‌نظرم کمی ضعف داشت.
      

8

        دوستش نداشتم. با اینکه تقدیرهای زیادی ازش شده، دوستش نداشتم. تکلیف کتاب با خودش مشخص نیست که مخاطبش کودکه یا نوجوان و بزرگسال. برای کتاب کودک بودن بیش از حد نمادینه. پیرنگ داستان خیلی ضعیفه. اضافه‌گویی خیلی خیلی زیادی داره. بخش عمده‌ای از کتاب به شرح تاریخچۀ لندوکیه و خپلستان و عادت‌ مردمانش و شرح موفقیت‌های افراد مطرح دو نژاد می‌گذره و در واقع نویسنده داره دنیاسازی می‌کنه که برای چنین پیرنگ ضعیفی، بیش از حده و از جایی به بعد، کاملاً حوصله‌سربر می‌شه. در ضمن اگر به قول بعضی خواننده‌ها یکی از اهداف کتاب نکوهش تفاوت گذاشتن بین آدم‌ها بر اساس ویژگی‌های ظاهریشون باشه، در این زمینه موفق نیست، چون کتاب به‌وضوح جهت‌گیری داره؛ در سراسر ماجرا، خواننده نسبت به دو نژاد داستان خنثی نیست و کفۀ ماجرا به‌نفع خپل‌السلطنه‌ها سنگینی می‌کنه. پایان‌بندی داستان هم که به‌نظرم در مجموع به نفع اوناست. حتی به‌نظرم داستان در نکوهش و ستایش همزمان جنگه. البته که ایدۀ کلی داستان خوبه، اما پرداخت اصلاً. طراحی‌هاش هم جالبه. در مجموع توصیه‌اش نمی‌کنم.

امتیازم به کتاب یک ستاره است، اما یک ستارۀ اضافی رو بابت ترجمۀ درخشان و معادل‌سازی‌های جذابش می‌دم. واقعاً مترجم کارش رو خیلی خوب انجام داده.

اینم از آخرین کتاب سال 1402. تا ببینیم 403 چی توی چنته داره.
      

17

        این کتاب واقعاً عالی بود. توضیح برخی مباحث پایه‌ای اقتصاد، در قالب داستانی به‌شدت جذاب و همه‌فهم که هم به درد افراد ناآشنا به اقتصاد می‌خوره، هم به درد کسانی که با این موضوعات بیگانه نیستن. البته کتاب ساده‌سازی‌هایی داره و قطعاً اقتصاد پیچیده‌تر از این حرف‌هاست و خیلی از پارامترهای دیگه هم می‌تونه روی روندش اثرگذار باشه، اما در کل در توضیح برخی مفاهیم پایه‌ای اقتصاد موفقه.

نویسنده توی این کتاب شروع به تعریف داستان جزیره‌ای با سه سکنه می‌کنه که تمام روز مشغول ماهی‌گیری‌ان و در نهایت هر روز یک ماهی می‌گیرن و از همون ماهی تغذیه می‌کنن و روزگارشون می‌گذره. اما بعد از مدتی، یکی از این سه نفر، تصمیم می‌گیره از خوراکش بزنه و با روزی نیم ماهی سر کنه، در عوض با وقتی که صرفه‌جویی کرده، روی ابزار ماهی‌گیری بهینه‌ای کار می‌کنه که وقتی به مرحلۀ استفاده می‌رسه، بازدهیش رو افزایش می‌ده. این ماجرا همین‌طور پیش می‌ره و اقتصاد جزیره کم‌کم شکل می‌گیره، بزرگ می‌شه، سروکلۀ جزیره‌های دیگه پیدا می‌شه، بانک‌ها به‌وجود میان، بحث وام و اعتبار و سرمایه‌گذاری پرریسک و کم‌ریسک و نرخ بهره و... پیش کشیده می‌شه.

همۀ این‌ها چیزهاییه که ما توی زندگی عادی باهاشون سر و کار داریم و روی زندگی همه‌مون اثرگذاره (توی ایران، شاید خیلی بیشتر) و متأسفانه اکثر ما باهاشون آشنا نیستیم یا نمی‌دونیم سازوکارشون واقعاً چطوریه و همین باعث می‌شه که سیاست‌مدارهای بتونن راحت با واژگون کردن خیلی از تعاریف، سرمون رو کلاه بذارن. برای همین فکر می‌کنم خوندن این کتاب برای همه ضروریه. نثر کتاب خیلی ساده است، مثال‌هاش ملموسه و مفاهیم پایه‌ای رو به‌شکلی جذاب به خواننده آموزش می‌ده.

قبل خوندن کتاب باید دو نکته رو در نظر داشت. اول اینکه کتاب با نگاهی انتقادی به اقتصاد آمریکا نوشته شده. چالش‌ها و ماجراهایی که برای افراد جزیره پیش می‌آد، ماجراهاییه که آمریکا در طول تاریخش پشت سر گذاشته. اما این موضوع چندان برای خواننده آزاردهنده نیست، چون خیلی از مسائلی که گفته می‌شه، به‌خصوص توی دو سوم ابتدایی کتاب، تقریباً همه‌جا مشترکه. نکتۀ دوم اینه که کتاب با رویکرد راست‌گرایانه نوشته شده. بعداً کتاب «حرف‌هایی با دختر دربارۀ اقتصاد» رو هم می‌خونم که توی همین سبکه و دیدگاهش چپ‌گرایانه است تا بتونم مقایسه‌شون کنم.

