یادداشت‌های رزیِ رادیو سکوت ؛ (17)

          [نمی‌دونم شاید اسپویل هم محسوب بشه!]
آه ای سمِ عزیزم. سمِ عزیزم، کسی که به دیگران محبت می‌بخشید و لقب خورشید را به دیگران هدیه می‌کرد، در حالی که خود، ماهیتِ خودِ خورشید بود. سمی که از نظرِ خود، خود هیچ بود مگر کسانی که دوستشان داشت. سم، کسانی بود که دوستشان داشت. سمِ عزیزِ من، که به محضِ یافتن عشق با سوگِ فراق رو به رو می‌شد، همانطور که هیکاری.هرچند که تو می‌دانستی که عشق به فراق است که معنا می‌یابد.  تو اهمیت می‌دادی، تو «دوست‌داشتن» را نه "محبت" بلکه فریضه‌ی خود می‌دانستی. تو همیشه بودی و «کمکم کن» ِ در واپسینِ «چه خبر»ها را در هوا می‌گرفتی. چشم بودی برای دیدن و لب برای بوسه و گفتنِ «درکت می‌کنم»ها. تویی که در حرف زدن خوب نبودی و چیزهای حتی ساده را نمی‌گرفتی، تویی که همیشه و در همه‌جا بودی بدونِ استثنا و همه را دوست داشتی و به همه ردِ نور را در اعماقِ سیاهی‌های زندگی نشان می‌دادی. عجیب غریب بودی، عجیب غریب از لحاظ اینکه بی‌منت نور می‌بخشیدی، فقط در انتظار یک لبخند از محبوبان ... و همین. شکست نمی‌خوردی و در قلب همه جا باز می‌کردی، اما با تمام این‌ها خود را کم‌ارزش و ناکافی می‌دیدی. با تمامِ این‌ها پشتت را به آئینه کرده و به خود لحظه‌ای نگاه نمی‌کردی. خدای من! سمِ عزیزِ گمشده و گیر افتاده در باتلاقِ گذشته، سمِ من .

و اما سونی. سونیِ آتشینِ زیبارو. تو گاه خود نیز در آتش خود می‌سوختی، اما باز از اقرار این ابایی نداشتی. شور واژه‌ای بود که شاید کمی تو را توصیف می‌کرد، تو کسی بودی که مقاومت را وادار به لبخند زدن می‌کردی و گونه‌ی امید را عاشقانه می‌بوسیدی. تو کسی بودی که می‌خواست بخنداند، در عینِ اینکه خود در تاریکی می‌گریست. شانه می‌شدی برای تکیه‌گاه بودن، اما وقتی خود نفس کم می‌آوردی خم به ابرو نمی‌آوردی. سونیِ عزیزم، تویی که فهمیدی مرگ بی‌خبر می‌آید. مرگ بی‌رحمانه حتی دزدِ خداحافظی‌هاست ... و اما دیر فهمیدی. و در ازای آن، مرگ از سوی تو به عشاقت خداحافظی بخشید. سونیِ درخشان و فروزان، کسی که در ذاتش بود کمک کردن و «خانه» شدن. خانه شدن برای کسانی که به دنبال دلبستگی و 'تعلق' بودند بی‌خبر ازاینکه خانه بودنِ تو در عین زیبایی برایشان دردناک و سوزاننده رقم خواهد خورد. سونی، تو آتشی بودی که در آغوش کشاندنش سوزان اما گرم بود .. و ای کاش می‌شد نفس‌هایم را به تو ببخشایم تا به کودکانِ آینده‌ات نیز گرمی و روشنایی آتش را بشناسانی .

ای‌وای از نئو. نئویی که می‌دانست درد «خود نبودن» از هر دردِ دیگری برنده‌تر و کشنده‌تر است و از به خاطر این، بر خود چه چیزها که نچشاند و چه چیزها که از خدا طالب نشد تا فقط «خودش باشد». نئوی من زندگی را در کتاب‌ها یافت و در آنجا فهمید زندگی یعنی چه، هرچند که بعد در واقعیت آن را در وجود پسری یافت که آنقدر قلبش بزرگ بود که سینه‌اش نتوانسته بود تحملش کند ... کلمه‌ی مقاومت را از روی تو ساخته بودند. مقاومتی که اجیر شده بود با امیدواری به عوض شدنِ آدم‌ها. امیدی که به خود تو، نئوی من، صدمه می‌زد. از عزیزترین‌ها در مقابلِ دیده‌هایت دزدی می‌شد؛ چه پدر از مادر و چه بیماری و مرگ از محبوبان و رفیقانت. اما همچنان می‌نوشتی و همچنان کتاب می‌بخشیدی و سطر به سطر می‌زیستی تا کم نیاوری و خود را زیر اتوبوس نیندازی. تو زیرِ زور بودی، هرروز کبودی‌ها بدنت را نقاشی می‌کردند و غذاها آئینه‌ی دِق‌ت می‌شدند، و تو از شر آن‌ها به قلم نیز پناه بردی. به کاغذها پناه بردی از دستان بی‌رحمِ پدر و نیش‌های بی‌امانش و سکوت‌های ناراحت‌کننده‌ی مادر. چندی بعد نیز به کسی پناه بردی که هرروز برایت با کنجکاوی و محبتی کودکانه غذا می‌آورد. تو در کاغذها آزادانه «خود» بودی؛ آنجا می‌خندیدی و عقایدت را بیان می‌کردی، فکر می‌کردی و آرامش را می‌چشاندی و گاه، غم و عشق را به تصویر می‌کشیدی - پس چه ابایی بود از برای پناه نبردن به این‌ها؟ - و بعدها آن عشق و غم‌ها، فراق و وصال‌ها را در وجودی جسمانه، در دوستانت نیز تجربه کردی. محبتِ بی‌شرط و حقیقی را در آن‌ها یافتی .

سی، سیِ عزیزم. تو ساده بودی. یک معمولی، مثلِ تمام ماها. تو آنقدر ساده و بی‌شیله‌پیله بودی که هرکسی را لایقِ محبت‌های بی‌قید و شرطتت می‌دانستی. تو بی‌منت می‌بخشیدی. تو تماما گوش می‌شدی برای شنیدنِ صدای دوست، و دست می‌شدی به وقتِ آغوش. زندگی را در میانِ نت‌های موسیقی یافتی، آنجا فهمیدی قدرتِ خیلی چیزها از «حرف» بیشتر است و شنیدن را بر گفتن ارجحیت دادی. کمی بعد زندگی را در قالبِ آدمی یافتی که رک بود، اخم می‌کرد اما ملاحظه‌کار و به فکر بود و قدش به قفسه‌های بالایی نمی‌رسید. سیِ عزیزم! پسرِ کم‌حرفِ مهربان با قلبی وسیع .

