یادداشتهای زهرا سادات رضایی (101) زهرا سادات رضایی 1404/6/18 بهار برایم کاموا بیاور مریم حسینیان 3.4 45 نوشتن برایم سخت شده. یک تمرین عقبمانده و جسدِ بیجانِ دو متنِ ویرایش نشده، مانده رویِ دستم. تصمیم گرفتم امروز بیوقفه بخوانم. شاید قفل قلمم باز شود. "بهار برایم کاموا بیاور" را انتخاب کردم. از مرحومه حسینیان. استادیارم توی بهخوان نوشته بود: "مریم حسینیان بلده فضایی بسازه که نتونید ازش دل بکنید" کتابخوانی هم که توی ایتا دنبالش میکنم گفته بود:" اینکه رمان اولِ کسی نامزد جایزهی گلشیری بشود اصلا و ابدا اتفاق سادهای نیست و خب این اتفاق مهم برای مریم حسینیان رخ داده". حالا چند ماه بعد از مرگ نویسنده من کلماتش را میخوانم. تا شاید بتوانم کلمات مردهی ذهنم را احیا کنم. اوایلش از فضای گوتیک داستان ترسیدم، یخ زدم. جوری که رفتم کولر را خاموش کردم. توی چلهی گرما، انگار زمستان با برف و قندیل و یخ و سرما هجوم آورد به خانهام. آخرهایش زدم زیر گریه. برای بچههایی که نمردند، برای دخترکی که گنجشک شد و پسرکی که گنج و خالهای که بهار وقتی که برفها آب میشدند میخواست گنجش را از زیر برف خارج کند. داستان به انتها نمیرسد و من زل زدهام به دیوار سفید. 2 18 زهرا سادات رضایی 1404/6/11 همرزمان حسین(ع) سیدعلی خامنه ای 4.8 62 خوانش کتابِ همرزمان حسین تمام شد. چهارماه از شروعِ کتاب میگذرد. من گویی هر روز میشدم آن دختر مبارزی که در روزهای اختناقِ ساواک از کوچه پس کوچههای تهران میگذشت و خودش را میرساند به هئیت انصار الحسين؛ پایِ منبر سیدعلیِ جوان. سال پنجاه و یک، اگرچه رژیم پهلوی حتی رویِ مجلس روضههای امام حسین علیهالسلام هم حساس است ولی سیدعلی با آن صدای رسا و آرامش طنینانداز نگاهش، از همرزمان حسین میگوید. آن دسته از حقایق و مفاهیم اسلام را که در جلدی از دروغ و تحریف و فریب و ریا پیچیده شده بود را میشکافد و مغز آن را میاندازد در کام مشتاقان حقیقت. سیدعلیِ جوان آنقدر افق نگاهش بلند است که حالا بعد از پنجاه سال هنوز حرفهایش تازگی دارد. و به قول کافای ما امروز کجای افق نگاه سیدعلی ایستادهایم؟ و در این افق بلند ما کجای دغدغههای سیدعلی دیروز و امروزیم؟ #بهترین_کتاب_عمرم 6 32 زهرا سادات رضایی 1404/6/3 کاهن معبد جینجا، داستان سفر ژاپن یامین پور 4.0 111 همیشه کنجکاو بودم، بدونم مردم ژاپن چه احساسی به بمباران اتمی آمریکا بر سر دو شهرِ هیروشیما و ناکازاکی دارند. چند وقت پیش کتاب "ساداکو و هزار درنای کاغذی" رو خوندم. قصهی دختری که هنگام بمباران هیروشیما دو ساله بود. لحظهی اصابت بمب، از پنجرهی خونه به بیرون پرت شد و مادرش که با وحشت به سراغش رفته بود اونو سالم میبینه. اما ساداکو در معرض تشعشعات قرار گرفته بود و باعث شد مبتلا به لوسمی یا همون سرطان خون شه. ساداکو تو مدرسه دوندهی خوبی بود. آرزوش این بود که معلم ورزش شه. اما کم کم نشانههای بیماری در بدنش ظاهر شد و آرزوش هیچ وقت محقق نشد. با خوندنش خیلی غمگین شدم و بیشتر از اون متعجب که چرا هیچ حرفی از آمریکا به میون نیومده؟ برام خیلی عجیب بود که چرا هیچ حرفی از عامل اصلی این جنایت زده نشد. تصمیم گرفتم "کاهن معبد جینجا" رو بخونم. نه به خاطر شنیدن از طبیعت زیبای ژاپن، چشمبادامیهاش، اوشین، هانیکو، تلفن پاناسونیک، شکوفههای گیلاس، سنجابهای پرنده، رباتهای انساننما و... که به خاطر حس مردمی که ۱۴۰ هزار نفر از عزیزانشون رو از دست دادند. آقای یامینپور برای شرکت در مراسمی که به منظور سالگرد بمباران هیروشیما و ناکازاکی ترتیب داده شده، راهی سفر ژاپن شد و من شروع کردم به خوندن سفرنامهشون. دنبال این بودم که بیشتر بدونم. اما اون چیزی که دنبالش بودم رو پیدا نکردم. ژاپنیها خشم و کینه رو تو پوششی از خویشتنداری و سکوت پنهان کردن و حتی تو مراسم بزرگ سالروز فاجعه هم فقط یک کلمه رو مدام تکرار میکنند: صلح. متاسفانه باید بگم انتخاب ژاپن صلح از موضع ذلته. بیشتر ژاپنیها معتقدند بمب اتم بود که تونست جلوی جنگ و خونریزی بیشتر رو بگیره. درصورتی که بعد از این فاجعه اتمی مشخص شد که بدون این اتفاق هم جنگ به پایان میرسید... بگذریم من کتاب رو دوست داشتم. علیرغم اینکه بسیاری از سطور فقط دیدگاه نویسنده رو در بر داشت. 14 24 زهرا سادات رضایی 1404/5/30 درگاه این خانه بوسیدنی است زینب عرفانیان 4.7 64 پسرم بیست و دو ماهشه، وقتی موهای فرفریش رو نوازش میکنم، وقتی میبوسمش و تو بغلم فشارش میدم تا روز دامادیش رو هم تصور میکنم. روزی که جوانه، رشیده، قد و قامتی به هم زده که برای بوسیدن صورت ماهش باید روی پنجهی دو پاهام بلند شم. هربار که براش آرزو میکنم که جوانی باشه که به وقت پر کشیدن، بابایِ علی جوان کربلا در آغوش بگیردش، هربار که علی کوچکم رو به علی جوان حسین میسپارم اشکم میچکه و خدا میدونه که این آرزو چنگ میزنه به قلبم. اولین بار که درگاه این خانه بوسیدنیاست رو میخوندم، اولین بار که زندگی مادر سه شهید را ورق زدم؛ فقط شهادت داوود رو دوام آوردم. مادری که جوانش رو، سرور جوانان بهشت در آغوش کشید. مادری که آرزوی من رو زندگی کرد. کتاب رو بستم. قلبم طاقت نیاورد. اشک ریختم و زار زدم و دیگه نخوندم. کتاب امانت بود. هربار خوندنش را حواله کردم به بعد و بعد بهانه آوردم دیر شده. رسم امانت نیست. پسش دادم به صاحبش. اما میدونی یه وقتهایی اونجوری که تو میخوای پیش نمیره. خدا به من نشون داد که همراهی هر امام حقی مستلزم رنجه و تو میتوانی این رنج رو تحمل کنی؟ وقتِ عمل آیا تو شبیه حرفهایت هستی یا نه؟ کتاب به من برگشت. خیلی اتفاقی. یکی از اعضای کانالم برای معرفی کتاب مادران شهدا ازم خواست از تکههای کتاب عکس بگیرم و من دوباره کتاب رو امانت گرفتم. نرفتم سراغش و همچنان نخوندم. اما امشب، وقتی که شب سیاههی چادرش رو انداخت روی آسمون خونهیما و همه به خواب رفتند من چشمم افتاد به اسم یک مادر شهید و سه پسر رعنایی که تقدیم خدا کرد و رویم نشد بگویم من دلش را ندارم که بخوانم. من هنوز آماده نیستم. من امشب میهمان این خانه بودم. و درگاه این خانه بوسیدنیست. 0 4 زهرا سادات رضایی 1404/5/28 ارتداد یامین پور 3.8 206 تاسیان تمام شد. رسانه زورش را زد تا دوباره یک جمله بیفتد روی زبان هم سن و سالهای من. "نان پدرانمان کم بود که انقلاب کردند؟" شاه کراواتش کج بود. چشمهایِ ریزش ریزتر. پیشانیاش چین خورد و در جواب به زن خبرنگار گفت تاریخ همه چیز را مشخص میکند. میروم قسمت کامنتها، بعضیها قربان بغض کلام اعلیحضرت رفتند. بعضیها هم پدرانشان را که انقلاب کردند، به باد انتقاد گرفتند. همیشه رسانه آدم را وادار میکند به این فکر کند که اگر انقلاب نمیشد چه میشد؟ ایران میشد یک کره جنوبی یا ژاپن اسلامی؟ یا میرسید به وضعیت مصر؟ ارتداد آمد و درست از همین زاویه نوشت. ده روز از دوازده بهمن گذشت، از برگشتن امام. هر شب بوی اسپند و عود کوچهها را معطر میکرد. اما صبح روز بیست و دو بهمن، خبر رسید که امام را شبانه از مدرسه رفاه ربودند و ترور کردند. دوباره حکومت نظامی سرگرفته شد. خیابانها پر شد از صدای قراقول رفتن و کشیدن گلنگدنهای ژ۳. صدای درد از بدنهایی که گلوله به آن مینشست، در صدای جیر جیر پوتینهای خشک سربازها گم میشد. خبر سنگین بود. شوکه کننده. نه فقط برای آدمهای ارتدادِ یامین پور که برای من هم. سر میخورم روی کاناپه. طعم تلخی در دهانم میپیچد. حلقم خشک میشود. کتاب را توی دلم جمع میکنم. هیچ وقت از این زاویه نگاه نکرده بودم. یونس میگوید: شوک عمق ریشههای اندیشه را نشان میدهد. شوک، شک میآفریند، گل آلود میکند و چرت آرام روزمره را با کابوسی وحشتزا میگسلد. شوک شک میآفریند و شکیبایی میسوزاند. کتاب را طی دو روز تمام میکنم. متفاوتترین کتابی که تا به حال خواندم. میتوانم دهها جملهاش را با عنوانِ "بهترین جملهی کتاب از نظر من" توی صفحهام منتشر کنم. صد شکر نهضتی که خمینی آغاز کرد پایان ندارد. 1 29 زهرا سادات رضایی 1404/5/25 گودال ها لوئیس ساکر 4.3 28 استنلی یه پسر نوجوونه که بدجوری بدشانسه. نه فقط خودش که کلِ خونوادشون، اونا همیشه اتفاقی تو بدترین مکان و تو بدترین زمان قرار میگیرن و مقصر این بدشانسی ارثیشون رو جد پدریشون میدونن. چون پدربزرگِ پدربزرگشون به عهدش وفا نکرده بود و نسلش رو گرفتار یک نفرین کرد. استنلی یه روز وقتی داشت از مدرسه بر میگشت خونه، دید یه جفت کفش بوگندو از آسمون افتاد پایین و خورد تو سرش. اون یه جفت کفش ورزشی کهنه رو از رو سرش برداشت و خواست ببره برای پدرش. آخه پدرش یه دانشمند بدشانس اما باهوش و با پشتکار بود که داشت تلاش میکرد یه دستگاه بازیافت کفش بسازه. نه اشتباه نکنید این از خوش شناسی استنلی نبود. چون همون موقع پلیسها ریختن سرش و اون متهم شد به دزدی کتونیهای یه ورزشکار معروف. قاضی به استنلی حق انتخاب داد: رفتن به زندان یا رفتن به اردوگاه دریاچه سبز! پس استنلی اردوگاه رو انتخاب کرد و نمیدونست قراره تو اون اردوگاه چه چیزی براش رقم بخوره. من این کتاب رو یک روزه تموم کردم. این نشون میده که لوئیس سکر چقدر موفق بود تو پردازش داستانش. تا آخرین لحظه مشتاق و کنجکاو بودم و با لذت خوندمش. اگه چند وقت کتابهای سنگین و سخت خوندین و نیاز به استراحت دارید یا که چند وقته کتاب نخوندید و نیاز به استارت دارید برای شروع مجدد، این کتاب رو حتما بخونید. با اینکه ماجرای کتاب تو برهوت و کویر جریان داره اما بدجوری تو روزای گرم تابستون عین یه نوشیدنی خنک عمل کرد. 0 15 زهرا سادات رضایی 1404/5/24 صدای دستها آن کلر لزوت 2.6 1 اگر کتابهای نیمه تمام آجر بودند، حالا میتونستم باهاشون یه آسمون خراش بسازم. یه برج بلند و بالا