ترجمۀ خوبی داره، ویرایش خوبی هم داره، کیفیت چاپش هم خیلی خوبه. طرح جلدش خلاقانه است و حتماً چشم آدم رو می‌گیره، هرچند شاید این تصور رو به ذهن متبادر کنه که کتاب قراره به شما بگه چطور پولدار بشین یا چطور سرمایه‌گذاری کنین، که این‌طور نیست و زیرعنوان کتاب، تعریف دقیق‌تری رو ازش ارائه می‌ده: «داستانی جذاب برای آموختن اقتصاد». متأسفانه توی بخش‌های پایانی کتاب، کیفیت ویراستاری و ترجمه به‌شکل نسبتاً محسوسی کم شده که نمی‌دونم علتش چیه. اما در مجموع راضی‌کننده است. خلاصه که حتماً توصیه‌اش می‌کنم. بعداً باید یه معرفی تروتمیز‌تر براش بنویسم.

پ. ن: کتاب به خیلی از مفاهیمی که توی ذهنتون ته‌نشین شده تلنگر می‌زنه و متوجهتون می‌کنه که شاید واقعیت، چیزی نباشه که همیشه فکر می‌کردین.

پ. ن 2: موقع خوندن کتاب، انگار که داشتم وضعیت ایران رو به چشم می‌دیدم. واقعاً «دید اقتصادی» خوبی به آدم می‌ده که داره توی کشور و حتی دنیا چه اتفاقاتی می‌افته. فصل آخرش هم، شاید با کمی تفاوت، سرنوشت محتوم ما باشه.
      

12

        در مقایسه با سایر مجموعه‌ جستارهایی که از نشر اطراف خونده بودم، کمتر پسندم بود. از شش جستار کتاب، «حمام» رو از بقیه بیشتر دوست داشتم؛ درباره‌ی اینکه توی خانواده، چه فداکاری‌هایی انجام می‌شه که شاید تا مدت‌ها متوجهشون نباشیم. خوندن جستار «آن احساس چموش» برام جالب بود؛ توی این جستار که در واقع متن سخنرانی زیدی اسمیت در دانشگاه کلمبیای نیویورکه، نویسنده از فرایند نوشتنش می‌گه که بعضی بخش‌هاش برام آموزنده بود. بقیه‌ی جستارها رو چندان دوست نداشتم. شاید بزرگ‌ترین ایرادی که به چشمم می‌اومد، این بود که جستارها (به‌جز سخنرانی) انسجام نداشت. یعنی مدام توی یک جستار از این شاخه به اون شاخه می‌پرید و پیوندهایی که بین همین شاخه‌ها برقرار می‌کرد، به چشم من محکم نبود.

یک چیزی هم که توی مجموعه جستارهای نشر اطراف دوست ندارم، اینه که پاورقی همه‌ی جستارها به آخر کتاب برده شده. خیلی برام آزاردهنده بود، چون مدام باید خوندن جستار رو ول می‌کردم و می‌رفتم انتهای کتاب و دنبال پاورقی می‌گشتم. مثل سکسکه وسط نفس کشیدن. از یه جایی به بعد هم بی‌خیال خوندن اون پاورقی‌ها شدم. موضوع اینه که اگه چیزی اون‌قدر مهمه که نیازه پاورقی بشه و خواننده ازش مطلع باشه، چرا همون‌جا نمی‌نویسین و اگه اون‌قدر مهم نیست، اصلاً چرا نوشته شده. البته که سبک کتاب‌های جستارشون این‌جوریه و نمی‌گم هم کار غلطیه یا درست، ولی با قطعیت می‌گم که دوستش ندارم و موقع خوندن برام اذیت‌کننده است.
      

16

        یه شب، وسط‌های شب، یکهویی از خواب پریدم. خوابم نمی‌برد و حتی حوصله‌ی ور رفتن با موبایل رو هم نداشتم. در اتفاقی عجیب، هوس کتاب صوتی کردم (می‌گم عجیب، چون چندان اهل کتاب صوتی نیستم)، رفتم توی اکانت دوستم که اهل کتاب صوتیه و لطف کرده به منم دسترسی داده. بین کتاب‌هاش گشتم و این کتاب چشمم رو گرفت. نمی‌دونم هم چرا، البته با ایتالو کالوینو ناآشنا نبودم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که روزی این کتاب رو بخونم. خوب و بامزه شروع شد، خیلی زود هم باعث شد خوابم ببره و عملاً نمک‌گیر کوزیمو شدم. پسری که سر یه اختلاف و دعوا با پدرش، تصمیم می‌گیره بره و بالای درخت‌ها زندگی کنه و دیگه هم پایین نیاد. البته که شاید شما هم مثل پدر و مادر و اطرافیان کوزیمو فکر کنین این «دیگه» یعنی یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته، یک ماه، دو ماه، یک فصل، دو فصل، یک سال، دو سال و الی آخر، اما... قطعاً فکر نمی‌کنین که کوزیمو قراره دیگه تا آخر عمر پاش به زمین نرسه (اینی که می‌گم اسپویل نیست، راوی که برادر کوزیموست، همون اوایل کتاب به این موضوع اشاره می‌کنه).

بارون درخت‌نشین داستان ماجراهای زندگی کوزیمو و اطرافیانش با همه‌ی فراز و فرودهاشه. گاهی اوقات جذابه، گاهی اوقات خسته‌کننده است، گاهی اوقات اندوهگینه، گاهی اوقات شادی‌آور. دقیقاً مثل زندگی. خوندن این کتاب شبیه سفره؛ سفری از ابتدا تا انتهای زندگی چندین و چند نفر با خاستگاه‌ها و سرنوشت‌های متفاوت. 