وای از هیکاری! کسی که دو قدم تا اعماق دره فاصله داشت و ناگه زندگی را در وجود کسی یافت که پذیرفت شب‌ها بر سردیِ پشت‌بام همراهش شود برای یوریک شدن به وقتِ نجوای هملت. کسی که خود را جمجمه‌ای بیش نمی‌دید. کسی که خورشیدش را دوباره در او، هیکاری، دید. وای از تو هیکاریِ بیچاره‌ی من که به هنگام یافتن و پر شدنِ حفره‌های عمیقِ تنهایی، با فراق آشِنا شدی. درد تو چیزی فراتر از فراق بود، چون در فراق امیدی به وصال است اما تو در فراقت هیچ امیدی به وصال نمی‌دیدی. وای از تو دخترکم که به محضِ یافتن، گم کردی. خودت را هم گم کردی. از نگاهِ تو عشق ماندگار نبود. تو خودت کسی را نهیب زدی که از ترسِ از دست دادنِ دوباره، هراس داشت از به دست آوردن و می‌ترسید از سوختن، و ای‌وای که خودت نیز به آن مبتلا شدی ... زخم‌هایت را پوشاندی و خود را «ضعیف» نامیدی و نمی‌توانستی بپذیری که کسانی هستند که به زخم‌ها نیز مهر می‌ورزند و مرهم می‌شوند .. و کاش باور کنی که عشق چیزی نیست که به راحتیِ جسم، از دست برود .

از سمِ اصلی چه بگویم؟ کسی که زمانی با دستان کوچکش قلعه را متر می‌کرد و خود را شوالیه می‌نامید اما اندکی بعد فرار از قلعه را وظیفه و خود را شوالیه‌ی کسی می‌دانست که عاشقِ کتاب‌های عاشقانه بود. تو عزیزِ من، تویی که امید اگر در قالب جسم جان میافت می‌شد تو. امیدِ مهربانی که در واپسینِ تاریکی نور می‌دید. پسرکی که در اوج ناامیدیِ خود، نوای امید را در گوشِ محبوب می‌خواند و ستاره‌ها را با انگشت برایش نشانه می‌رفت. کسی که ذکرش «همه‌چیز درست میشه»ها بود، اما فقط برای دیگران. شانه بود برای گریستن و آغوش برای ابرازِ بودن و دست‌هایی برای بوسیدنِ دست‌های دیگری و اما خود در اوج سیاهی، به هیچ‌کدامِ «درست میشه»ها و ستاره‌هایشان باور نداشت ... سمِ بااحساس کوچکم که انسان‌های همیشه نیازمندِ نور را به خود جذب می‌کرد و اسم خود را به کسی دیگر می‌بخشایید .. سم عزیز من.

درموردِ کلیت کتاب بخوام بگم؛ داستان کششِ خوبی داشت و بنظرم زندگی‌ها خوب و به اندازه رسم شده بودن. کتاب طوریه که مطمئنم بالاخره با یکی از شخصیت‌ها - شایدم چندتاشون و شایدم فقط با بخش‌هاییشون - همزاد پنداری خواهید کرد و احساس می‌کنین در آغوش کشیده شدین. دوستان می‌گفتن که کنده، اما خب من اینطور فکر نمی‌کردم و با تک‌تک دیالوگ‌ها و سطرهای کتاب عشق کردم و با عشق و غم با جریانِ کتاب همراه شدم و گذاشتم منو غرق در خودش بکنه ... و اتفاقا خوشحال شدم که انقد طولانیه. 
پیچدگی داستان و رازهایی که برملا شدن در اواخر داستان واقعا قوی و خوب و پیوسته بودن، و تا حدودی هم منطقی. درمورد بیماری‌ها هم خرده نمی‌گیریم چون اولِ کتاب نویسنده در همین مورد حرف زده بود.
قلم نویسنده واقعا واقعا قابل تقدیر و ستودنی بود، تشبیهات و چهره‌هایی که توصیف می‌شدن بسیار قابلِ لمس بودن. صحنه‌ها مثلِ نوار فیلم توی ذهنت تجسم می‌شدن و این دقیقا چیزیه که از یه نویسنده‌ی خوب انتظار میره.  به جز یه مورد که هرچند کوچیک هم نبود، عاشق کتاب شدم و باهاش زندگی کردم واقعا. کارکترها عالی ترسیم و شخصیت‌پردازی شده بودن .

در نهایت یه تیکه از قلب من در این کتاب، و کتاب گوشه‌ای از روحم جا موند. واقعا عاشقِ کتابم، عاشق‌و دلداده‌ی صفحات آخرش. عاشق تشبیهات و توصیفاتی که از امید، مقاومت و شور داشت. من تکه‌هایی از خودم رو در نئو پیدا کردم، و سم هم برای من آیینه‌ای بود که خودم رو درش می‌دیدم.
مدام اون حرفِ سونی «سم، یادت باشه که تو ما رو بهم رسوندی، تو نور رو نشونمون دادی، می‌دونی که؟» تو سرم زنگ می‌زنه و حال سم رو تصور می‌کنم که بالاخره به هدفش رسید. وای عزیزِ لطیفِ من! تویی که گذاشتی عُشاقِت برن چون عشق به فراقش بود که معنا پیدا می‌کرد ... [لبخندِهیکاری‌طور و خورشیدی و پاک کردنِ اشک‌ها]
خوشحالم که خوندمش، و سخنِ آخر نویسنده هم برای من بسیار تکان‌دهنده بود. چقدر خوب و چقدر مقاومی خانمِ لنکالی که گذاشتی زخمِ تو بشه مسیر نه سد، گذاشتی بعدِ سوگ زندگی در رگ‌هات دوباره به جریان بیوفته ... و من مچکرم ازت، که گذاشتی با کارکترهات که آئینه‌ای از واقعیت بودن زندگی کنم. [در آغوش کشیدنِ نویسنده همراه با چشمایی گریان و خندان .]

