مهدی بنواری

@bonvari

3 دنبال شده

7 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                این یکی را خیلی دوست داشتم. ابتدا احساس می‌کردم که یکی از داستان‌های زمین در حال مرگ است، اما کتاب وفادار به سنت عصر طلایی داستان‌های علمی‌تخیلی، به سرعت ضرباهنگش را افزایش داد و مرا تا پاسی از شب بیدار نگه داشت. روایت جذاب است، پیچش‌های داستانی جذاب و توسعه شخصیت قانع‌کننده است. این سفری هیجان‌انگیز از میان آینده‌ای است که نویسنده استادانه به تصویر کشیده است و عناصر کلاسیک علمی تخیلی را با ایده‌های نوآورانه (در آن زمان) ترکیب می‌کند. من آن را به همه کسانی که به دنبال کتابی هیجان‌انگیز و تامل‌برانگیز باشند توصیه می کنم.

ترجمه فارسی را دوست نداشتم. 

I liked "The Stars My Destination" a lot. At the start, it felt like one of the dying Earth stories, but true to the tradition of the Golden Age of science fiction, it quickly picked up the pace and kept me up late into the night. The narrative is gripping, the plot twists are engaging, and the character development is compelling. It's a thrilling journey through a vividly imagined future, blending classic sci-fi elements with innovative ideas. I highly recommend it to anyone looking for an exciting and thought-provoking read.
But not the Persian translation. No, sir. No.
        
                راستش را بخواهید برای رسیدن به انتهای کتاب عجله کردم. خوش‌خوان و راحت‌الحلقوم بود. اولین داستان علمی‌تخیلی چینی بود که می‌خواندم. بنابراین در مورد اثر به عنوان رمان شرقی ستایش شده کنجکاو بودم. اما افسوس که ناامیدکننده بود. ترجمه به انگلیسی حس خوبی داشت، اما مطمئنم کتاب به دلیل ماهیت ترجمه از چینی به انگلیسی، به ویژه با توجه به تفاوت های فرهنگی و تفاوت های اساسی بین زبان های مبدأ و مقصد، آسیب دید.
«شور بدون احساس» همان چیزی است که پس از اتمام کتاب به آن فکر کردم. شور و اشتیاق در نثر، در توصیف صحنه ها و در لحن راوی قابل انکار نیست. اما همیشه یک مشکل اساسی در روایت وجود دارد. شما نمی توانید هیچ احساس انسانی را احساس کنید. آنچه از جنبه انسانی عناصر آشکار می شود، مصنوعی و اجباری است. هنگام آزمایش یک فرضیه و یافتن شواهد قابل تکرار شور و شیدایی داشتن طبیعی است. این تب، این شور و هیجان، به اشتیاقی می‌انجامد که محقق با آن شواهد را ارائه می کند. این اشتیاق دانش بشر را افزایش می دهد، البته به غیر از پول کمک هزینه! اما اشتباه گرفتن آن به عنوان موتور پیش‌برندهٔ روایت، کاری ترسناک است. 
من فقط به اختصار خودستایی راوی اشاره می‌کنم که به طرز دردناکی در کتاب مشهود است. دلیلی که ذکر نشده، غرور نویسنده در درک مفاهیم مکانیکی «پیچیده» و ستایشی است که از خواننده انتظار دارد. این یک قطعه ادبی نیست، بلکه بیشتر شبیه یک قصیده در رثای قدرت تفکر علمی نویسنده است.
وقتی صحبت از پیچیده شد، می بینم که نویسنده تلاش زیادی برای نوشتن «علمی‌تخیلی سخت» کرده است، و می فهمم که برخی از مردم «ممکن است» برای درک علم امروز به مشکل بربخورند. ولی آخر این روزها که این حرفها زدن ندارد! از دوران دانشگاه به یاد دارم که استاد جبر خطی یک بار به ما گفت: «به خودتون مغرور نباشید که توانستید دروس ریاضی پیشرفته رو بگذرونید. بدونید که مطالبی که در دبیرستان یادتون دادن زمانی ریاضیات پیشرفته محسوب و در سطح دکترا تدریس می شد. این مطالبی که اینجا به شما آموزش می‌دم، در آینده در مدارس ابتدایی تدریس می‌شن.» سعی می‌کنم بیخود شلوغش نکنم. ولی درست که نگاه کنیم می‌بینیم مجلات علمی عامه پسند اکنون حاوی دانشی هستند که زمانی برای مردم عادی به سختی درک می شد.
اگر شما یک نویسنده مشتاق هستید، خوب است این کتاب را بخوانید، زیرا پر از فنونی است که نباید از آنها استفاده کنید، زاویه‌های دید نامطبوع و پیجش‌هایی روایی عجیبی است. پیچش‌هایی که تنها زمانی معنا پیدا می کند که به دنبال تبدیل یک نظریه فیزیک به داستان باشید. شخصیت‌ها تک‌بعدی هستند و از اشیا و مشکلات ذکر شده در داستان قابل تشخیص نیستند. 
در کنار همهٔ این حرف‌ها به عنوان یک آدم ژانری، بقیهٔ کتاب‌ها را خواندم!

