یادداشت زهرا سادات رضایی

        پسرم بیست و دو ماهشه، وقتی موهای فرفریش رو نوازش می‌کنم، وقتی می‌بوسمش و تو بغلم فشارش می‌دم تا روز دامادیش رو هم تصور می‌کنم. روزی که جوانه، رشیده، قد و قامتی به هم زده که برای بوسیدن صورت ماهش باید روی پنجه‌ی دو پاهام بلند شم. 
هربار که براش آرزو می‌کنم که جوانی باشه که به وقت پر کشیدن، بابایِ علی جوان کربلا در آغوش بگیردش، هربار که علی کوچکم رو به علی جوان حسین می‌سپارم اشکم می‌چکه و خدا می‌دونه که این آرزو چنگ میزنه به قلبم.
 اولین بار که درگاه این خانه بوسیدنی‌است رو می‌خوندم، اولین بار که زندگی مادر سه شهید را ورق زدم؛ فقط شهادت داوود رو دوام آوردم. مادری که جوانش رو، سرور جوانان بهشت در آغوش کشید‌. مادری که آرزوی من رو زندگی کرد. کتاب رو بستم. قلبم طاقت نیاورد‌. اشک ریختم و زار زدم و دیگه نخوندم. 
کتاب امانت بود. هربار خوندنش را حواله کردم به بعد و بعد بهانه آوردم دیر شده. رسم امانت نیست. پسش دادم به صاحبش.
اما می‌دونی یه وقت‌هایی اونجوری که تو میخوای پیش نمیره. خدا به من نشون داد که همراهی هر امام حقی مستلزم رنجه و تو می‌توانی این رنج رو تحمل کنی؟
وقتِ عمل آیا تو شبیه حرف‌هایت هستی یا نه؟
کتاب به من برگشت. خیلی اتفاقی. یکی از اعضای کانالم برای معرفی کتاب مادران شهدا ازم خواست از تکه‌های کتاب عکس بگیرم و من دوباره کتاب رو امانت گرفتم‌. نرفتم سراغش و هم‌چنان نخوندم. 
اما امشب، وقتی که شب سیاهه‌ی چادرش رو انداخت روی آسمون خونه‌ی‌ما و همه به خواب رفتند من چشمم افتاد به اسم یک مادر شهید و سه پسر رعنایی که تقدیم خدا کرد و رویم نشد بگویم من دلش را ندارم که بخوانم. من هنوز آماده نیستم. 
من امشب میهمان این خانه بودم.  و درگاه این خانه بوسیدنی‌ست.

      
22

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.