من با شما زندگی کردم و چیزهای زیادی یاد گرفتم، باهاتون گریه کردم و خندیدم. من ازتون خیلی خیلی چیز یاد گرفتم و تا ابد شمارو یادم می‌مونه و عاشقانه و خالصانه دوستتون دارم، تک‌تکتون رو. در حسرتِ جرعه‌ای از دوستی‌هایی مثل دوستی‌های شماییم ما، حسرتِ اون لحظاتی که زندگی کردین که بیش از آدم‌های صد ساله ارزش داشت و واقعا 'زندگی' بود ... زندگی مال شما بود، شما زیستین هرچند دنیا و زمان بی‌رحمانه زمان زیادی رو ازتون دزدیدن اما با آدم‌هاست که زمان معنا پیدا می‌کنه .
و بازهم ممنونم خانمِ لنکالی به خاطرِ تمام درس‌هایی که بهم آموختی و دیدی که نسبت به آدم‌هایی که ازشون بی‌مهابا دزدی میشه، از چیزهاییشون دزدی میشه که دیگه غیر قابل لمس و پس گرفتن نیستن، نه مثلِ خونه ماشین و غیره، چیزهایی فراتر از این مادیات، بیش از قبل آشنا کردی. الان حس می‌کنم به درک بالاتری رسیدم نسبت بهشون، و خواستم بگم که بتمن‌های واقعی شماهایین؛ سمی، سی، سونی، نوئو، هیکاری، سم [دو] .. ممنونم . [لبخندِ غم‌ناک و تلخ و پاک کردنِ اشکِ فرار کرده از دیده‌های محزون]
        

8

          خب ... این کتاب رو اون زمان تو یه روز و نصفی خوندمش و واقعا سفرِ شایسته و دوست‌داشتنی‌ای بود. بیشتر از همه از نمگی خوشم میومد و واقعا جذبش شده بودم، خیلی دوستِ خوب و قابل اتکایی بود و دوسش داشتم [چشمای قلبی‌قلبی و لبخند پهن و بزرگ و چالِ گونه]

فضاسازی واقعا جالب و لمس‌کردنی بود، انگار آدم قشنگ تو دنیای اکسی اوه تنفس می‌کرد. پایبند بودنِ نویسنده و کارکتر اصلی به فرهنگ‌ها و جامعه و خانواده رو واقعا تحسین می‌کنم. اما خب من اونقد که بقیه دوسشون داشتن، دوسش نداشتم و دلایلش رو هم میگم. 

شخصیت اصلی اونطور که باید و شاید پررنگ نبود، اینطوری بود که یهو اومد وسط داستان و "من برای خانواده و خاندانم فداکاری خواهم کرد" و قهرمان‌بازی و بعد، دوباره طیِ یه حرکت ناگهانیِ دیگه وسط قلعه و کنارِ پادشاه دریا و کمی بعدترش پیوند خورده بود به کس دیگه‌ای. در کل حس می‌کردم نویسنده می‌خواد زودتر از زمانش، نقاط عطف داستانو بیاره وسط و هی بگه «ببین چقد خفن بود اینجا!» و خب این خوب نبود.

نکته‌ی دیگه این بود که برخلاف تمامِ تلاشِ نویسنده برای قهرمان‌های زن، در نهایت باز قهرمان اصلیِ زنِ داستان درواقع ضعیف بود! برای انجام هرکاری نیاز به شین داشت، و در نهایت منتظرِ پرنسش با اسب سفید بود که بیاد سراغشو ببرتش تو زندگی مجلل و رنگی‌رنگیِ جدیدش. خب حقیقتا این‌همه فانتزی و تناقضاتی که در قلم نویسنده و داستان پیش اومد رو برنمی‌تابیدم جدا. بیشتر ناری رو دوس داشتم و از اون دختره، معشوقه‌ی برادر مینا بی‌زار بودم راستش. شاید عجیب باشه اما من کتابِ پر اززز فانتزی بیش از حدِ لالانی دختر دریای دور رو به این ترجیح می‌دادم چون نویسنده به هدف اصلیش برای خلق اون کتاب رسیده بود، اما اینجا، نه واقعا. و کتاب دختری که ماه را نوشید هم همینطور. 

اما خب کتاب خوبی بود برای جدا شدن ازین دنیا و حتما و لزوما نیاز نبود پیامدی داشته باشه و منم اینو جزوِ ضعف‌ها نیوردم، اما اون‌همه وابستگیِ کارکتر اصلی رو نمی‌تونستم بپذیرم دیگه. و یهویی بودنِ تمام این اتفاقاتو.

از خریدنش پشیمونم؟ نه، برگردم عقب باز می‌خرم نسخه چاپیشو. از تجربه‌ای که باهاش داشتم راضی‌م؟ آره خب، دنیای جدید و بامزه‌ای بود و نمگی یکی از کارکترای دوست‌داشتنیِ قضیه. لیاقت این‌همه ترند شدن و وایرال بودن رو داره؟ رو راست باشم، نه. پیشنهادش می‌کنم؟ به نوجوون‌ها و کسایی که ژانرهای فانتزی - تخیلی - رمانتیک رو دوست دارن پیشنهاد میشه و یه بار خوندنش خالی از لطف نیس .

ممنون که تا اینجا خوندیش، چای یا دمنوش؟ [رخ‌خند وسیع هم‌وسعتِ خلیج‌فارس، و چشمای خندوون]
        

29

          امیدوارم کسی صدایم را بشنود.
 اون موقع که کتاب رو گرفتم، قشنگ تو یه روز تمومش کردم. انقد عاشقش شده بودم که واقعا باور اینکه تموم شده و باید بذارمش تو کتابخونه‌م، خیلی سخت بود. من عموما با همه کتاباو کارکتراشون احساسِ همزادپنداری می‌کنم، با فرانسیس هم به شدت همزادپنداری کردم. واقعا کتاب برای نوجوون‌ها مناسبه و پیشنهاد میشه بخوننش، به موضوعات و اختلالات مختلفی تو نوجوونی اشاره داره و تو کارکترهای مختلف این‌هارو نشون داده. 

چی میشه اگه بفهمی تا الان راه‌و اشتباه رفتی؟ اینکه هدف و علاقه‌ی تو نبوده و فقط چون می‌خواستی بی‌نقص و عالی باشی، این مسیرو رفتی؟ به نظرم کتاب توی انتخاب رشته هم کمک می‌کنه. فرانسیس، خیلی باهاش همزادپنداری می‌کنم. قایم کردنِ خود واقعی و داشتنِ چندین نقاب، و القای بی‌نقصی و کامل بودن به خود. هرچند فرق من و فرانسیس تو اینه که من خود واقعیمو گم کردم و فرانسیس قایمش می‌کرد. خیلی خیلی دوست داشتم نوع رفاقت‌هاشونو. من حتی آلد رو هم درک می‌کردم. 

نوجوون امروزی؛ فرار از دانشگاه و هراسِ از اون. نگرانی برای آینده، اونقد زیاد که علاقه واقعی خودت رو نمی‌بینی. پدرمادرهای سخت‌گیر و آزاردهنده، پدرمادرهایی که فقط تا وقتی دوستت دارن که اونی باشی که اونا می‌خوان. علاقه‌ت اونا باشن، نوشته‌هات و حرفات و آینده‌ت.