پی‌نوشت: پس از خواندن ترجمه فارسی

به این مزخرفات نزدیک نشوید (نسخه فارسی)! سعی کنید نسخه انگلیسی آن را بخوانید. مترجم خوب است، اما نه در ژانر علمی تخیلی و نه برای داستانی از چین.



To be honest, I rushed through the end of the book. It is a page-turner, and it was my first ever Chinese sci-fi, so I was curious about the perspective in a praised oriental piece. But alas, it was a disappointment. The translation felt good, but I am sure the book suffered due to the nature of translation from Chinese to English, especially considering cultural differences and the fundamental differences between the source and destination languages.

"Passion without emotion" is what I thought after finishing the book. There is no denying the passion in the prose, in the description of scenes, and in the tone of the narrator. But there is always an underlying problem with the narrative. You cannot feel any human emotion. What little is exposed from the human side of the elements is artificial and forced. There is a natural enough fever when testing a hypothesis and finding the repeatable evidence you were looking for. This fever, this excitement, leads to the passion with which the researcher presents the evidence. This passion furthers human knowledge, aside from grant money, of course! But mistaking it as the engine in a narrative is a disturbing displacement.

I will only briefly mention the narrator’s self-satisfaction and self-praise, as it is painfully evident in the book. The reason, not given, is the pride of the author in understanding “complicated” mechanical concepts and the praise he expects from the reader. It is not a piece of literature, but more like an ode to the scientific thinking prowess of the author.

Speaking of complicated, I see that the author tried hard to write “hard science fiction,” and I understand that some people “may” struggle to comprehend what is now popular science. Well, it is elementary nowadays. I remember from my college years when my linear algebra professor once told us: “Don’t be arrogant because you were able to take advanced math courses. Know that the stuff you learned in high school was once considered advanced mathematics and was taught at the PhD level. And so the stuff I am teaching you here, in the future, will be taught in grade schools.” I am not so dramatic, but it is a fact that popular science magazines now contain knowledge that was once considered hard to understand by common people.

If you are an aspiring writer, this book is a must-read because it is full of techniques you should not use, points of view not desired, and twists that only make sense if you are looking to turn a physics theory into a story. The characters are flat, indistinguishable from the objects and problems mentioned in the story. I dare say that Mr. Liu Cixin is worse than Clarke in objectifying human beings, leaving the characters behind to talk about Lagrange points. I do not condemn Clarke because the master, after all, was first an engineer and secondly a writer. Thanks for the satellites, Mr. Clarke!

All said, I will read the other books in this series.

P.S.: After reading the Persian translation:

Do NOT go near this crap (نسخه فارسی)! Try hard and read the English version. The translator is good, but not in the sci-fi genre and not for a story from China.
        
                ترجمه‌ی فارسی Die letzte Welt را با نام «جهان آخر» به پیشنهاد و لطف «فرزاد فربد» گرامی خواندم که کتاب را به من هدیه کرد. ترجمه‌ی کتاب کاری است از «محمود حدادی»، مترجم خوشنام و زبردست آلمانی، که توسط انتشارات پریان چاپ و منتشر شده است. 
در طی خواندن کتاب، جابه‌جا درگیری دغدغه‌ی دقت مترجم را با متن پیچیده می‌دیدم و پس از مدت‌ها ترجمه‌ای را دیدم که نثر در آن از اهمیتی به اندازه‌ی انتقال برخوردار بود. در حدی که به نظرم فارسی‌نویسان می‌توانند از آن بیاموزند.

