یادداشت
1403/3/16
بذارین مرور این کتاب رو با بخشی از پیشگفتار آقای گیمن شروع کنم: «میخواستم کتابی بنویسم که برای بزرگسالان کاری را بکند که وقتی کوچکتر بودم، کتابهای موردعلاقهام برای من میکردند. کاری که کتابهایی مثل آلیس در سرزمین عجایب، کتابهای نارنیا یا جادوگر شهر از در کودکی برای من کرده بودند. میخواستم در مورد مردمی بنویسم که در شکاف سقوط میکنند. در مورد مخلوعها و محرومشدهها و نفیبلدشدهها. آن هم با آینۀ فانتزی، که گاهی میتواند چیزهایی را که تا به حال بارها دیدهایم، طوری به ما نشان بدهد که انگار به عمرمان اصلاً آنها را ندیدهایم.» راستش نمیتونم بگم چقدر توی این کار موفق بود. این کتاب نتونست کاری رو با من بکنه که مثلاً نارنیا در کودکی با من کرده بود، اما تقصیر صرفاً متوجه این کتاب نیست. به نظرم کودکی با بزرگسالی اونقدر متفاوته که تلاش برای رسیدن به حسوحال اون زمان، هرچقدر هم که زیاد باشه، در نهایت تلاشی کمحاصله. اون دورۀ ناب که گذشت، دیگه برنمیگرده. اما خود کتاب. این کتاب قبل از اینکه تبدیل به رمان بشه، فیلمنامهای بوده که گیمن برای سریالی به همین اسم نوشته. بعد از ساخت سریال، رمانش رو منتشر میکنه. البته وقتی کتاب رو بخونین متوجه میشین که چقدر ارجاعاتش به لندن و بریتانیا زیاده، به همین دلیل ویرایش ثانویهای برای بازار آمریکا منتشر میشه و در نهایت ویرایش سوم (که نسخۀ فارسی بر اساس این ویرایشه) از ترکیب نسخههای قبلی و چیزهای اضافهتر. قبلاً نوشته بودم که گیمن چه قصهگوی فوقالعادهایه. البته قطعاً قبل از من هم افراد زیادی بارها بهش اشاره کردن. کوچکترین چیزها رو بهش بدین تا از داخلش براتون قصه در بیاره. فاصلۀ بین لبۀ سکوی مترو با ریل و اون خط زرد روی سکو رو تصور کنین. از چیزی به همین سادگی و به چشم میلیاردها آدم بیجان و بیداستان، یه ماجرای جالب بیرون میکشه. یا مثلاً اسم ایستگاههای مترو. برای هر کدومش قصهسرایی میکنه. به قول خودش: «چیزهایی را که تا به حال بارها دیدهایم، طوری به ما نشان میدهد که انگار به عمرمان اصلاً آنها را ندیدهایم». این رو توی نوشتهها و داستانهاش دوست دارم. اما چیزی که توی این کتاب اذیتم میکرد، بیش از حد بزرگ بودن جهان داستانش و گنگ بودن سیستم فانتزی حاکم بر اونه. بهخصوص توی نیمۀ اول کتاب. البته هرچی جلوتر میریم، هم داستان بیشتر سروشکل میگیره، هم دنیای لندن زیرین، اما باز هم بارها پیش میآد که سوالاتی برای ریچارد (و قاعدتاً خواننده) پیش میآد و میپرسه و کسی براش جواب نداره. بهنظرم میزان این گنگی کمی از دست آقای گیمن در رفته بود. یا باید کمترش میکرد، یا جوابهای بهتری به سوالات ریچارد میداد یا اینکه داستان رو به بیش از یک جلد بسط میداد (البته پیرنگ خود این کتاب قابلیت بسط پیدا کردن نداشت). موقع خوندن کتاب، بهخصوص اوایلش، مدام یاد آرچیبالد لاکسِ دارن شان میافتادم. چه شخصیت «در»، چه آقای وندمار و کروپ و احتمال زیادی میدم که دارن شان الهام زیادی از این داستان گرفته باشه. البته که توی یکی از مصاحبههاش هم به این اشاره کرده بود. هرچند داستان که پیش میره این شباهت دیگه از بین میره. گفتم آقای وندمار و کروپ! عجب زوج منفی جذابی بودن! دوتا شخصیت خبیث و در عین حال بامزه، که یکیشون زبونبازه و دیگری خنگ. اون بخش مربوط به رویارویی اولیۀ مارکی و این دو شخصیت و سوالجوابهاشون رو خیلی دوست داشتم. تصویرسازیهای کریس ریدل هم عالی بود و به درک بهتر فضای داستان کمک میکرد. قطعاً کتاب برای کسی که توی لندن زندگی میکنی یا باهاش آشنایی بیشتری داره، جذابیت خیلی خیلی بیشتری خواهد داشت، اما اینجوری نیست که خوانندگان نقاط دیگۀ دنیا ازش لذت نبرن. با خودم فکر میکردم اگر چنین نویسندۀ قهاری در جامعۀ ما بود که به سبک آقای گیمن دست به آشناییزدایی از مکانهایی میزد که میشناسیم، چه کار جذابی میشد. + امیدوارم روزی زندگی در لندن رو تجربه کنم. + سانسور که همیشه آزاردهنده است و در این شکی نیست، اما توی شیوۀ سانسور هم ظرافت به خرج نداده بودن. یه جاهایی واقعاً داستان گنگ میشد و وقتی به متن اصلی مراجعه میکردم، میفهمیدم علتش این بوده که جملاتی کاملاً از متن حذف شده. انگار که اصلاحیههای ارشاد بدون تلاش برای اصلاح جملات، صرفاً حذف شده بودن که مجوز گرفته بشه. + یه داستان کوتاه توی این دنیا نوشته شده که حتماً میخونم. سراغ کمیک اقتباسیش هم میرم. گیمن چهار پنج سال پیش گفته بود که پنج فصل از کتاب دیگهای توی این دنیا به اسم «هفت خواهران» نوشته، اما انگار هنوز خبری از اتمامش نیست. + تا اواسط کتاب با توجه به انتظاری که داشتم، ازش ناامید شده بودم، اما نیمۀ دوم کتاب رو خیلی بیشتر دوست داشتم. با اون پایانش؛ دلتنگی امضای پایانهای گیمنه. «تا به حال چیزی بوده که دلت بخواد؟ بعد بفهمی اون چیزی نبوده که واقعاً دلت میخواسته؟»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.