من از رادیو سکوت یاد گرفتم مسیر هرکس جداس. یکی مثل دنیل (دنیل بود دیگه؟:)) توی دانشگاه رفتن، یکی مثل فرانسیس کالجِ هنری، یکی مثل خواهرِ آلد راه کسب‌و کار و یکی مثلِ خود آلد هر راهی جز دانشگاه . دقت کن، انقد فک نکن همه‌چیزِ تو تو یه مسیرِ تکراریه. انقد به خودت چیزی که نیستی رو القا نکن و بدون اگه خودت باشی، همه‌چی بهتر پیش خواهد رفت. نه لزوما عالی، اما بهتر. خودتو دوست داشته باش، همین متفاوت بودنِ توئه که تو رو ، تو کرده. می‌خوایی چی کار کلیشه‌ای و تکراری باشی؟

وایب کتاب خیلی دوست‌داشتنی و ناز و پر از زندگی بود. شخصیت‌پردازی‌ها خوب بود و وای خدایا! چقد عاشقِ اون صفحاتِ چت‌طورِ کتاب و رفاقتِ آلد و فرانسیس بودم. واقعا لبخند پهن می‌شد رو صورتم یه جاهایی و چشمام ستاره‌ای می‌شدن. یه سری جملاتِ کتاب رو واقعا دوست داشتم، خیلی زیبا بودن. و کلا کتاب که بر روی فضای مجازی می‌چرخید به نظرم خیلی جالب و جذابش کرده بود. فضاسازی یکم ضعیف بود اما من کلا با فضاسازی زیادم کنار نمیام که ده صفحه فضا توصیف بشه و حوصله‌سربر بشه و برام همین توصیفات کافی بود.

تنها مشکلی که داشتم خرده شیشه‌ی بزرگِ کتاب بود که اونم کاپلِ ال‌جی‌بی‌تی‌ش بود که هیچ‌جوره پذیرفته نیس. نمی‌دونم چرا عموما نویسنده‌های معمولا خارجی فک می‌کنن اگه یه کتاب با کارکترای نوجوون نوشتن، حتما حتما یه ال‌جی‌بی‌تی هم باید باشه و اگه نباشه ناقص میشه.دنبال حاشیه‌این دیگه، دنبال همون موضوع‌های کلیشه‌ای برای جذبِ تینجرهای بیچاره‌ی از همه‌جا بی‌خبر که اینارو تو ذهنشون عادی‌سازی کنین. چقد پول می‌گیرین این خزعبلات رو به یه نحوی بچپونین تو داستان؟ چه مرگتونه؟ چه عیبی داشت این دوتا رفیقِ هم باشن؟ حتما باید گند بزنید به همه‌چی؟ فک می‌کنید این آخرِ روشن‌فکری و تمدنه؟ متاسفانه نویسنده‌های موردعلاقه‌مم هم نشونه‌ای از حمایتشون هرچند کمرنگ توی کتاباشون بود. چرا واقعا؟

با تمام این‌ها ممنونم از خانمِ آزمن بابت خلقِ این آثار برای نوازشِ زخم‌های نوجوون‌ها و آغوش گرم‌و پناهنده‌ای برای اون‌ها. بابت این‌همه میزانِ درک از نوجوون‌ها و دست کشیدن رو سرشون و "اشکالی نداره"هایی که از بین سطرای کتاب فرار می‌کردن و توی گوش‌ها آروم می‌نشستن. مچکرم خانمِ آزمن، مچکرم .
        

13

          بینوایان! عاشق انیمه‌ش بودم، هیچی جز کوزت ازش نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم چون داستان فقط و فقط حول محور کوزت می‌گشت. عکس کتاباش. من نمی‌فهمم چرا انیمه و فیلم که می‌خوایین بسازی از روی کتابی، باید انقد تغییرش بدین؟ دوتا از کتابایی که میگم قطعِ به یقین باید بخرید و بخونیدشون، اگه انیمه‌و فیلماشونو دوست داشتین، آنی شرلی و بینوایانه. جفتشون به شدت دستکاری شده و تحریف شده‌ن. چه لحاظ شخصیت‌پردازی و چه حتی خط داستانی.

من کوزتو دوست داشتم، اما اینجا؟ عاشق نوجوانانِ دانشجویی بودم که پای حرفشون ایستادن و فوت شدن. عاشق اون استواریِ پای «چیزِ درست»شون بودم، عاشق اینکه جلوی نسل قدیم و پیرمردا ایستادن. و تا لحظه آخر فداکارانه جون دادن و جنگیدن ...  شخصیت مورد علاقه‌ی دیگه‌م هم گاوروش بود که خدای من، این بچه‌ی معصومِ شجاعِ سر به هوا.. که خیلی به دل می‌نشست مخصوصا شوخی‌هاش و دل آدم رو می‌سوزوند برای زندگی سختی که داشت. و چقدر پیامدِ شخصیتی داشتن این پسرای نوجوون و گاوروش .

کوزت توی اینجا بیشتر یه دخترِ ضعیف و کمرنگ و لوس، توی حاشیه‌های داستان بود. متاسفانه کوزت تو کتاباش خیلی شخصیت پیشِ پاافتاده و کوچیکی داشت. و بیشتر حالت تحقیرآمیزطوری داشت. یه زن استوره من توی داستان ندیدم. نه تو جلد اول نه دوم، و حتی اون دخترِ، خواهر گاوروش هم سر یه سری احساسات بود که درگیر قضایا شد نه عقل و منطق و من یه شورشگرِ زنِ مستعد و پای کار و متفکر ندیدم تو کل داستان و ناامید شدم. 
تو جلدِ اول که داستان حول محورِ ژان‌والژان بود و تو جلد دوم هم ماریوسِ و کوزت یه جا این گوشه موشه‌ها مثل عروسک پارچه‌ای افتاده بود و زندگیش فقط از سرِ شانس و اقبال عوض شد. خلاصه من از کوزت خوشم نمیومد اینجا و بابت این قضیه از آقای هوگو دلگیرم.

علاوه بر این نه کوزت و نه ماریوس از لحاظ ظاهری هم شبیهِ انیمه‌ش نبودن و خب، زیادم قابل اهمیت و بها نبود این موضوع اما به هرحال.. و پدربزرگِ ماریوس خیلی بامزه بود - عکسِ انیمه‌ش - و تو داستان نقش بیشتری داشت نسبتا.

بیشتر گیرم سر توصیفات صحنه بود،‌آقای هوگو فهمیدیم دیگه! کوتاه بیا رفیق! ده صفحه فقط توصیفِ تونل بود که نه چیز زیاد بولد و نیازی، مثل توصیف خونه‌های اشرافی بود نه چیز دیگه‌ای. اما هی کشش می‌داد هی کشش می‌داد. مخصوصاا صحنه‌ی تونل رو. واقعا خسته‌م کرد. دیگه می‌خواستم فقط تند تند صفحات رو رد کنم تا این توصیف خسته‌کننده تموم بشه اما جلو میل باطنیم ایستادگی کردم. 