مثل بیشتر آن‌هایی که دغدغه‌ی ژانر دارند، خیلی وقت‌ها با ارجاع از متن‌های ژانری، سر و کارم با اسطوره‌ها افتاده است. یکی از جالب‌ترین روایت‌های اسطوره، نسخه‌ی اویدیوس، شاعر رومی بوده است که شعر اساطیری‌اش، دگردیسی‌ها را در زمانی سرود که اگوستوس قیصر خود را خدا خواند و از معبد ژوپیتر، راهرویی مستقیم به معبد خدایی خود کشید.
سرودن منظومه‌ی اساطیری کار تازه‌ای نبود، اما یکی از جذابیت‌های دگردیسی‌ها، بازگشتی است که انگار به نقطه‌ی شروع اسطوره، زمان تلاش انسان اولیه برای ادراک نیروهای طبیعی، داشته است. خدایان اوید گویا چهره ندارند و همگی مثل اعضای یک خانواده‌ی نیروهای طبیعی به تصویر کشیده می‌شوند.
کریستف رانس‌مایر، نویسنده‌ی جهان آخر، داستان تبعید اوید به سواحل سنگی دریای سیاه را، به قرن بیستم میلادی کشیده است و اگوستوس را بر مسند خدایی دیوان‌سالاری هزارتویی امپراطوری رومی نشانده است که متروپولیسی در میانه‌ی قرن بیستم میلادی پایگاه قدرت اوست و پروژه‌های عمرانی‌اش، هدیه به مردم روم.
کوتا که به نقل از نمایه‌ی انتهای کتاب، گویا کوتا ماکسیموس مسالینوس، شاگرد و مرید اویدیوس بود، پس از تبعید اوید که در کتاب ناسو (پوبلیوس اویدیوس ناسو) خوانده می‌شود، به دنبال دیدار او و یافتن سرنخی از کتاب آخرش اوید، راهی شهر آهنگران و معدن‌کاوان، تومی در کرانه‌ی دریای سیاه می‌شود.
اوید کتاب دگردیسی‌ها را در دلتنگی شنیدن خبر تبعیدش، در خانه‌ی رمش سوزانده است و مردم تنها بخش‌هایی منتخب از آن را در جلسه‌های خواندن کتاب است که شنیده‌اند. 
کوتا در تومی اثری از ناسو نمی‌یابد، اما خواننده نخستین ردپای دگردیسی را در داستان حس می‌کند. شهری با ساکنانی که انگار اسم‌های یونانی دارند، اما همین ساکنانی که سرگرمی‌شان فیلم‌های سالانه‌ی سینماچی دوره‌گردی علیل است، از خود اسطوره‌های اولیه آمده‌اند و به روایت ناسوی کتاب در دگردیسی‌های جهان آخر، تن می‌دهند.

«اکو بلند گفت پس از طوفانی که در راه است و همه چیز را نابود خواهد کرد، از مشتی سنگ نسلی نو سر برمی‌دارد- ناسو این آینده را در یک روز زمستانی از شعله‌های آتش برای او پیشگویی کرده است، از هر سنگ‌دانه یک غول.»
        
                نسخه‌ی من ترجمه‌ی احمد شاملو بود با مقدمه‌ای شتابزده در سب میلیتاریزم و در باب این که فاتحان تاریخ را می‌نویسند و در جنگ دوم هر دو سو جنایت کردند و خلاصه همان قصه‌ی «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج». مقدمه به اذعان نص نگارنده‌اش ناقص و شتابزده است، اما نقص دیگری هم دارد و آن «قضاوت» بستن به کتابی است که عمداً فاقد قضاوت نوشته شده است.
کتاب روایت زندگی «رودلف لنگ» نامی است از ۱۳ سالگی تا پایان در تعلیقی که خواننده و نویسنده هر دو می‌دانند. شاملو سخاوتمندانه شخصیت ملهم این اتوبیوگرافی خیالی را در مقدمه‌ای که ذکر ان رفت معرفی می‌کند. سال ۱۹۱۳ میلادی رودلف ۱۳ ساله به مدرسه‌ی کاتولیک می‌رود و اولین آشنایی خواننده با وی زمانی است که دارد محکوم‌وار اموری را به انجام می‌رساند که در خانه به وی واگذار شده و با پدری زانوی دعا بر زمین می‌زند که به سبک پیامبران عصر یحیی تعمیددهنده را برگزیده و به کفاره‌ی گناهی مبهم و موهوم (که وهمی بودنش عظمت فعل گناه در ذهن معصی را نشان می‌دهد) مسیح‌وار گناهان خانواده‌اش را برعهده گرفته است. 
زبان داستان که مترجم آن را به لحنی نزدیک به مبدا (مقایسه با ترجمه‌ی انگلیسی) برگردانده است، بازتابی است از شخصیت و شیوه‌ی تفکر راوی قهرمان داستان: شرافتمندانه. از دید مترجم نویسنده قهرمان داستان را شایسته‌ی ترحم و فریب‌خورده معرفی می‌کند. در حالی که راوی خود را تا اواخر داستان نه گمگشته بلکه بازیافته‌ی ایدئولوژی معرفی می‌کند که پایه‌هایش را ایمان چیده و جهتش را انتخاب‌های آگاهانه و خوب فکر شده‌ای مشخص کرده که حاصل اندیشه‌ی مستقل و آگاهی‌اش از پیرامون است.
نویسنده چنان خواننده را مرحله به مرحله رسیدن قهرمانش به لحظه‌ی فروپاشی تسلیم می‌برد که خواننده‌ی بی‌طرف می‌تواند با قهرمان درون‌گرای اثر همذات‌پنداری کند. اما برخلاف تصور اولیه نمی‌توان اثر را رمانی روانکاوانه شمرد، بلکه گویا تماماً مورخانه نگاشته شده است. جزییاتی که شاید خواننده را خسته کند، از سوی دیگر وی را با قهرمان هم‌پا می‌کند.
در نهایت باید گفت با اثری درخشان رو به رو نیستیم. اما ارزش خواندن و مزمزه کردن را دارد.
        