راستش الان از خوندنش (در واقع شنیدنش) پشیمون نیستم، به‌خصوص که کیفیت کتاب صوتیش خیلی خوب بود و ترجمه‌ی مهدی سحابی بی‌اغراق درخشان و فوق‌العاده بود. روحتون شاد آقای سحابی.

آخر کتاب، نقطه‌ی پایانی سرنوشت کوزیمو، مثل آخر قصه‌ی همه‌ی ما (که شاید در شکل متفاوت باشه، اما در معنا یکیه)، غم‌انگیز بود. کاملاً مناسب عصر جمعه‌ای دلگیر.

این چند خط بعدی، افکار پراکنده‌ام موقع شنیدن کتابه که صرفاً ثبت‌شون کردم:

- برخلاف چیزی که به نظر میاد، داستان اتفاقاً نه در باب انزوا که در ستایش و ضرورت زندگی اجتماعیه.

- موسیقی‌های ابتدا و انتهای هر فصل چقدر خوب و گوش‌نوازند.

- چقدر ماجرای جووانی خلنگ رو دوست داشتم. به‌نظرم بهترین ماجرای کتاب بود.

- شخصیت خواهرش واقعاً بامزه بود. حیف که این‌قدر حضورش توی داستان کم بود.

- چقدر انسان مدرن زندگی سخت‌تری نسبت به انسان دویست سال پیش داره!

- اگه قرار باشه الان یکهو همه‌چی رو ول کنی و بری بالای درخت و زندگیت رو از نو بسازی، می‌تونی؟ چقدر شبیه مهاجرته...

«مردمانی که برای آرمانی نه‌چندان روشن و مشخص مبارزه می‌کنند، مجبورند برای جبران گنگی و سستی انگیزه‌هایشان ظاهری بسیار جدی به خود بدهند.»
      

14

        داستان‌های جنایی آگاتا کریستی اینجوریه که از اولش می‌دونی باید به غیرمحتمل‌ترین فرد مظنون باشی، اما حتی اگه توی کل روند داستان حواست رو جمع کرده باشی، بازم آخرش یه‌جوری بهت رودست می‌زنه. تقریبا‍ً توی تمام کتاب‌هایی که از کریستی خوندم، توی دامش افتادم. این کتاب هم همین‌طور.

یه ویژگی دیگه‌ی کتاب‌های آگاتا کریستی اینه که کرمی به جونت می‌اندازه که تا داستان رو تموم نکنی، دست ازش نمی‌کشی. نویسنده‌ی اضافه‌گویی هم نبوده، برای همین باعث می‌شه دوست داشته باشی کتاب‌هاش رو یک‌نفس بخونی. این کتاب هم همین‌طور بود.

از شخصیت‌پردازی‌های کتاب هم نباید بگذریم. چقدر شخصیت‌های متفاوتی توی داستان داشت که به‌نظرم تا حد خوبی به همه‌شون پرداخته بود. یعنی خواننده جوری با شخصیت‌ها آشنا شده بود که می‌تونست بگه چنین رفتار از فلان شخصیت برمی‌آد یا نه.

کتاب‌های جنایی-معمایی لطف‌شون به اسپویل نشدنه و کمتر کتاب جنایی هست که ارزش دوباره خوندن رو داشته باشه. اما الان فکر می‌کنم که اگه برگردم و دوباره کتاب رو بخونم، احتمالاً باز هم لذت ببرم، هرچند به شیوه‌ای دیگه. حالا که انتهای داستان رو می‌دونم و معما برام حل شده، از اول خوندن کتاب لذت متفاوتی برام داره. اینکه ببینم نویسنده با چه ظرافتی سرنخ‌هایی رو گوشه‌گوشه‌ی داستان برای خواننده گذاشته. هرچند که این کار رو نمی‌کنم، چون از قدیم گفتن So Many Books, So Little Time.

یک چیزی که توی داستان‌های پوآرو کمی آزاردهنده است، اینه که همه‌ی سرنخ‌های پوآرو در دسترس خواننده قرار نمی‌گیره، چون داستان‌ها از زاویه‌ی دید پوآرو روایت نمی‌شه و از اون طرف خود پوآرو هم آدمی نیست که همه‌ی داشته‌هاش رو برای راوی داستان رو کنه. همین باعث می‌شه که خواننده نتونه نتیجه‌ی پرونده رو کامل حدس بزنه و البته که آخرش غافلگیر هم می‌شه. این ترفند برای چندتا کتاب جواب می‌ده، اما از یه جایی به بعد ممکنه برای خواننده‌ای که دوست داره توی حل معما مشارکت داشته باشه، باعث سرخوردگی بشه. 

اگه شما هم مثل من گاهی موقع خوندن کتاب‌های پوآرو به خودتون سرکوفت می‌زنین که چرا زودتر به فلان نتیجه نرسیدین، این رو بدونین که توی این داستان‌ها همین‌که بتونین بخش‌هایی از ماجرا رو بر اساس سرنخ‌های ناکاملی که بهتون داده شده حدس بزنین، کار بزرگی کردین. توی این کتاب خیلی سعی داشتم خودم همراه پوآرو معما رو حل کنم، اما این دفعه رویکردم این بود که خیلی هم به خودم فشار نیارم. همین که بتونم یکی دوتا گره رو باز کنم یا کمی زودتر از متن کتاب (نه ده‌ها صفحه جلوتر) بفهمم ماجرا از چه قراره، به خودم آفرین بگم. جواب هم گرفتم.