تااااا ثریا. امروز که کلاهم رو قاضی کردم حس کردم برای یک سری کتابها خیلی بیانصاف بودم، بد تا کردم باهاشون که فرصت بیشتری ندادم تا من رو متقاعد کنند به ادامه دادن. پس به جای گشتن تو اپ طاقچه و فیدیبو برای خوندن کتاب جدید، با ندامت کاملا آشکاری رفتم سراغ کتابخونم و اولین کتابی که باهاش مواجه شدم صدای دستها اثر آن کلر لزوت بود. شروع کردم به ورق زدن و دوباره پا گذاشتم به جزیرهی مارتازواین یارد. یه جزیره خاص که مردمش با دست هاشون حرف می زنن و اکثر مردم ناشنوا هستند. با مری لمبرت همراه شدم، یه دختر دوازده سالهی ناشنوای شاد، کنجکاو و باهوش که عاشق خونوادشه و باهمه مهربونه و هیچ وقت حس نکرده که ناشنوایی یه نقصه، چون تو جزیره شون همه با زبان اشاره صحبت میکنن و این یه چیز کاملاً عادیه. اون تو محیطی بزرگ شده که تفاوتش به عنوان یه مزیت و یه بخش از هویت جمعی دیده میشده و همین باعث شده که از درون قوی و با اعتماد به نفس باشه. تا اینکه یه غریبه پا به جزیره میذاره و... کتاب دو بخشه و بخش اول روند نسبتا کندی داره، شاید یکی از دلایلی که باعث شد برای بار اول کتاب رو تا آخر نخونم همین بوده باشه. اما بخش دوم جذاب تر میشه و به سرعت پیش میری تا بفهمی ته قصه چی میشه. ولی خب انتظار بیشتری برای پایانش داشتم. در کل کتاب خوبی بود، از اینکه بهش فرصت دادم و تا آخر خوندم خوشحالم و میخوام کتاب بعدیمم از لیست نیمه تمامها انتخاب کنم. 0 5 زهرا سادات رضایی 1404/5/20 اکسیژن برای مرده ها نیست هبه کمال ابو ندی 4.8 3 اکسیژن برای مردهها نیست، کتابی که من را شگفت زده کرد از دایرهی وسیع جملات و کلمات استخوانداری که داشت و از آن خطِ داستانی پر و پیمان و هیجان انگیزی که تا آخرین صفحه کنجکاو و مشتاق نگهم داشت. هبة داستانش را به مکان خاصی محدود نکرده بود و تمام انقلابهای عربی را در قالب یک انقلاب و تمام ملتها را در قالب یک ملت به تصویر کشیده بود. انگار تمام کلمات کتاب هزاران دهان بودند و از هزاران حنجره فریادِ آزادی و عدالت را فریاد میزدند. هبة به طرز شگفتانگیزی شخصیت آدم را خلق کرد. خودش میگفت آدم ایدهای بود که پیش از اینکه مرکب را کشف کند، از سفیدیِ کاغذ برایش دست تکان میداده، وقتی آدم را نوشت آنقدر شبیهش شد که دیگر نتوانست کسی جز او باشد. تمام طول مدتی که کتاب دستم بود، با هر زبانی که بلد بودم اسرائیل را لعن کردم، چه استعداد بینظیری داشت هبه در نوشتن، حیف که این قوم حرامزاده نگذاشت بیشتر بدرخشد. نویسنده و شاعری که چاپ دوم کتابش را ندید. دختر فلسطین: «هبة ابو ندا»! هم سنگرانت «محمود درویش» و «سمیح القاسم» منتظرند شعر جدیدت را به جبهه بفرست. به خدا قسم یکی از همین روزها پیروزی از دروازه شعرهایت وارد میشود و «غزه»، آزاد... 0 12 زهرا سادات رضایی 1404/5/12 کور سرخی عالیه عطایی 4.1 69 کتاب را با صدای خود نویسنده شنیدم و فکر میکنم فقط همین صدای آمیخته به بغض میتوانست حق واقعیِ درد مشترکِ تمام نُه روایت کور سرخی را به خوبی ادا کند. چند سال پیش همسایهی افغان داشتیم. اسمش محمد بود. تمام اطلاعاتم از او همان اطلاعات کودکانهی آن روزهاست. مهاجری از کشور همسایه که آمده بود روستای ما و همینجا وصلت کرده بود و یک دختر داشت. بنایی میکرد. دیوار حیاط پشتیِ خانهی ما را یکروزه چید. کم صحبت بود و چابک. در تمام طول آن یک روز، منِ ده ساله در تکاپوی خاله بازی و گرگم به هوا با خواهرم، هر از چندگاهی به کمچه و ماله و دستهای سیمانیاش نگاه میکردم و به چشمهایی که با دقت آجر روی آجر تراز میکرد و فقط یک سوال توی ذهنم چرخ میخورد که: چرا انقدر ناراحته؟ چرا انقدر چشمهای ناراحت داره؟ امروز که کور سرخی را تمام کردم، تصویر چشمهای محمد برایم زنده شد. انگار آن دو جفت چشم بادامی و محزون آمد روبه رویم. حالا فقط حزن نبود که ریخته بود توی نگاهش، درد، رنج، دوری از وطن، فرار، هجرت، بغض، مرگ عزیزان، لگد کوب شدن وطن، نجنگیدن.... انگار هزاران کلمه با حجم انبوهی از درد را میشد به وضوح هجی کنی. به قول خود عالیه عطایی ژنهای حامل درد بیوقفه هم را میجورند و مییابند. بی شک خاورمیانه میتواند قواعد علم ژنتیک را نقض کند. چطور باید به آدمیانی رنجور گفت شما همه باهم نسبت دارید؟ نسبت خونی! شما همه خونتان از یک رنگ است. اهل کجایش مهم نیست! افغانستان، ایران، عراق، سوریه، پاکستان... همه همخوناید. هیچ آزمایش ژنتیکی نمیتواند به من ثابت کند آنی که در میدانی در لاهور اعدام شده، آنی که در عراق پایش را از دست داده، کسی که در حلب جانش را در دست گرفته، کسانی که در کابل در بمب گذاری تکههاشان آویز در و دیوار شده، برادر و خواهر من نیستند. برگهی ژنتیک رنج همخونانم را تایید خواهد کرد. 0 40 زهرا سادات رضایی 1404/4/25 استخوان خوک و دست های جذامی مصطفی مستور 3.5 52 یکی از ضعفهای من دیالوگ نویسی هست. اصل خواندن اینکتاب هم به خاطر همین بود. میخواستم ببینم مصطفی مستور وقتی هفت_هشتتا شخصیت میگذارد توی کتابش، دیالوگهایشان را چطور پیش میبرد که مخاطب بتواند بدون دیدن نام شخصیت بگوید این حرف مال کدام یکی است. الحق هم که خیلی خوب از پسش بر آمد. اولش خیلی زوم بودم روی دیالوگها و بعد کم کم دیدم غرق شدم توی خود روایت. افتادم توی قلاب نویسنده و روایتهای خانههای برج خاوران که مستور آدمهای داستانش را در قالب آن ریخته. جملات مستور ساده و پر معناست. تکنیکهای درست و تشبیهات بهجا دارد. کتاب را نه فقط به آنها که مثل من در دیالوگ نویسی ضعف دارند که به همه رفقایی که در تکنیکِ نگو نشان بده هم لنگ میزنند پیشنهاد میدهم. در نهایت باید بگم از جملات مفهومیِ "دانیال" و مدل ابرازش خوشم آمد. مهمتر از همهی اینها باید بگویم انتخاب اسم کتاب عالی بود. فوقالعاده. امیرالمؤمنین علیه السلام: "به خدا سوگند دنیا و تعلقات شما نزد من پستتر و حقیرتر است از استخوان خوکی در دستهای جذامی" 🌱📚 0 47 زهرا سادات رضایی 1404/4/22 کارت پستال هایی از گور امیر سولیاگیچ 4.2 2 راستش رو بخواید برخلاف تصمیم کتاب رو کامل نخوندم. تلخیش جانم رو گرفت. کتاب خط داستانی نداره، هرچه هست؛ واقعیت عریان و دردناک سه سال محاصره سربرنیتسا و روایت قتل عام و نسل کشی مردمانشه. حال امشبم، حالِ همون شبیه که کتاب "پانصد صندلی خالی" رو خوندم. مثل همون شب که با خوندن محاصرهی الفوعه و کفریا نفسم حبس شد و بعد از شنیدنِ فاجعهی گذرگاه راشدین قلبم منفجر شد. امروز