و در آخر توقع نداشتم زندگی برای شخصیت اصلی‌های داستان [کوزت، ماریوس و ژان‌والژان، نه نوجوون‌های پای کار و گاوروش و اون دخترِ، خواهرِ گاوروش] انقد گل‌و بلبل تموم بشه و یه "و آنها در عشق وخوشبختی زندگی کردند." پلی بشه تو ذهنم.

در نهایت تجربه جالبی بود و اگه با کندیِ کتابای کلاسیک و کلید کردنِ گذراشون رو یه موضوع و صحنه مشکلی ندارین، پیشنهاد میشه بخونین .
        

6

          خب راستش توقع بیشتری داشتم.  اوایل کتاب واقعا عالی وپر جاذبه بود، مخصوصا شخصیتِ دوست‌داشتنیِ استلا. تا اواسط کتاب واقعا به دل می‌نشست. اما یهو همه‌چی خراب شد، یهو سطح کتاب به عنوان یه کتابی که یکم بالاتر از عاشقانه‌ی فانتزیِ تینجری‌پسند و فیکشن‌مانند بود، پایین اومد و ناامید شدم. 

واقعا عاشقانه‌ی به شددت فانتزی‌ای بود. فکر می‌کردم یکم بهتر باشه نسبت به تعاریفی که ازش شنیدم. یه سری جاها واقعا آدم 'اکلیلی' می‌شد و یه تبسمِ کوچولو رو صورتش می‌شست اما نه ادبیات قوی بود، نه صحنه‌ها ثابت و البته ازاینا می‌گذریم، اما آخرای کتاب که فاجعه‌ی فانتزی عاشقانه بودن بود و کاملا ناامیدم کرد. صحنه‌ی تنفس دادن یکم بهتر بود، البته فقط «یکم». 

با تمام این‌ها من واقعا نویسنده ر تحسین می‌کنم که برای جامعه و تسلی به این نوع بیمارانِ عزیز و سختی‌کشیده، دست به قلم شد و همچین اثار گوگولی مگولی و نازی رو خلق کرد - هرچند دارای تمام ویژگی‌هایی که گفتم بود - و ما رو با این بیماری عجیب و دردناک آشنا کرد. 

! اسپویل :
اما واقعا عجیب بود چطور استلا که این‌همه به اون پسره [خدای من اسمش چی بود] نزدیک بود اما بلایی سرش نیومد. اگه واقعا این‌همه خطر داشت، دیگه آخر کتاب که استلا باید مبتلا می‌شد یا نه؟ اگه انقد که همه های و هوی می‌کردن خطرناک بود این نزدیکی! نویسنده اینجا به قواعد داستانی و پزشکی پایبند نموند.
پایانِ اسپویل .

در کل نمی‌تونم بگم برگردم عقب نمی‌خونمش، چرا اتفاقا می‌خونمش چون خیلی سبک بود و تو یه روز و نصفی تمومش کردم. اما خب اونطور که میگن و انتظار داشتم بابِ میل و معرکه نبود. 

نکته نه‌چندان مهم و حاشیه‌ای: وای کتاب صد براببررر از فیلمش بهتر بود. صد رحمت بر کتابش. فیلم چون محدود هم هست تو یه سری ابراز مونولوگ‌ها و نمایش دادنِ یه سری صحنه‌ها، طبیعیه ضعیف باشه نسبت به کتاب، اما می‌تونست بهتر باشه. اگه جذبِ ادیتایی که از فیلمش یا تعاریفی که ازش شنیدین شدین، پیشنهاد می‌کنم اول کتابشو بخونید. کتاب به تینجرها و نوجوون‌ها بیشتر پیشنهاد میشه .
        

4

          چی بگم آقا؟ چی بگم از جوهر قلم‌هایی که خشک شدن، نه یکی، نه دوتا، که چهار قلم خشکیدن و خط نکشیدن از غمِ سوزناکِ بال‌های بر زمین آکنده‌ی شما آقا جانم. سرور ادب. نور چشمیِ سکینه. آرامشِ قلبِ بی‌قرار حسین. حالا که شما رفتین، چه کسی قرارِ بی‌قراریِ آقا بشه آقای ادب؟ سقای آبِ زندگی؟ این چه توهمی‌ست؟ آنچه شما داشتین، آن مَشکی که شما باهاش قلب‌هارو آبیاری می‌کنین، خودِ زندگی و عشقه ای برادرِ حسین، آقای ابلفضل؛ نه فقط آب، آبی که برای بقای جسم نیازه. شما و عشقِ شما و برادرتون حسین و اهل‌بیت، ضرورتِ بقای روح‌ند آقا. آب پیش‌کشِ یه نگاه لرزه‌اندازِ شما بر اندامِ حقیر دشمن. ای روزنه‌ی نورِ امید توی تاریکی. پتوی پیچیده دور شانه‌ها توی سرمای بهمن‌ماه. لب‌های خشکِ نرسیده به آب و اما، دست‌های تر شده با آب. ای امیدِ بچه‌ها. قهرمانِ فداکارِ داستان‌ها. به قولِ بی‌بی زینب؛ آقای عباس شما بیا، بچه‌ها آب نمی‌خوان خود شما رو می‌خوان، عمو رومی‌خوان ... الهی تمام آب‌های دنیا قربونیِ شما بشن آخه .
[ای آقای قمرِ بنی‌هاشم، چقد شما نورِ چشمی بودین که مهریه‌ی خانم فاطمه‌الزهرا، صرف و مسیری شد برای رسیدنِ شما، به انتهای عشقِ به ح‌س‌ی‌ن.]

پ.ن: [متن بنده بسیار ناچیزه و کم‌ارزش و ضعیف، چون به صورت بداهه نوشته شد و برای همین هم ادبی نیست.]

 درمورد این کتاب زیبا که بوی خاکِ تربتِ کربلارو می‌داد؛ نمی‌دونم واقعا چی باید بگم. کلمه کم میارم براش. برای توصیفش، برای توصیف این قلم که خوش درخشید. خوش به حالِ شما آقای شجاعی که نگاه اهل بیت به قلمتون بود.

عاشق نیمه‌ی اول کتاب بودم، اون جملاتِ لرزه انداز و اشک‌نشان توی چشم‌ها. اون ادب و اون بال‌های سفیدِ پرپر شده. اما نیمه‌ی دوم کتاب به اندازه نیمه‌ی اول دلم رو ندزدید، نیمه‌ی اول به قوتِ خود کلمه‌ی فوق‌العاده، فوق‌العاده بود. واقعا فوق‌العاده. به دل می‌شست و قلب رو می‌لرزوند، اما نیمه‌ی دوم نه اونطور که باید و شاید به دل ننشست. 

اما مسلمه که کتاب عالی بود، و چقدر خوشحالم که رو به افزایشه کتاب‌هایی که درباره زندگی زیبا و پر نورِ اهل بیت و امامان، به صورت رمان‌طور و نه خیلی سنگین نوشته میشن. مثلِ حیدر، پدر پسر و عشق و سقای آب و ادب. واقعا امیدوارکننده‌ست. بنویسید لطفا، لطفا بنویسید.