درباره‌ی ترجمه:

بعضی ترجمه‌ها از دور داد می‌زنن که چه ترجمه‌ی بدی‌ان. یعنی مشخصه ویراستاری نشدن یا ساختارهای انگلیسی به‌وضوح توی جمله‌بندی‌ها به چشم می‌خورن. تکلیف آدم با این ترجمه‌ها مشخصه. می‌دونی که ضعیفن، سعی هم نکردن ضعفشون رو قایم کنن.

بعضی ترجمه‌ها به‌نظر خوب می‌آن. جملات فارسیه، ساختارها همه فارسیه و به‌نظر می‌رسه برگردان خیلی خوب انجام شده. کلیت داستان هم خوب می‌فهمی. اما اگه یه کم دقت کنی، می‌بینی بعضی خطوط با عقل جور در نمی‌آن. بعضی جملات یا پاراگراف‌ها یا توصیف‌ها یه چیزی کم دارن. یه جمله ممکنه به‌نظر درست باشه، اما توی اون بافت جا نداشته باشه. این می‌شه که می‌ری نسخه‌ی زبان اصلی رو چک می‌کنی و... انگار فرش رو کنار زدی و آشغال‌های زیرش رو دیدی. 

این کتاب هم برای من همین بود. تا اواسط کتاب گرچه نثر فارسی روانی رو می‌خوندم، اما مدام حس می‌کردم یه‌جوریه. تا اینکه سر یه جمله که هیچ‌جوره نمی‌فهمیدم چرا اونجاست، مجبور به بررسی متن اصلی شدم و دیدم مترجم خیلی با دست باز عمل کرده. جمله‌ها رو دوتا یکی کرده، بعضی‌ها رو حذف کرده، کلماتی با معانی کاملاً متفاوتی رو انتخاب کرده (مثلاً به‌جای چکمه‌ی قهوه‌ای ترجمه کرده چکمه‌ی زرد! آخه کدوم سروانی چکمه‌ی زرد می‌پوشه و اگه اصلاً چنین رنگی بپوشه، اون‌قدر متمایزه دیگه نیازی به پرس‌وجو برای رنگش نیست!) بعضی جاها حتی دیالوگ‌ها (البته دیالوگ‌های ساده) رو اشتباهی از زبان دیگری نقل کرده. روی دوتا نقشه‌ی کتاب هم معادل‌هایی به کار برده که توی متن از معادل‌های دیگه‌ای براشون استفاده کرده و در کمال تعجب، توی یکی از نقشه‌ها، که در فهم داستان موثره، پنجره کلاً حذف شده (که این ایراد قاعدتاً به مترجم برنمی‌گرده و به گردن ناشره). 

خلاصه که این ترجمه، معنای کلی کتاب رو به شما منتقل می‌کنه. توی فهم جملاتش دچار مشکل نمی‌شین. داستان رو کامل متوجه می‌شین، اما ترجمه‌ی ناخوبیه. هرچند داستان اون‌قدر کشش و سرعت داره که احتمالاً ضربه‌ی چندانی به لذت مطالعه‌ی کتاب نمی‌زنه.

«اغلب کلمات نابجا گرفتاری‌های زیادی تولید می‌کند.»
      

25

        «گاهی شرافت و پاکی آدم مثل یه لیوان پر از چای داغ می‌مونه، نگه داشتنش سخته.»

چقدر مرور نوشتن برای جلد آخر مجموعه‌ات رو سخت کردی آقای شاه‌آبادی!

کتاب خوب شروع شد، در ادامه هم نسبتاً خوب ادامه پیدا کرد (هرچند به‌نظرم از جلد دو پایین‌تر بود). سرنوشت بعضی شخصیت‌ها مثل الماس و حتی کافور با اینکه غم‌انگیز بود، اما دوست داشتم و به کار می‌نشست، اما اون پنجاه صفحه‌ی آخر کتاب... انگار سررشته‌ی امور از دست نویسنده در رفت. حفره‌های داستانی و اتفاق‌های سرهم‌بندی‌شده یکهو بیرون زدن.

چی به سر کیسه‌ی پول اومد؟ اگه فرض کنیم که با فرخ توی حوض افتاد، خب رضی دیوانه بود که اول کیسه‌ی پول رو ازش نگرفت؟ چرا رضی این‌قدر راحت تسلیم شد؟ اونم وقتی این همه برای به دست آوردن کیسه‌ی پول زحمت کشیده بود؟ قوقو اصلاً چطوری از اون وضعیت خودش رو نجات داد؟ آدم‌هایی که دنبال کافور بودن، دیدن که یه حفره‌ای توی پاگرد پله‌هاست، اما بعدش نیومدن سراغش رو بگیرن و بررسیش کنن؟ صرفاً خیلی راحت همه‌شون از کنارش گذشتن؟ چطور ممکنه پایان به این مهمی رو راوی «یادش رفته باشه» و بعد از خوندن نوشته‌های کافور، یهو یادش بیاد که آره پایان داستان رضا هم این بوده؟ اصلاً چطور خواهر و پدرش ماجرای رضا رو تا آخرش نخونده بودن؟ یهو وسط داستان تصمیم گرفته بودن که خب دیگه، تا همین جا کافیه؟ بعد اصلاً دده خانم چرا این‌قدر مقاومت می‌کرد برای اینکه برن حفره رو بگردن؟ زن حسابی، جون یک نفر در خطره، یک درصد هم شانسی برای پیدا کردن دفترچه وجود داشته باشه باید دودستی بهش بچسبی، بعد تو ناز می‌کنی که آیا برن اونجا رو بگردن یا نه؟ مگه هزینه‌ای بهت تحمیل می‌کنه این کار آخه؟ یا مثلاً تیمور چرا باید برای کشتن کافور بهش فرصت بده؟ جز اینکه نویسنده دنبال راه فراری برای پیاده‌سازی ایده‌های بعدیش بوده باشه؟ رفتارش با عقل جور در نمی‌اومد. درباره‌ی الماس و مرگش... زمان‌بندی مرگ الماس و اتفاقاتش اصلاً با زمان‌بندی اتفاقات بعد از شب خندق نمی‌خورد. انگار که نویسنده یادش رفته بود که وقایع این کتاب به فاصله‌ی فقط چند روز از شب خندق اتفاق افتاده (با توجه به نوشته‌های رضا و خود کافور)، اما توضیحاتی که برای مرگ الماس داده شده بود، انگار که حداقل دو هفته‌ای همه رو ول کرده بوده و رفته بوده چشمه علی.