همزمان که داشتم از روزهای محاصرۀ غذایی و تسلیحاتی مناطق مسلماننشین بوسنی میخوندم با یک خبر از غزه زار زدم؛ فقط در شش هفته گذشته ۸۰۰ فلسطینی در صف غذا توسط اسرائیل و شرکت های امنیتی که در پوشش اقدامات حقوق بشری عمل میکنند به شهادت رسیدند. وَ شیطان به یک روش ثابت در پیِ نابودیِ آدمهاست؛ شیطان همون شیطانه إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ فقط میدان مبارزهش به لحاظ جغرافیایی عوض میشه یک روز تو قلب اروپا، یک روز آمریکای لاتین، یک روز آفریقا، یک روز غزه، یمن، عراق، سوریه، لبنان، ایران... یک روز در لباس ابوسفیان با پیامبر مبارزه میکنه یک روز در لباس ترامپ و نتانیاهو با حماس و حزب الله و انصارالله و سپاه قدس... 0 38 زهرا سادات رضایی 1404/4/20 تن تنهایی سحر سخایی 2.8 11 جملات خانم سخایی قشنگه، توانمندیشون قابل انکار نیست. اطلاعاتشون نسبت به دنیای موسیقی رو به خوبی منتقل کردند. راوی دانای کل نامحدود بود و من خیلی با روایتهای دانای کل نامحدود میونهی خوبی ندارم. اما بیشترین چیزی که باعث شد نتونم با رمان کنار بیام محتواش بود. رنج، تنهایی، مثلث عشقی، عشق بیفرجام... تو این کتاب هیچ اتفاق خاصی رخ نمیده. روایت کتاب به شدت بدون ضربانه و این باعث شد حوصلهم سر بره و خوندنش صدسااال طول بکشه. 0 13 زهرا سادات رضایی 1404/4/18 پس از بیست سال سلمان کدیور 4.6 196 و پایان پایانی که به کربلا رسید. و کربلا میوهی درختی که پس از پیامبر کاشته شد و در صفین قد بر افراشت و شاخه دواند و تنومند گشت. قلبم سخت فشردهست. وقتی جنگ صفین رو میخوندم منقلب شدم. به هم ریختم. دلم میخواست فریاد بزنم بر سر سپاهیان سست عنصری که با قرآن روی نیزه فریب خوردند. دلم میخواست فریاد بزنم: ای سست عنصران ذلت پذیر، با ریشهای دراز و پیشانیهای پینه بسته، وای بر شما که با شمشیرهای خود به امامتان حمله میبرید، که قرآن حقیقی علی است. 0 14 زهرا سادات رضایی 1404/4/9 ساداکو و هزار درنای کاغذی الینور کوئر 4.3 41 آمریکا بعد از فاجعهی هیروشیما و ناکازاکی،بعد از به خاک و خون کشیدن هزاران مردم بی گناه و غیر نظامی چطور تونست تو مجامع بین المللی سر بلند کنه ؟ و حتی دایه دار حقوق بشر شه؟ چی به کشور به این کثیفی و وحشیگری اجازه کشتار میده؟ ۱۴۰ هزار نفر جانشون رو در حمله اتمی امریکا از دست دادند. بازماندگان این بمبارانها هنوز با آسیبهای روانی و خطر بالای ابتلا به سرطان زندگی میکنند.هنوز هم تنور جنایت آمریکا داغه، عین یه ماشین کشتار با هر نوع حملهای که بتونه به کشورهای مختلف حمله میکنه، چه ترور بیولوژیک، چه حذف نظامی، چه و چه و چه..... و متعجبم از کسانی که آمریکا رو کدخدا میدونن و فکر میکنن میشه با گفتمان مسائلشون رو با این کشور کثیف حل کنن... مرگ بر آمریکا پ.