                یوبیک به گفته‌ی استانیسلاولم «گروتسکی خارق عادت است، رقص مرگی پر از زیرمتن نمادین که در لباس عاریه‌ی علمی‌تخیلی فرورفته است». یوبیک یکی از آثار کم سر و صدای فیلیپ ک. دیک است که از دید من این مهجوریت از ناهماهنگی برچسب «علمی‌تخیلی» با محتوی و متن سرچشمه می‌گیرد. 
در دنیای ۱۹۹۲ از دید ۱۹۶۹، وقتی فیلیپ ک. دیک یوبیک را منتشر کرد، ذهن‌خوانی (پدیده‌ای خیالی که شاید آن را از خواندن «گزارش اقلیت» یا دیدن فیلم «گزارش اقلیت» بشناسید.) مانند بسیاری چیزهای دیگر نوعی سرمایه به شمار می‌آید. اولین کاربردی که در یوبیک می‌بینیم جاسوسی صنعتی است. در نتیجه شرکت‌هایی به وجود آمده‌اند که ذهن‌خوانی و ذهن‌خوان‌ها را از دو جنبه‌ی آفند و پدافند متاع کاسبی کرده‌اند و آن‌ها را ساعتی و روزانه اجاره می‌دهند. از سوی دیگر در این نگارش ۱۹۹۲ می‌توان افراد نزدیک به مرگ را در دمای پایین در وضعیتی نزدیک به زندگی (برای مدت زمانی طولانی‌تر از عمر طبیعی‌شان.) نگاه داشت. اما ذهن این افراد فعال است و می‌توان با وسایلی با آن‌ها ارتباط برقرار کرد. خود این خفته‌های نیم‌زنده هم می‌توانند با هم ارتباط بگیرند.
در تمام طول کتاب، در ابتدای هر فصل، تبلیغ محصولی در قوطیِ افشانه به نام یوبیک را می‌بینیم که در هر بار تبلیغ کاربرد تازه‌ای از خمیر اصلاح گرفته یا مکمل قهوه تا افزایش‌دهنده‌ی میل جنسی برایش معرفی می‌شود. 
خطر لو رفتن
قصه از آن‌جا آغاز می‌شود که وقتی گروهی از ذهن‌خوان‌ها برای تحقیق درباره‌ی یک مورد جاسوسی صنعتی در مجتمعی در ماه به آن‌جا می‌روند، متوجه می‌شوند که در دام افتاده‌اند و بمبی که منفجر می‌شود گلن رانسیتر، صاحب شرکت ذهن‌خوانی، را می‌کشد. بقیه‌ی افراد او را منجمد می‌کنند و به زمین می‌برند تا در «نیم‌زندگی» کنار همسرش، تا یافت شدن راهی برای بازگشت بماند. اما جهان شکل عجیبی به خود گرفته است. همه چیز از پول شروع می‌شود و گروه سردیس رانسیتر را روی سکه‌ها و اسکناس‌های خود می‌بینند. بعد بازگشت زمانی آغاز می‌شود و همه چیز انگار به عقب حرکت می‌کند. غذاهای تازه فاسد و خشک می‌شوند و ماشین‌ها به قالب نمونه‌ی قدیمی‌تر خود در می‌آیند. ضبط صوت مدرن تازه خریداری شده شکل ضبط چهل سال پیش را می‌گیرد که بیست سال هم کار کرده است. افراد گروه یکی‌یکی به سرعت پیر شده و می‌میرند و جسدشان هم طوری خشک می‌شود که انگار سال‌ها از مرگشان گذشته است. جو چیپ که می‌توان او را قهرمان داستان شمرد، در تشییع جنازه‌ی رانسیتر شرکت می‌کند و از دست پلیسی در قالب برگ جریمه، پیامی از رانسیتر می‌گیرد...
در پایان داستان می‌بینیم که در واقع همه‌ی گروه مرده‌اند و در «نیم‌زندگی» به سر می‌برند و این تنها گلن رانسیتر است که زنده مانده است و از بیرون در صدد تماس با نیم‌زنده‌ها است. دو نیرو در تمام داستان بر روی گروه موثر هستند. یکی نیم‌زنده‌ای به نام جوری که در صدد گرفتن نیروی حیاتی نیم‌زنده‌ها و افزودن به طول عمر خود است و یکی الا، همسر رانسیتر، که به آن‌ها کمک می‌کند.
