*به رسم لشکر کتابخوان حرفه ای بانوی فرهنگ،
کتابی را نمیخوانیم مگر رویش یادداشت بنویسیم*
*دلم برای مردی که ندیدمش، تنگ شد*
امام موسی صدر را میگویم که نه دیده بودمش و نه زیاد میشناختمش. از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد.امام موسی صدر را تا مدت ها فقط در حد قاطی کردنش با محمدباقر صدر میشناختم.
نه اینکه بگویم الان عین کف دست میشناسمش،
یا اینکه بگویم با خواندن این کتاب میتوانم برایتان پرزنتش کنم و از کارهای بزرگش بگویم. نه.
با خواندن این کتاب بیشتر از این که بشناسمش، دلم برایش تنگ شد. یک حسرت به حسرت های زندگی ام اضافه شد که کاش بود.
یک سوال به سوال های مغزم اضافه شد که الان کجاست؟
با خواندن این کتاب انگار آقا موسی از پشت یک مه غلیظ بیرون آمد.
با همان قد بلند، خلق متفاوت، چشم های رنگی و کم خواب و ظاهر کاریزماتیکش مقابلم راه رفت و تا بیایم به خودم بجنبم، باز برگشت پشت مه.
و دلتنگی مثل خرمالوی گس دلم را مچاله کرد.
فکرش را نمیکردم این مدل از دلتنگی هم وجود داشته باشد.
دلتنگی برای کسی که ندیدی اش. بینتان خاطره مشترکی نیست و حتی درست نمیشناسى اش.
حتی تر اینکه: حالا که دلتنگشم هم، باز درست نمشناسمش.
۷ روایت خصوصی از زندگی امام موسی صدر را بخوانید.
کلا روی هر کتابی نام حبیبه جعفریان را دیدید بخوانیدش.
حداقلش این است که یه زاویه نگاه جدید و ناشناخته را کشف میکنید.