ن: کتاب رو اصلا مناسب کودکان نمیدونم. به شدت تلخه قلبم فشرده شد 7 33 زهرا سادات رضایی 1404/3/11 بگو که او ... علی صفایی حائری 4.3 10 استاد در این کتاب با استفاده از مفاهیم عقلی و فلسفی به تحلیل و تبیین روش قرآن در شناخت خدا پرداخته. کتاب کم حجم بود، اما به شخصه برام خیلی سختخوان بود. نیاز به مطالعه عمیق داره و باید دوباره مطالعهش کنم. 0 13 زهرا سادات رضایی 1404/3/6 مجله مدام: کتاب جمعی از نویسندگان 3.8 19 خیلی دلم میخواست مدام بخونم و خیلی دلم میخواد یه روزی برای مدام بنویسم. آ قای احسان عبدی شما خیلی خوب مینویسید همونطور که خیلی خوب و با لهجهی زیباتون روایتش میکنید. خدای مهربون خانم رحمانی رو مورد رحمت قرار بده انشاءالله 0 14 زهرا سادات رضایی 1404/2/31 رئیسی عزیز 4.2 6 یه تیکه از قلبمون برای همیشه تو ورزقان سوخت و حسرتش تا ابد به دلمون میمونه که قدرتو اونجور که باید ندونستیم... 1 20 زهرا سادات رضایی 1404/2/28 راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده 3.4 174 از راهنمایِ مردن با گیاهان دارویی، یک فصل بیشتر نخواندم. دختری که هفده سال بود ندید و آخرین تصویرش از جهان، بوتهی عاقِرقرحای سفیدی بود که در پنج سالگی دید. هرچند آن هم داشت کم رنگ و کمرنگتر میشد. یک دسته گیاه علفی، با ساقههای متعدد و برگهای کرک دارِ باریک با گلهای سفیدی شبیه به بابونه که به طرز باورنکردنی در چشمهایش فرو رفت و... ندیدن و سیاهی... از خواندنش دست کشیدم و در جواب دوستانِ همگروهیام گفتم فضایش برایم سنگین است. اما صدایی درونم فریاد میزد ترسیدهام. یکی از ترسهای بزرگ من ندیدن است و آدم در مواجهه با ترسهایش باید خیلی شجاع باشد که جا نزند. همین است که از نوشتن تکلیفم، زیر پوستی شانه خالی کردهام. من شهامتش را ندارم که با چشمهای بسته توی خانه راه بروم و از احساساتم بنویسم... 2 20 زهرا سادات رضایی 1404/2/14 مخاطب مورد نظر سوفی کینسلا 3.6 11 همه چیز از گم شدن حلقه شروع شد. اونم چند روز مونده به عروسی. وَ نه یه حلقه نامزدی ساده که یه حلقه عتیقه خانوادگی با الماس درخشان. فکر کن تو همون لحظه که داری با هول و ولا دنبال حلقه میگردی و یه موتوری بیاد و وییییژژ گوشیتو هم بدزده. میدونم فقط سوفی کینسلاست که میتونه این قدر خرابکاری پشت خرابکاری رو آوار کنه رو سر یه کارکتر بینوا. که من خوشم میاد. اصلش برا همین موقعیتهای بانمکه که کتاباشو میخونم. خب حالا شما اگه جای پاپی وایت بودین چه میکردید. تو یه روز هم حلقهتون گم شه هم گوشیتون دود شه و هم چشمتون بخوره به سطل آشغالی که توش یه گوشی افتاده. اون گوشی رو بر میداشتین؟ من که نه، ولی پاپی ورش داشت و این شد شروع ماجرا. کتاب برا سرگرمی خوبه. پیام کل داستان اینه که خودتو کوچیک نبین. خود تحقیر پندار نباش. نذار دیگران از نگاه بالا بهت نگاه کنن و... همین. 0 37 زهرا سادات رضایی 1404/2/10 وقتی که از خودت می سوزی علی صفایی حائری 4.6 21 و ما میسوزیم و میسوزانیم و آتش را میافروزیم، که وقودِ آتشیم و سوختِ جهنم خویش... به این کتاب خیلی نیاز داشتم. من نمیخوام از تبار ابولهب باشم. خسران ما اینه که یک عمر خودمون رو شیعهی ابوتراب دونستیم و وقت مواجهه با اعمالمون میفهمیم ابولهبوار روی زمین خدا قدم زدیم و بدجوری خراب کردیم. به این کتاب خیلی نیاز داشتم. شاید ظرف وجودمن نتونست از تمام بیانات معنوی استاد صفایی بهره ببره اما حس اون آبکش گلی و کثیف رو دارم که وقتی آب دریا رو ریختن تو دلش شاید نتونست آب دریا رو تو وجودش نگه داره اما از گل و لای و آلودگیها تمیز شد. 0 21