در کل نقاط قوت و ضعف مجموعه رو توی مرور جلدهای قبل گفتم، این جلد هم بد نبود، اما حفره‌های داستانی زیادی داشت، بعضی رفتارها با عقل جور در نمی‌اومد و کار از دست نویسنده در رفته بود. انگار که صرفاً می‌خواست ماجرا رو تموم کنه. این خارجی‌های چی بهش می‌گن؟ آها، loose end.

پ.ن: تقدیم‌نامه‌ی کتاب خیلی غم‌انگیز بود.

پ.ن ۲: یک جایی از کتاب از کارخانه‌ی برق صحبت می‌شه که برام جالب بود اون زمان همچین چیزی وجود داشته! جست‌وجویی کردم و تاریخچه‌اش رو خوندم و اینکه مردم مثل خیلی از چیزهای دیگه چطور اون اوایل با برق هم دشمنی داشتن و امین‌الضرب چطور تونسته با ترفندی نظرشون رو عوض کنه.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

        «بعضی وقت‌ها بعضی حرف‌های راست را نباید گفت تا وقتش برسد.»

خب این شد یه چیزی.

تقریباً اکثر ایرادهایی که توی جلد قبل برام پررنگ بود و توی مرورش نوشته بودم، برطرف شده بود. ریتم داستان کاملاً خوب شده بود و حالا مناسب ژانرش بود. هیچ جای کتاب دیگه اضافه‌گویی نداشت و همین باعث شده بود روند داستان افت نکنه. روایت موازی کتاب، برخلاف جلد قبل، حس پُرکنندگی صرف به آدم نمی‌داد و پویا و موثر بود. داستان توی روایت‌های موازی در نقطه‌های حساسی قطع می‌شد، اما نکته‌ی مهم این بود که گرچه منِ خواننده لحظه‌ی قطع یک روایت ضد حال می‌خوردم و دوست داشتم ادامه‌ی همون روایت رو بخونم، کمی که از روایت موازی رو می‌خوندم، انگار خط داستانی قبلی رو فراموش می‌کردم و غرق جذابیت داستان موازی می‌شدم. در حالی که توی جلد اول انتقال روایت به زمان حال یک‌جور دست‌انداز برای داستان محسوب می‌شد. ارتباط روایت‌ها هم خیلی هوشمندانه برقرار شده بود. گره‌های داستانی کافی بود و باعث می‌شد داستان حوصله‌سربر نشه. کتاب جای خیلی خوبی تموم شد و خواننده رو برای خوندن جلد سوم کنجکاو نگه داشت. اسم کتاب هم این بار کاملاْ مرتبط با محتوا بود و پرت به نظر نمی‌اومد.

درباره‌ی ایرادات... هنوز یک سری ایرادات داستانی جزئی وجود داشت که البته بگم به‌شدت کم شده بود (در حد یکی دو مورد به چشم من خورد). یک مورد دیگه هم اینکه نمی‌تونستم فضا و محیط خندق و محل زندگی ایاز رو برای خودم مجسم کنم. نمی‌دونم مشکل از توصیفات بود یا من، اما هرچی بیشتر زور می‌زدم، کمتر می‌تونستم توصیفات مختلف نویسنده از اون فضا رو کنار هم بذارم و به تصور واحدی از اونجا برسم. همین باعث می‌شد موقع خوندن اون بخش از داستان که توی خندق می‌گذشت، مدام دچار پرش ذهنی بشم.

امیدوارم جلد سوم به این روند رو به رشد ادامه بده.

«گاهی لازمه ما جز خودمون واسه دیگرون هم کار کنیم. آدمایی که شاید تا به حال یک بار هم از نزدیک ندیدیمشون.»
      

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

لیست‌های کتاب

مهمانسرای دو دنیاشهر غصهغول بزرگ مهربان

کتاب‌های صوتی خوب به انتخاب یک کتابِ صوتی ندوست!