داستان جایی تمام می‌شود که الا با دادن  امتیاز تأمین مادام العمر یوبیک به جو چیپ او را از مصرف شدن به دست جوری نجات می‌دهد. رانسیتر آخرین تماسش را با جو چیپ قطع می‌کند و ماجرا به سرانجام می‌رسد. اما وقتی می‌خواهد به کارگر مرده‌خانه انعام بدهد، سردیس جو چیپ را بر روی سکه‌هایش می‌یابد. 
یوبیک در تمام مدت تجربه‌ی نیم‌زندگی جو چیپ به نظر می‌رسد. در پاراگراف انتهایی کتاب شکی ناگهانی خود را نشان می‌دهد که نکند تمام این ماجرا تجربه‌ی نیم‌زندگی رانسیتر باشد. اما با یادآوری روایت داستان، این شک بلافاصله خود را بی‌اعتبار می‌کند...
پایان خطر لو رفتن
یوبیک مثل بسیاری دیگر از آثار ک. دیک داستانی است که داستان در آن اهمیت ندارد. کتاب قالب داستانی سرگرم‌کننده و عامه‌پسند را دارد و در حلقه‌ی پالپ‌خوانان منتشر شده است. اما داستان پرهیجان نبرد مداوم جو چیپ با ناشناخته‌ی بدون تعریف را در واقع من تجربه‌ی نیم‌زندگی خود نویسنده می‌بینم. اثر به وضوح از بیش‌ساده‌سازی‌های مرسوم در ژانر خالی است. وقتی ک. دیک در ۱۹۶۹ درباره‌ی ۱۹۹۲ حرف می‌زند منظورش پیش‌بینی آینده‌ای نیست که در آن تام کروز خود را از خودروهایی آویزان کند که روی ساختمان‌ها عمودی حرکت می‌کنند. یوبیک برخلاف جریان ژانری دوره‌ی خود هنوز تمام آن «شگفتی» برخورد با دنیا را در خود دارد.  نگاه فیلیدیکین به دنیا همیشه نگاهی شگفت‌زده و همراه با نوعی اکراه است. 
یوبیک پر از تجربه‌های رفتار متقابل بشر با بشر و برخوردهای بشری با اشیا و موقعیت‌هاست که جز با تجربه‌ی دست اول شخصی قابل ادراک نیستند. یوبیک در واقع نه رمانی در توصیف تغییر زندگی و دنیا به دست علم است، و نه داستان پرهیجان و مرموز مبارزه‌ی جو چیپ با جوری، و نه داستانی تمثیلی. در این داستان (و بقیه‌ی داستان‌های فیلیپ ک. دیک) با خود متعجب منکسر نویسنده روبه‌روییم که بی‌ادعای نشستن بر تخت «ادبیات متعهد»، صادقانه و روشن‌بینانه مشاهدات هراس‌انگیزش را بازگو می‌کند. آن هم در قالبی که می‌توان از روی آن فیلم ساخت و در عین حال هیچ «ادبیات والا»ی متفرعنی هم به پایش نرسد.
در برخی کارهای فیلیپ ک. دیک که یوبیک از آن جمله است، از چشم خواننده خود واقعیت روزمره و جهان فیزیکی است که دچار دگردیسی می‌شود و این دگردیسی معمولاً معلول دفرماسیون حس و ادراک نیست. این بازنمایی تصویری ک. دیک از جهان آن قدر جان‌دار و زنده است که همان تردیدها را به جان شناخت خواننده از خودش و از دنیا می‌اندازد.
با این که ک. دیک قصه‌گوی خوبی است و ضرباهنگ روایت خطی را جذاب و زنده نگه می‌دارد، اما نثر درخشانی ندارد. نثر ک. دیک صیقل خورده و روان نیست و گاهی آزارنده می‌شود. انگار نوعی شتابزدگی بر وجود راوی مستولی است (که می‌دانیم بوده!) که خود را در گسستگی ساختاری به وضوح نشان می‌دهد و خواننده ممکن است آن را جلوه‌ای از ضعف پرداخت بیابد. با این همه جان کلام در روایت و رخدادهایی نیست که در پی هم می‌آیند، بلکه در بنیان ساختی آن‌هاست که خود می‌تواند باعث گسستگی شود.
        

