یادداشت زهرا سادات رضایی
7 روز پیش
اگر کتابهای نیمه تمام آجر بودند، حالا میتونستم باهاشون یه آسمون خراش بسازم. یه برج بلند و بالا تااااا ثریا. امروز که کلاهم رو قاضی کردم حس کردم برای یک سری کتابها خیلی بیانصاف بودم، بد تا کردم باهاشون که فرصت بیشتری ندادم تا من رو متقاعد کنند به ادامه دادن. پس به جای گشتن تو اپ طاقچه و فیدیبو برای خوندن کتاب جدید، با ندامت کاملا آشکاری رفتم سراغ کتابخونم و اولین کتابی که باهاش مواجه شدم صدای دستها اثر آن کلر لزوت بود. شروع کردم به ورق زدن و دوباره پا گذاشتم به جزیرهی مارتازواین یارد. یه جزیره خاص که مردمش با دست هاشون حرف می زنن و اکثر مردم ناشنوا هستند. با مری لمبرت همراه شدم، یه دختر دوازده سالهی ناشنوای شاد، کنجکاو و باهوش که عاشق خونوادشه و باهمه مهربونه و هیچ وقت حس نکرده که ناشنوایی یه نقصه، چون تو جزیره شون همه با زبان اشاره صحبت میکنن و این یه چیز کاملاً عادیه. اون تو محیطی بزرگ شده که تفاوتش به عنوان یه مزیت و یه بخش از هویت جمعی دیده میشده و همین باعث شده که از درون قوی و با اعتماد به نفس باشه. تا اینکه یه غریبه پا به جزیره میذاره و... کتاب دو بخشه و بخش اول روند نسبتا کندی داره، شاید یکی از دلایلی که باعث شد برای بار اول کتاب رو تا آخر نخونم همین بوده باشه. اما بخش دوم جذاب تر میشه و به سرعت پیش میری تا بفهمی ته قصه چی میشه. ولی خب انتظار بیشتری برای پایانش داشتم. در کل کتاب خوبی بود، از اینکه بهش فرصت دادم و تا آخر خوندم خوشحالم و میخوام کتاب بعدیمم از لیست نیمه تمامها انتخاب کنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.