یادداشت زهرا سادات رضایی
1404/5/25
استنلی یه پسر نوجوونه که بدجوری بدشانسه. نه فقط خودش که کلِ خونوادشون، اونا همیشه اتفاقی تو بدترین مکان و تو بدترین زمان قرار میگیرن و مقصر این بدشانسی ارثیشون رو جد پدریشون میدونن. چون پدربزرگِ پدربزرگشون به عهدش وفا نکرده بود و نسلش رو گرفتار یک نفرین کرد. استنلی یه روز وقتی داشت از مدرسه بر میگشت خونه، دید یه جفت کفش بوگندو از آسمون افتاد پایین و خورد تو سرش. اون یه جفت کفش ورزشی کهنه رو از رو سرش برداشت و خواست ببره برای پدرش. آخه پدرش یه دانشمند بدشانس اما باهوش و با پشتکار بود که داشت تلاش میکرد یه دستگاه بازیافت کفش بسازه. نه اشتباه نکنید این از خوش شناسی استنلی نبود. چون همون موقع پلیسها ریختن سرش و اون متهم شد به دزدی کتونیهای یه ورزشکار معروف. قاضی به استنلی حق انتخاب داد: رفتن به زندان یا رفتن به اردوگاه دریاچه سبز! پس استنلی اردوگاه رو انتخاب کرد و نمیدونست قراره تو اون اردوگاه چه چیزی براش رقم بخوره. من این کتاب رو یک روزه تموم کردم. این نشون میده که لوئیس سکر چقدر موفق بود تو پردازش داستانش. تا آخرین لحظه مشتاق و کنجکاو بودم و با لذت خوندمش. اگه چند وقت کتابهای سنگین و سخت خوندین و نیاز به استراحت دارید یا که چند وقته کتاب نخوندید و نیاز به استارت دارید برای شروع مجدد، این کتاب رو حتما بخونید. با اینکه ماجرای کتاب تو برهوت و کویر جریان داره اما بدجوری تو روزای گرم تابستون عین یه نوشیدنی خنک عمل کرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.