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

در مورد سانسور: این کتاب ۵ بار اصلاحیه ارشاد خورد. هر بار می‌رفت و برمی‌گشت و هم بخش‌های جدیدی سانسور می‌شد و هم بخش‌هایی که 《اصلاح》کرده بودیم، دوباره اصلاحیه می‌خورد. در مورد بعضی قسمت‌ها فقط و فقط دستور حذف دادن و هر چه هم مدیر نشر تلاش کرد کوتاه نیومدند که نیومدند. خلاصه به اینجا رسیدیم که منتشر نشه، اما بعد تصمیم بر این شد که ظرافت رو کنار بگذاریم و طوری اصلاحیه‌ها رو انجام بدیم که خواننده بفهمه کجا دست پلید سانسورچی دیوپرست فرهنگ‌ستیز پلشتی زاییده.
            بذارین مرور این کتاب رو با بخشی از پیش‌گفتار آقای گیمن شروع کنم:

«می‌خواستم کتابی بنویسم که برای بزرگسالان کاری را بکند که وقتی کوچک‌تر بودم، کتاب‌های موردعلاقه‌ام برای من می‌کردند. کاری که کتاب‌هایی مثل آلیس در سرزمین عجایب، کتاب‌های نارنیا یا جادوگر شهر از در کودکی برای من کرده بودند. می‌خواستم در مورد مردمی بنویسم که در شکاف سقوط می‌کنند. در مورد مخلوع‌ها و محروم‌شده‌ها و نفی‌بلدشده‌ها. آن هم با آینۀ فانتزی، که گاهی می‌تواند چیزهایی را که تا به حال بارها دیده‌ایم، طوری به ما نشان بدهد که انگار به عمرمان اصلاً آن‌ها را ندیده‌ایم.»

راستش نمی‌تونم بگم چقدر توی این کار موفق بود. این کتاب نتونست کاری رو با من بکنه که مثلاً نارنیا در کودکی با من کرده بود، اما تقصیر صرفاً متوجه این کتاب نیست. به نظرم کودکی با بزرگسالی اون‌قدر متفاوته که تلاش برای رسیدن به حس‌وحال اون زمان، هرچقدر هم که زیاد باشه، در نهایت تلاشی کم‌حاصله. اون دورۀ ناب که گذشت، دیگه برنمی‌گرده.

اما خود کتاب. این کتاب قبل از اینکه تبدیل به رمان بشه، فیلمنامه‌ای بوده که گیمن برای سریالی به همین اسم نوشته. بعد از ساخت سریال، رمانش رو منتشر می‌کنه. البته وقتی کتاب رو بخونین متوجه می‌شین که چقدر ارجاعاتش به لندن و بریتانیا زیاده، به همین دلیل ویرایش ثانویه‌ای برای بازار آمریکا منتشر می‌شه و در نهایت ویرایش سوم (که نسخۀ فارسی بر اساس این ویرایشه) از ترکیب نسخه‌های قبلی و چیزهای اضافه‌تر.

قبلاً نوشته بودم که گیمن چه قصه‌گوی فوق‌العاده‌ایه. البته قطعاً قبل از من هم افراد زیادی بارها بهش اشاره کردن. کوچک‌ترین چیزها رو بهش بدین تا از داخلش براتون قصه در بیاره. فاصلۀ بین لبۀ سکوی مترو با ریل و اون خط زرد روی سکو رو تصور کنین. از چیزی به همین سادگی و به چشم میلیاردها آدم بی‌جان و بی‌داستان، یه ماجرای جالب بیرون می‌کشه. یا مثلاً اسم ایستگاه‌های مترو. برای هر کدومش قصه‌سرایی می‌کنه. به قول خودش: «چیزهایی را که تا به حال بارها دیده‌ایم، طوری به ما نشان می‌دهد که انگار به عمرمان اصلاً آن‌ها را ندیده‌ایم». این رو توی نوشته‌ها و داستان‌هاش دوست دارم. اما چیزی که توی این کتاب اذیتم می‌کرد، بیش از حد بزرگ بودن جهان داستانش و گنگ بودن سیستم فانتزی حاکم بر اونه. به‌خصوص توی نیمۀ اول کتاب. البته هرچی جلوتر می‌ریم، هم داستان بیشتر سروشکل می‌گیره، هم دنیای لندن زیرین، اما باز هم بارها پیش می‌آد که سوالاتی برای ریچارد (و قاعدتاً خواننده) پیش می‌آد و می‌پرسه و کسی براش جواب نداره. به‌نظرم میزان این گنگی کمی از دست آقای گیمن در رفته بود. یا باید کمترش می‌کرد، یا جواب‌های بهتری به سوالات ریچارد می‌داد یا اینکه داستان رو به بیش از یک جلد بسط می‌داد (البته پیرنگ خود این کتاب قابلیت بسط پیدا کردن نداشت).

موقع خوندن کتاب، به‌خصوص اوایلش، مدام یاد آرچیبالد لاکسِ دارن شان می‌افتادم. چه شخصیت «در»، چه آقای وندمار و کروپ و احتمال زیادی می‌دم که دارن شان الهام زیادی از این داستان گرفته باشه. البته که توی یکی از مصاحبه‌هاش هم به این اشاره کرده بود. هرچند داستان که پیش می‌ره این شباهت دیگه از بین می‌ره.

گفتم آقای وندمار و کروپ! عجب زوج منفی جذابی بودن! دوتا شخصیت خبیث و در عین حال بامزه، که یکی‌شون زبون‌بازه و دیگری خنگ. اون بخش مربوط به رویارویی اولیۀ مارکی و این دو شخصیت و سوال‌جواب‌هاشون رو خیلی دوست داشتم.