لطفا باز بنویسید آقای شجاعی، مثلِ این کتاب قوی بنویسید. مستعد و "لرزاننده‌ی قلب" بنویسید. کتاب شما باعث شد من هم بخوام بنویسم. چه بسا امیدوارم سعادت و شجاعتِ نوشتن از امامان و اهلِ بیت و ایرانم، صحنِ امام رضا،  نسیب این دست و قلبِ حقیر بشه، یه روزی و یه جایی ..
        

5

          یادمه وقتی کتاب همه‌چیز همه‌چیز رو شروع کردم، قشنگ تو یه شب تمومش کردم. داستان جذب خیلی خوبی داره، روند داستان نه کنده و نه تند و خیلی مناسب و متعادله. کارکترها خوب توصیف شدن، فضاسازی هم واقعا خوبه. اینکه دو زندگی با دو مشکل متفاوت انقدر خوب و قابل درک وصف شدن هم، یکی از نقاط قوت کتابه.

کتاب واقعا دوست‌داشتنیه خصوصا برای تینجرها. توی یه سری لحطات واقعا چشمات پر از ستاره می‌شدن و قلبت پروانه‌ای! نویسنده خیلی خوب توی ذهنت جرقه می‌زنه که "مواظب باش! طوری زندگی کن که هیچ‌وقت بابتش پشیمون نباشی. گاهی ریسک لازمه‌ی زندگیه، در واقع ضروریه! گاهی باید چیزهایی که به حقیقتشون باور کامل داری، به آدم‌هایی که بهشون اعتماد تمام و کمال داری هم شک کنی و زیر سوال ببری؛ این فقط درباره یه بیماری یا هرچیز دیگه‌ای صدق نمی‌کنه، می‌تونه هرچیزی باشه که تبدیل به اصل مهم زندگیت شده. باید از منطقه‌ی امنت بیرون بیایی و از تغییر، و چیزهای جدید نترسی، چون لزوما همیشه تغییر بد نیست و اتفاقا گاهی نیاز و الزامیه. زندگی آدم نیاز به خطر کردن داره، چون اگر بخوایی «زندگی کنی» باید شجاع باشی چون پر از خطره. خطر به معنی رها کردن منطقه‌ی امنت، و عادت‌ها و روتین‌و قبیلشونه."

تا چندین روز توی فکر بودم. شاید من مثل کارکتر اصلی [ اسمارو همیشه یادم میره:))) ] مبتلا به بیماری به این نادری نباشم، اما از نظر روحی خیلی خودم رو محبوس می‌کنم، و از ریسک و تجربه چیزهای جدید می‌ترسم چون از اینکه توشون خوب و در واقع، 'بی‌نقص' نباشم می‌ترسم، یا از اینکه همه‌چیز خوب پیش نره، و این نابود کننده‌ست. اما این کتاب بهم اهمیت این موضوعات رو رسوند. مدام خودمو جای کارکتر اصلی تصور کردم، من حاضر بودم منطقه امنمو ترک کنم و این ریسکو بپذیرم و شده چند دقیقه «زندگی» کنم، به جاش خطر مرگمو به جون بخرم؟ اما مشکل این فکرم این بودم که فکر می‌کردم الان از منطقه امنم بیرون اومدم و فرقی با این کارکتر دارم، در صورتی که همه ما هم توی منطقه امنمون نشستیم و از ریسک می‌ترسیم و فرق زیادی با این دختر نداریم.

عشقی که توی کتاب به تصویر کشیده شد، با وجود اینکه به شدت تینجری بود اما در عین حال خیلی حس خوبی داشت و دوست‌داشتنی بود. و شجاعت کارکتر اصلی و همراهی‌هایی که از طرف کارکتر اصلی پسر ورت می‌گرفت، خیلی نازنازی و "گوگولی‌مگولی" بود - هرچند خیلی فانتزی - و کاش همه همچین حمایتگری داشته باشیم. و با اینکه می دونستم، باز برام تداعی شد که چقدر علاقه افراطی خطرناکه.

اما نقطه ضعف کتاب، به نظرم غیر قابل باور بودن یه سری اتفاق‌ها بود... اسپویل:
نمی‌فهمم چطور پرستارش، متوجه این نشد با اینکه طبق ادعای نویسنده، بهترین دکتر بود و توی حرفه خودش خیلی خوب بوده! چطور متوجه این قضیه نشد؟ و چرا کارکتر اصلی یکم کنجکاو نشد و با اینترنتی که گاها در دسترس داشت، سرچ نکرد و یا به دکتری مراجعه نکرد حتی به صورت مخفی؟ هرچند این برآمد اعتمادی بود که به مادرش داشت. پرستار اگهواقعا باور کرده بود که دختره به بیماری به این خطرناکی مبتلاست، چرا هی مشوقش بود که بره بیرون‌و چه می‌دونم... زندگی کن‌و فلان؟ مگه خطر مرگ براش نداشت؟
پایان اسپویل.
پ.ن: حالا این رو میشه بر تخیلی بودن کتاب درنظر گرفت و خیلی هم بولد نیست.

در کل کتاب واقعا بهم حس خوبی داد و واقعا باهاش اکلیلی شدم، دوستش داشتم و با کارکترای کتاب زندگی کردم و با حرف‌ها و کارهاشون به شوق اومدم، و برام تبدیل به یه خاطره‌ی شیرین شد. بهتون پیشنهاد می‌کنم - اگر با عشق‌های تینجری‌طور مشکلی ندارین، خصوصا به نوجوون‌های عزیز. سطح کتاب هم متوسطه، نمیشه گفت خیلی خارق‌العاده‌ست، اما از خوندنش لذت می‌بری و پشیمون نمیشی.
ممنونم از نیکلا یون.
        

31

          ملت عشق، از الیف شاکاف که دو خط زمانی مختلف رو در قالب داستان روایت می‌کنه. دو خط زمانی که به شدت متفاوتن. نویسنده‌ای که در فرانسه متولد شد و بعد در ترکیه بزرگ شد! دوستان عزیزم، می‌خوام بپرسم چرا یه فرد خارجی، باید بیاد و با افکاری غرب‌زده که در تناقض اونچه نوشته هستن، یک رمان درباره یکی از اسطوره‌های ادبی و عارفان ایران! کتابی بنویسه؟ 

همینطور نشستیم و به غارت همسایه‌ها از مارو تماشا می‌کنیم! کتاب‌های ابوعلی سینامون که توی دانشگاه‌های اروپایی‌و درس‌های فلسفه‌ی آمریکا تدریس میشن، و شعرهای مولانامون که به نام خارجی‌ها میخورن! فیلم‌هایی که برای اون‌ها می‌سازن و ما؟ نشستیم و نگاه می‌کنیم! و درگیر ساخت فیلم‌های مضحک، و نوشتن کتاب‌های زردیم! یا کلا قلم رو بوسیدیم و کنار گذاشتیم؟ 

تاریخ پر از هنر و نور ایران عزیزمون رو بوسیدیم و کناره‌ گرفتیم‌و نظاره می‌کنیم! که بعد نویسنده‌ای فرانسوی ـ ترکی بیاد و با افکاری غربی کتاب بنویسه برای ما! نه که بد باشه، فقط خطرناکه! جس می‌کنم زنگ خطره! 