11 کتاب

چند سالی هست که کتاب‌های صوتی به‌خاطر مزیت‌های زیادشون و البته سازگاری‌شون با سبک زندگی مدرن، همه‌گیرتر شدن؛ اما من همیشه با کتاب‌های صوتی مشکل داشتم. اصلی‌ترین مشکلم هم اینه که موقع گوش دادن به کتاب‌های صوتی، تمرکز برام سخته. با این حال طی این یکی دو سال، سعی کردم بیشتر به این نوع از کتاب فرصت بدم و دیدم برای بعضی از کتاب‌ها اتفاقاً خیلی خوبه؛ برای اونایی که متن روانی دارن، پیچیدگی‌های فکری‌ادبی عجیب‌غریبی ندارن، پیوستگی متنشون جوری نیست که حین گوش کردن، نیاز به پردازش حجم اطلاعات زیادی داشته باشن یا حین خوندن لازم نباشه برگشت به عقب و چیزی رو مجدد بررسی کرد. این مقدمه‌ای بود بر انگیزۀ من برای ساختن این فهرست؛ که اگر افراد دیگه‌ای هم مثل من با کتاب صوتی میونۀ خوبی ندارن، شاید با این کتاب‌ها بتونن تا حدی باهاش آشتی کنن. چون به هر حال مزیت‌های خیلی زیادی داره. چند نکته: 🟢 برای انتخاب این کتاب‌ها دوتا موضوع رو در نظر گرفتم: اول اینکه خودم کتاب رو دوست داشته باشم و دوم اینکه علاوه بر خوب بودن اجرای نسخۀ صوتیش، متن کتاب با توضیحاتی که قبل دادم، مناسب کتاب صوتی باشه و اگه ترجمه بود، ترجمه‌اش هم خوب باشه. 🟢 کتاب‌هایی که اینجا اضافه می‌کنم، ممکنه از هر ژانر و ردۀ سنی‌ای باشن. 🟢 قرار نیست این فهرست به همین تعداد کتاب محدود باشه، هر زمان که کتاب صوتی خوبی بشنوم که فکر کنم مناسب این فهرسته، اضافه‌اش می‌کنم. 🟢 بعضی از کتاب‌ها ممکنه چندین نسخۀ صوتی داشته باشن که برای رفع ابهام، اینجا مشخص می‌کنم که برای اون‌ها کدوم نسخه رو شنیدم و اگر کتابی رو اینجا ذکر نکردم، منظورم نسخۀ صوتی رسمی با ترجمه‌ایه که توی این فهرست اضافه شده: 1️⃣ گلستان سعدی، نسخۀ نوین کتاب گویا، به روایت احسان چریکی و الهام نامی

126

فعالیت‌ها

هدف از این چالش مجبور کردن خودم به تمام کردن کلکسیونر در بازهٔ زمانی کوتاهه (آقا/خانم بهخوان، بذار وقتی به چالشی می‌پیوندیم، بتونیم یه استتوسی چیزی براش بنویسیم که نیایم پاش کامنت بذاریم)

0

امین پسندید.
 مدیریت منابع انسانی دیجیتال

8

امین پسندید.
می توانم برایت بازش کنم

15

امین پسندید.
چهارگانه اسکندریه
من همیشه دلم می‌خواد بدونم تو ذهنِ دیگران چی می‌گذره!
یکی از ویژگی‌های جالبِ این داستان اینه که می‌تونیم بفهمیم شخصیت‌های مختلفش، در زمان‌های یکسان چه احساساتی رو داشتن تجربه می‌کردن.
چیزی که اگه تو واقعیت امکان‌پذیر بود شاید باعث می‌شد بیشتر بتونیم همدیگه رو درک کنیم.

«چهارگانه‌ی اسکندریه» برای من بیشتر از هرچیزِ دیگه‌ای «بازنگریِ واقعیت» بود.
توی جلد اول و دوم راوی از عشقش و ارتباطاتش می‌گه، از احساساتی که تجربه کرده و لحظاتِ مشترکش با دوستانش.

ولی قرار نیست فقط برداشت‌های راوی رو بخونیم، بقیه هم ماجرا رو به اون شکلی که خودشون برداشت کردن تعریف می‌کنن و این باعث می‌شه بتونیم از بینِ خاطراتشون، حقیقتِ این شخصیت‌ها رو پیدا کنیم.

یه جاهایی شروع یک عشق رو می‌بینیم، یه جاهایی پایانش رو.

آدم‌هایی رو می‌بینیم که روزگاری آرزوی صدا کردنِ اسم معشوقشون رو داشتن، ولی با گذر زمان به جایی می‌رسن که حتی تحمل عطرِ حضور اون شخص هم ندارن!

شخصیت‌های زیادی توی این مجموعه هست که میزان علاقه‌ام بهشون بالا و پایین می‌شد، دلیلش هم چیز‌هایی بود که از زبونِ شخصیت‌های دیگه درباره‌اشون می‌فهمیدم.
ولی «ملیسا» و «پرسواردن» تا آخرش برایِ من محبوب باقی موندن.

پی نوشت:
از اون دسته‌کتاب‌هاست که اگه چند سال بعد دوباره بخونم، باز هم می‌تونه تمام عواطف و احساساتم رو درگیر کنه، حتی خیلی بیشتر از الان!

پی نوشت دوم:
به نظرم اگه داستان‌هایی که روایتِ خطی ندارن رو نمی‌پسندین یا نمی‌تونین باهاش ارتباط بگیرین، احتمالا این مجموعه انتخابِ مناسبی براتون نخواهد بود.
          من همیشه دلم می‌خواد بدونم تو ذهنِ دیگران چی می‌گذره!
یکی از ویژگی‌های جالبِ این داستان اینه که می‌تونیم بفهمیم شخصیت‌های مختلفش، در زمان‌های یکسان چه احساساتی رو داشتن تجربه می‌کردن.
چیزی که اگه تو واقعیت امکان‌پذیر بود شاید باعث می‌شد بیشتر بتونیم همدیگه رو درک کنیم.