تصویرسازی‌های کریس ریدل هم عالی بود و به درک بهتر فضای داستان کمک می‌کرد. قطعاً کتاب برای کسی که توی لندن زندگی می‌کنی یا باهاش آشنایی بیشتری داره، جذابیت خیلی خیلی بیشتری خواهد داشت، اما این‌جوری نیست که خوانندگان نقاط دیگۀ دنیا ازش لذت نبرن. با خودم فکر می‌کردم اگر چنین نویسندۀ قهاری در جامعۀ ما بود که به سبک آقای گیمن دست به آشنایی‌زدایی از مکان‌هایی می‌زد که می‌شناسیم، چه کار جذابی می‌شد.

+ امیدوارم روزی زندگی در لندن رو تجربه کنم.

+ سانسور که همیشه آزاردهنده است و در این شکی نیست، اما توی شیوۀ سانسور هم ظرافت به خرج نداده بودن. یه جاهایی واقعاً داستان گنگ می‌شد و وقتی به متن اصلی مراجعه می‌کردم، می‌فهمیدم علتش این بوده که جملاتی کاملاً از متن حذف شده. انگار که اصلاحیه‌های ارشاد بدون تلاش برای اصلاح جملات، صرفاً حذف شده بودن که مجوز گرفته بشه.

+ یه داستان کوتاه توی این دنیا نوشته شده که حتماً می‌خونم. سراغ کمیک اقتباسیش هم می‌رم. گیمن چهار پنج سال پیش گفته بود که پنج فصل از کتاب دیگه‌ای توی این دنیا به اسم «هفت خواهران» نوشته، اما انگار هنوز خبری از اتمامش نیست.

+ تا اواسط کتاب با توجه به انتظاری که داشتم، ازش ناامید شده بودم، اما نیمۀ دوم کتاب رو خیلی بیشتر دوست داشتم. با اون پایانش؛ دلتنگی امضای پایان‌های گیمنه.

«تا به حال چیزی بوده که دلت بخواد؟ بعد بفهمی اون چیزی نبوده که واقعاً دلت می‌خواسته؟»
          
            این یکی را خیلی دوست داشتم. ابتدا احساس می‌کردم که یکی از داستان‌های زمین در حال مرگ است، اما کتاب وفادار به سنت عصر طلایی داستان‌های علمی‌تخیلی، به سرعت ضرباهنگش را افزایش داد و مرا تا پاسی از شب بیدار نگه داشت. روایت جذاب است، پیچش‌های داستانی جذاب و توسعه شخصیت قانع‌کننده است. این سفری هیجان‌انگیز از میان آینده‌ای است که نویسنده استادانه به تصویر کشیده است و عناصر کلاسیک علمی تخیلی را با ایده‌های نوآورانه (در آن زمان) ترکیب می‌کند. من آن را به همه کسانی که به دنبال کتابی هیجان‌انگیز و تامل‌برانگیز باشند توصیه می کنم.

ترجمه فارسی را دوست نداشتم. 

I liked "The Stars My Destination" a lot. At the start, it felt like one of the dying Earth stories, but true to the tradition of the Golden Age of science fiction, it quickly picked up the pace and kept me up late into the night. The narrative is gripping, the plot twists are engaging, and the character development is compelling. It's a thrilling journey through a vividly imagined future, blending classic sci-fi elements with innovative ideas. I highly recommend it to anyone looking for an exciting and thought-provoking read.
But not the Persian translation. No, sir. No.
          