این کتاب چرا همه‌نوع رنجه سنی، خصوصا نوجوون‌ها رو هم جذب خودش کرد؟ درسته، اول تبلیغات گسترده، امانباید نادیده گرفت زندگی مولانا و شمس و داستان دیگه‌ای که شرح داده شده، به صورت رمان و تا حد امکان عامه‌پسند و قابل درک و جذاب برای نوجوون‌هاست! و ما چی؟ ما هنوز توی کتاب‌های خشک خودمون گیر کردیم، کتاب‌های سنگین با طرح جلدهای عقب‌مونده! 

انقدر نمادهای اصلی سرزمینمون رو رها کردیم که منی که ایرانی‌ام و نسل در نسل ایرانی بودم، داستان‌های شگفت‌انگیز و درس‌برانگیز زندگی مولانا ـ که مشخصا صحتش نیز اثبات شده نیست و دروغ‌هایی قطعا در لایه‌هاش نشسته ـ رو از کتاب‌ها و فیلم‌های خارجی بفهمم. واقعا دردم رو به کی بگم؟ کتابی که از اسطوره‌ی ماست و سریع انقدر معروف میشه، و کتاب‌های ایرانی؟ اگر هم نوجوانه‌پسند نوشته شده، صدایی ازش در نمیاد.

نویسنده اینجا میاد و دو تا داستان مختلف رو تو دو خط زمانی متفاوت شرخ میده و این چرخش قلم در هر فصل، کمی خواننده رو اذیت و زده می‌کنه. اما حالا اینو کاری نداریم! اینکه مذهبی‌ها چرا اینطور نشون داده میشن اعجاب‌برانگیزه! هرچند نباید توقعاتی غیر این داشت. نویسنده اینجا سوالاتی در مایه‌های سوالات دینی مطرح می‌کنه و بدون پاسخ یا ختی رد کردنی، ازش گذر می‌کنه! شمس تبریزی که قطعا شیعه بوده و مذهبی رو، در برخی سکانس‌ها کاملا سرپیچ از احکام دینیش نشون میده! مثلا لمس نامحرم‌ها بدون هیچ ابایی. و کلی چیزهای دیگه از این قبیل. که البته تعجبی هم نداره، هرچه هست از کم‌کاری ماست نه تقصیر به گردن دیگران. بماند که نویسنده تو هیچ نقطه‌ای از کتاب، نگفته منبع موثق هست یا نه، به کدوم کتاب تاریخی رجوع کرده و اون‌هارو نوشته؟ گویا نصف چیزها از رخدادهای مولانا و شمس برآورده‌ی تخیلات نویسنده‌ست!

اما در کل، از خوانش کتاب با تمام چرخش قلم‌های اذیت‌کننده و تحریفات صورت گرفته و سوالات مطرح شده‌ی بی‌پاسخ، لذت بردم. برام به شدت شگفت‌انگیز و دوست داشتنی بود که برم و توی زمان شمس و مولانا زندگی کنم، در کلاس‌های درس مولانا بشینم و به حرف‌های شمس گوش کنم. واقعا لذت‌بخش بود  و چیزهای زیادی از شخصیت بالامرتبه این دو عزیز فهمیدم که از صحتشون مطمئن بودم. زندگی اللا با تمام عجیب بودن اتفاق‌هاش، و در عین حال قابل درک بودن وضعیت چون ما هم تو زمان اون زندگی می‌کردیم، برام عجیب و تامل‌برانگیز بود.

اما هم‌وطن‌های عزیز من، نویسنده‌های در تنگنا خفه شده، قلم‌هاتون رو بردارین. بنویسین. در هر ژانری بنویسین. در ژانر تخیلی، تاریخی، دینی، اجتماعی و هرچیزی! با قلم‌ها آشتی کنین، تاریخمون رو پس بگیرین. دوربین‌هارو بالا بیارید و فیلم‌هایی براشون بسازین؛ از اسطوره‌هامون. هم‌وطن‌های عزیزم، بلند بشین. بلند بشین.

در کل خوندن کتاب به عزیزانی پیشنهاد میشه که در مواردی خصوصا اعتقادی خودشون رو سفت کنن و بعد به خواننشش بپردازن، به عزیزانی که توانایی الک کردن کتاب رو داشته باشن. در نهایت پیشنهاد میشه، خصوصا به نوجوون‌هایی که دو خط بالا رو دارا باشن. امیدوارم از خواندن این کتاب لذت ببرین.
        

13

          من با صدای بلند نخندیدم، شاید گاها لبخندی گوشه‌ی لب‌هام رو گرفت و بالا کشید. من فقط شیفته‌ی زندگی ساده‌ی محسن شدم؛ زندگی‌ای که با توپ‌های پلاستیکی و بچه تهرونی که تو روستا پز لباساشو می‌داد، پوشیدن لباسای عید به صورت قایمکی و خراب کردنشو کتک خوردن پی‌ش، گرفتن جا توی صف شیر و مسابقه‌های بامزه با عاقبت‌های بامزه‌تر و هیئت‌هایی که بوی زندگی می‌‌دادن و خواندن نامه‌های نگاشته شده‌ی و پر از «واقعا؟»های از سر ناباوری از اونچه می‌خونین. زندگی کودکی دور از سوشال‌مدیا و بازی‌های رایانه‌ای، و مقایسه‌ی زندگی شاد این کودک با کودکانی که اطرافتون می‌بینین و تاسف و غم بعدش.

تنها چیزی که نه خنده‌دار بود و نه بامزه، نه باعث می‌شد بخندی و نه لبخند بزنی، و تنها زننده و «ازچشمم‌افتاد» بود ـنمی‌دونم دوستان هم توجهش شدن یا نه؟ـ؛ شوخی‌های کمی آلوده به شوخی‌های جنسیتی کتاب بود. 

