یادداشت زهرا سادات رضایی

نوشتن برای
        نوشتن برایم سخت شده. یک تمرین عقب‌مانده و جسدِ بی‌جانِ دو متنِ ویرایش نشده، مانده رویِ دستم.
تصمیم گرفتم امروز بی‌‌وقفه بخوانم. شاید  قفل قلمم باز شود.
"بهار برایم کاموا بیاور" را انتخاب کردم. از مرحومه حسینیان. استادیارم توی بهخوان نوشته بود: "مریم حسینیان بلده فضایی بسازه که نتونید ازش دل بکنید" کتابخوانی ‌هم که توی ایتا دنبالش می‌کنم گفته بود:" اینکه رمان اولِ کسی نامزد جایزه‌ی گلشیری بشود اصلا و ابدا اتفاق ساده‌ای نیست و خب این اتفاق مهم برای مریم حسینیان رخ داده".
حالا چند ماه بعد از مرگ نویسنده من کلماتش را می‌خوانم. تا شاید بتوانم کلمات مرده‌ی ذهنم را احیا کنم.
اوایلش از فضای گوتیک داستان ترسیدم، یخ زدم. جوری که رفتم کولر را خاموش کردم. توی چله‌ی گرما، انگار زمستان با برف و قندیل و یخ و سرما هجوم آورد به خانه‌ام. آخرهایش زدم زیر گریه. برای بچه‌هایی که نمردند، برای دخترکی که گنجشک شد و پسرکی که گنج و خاله‌ای که بهار وقتی که برف‌ها آب می‌شدند می‌خواست گنجش را از زیر برف خارج کند. داستان به انتها نمی‌رسد و من زل زده‌ام به دیوار سفید‌‌.
      
82

18

(0/1000)

نظرات

azardokht

azardokht

1404/6/18

احساس میکنم میترسم بخونمش از غمش درنیام با این متنی که نوشتی🥺
خوب نوشتی
1

2

سلام عزیزم به لحاظ داستانی جذابیت نداره خیلی، عصبی میشی از خوندنش... 

1