            راستش را بخواهید برای رسیدن به انتهای کتاب عجله کردم. خوش‌خوان و راحت‌الحلقوم بود. اولین داستان علمی‌تخیلی چینی بود که می‌خواندم. بنابراین در مورد اثر به عنوان رمان شرقی ستایش شده کنجکاو بودم. اما افسوس که ناامیدکننده بود. ترجمه به انگلیسی حس خوبی داشت، اما مطمئنم کتاب به دلیل ماهیت ترجمه از چینی به انگلیسی، به ویژه با توجه به تفاوت های فرهنگی و تفاوت های اساسی بین زبان های مبدأ و مقصد، آسیب دید.
«شور بدون احساس» همان چیزی است که پس از اتمام کتاب به آن فکر کردم. شور و اشتیاق در نثر، در توصیف صحنه ها و در لحن راوی قابل انکار نیست. اما همیشه یک مشکل اساسی در روایت وجود دارد. شما نمی توانید هیچ احساس انسانی را احساس کنید. آنچه از جنبه انسانی عناصر آشکار می شود، مصنوعی و اجباری است. هنگام آزمایش یک فرضیه و یافتن شواهد قابل تکرار شور و شیدایی داشتن طبیعی است. این تب، این شور و هیجان، به اشتیاقی می‌انجامد که محقق با آن شواهد را ارائه می کند. این اشتیاق دانش بشر را افزایش می دهد، البته به غیر از پول کمک هزینه! اما اشتباه گرفتن آن به عنوان موتور پیش‌برندهٔ روایت، کاری ترسناک است. 
من فقط به اختصار خودستایی راوی اشاره می‌کنم که به طرز دردناکی در کتاب مشهود است. دلیلی که ذکر نشده، غرور نویسنده در درک مفاهیم مکانیکی «پیچیده» و ستایشی است که از خواننده انتظار دارد. این یک قطعه ادبی نیست، بلکه بیشتر شبیه یک قصیده در رثای قدرت تفکر علمی نویسنده است.
وقتی صحبت از پیچیده شد، می بینم که نویسنده تلاش زیادی برای نوشتن «علمی‌تخیلی سخت» کرده است، و می فهمم که برخی از مردم «ممکن است» برای درک علم امروز به مشکل بربخورند. ولی آخر این روزها که این حرفها زدن ندارد! از دوران دانشگاه به یاد دارم که استاد جبر خطی یک بار به ما گفت: «به خودتون مغرور نباشید که توانستید دروس ریاضی پیشرفته رو بگذرونید. بدونید که مطالبی که در دبیرستان یادتون دادن زمانی ریاضیات پیشرفته محسوب و در سطح دکترا تدریس می شد. این مطالبی که اینجا به شما آموزش می‌دم، در آینده در مدارس ابتدایی تدریس می‌شن.» سعی می‌کنم بیخود شلوغش نکنم. ولی درست که نگاه کنیم می‌بینیم مجلات علمی عامه پسند اکنون حاوی دانشی هستند که زمانی برای مردم عادی به سختی درک می شد.
اگر شما یک نویسنده مشتاق هستید، خوب است این کتاب را بخوانید، زیرا پر از فنونی است که نباید از آنها استفاده کنید، زاویه‌های دید نامطبوع و پیجش‌هایی روایی عجیبی است. پیچش‌هایی که تنها زمانی معنا پیدا می کند که به دنبال تبدیل یک نظریه فیزیک به داستان باشید. شخصیت‌ها تک‌بعدی هستند و از اشیا و مشکلات ذکر شده در داستان قابل تشخیص نیستند. 
در کنار همهٔ این حرف‌ها به عنوان یک آدم ژانری، بقیهٔ کتاب‌ها را خواندم!

پی‌نوشت: پس از خواندن ترجمه فارسی

به این مزخرفات نزدیک نشوید (نسخه فارسی)! سعی کنید نسخه انگلیسی آن را بخوانید. مترجم خوب است، اما نه در ژانر علمی تخیلی و نه برای داستانی از چین.



To be honest, I rushed through the end of the book. It is a page-turner, and it was my first ever Chinese sci-fi, so I was curious about the perspective in a praised oriental piece. But alas, it was a disappointment. The translation felt good, but I am sure the book suffered due to the nature of translation from Chinese to English, especially considering cultural differences and the fundamental differences between the source and destination languages.

"Passion without emotion" is what I thought after finishing the book. There is no denying the passion in the prose, in the description of scenes, and in the tone of the narrator. But there is always an underlying problem with the narrative. You cannot feel any human emotion. What little is exposed from the human side of the elements is artificial and forced. There is a natural enough fever when testing a hypothesis and finding the repeatable evidence you were looking for. This fever, this excitement, leads to the passion with which the researcher presents the evidence. This passion furthers human knowledge, aside from grant money, of course! But mistaking it as the engine in a narrative is a disturbing displacement.

I will only briefly mention the narrator’s self-satisfaction and self-praise, as it is painfully evident in the book. The reason, not given, is the pride of the author in understanding “complicated” mechanical concepts and the praise he expects from the reader. It is not a piece of literature, but more like an ode to the scientific thinking prowess of the author.

Speaking of complicated, I see that the author tried hard to write “hard science fiction,” and I understand that some people “may” struggle to comprehend what is now popular science. Well, it is elementary nowadays. I remember from my college years when my linear algebra professor once told us: “Don’t be arrogant because you were able to take advanced math courses. Know that the stuff you learned in high school was once considered advanced mathematics and was taught at the PhD level. And so the stuff I am teaching you here, in the future, will be taught in grade schools.” I am not so dramatic, but it is a fact that popular science magazines now contain knowledge that was once considered hard to understand by common people.

If you are an aspiring writer, this book is a must-read because it is full of techniques you should not use, points of view not desired, and twists that only make sense if you are looking to turn a physics theory into a story. The characters are flat, indistinguishable from the objects and problems mentioned in the story. I dare say that Mr. Liu Cixin is worse than Clarke in objectifying human beings, leaving the characters behind to talk about Lagrange points. I do not condemn Clarke because the master, after all, was first an engineer and secondly a writer. Thanks for the satellites, Mr. Clarke!

All said, I will read the other books in this series.

P.S.: After reading the Persian translation:

Do NOT go near this crap (نسخه فارسی)! Try hard and read the English version. The translator is good, but not in the sci-fi genre and not for a story from China.