«چهارگانه‌ی اسکندریه» برای من بیشتر از هرچیزِ دیگه‌ای «بازنگریِ واقعیت» بود.
توی جلد اول و دوم راوی از عشقش و ارتباطاتش می‌گه، از احساساتی که تجربه کرده و لحظاتِ مشترکش با دوستانش.

ولی قرار نیست فقط برداشت‌های راوی رو بخونیم، بقیه هم ماجرا رو به اون شکلی که خودشون برداشت کردن تعریف می‌کنن و این باعث می‌شه بتونیم از بینِ خاطراتشون، حقیقتِ این شخصیت‌ها رو پیدا کنیم.

یه جاهایی شروع یک عشق رو می‌بینیم، یه جاهایی پایانش رو.

آدم‌هایی رو می‌بینیم که روزگاری آرزوی صدا کردنِ اسم معشوقشون رو داشتن، ولی با گذر زمان به جایی می‌رسن که حتی تحمل عطرِ حضور اون شخص هم ندارن!

شخصیت‌های زیادی توی این مجموعه هست که میزان علاقه‌ام بهشون بالا و پایین می‌شد، دلیلش هم چیز‌هایی بود که از زبونِ شخصیت‌های دیگه درباره‌اشون می‌فهمیدم.
ولی «ملیسا» و «پرسواردن» تا آخرش برایِ من محبوب باقی موندن.

پی نوشت:
از اون دسته‌کتاب‌هاست که اگه چند سال بعد دوباره بخونم، باز هم می‌تونه تمام عواطف و احساساتم رو درگیر کنه، حتی خیلی بیشتر از الان!

پی نوشت دوم:
به نظرم اگه داستان‌هایی که روایتِ خطی ندارن رو نمی‌پسندین یا نمی‌تونین باهاش ارتباط بگیرین، احتمالا این مجموعه انتخابِ مناسبی براتون نخواهد بود.
        

30

امین پسندید.
خواندن در توالت
          کتاب مجموعهٔ دو جستار کوتاه درمورد کتاب بود.
اولی: آن‌ها زنده بودند و با من حرف می‌زدند
دومی: خواندن در توالت

توی اولی هنری میلر میاد درمورد کتاب خوندن و نخوندن و همهٔ اینا کلی برامون روده‌درازی می‌کنه! با خیلی جاهای کتاب خندیدم و خیلی جاهاش بنظرم جای بحث داره. خوراک اینه که جمله‌هاشو بذاری جلوت و با دوستات درموردش حرف بزنی. که نظر تو چیه؟ واقعا باید به بقیه کتاب معرفی کرد؟ نظرت درمورد کتاب قرض دادن چیه؟ بنظرت چندتا اثر اصیل در دنیای ادبیات وجود داره؟ آدما چه حسی دارن که کتاب می‌خونن اصلا؟ و چیزهایی از این قبیل…
و دومی، اینطور شروع میشه:
«دربارهٔ کتاب خواندن موضوعی هست که به نظر من ارزش دارد درباره‌اش صحبت کنیم، چون با عادتی فراگیر سروکار دارد و تا جایی که من خبر دارم، درباره‌اش چیز زیادی نوشته نشده؛ منظورم خواندن در توالت است. بچه که بودم برای پیدا کردن جای دنجی که بتوانم کتاب‌های کلاسیک ممنوعه را ببلعم، می‌رفتم توی توالت. بعد از آن دوران، دیگر هیچ‌وقت توی توالت کتاب نخواندم.»
و بعد میاد یه روده‌درازی دیگه شروع می‌کنه و همهٔ اونایی که تو دسشویی کتاب می‌خونن رو مسخره می‌کنه و ایده اصلیش اینه که به دفعت همونقدر اهمیت بده که به غذا خوردن و وقتی مشغولشی، خب مشغول همون کار باش و حواس خودتو پرت نکن یا الکی بیشتر اونجا نشین. :)))) و حالا به انواع مختلفی میاد برای این موضوع مسخره‌بازی درمیاره و البته سعی می‌کنه همه این حرف‌ها رو خیلی جدی بزنه. :)) شبیه مطالعات علمی و خیلی خشک. :)) ولی در بطن خودش بامزه‌س. مخصوصا اونجایی که داره می‌گه شاید زنتون فرار کنه بره تو دسشویی و کتاب بخونه و شما… بذارید متن خودشو بیارم:
«اجازه ندهید عصبانیت بهتان مسلط شود. فقط بکوشید تصور کنید زنی آنجا روی کاسهٔ توالت نشسته که شما زمانی آن‌قدر دیوانه‌وار دوستش داشته‌اید که جز با او بودن در تمام عمر، هیچ چیز دیگری برایتان ارزش نداشته. به دانته و بالزاک و داستایفسکی حسادت نکنید اگر او آنجا با این ارواح گفتگو می‌کند. شاید داره انجیل می‌خونه! اون‌قدر اون تو مونده که لابد سر تا ته کتاب تثنیه رو خونده. می‌دانم. می‌دانم چه احساسی دارید. اما او انجیل نمی‌خواند و شما هم این را می‌دانید. احتمالا شیاطین، یا سرافیتا، یا کتاب زندگان مقدس نوشتهٔ جرمی تیلور را هم نمی‌خواند. ممکن است بربادرفته دستش باشد. اما چه اهمیتی دارد؟»

و خلاصه که اینطور. :)) اگه دوست دارید هفتاد صفحه پای صحبت‌های کتابی یک مغز دیوانه و ادبیاتی بشینین، توصیه می‌کنم. جالب بود.
        

