یادداشت
1402/11/27
3.7
42
یه شب، وسطهای شب، یکهویی از خواب پریدم. خوابم نمیبرد و حتی حوصلهی ور رفتن با موبایل رو هم نداشتم. در اتفاقی عجیب، هوس کتاب صوتی کردم (میگم عجیب، چون چندان اهل کتاب صوتی نیستم)، رفتم توی اکانت دوستم که اهل کتاب صوتیه و لطف کرده به منم دسترسی داده. بین کتابهاش گشتم و این کتاب چشمم رو گرفت. نمیدونم هم چرا، البته با ایتالو کالوینو ناآشنا نبودم، اما هیچوقت فکر نمیکردم که روزی این کتاب رو بخونم. خوب و بامزه شروع شد، خیلی زود هم باعث شد خوابم ببره و عملاً نمکگیر کوزیمو شدم. پسری که سر یه اختلاف و دعوا با پدرش، تصمیم میگیره بره و بالای درختها زندگی کنه و دیگه هم پایین نیاد. البته که شاید شما هم مثل پدر و مادر و اطرافیان کوزیمو فکر کنین این «دیگه» یعنی یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته، یک ماه، دو ماه، یک فصل، دو فصل، یک سال، دو سال و الی آخر، اما... قطعاً فکر نمیکنین که کوزیمو قراره دیگه تا آخر عمر پاش به زمین نرسه (اینی که میگم اسپویل نیست، راوی که برادر کوزیموست، همون اوایل کتاب به این موضوع اشاره میکنه). بارون درختنشین داستان ماجراهای زندگی کوزیمو و اطرافیانش با همهی فراز و فرودهاشه. گاهی اوقات جذابه، گاهی اوقات خستهکننده است، گاهی اوقات اندوهگینه، گاهی اوقات شادیآور. دقیقاً مثل زندگی. خوندن این کتاب شبیه سفره؛ سفری از ابتدا تا انتهای زندگی چندین و چند نفر با خاستگاهها و سرنوشتهای متفاوت. راستش الان از خوندنش (در واقع شنیدنش) پشیمون نیستم، بهخصوص که کیفیت کتاب صوتیش خیلی خوب بود و ترجمهی مهدی سحابی بیاغراق درخشان و فوقالعاده بود. روحتون شاد آقای سحابی. آخر کتاب، نقطهی پایانی سرنوشت کوزیمو، مثل آخر قصهی همهی ما (که شاید در شکل متفاوت باشه، اما در معنا یکیه)، غمانگیز بود. کاملاً مناسب عصر جمعهای دلگیر. این چند خط بعدی، افکار پراکندهام موقع شنیدن کتابه که صرفاً ثبتشون کردم: - برخلاف چیزی که به نظر میاد، داستان اتفاقاً نه در باب انزوا که در ستایش و ضرورت زندگی اجتماعیه. - موسیقیهای ابتدا و انتهای هر فصل چقدر خوب و گوشنوازند. - چقدر ماجرای جووانی خلنگ رو دوست داشتم. بهنظرم بهترین ماجرای کتاب بود. - شخصیت خواهرش واقعاً بامزه بود. حیف که اینقدر حضورش توی داستان کم بود. - چقدر انسان مدرن زندگی سختتری نسبت به انسان دویست سال پیش داره! - اگه قرار باشه الان یکهو همهچی رو ول کنی و بری بالای درخت و زندگیت رو از نو بسازی، میتونی؟ چقدر شبیه مهاجرته... «مردمانی که برای آرمانی نهچندان روشن و مشخص مبارزه میکنند، مجبورند برای جبران گنگی و سستی انگیزههایشان ظاهری بسیار جدی به خود بدهند.»
14
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.