18

امین پسندید.
توطئه برای تاج و تخت (افشاگری های رایریا 1)

29

امین پسندید.
چیزهای کوچکی مثل اینها

36

امین پسندید.
Harry Potter and the deathly hallows
          ۶۰۰ یا شایدم بیشتر. این عدد، تعداد روزهاییه که از شروع خوندن مجموعه هری پاتر تا پایانش گذشت. اینکه تو زمستون ۱۴۰۱ چجور آدمی بودم وقتی هری و سنگ جادو رو خوندم و حالا که رسیدیم به پاییز ۱۴۰۳ و آخرین جلد رو به پایان میرسونم چجور آدمی شدم به شدت برام جالبه. اون زمان ترم سوم کارشناسی بودم و حالا ترم هفتم. و چقدر یه پسر تغییر کرده بعد چهار ترم، اوه اوه. رد پای تغییرات من بین صفحات کتاب خانم رولینگ موجوده. انگاری من هم کنار آدمای هاگوارتز بزرگ شدم و حالا آخرین سال تحصیلم رو میگذرونم. میشد زودتر از این ها باهاشون آشنا بشم. البته که از همسن و سالام میشنیدم حرفهایی راجع به هری پاتر. بیشترشونم فیلم هارو دیده بودن. ولی من هیچ. بیست ساله بودم که تصمیم گرفتم هفت گانه رو بگیرم دستم و چون فیلم هارو هم ندیدم هیچ ایده ای نداشتم از داستان جز اینکه راجع به جادوگری. بسم‌الله گفتیم. خوندیم و گوش دادیم و دیدیم و پرواز کردیم و جادو و کلی اتفاقات عجیب و تجربه کردیم و حالا شدیم بیست و دو سال و نیم.
اینکه باید بیش از ششصد روز میگذشت تا این پرونده_ بسته که نه چون در ذهنم خواهد موند_ به سر انجام برسه رو خودمم فکر نمیکردم. معمولا بعد تموم کردن یه سال تحصیلی تو هاگوارتز به خودم استراحت میدادم. انگار همزمان با هری در حال تحصیل بودم و وقتی تابستون میشد و استراحت میکردن منم همراهشون اینکار و میکردم. از زمان شروع هری خوانی تا به امروز ۴۰ کتاب خوندم. که هفت تاش سهم هری و دوستاش بوده. حدود ۴۰۰۰ صفحه نوشتن خانم رولینگ. یکم بالا پایین حالا. از این ۴۰۰۰ صفحه، من هم تونستم متن فارسی رو بخونم. هم انگلیسی رو و هم اجرای آقای سلطان زاده روتجربه کنم. یه جورایی ترکیبی زدم. مثلا جلد آخر رو فقط متنی خوندم. تجربه جالبی بود. کم نظیر میشه گفت. از همون اولین صفحات کتاب به وجد اومدم به خاطر دنیایی که جلو روم پدیدار شده بود. و اونقدر دیگه بهش عادت کردم که بعد از مدتی اتفاقات جادویی غیر قابل باور چیز عادی بود برام. انگار نه انگار. نباید برم سراغ نقد و کوبوندن. اگر بخوام موشکافانه همه چیو نقد کندم و ایراد بگیرم، میتونم ستاره های کتاب رو همینطور کم و کم کنم. ولی نمیکنم اینکارو. میخوام در صلح باشم با خانم رولینگ. به هر حال کار سختی بود نوشتن این همه کلمه روی کاغذ. و خب نقص های داستانی و اینجور چیزا رو میتونم ببخشم. وگرنه نقص زیاده و با دو دوتا چهارتا کلی چیز جور در نمیاد. ولی خب، عوضش یه دنیایی ساخته و پرداخته که میشه پا گذاشت توش و واقعا غرق شد. راجع به آخرین قسمت هم بگم که خوب بود. خیلی خوب نه ولی خوب بود. پایانش تونست راضیم کنه و برا همین میتونم بگم خوب جمع کرد با شگفتانه‌‌یی که داشت. هر چند من هیچوقت گولش رو نخوردم و میدونستم اون مرد ذاتش اونقدرام سیاه نیست و ته دلم بهش اعتماد داشتم و در آخر هم فهمیدم که درست فکر میکنم. (اون مرد که میگم ذهنتون جای خاصی نره ها. چون ممکن مرد اشتباهی و فکر کنین که دارم اشاره میکنم. آفرین.)
وقت وداع شده. سخته. فکر کردن بهش سخته. به هر حال مدت زیادی پیش بچه ها بودم. شخصيت های به یاد موندنی هاگوارتز. اما خب، هر شروعی یه پایانی داره. شاید سال ها بعد، شاید، از کتابخونم بیرونش آوردم و برای یکی از بچه هام خوندمش :-)
شایدم خودم دوباره برم سراغش. ممکنه دلم تنگ بشه به هر حال. راستش همین حالا هم تنگ شده. به هر حال ۶۰۰ روز گذشت از شروعش. شاید همین الان اصلا برم دوباره شروعش کنم. نه امیررضا. نه. باید بشینی برای امتحان عزیز و لعنتی آماده شی. یالا پسر. خب خداحافظ بچه های هاگوارتز. به امید دیدار.

        

50

امین پسندید.
خواندن در توالت

17

با بخش «اکثریت کتاب‌ها با هم اشتراک دارن» تا حدی موافقم، اما پنجاه دیگه خیلی کمه. تازه گفته صرفا «نشانی» از اصالت داشته باشن که در این صورت تعداد واجدین شرایط بیشتر می‌شه. اگه می‌گفت کاملاً اصیل و بی‌بدیلن شاید می‌شد بیشتر بهش وزن داد.

6