تنها دلیلی که منو بعد یکسال هم، ترغیب نکرد جلدهای بعدی کتاب رو بخرم شوخی‌های جنسیتی زننده بود ـهرچند کم و نامحسوس!ـ که باعث می‌شد نمک بودن بقیه ماجرای کتاب از چشمم بیوفته. نمی‌فهمم چرا محسن، پسربچه‌ای خردسال، باید انقدر درباه چیزهای غیرمتعارف درباره دیگران اظهار نظر می‌کرد و فکر می‌کرد اصلا؟

اما در کل اگر فقط دنبال یه حس آزادانه و بامزه و پر از حس زندگی و دغدغه‌های کوچک پر از حس کودکانه هستین، از اون حسای «پنجشنبه‌ها زنگ آخر»ی، پیشنهاد میشه بخونین.

پ.ن: البته به نظرم با دید اینکه قراره کلی قهقهه بزنین سمت کتاب نرین.
        

12

          اول همون تعریف و تمجیدهام نسبت به جلد اول این مجموعه: شهر خرس: 
https://behkhaan.ir/books/25f1e8ff-b985-41e6-9266-356d65c1f77b?inviteCode=I0g7xf43cP6R
 دوباره اینجا صورت می‌گیره فقط با شدت کمتری.

کارکترهای جدید که میان انقدر دوست داشتنی‌ان و قابل لمس، که سریع آدم باهاشون وفق پیدا می‌کنه. همونطور که از آقای بکمن انتظار میره. کارکترپردازی دقیق و خوب، کارکترهایی که همگی شخصیت اصلی‌ان و زندگی‌هاو دردهایی کاملا قابل‌باور و "واقعی" که شرح داده میشن. احساسات پدرو مادرانه‌ای که کاملا ظریف به نمایش در می‌آن و کارکترهای نوجوونی که کاملا قابل درک خصوصا برای نوجوون‌ها هستن. و زندگی‌ای که تو کل این مجموعه، مخصوصا تو جلد اول و دوم، جریان داره و آدم رو با خودش همراه می‌کنه.

همونطور که توی نظرم نسبت به جلد اول گفتم؛ آقای بکمن واقعیت‌های جامعه رو به تصویر می‌کشه، فارغ از نوع افکارشون یا حتی درستی یا غلطیشون. هرنوع آدمی رو با هر دینی وارد داستان می‌کنه، هر نوع آدمی رو در هر جایگاهی و اتفاقا! این از نظر من نقطه قوته! چون آقای بکمن طرف هیچ قشری رو نمی‌گیره! فقط حقیقت اون‌هارو وارد داستان می‌کنه، کاملا بی‌طرفانه! نمی‌دونم این نقطه ضعف میشه، یا قوت. اما خودم قوت به حساب می‌آرمش بیشتر.

و ما اینجا ورود قشری از جامعه رو می‌بینیم که توی دنیای واقعی مردم درگیرش هستن‌و دقیقا با همین چالش‌ها رو به رو هستن: همجنس‌گراها. اما اینجا تبعیضی رخ میده، اول که جلد سوم رو نخونده بودم نظرم طبق همون نظریه بالا بود نسبت به این جلد، اما جلد سوم کاملا بیدارم کرد. اینجا  می‌بینیم که با کمال تاسف، تا حد زیادی آقای بکمن طرف این قشر رو می‌گیره، هرچند نامحسوس. و آقای بکمن از این جلد به بعد دست می‌ذاره روی یه کارکتر محبوب! و بعد طوری روند اتفاقات برای اون رو جلو می‌بره که گویا حق با اونه و مشکل از مردمه که با این قضیه مخالفن. حالا توی این جلد مشهود نیست و میشه گفت: «نه، اینطوری هم نیست.» اما در جلد بعدی بسیار مشخص و غیرقابل انکاره.

اما من امتیاز این جلد رو حتی نیم ستاره هم کم نمی‌کنم، چون اینجا زیاد از اون حرف اولم، که به عنوان نقطه قوت ازش قید کردم، سرپیجی نشد و فقط قشری از جامعه به تصویر کشیده شد. بیشتر ناامیدی و گارد من نسبت به جلد آخر، یعنی برندگانه...

در آخر هم من باز با این کتاب زندگی کردم، اشک ریختم و تمام احساسات توی کتاب رو با قلب و روحم لمس کردم، همونطور که آقای بکمن همیشه کتاب‌هاش و قدرتش رو به مخاطبان هدیه می‌کنه.  و خوشحالم که باز با قید اون ضعف، این مجموعه رو زندگی کردم و با تمام قلبم دوستش دارم و خواهم داشت.
        

10

          ترجمه واقعا خوب بود و از نشر ملیکان ممنونم هم بابت کیفیت چاپش هم بابت ترجمه خوبش که خوانشش رو خیلی راحت و لذت‌بخش ساخته بود.

خب راستش واقعا نمی‌دونم چی باید راجب کتاب بگم، شاید اینطوری بتونم نظرمو بگه که: اگه برگردم عقب به هیچ عنوان نمی‌خرمش. قیمت نسبتا زیادی  که داشت ـالبته نسبت به حجم و جنس کتاب خوب بودـ برام مهم نبود، فقط می‌خواستم یکم قوی‌تر باشه، یا یه درسی تلنگری حتی حس "عشق"ی واقعی و زیبارو دریافت کنم.

انقدر نویسنده ادی (کارکتراصلی) رو کثیف کرده بود، که وقتی به عشق واقعی دست پیدا کرد اصلا اون عشق انگار برای خواننده اون حس "واقعی" رو ـ نه که توقع واقعی بودن عشق رو داشته باشم چون کتا ماهیتش فانتزی ـ تخیلی بود ـ بازم نداشت و خیلی احساس فیک بودن داشت، از بس که ادی الکی عاشق می‌شد، عاشقانه‌های یه شبه‌ی اذیت‌کننده و عاشقانه‌های مضحکی که آدم باورش نمی‌شد.
 آخر کتاب نوشته این کتاب ارزش عشق رو نشون میده، اما به نظرم این چیزی که خانم شوآف به تصویر کشید هر آشغالی بود جز عشق. شاید عشق هنری یکم، فقط یکم واقعی‌تر بود اما عشق ادی طنز بود.

انقدر نویسنده چرت و زننده خدارو می‌برد زیر سوال که آدم خنده‌ش می‌گرفت، و این حقارت ذهن نویسنده رو نشون می‌داد که کارکتر اصلی رو یه آتئیست بسازه. انقدر دلایل‌و اتفاقاتی که دال بر این موضوع می‌آورد بچه‌گونه بود که آدم می‌موند چی بگه. همین یه دلیل کافیه که نیم ستاره هم بهش ندم. 
درسته، خوب بود که به مذهبیت خشک و افراطی پدرمادر ادی اشاره کنه و این موضوع که این فقط باعث زدگی میشه، اما نه که ماهیت خود خدا رو زیر سوال ببره! کاش این کار تعفن‌برانگیزو چرت رو نکرده بود.

من هر کتابی می‌خونم بهم درس‌هایی میده، هر نوع ژانری باشه. اما این کتاب؟ شاید تنها درسی که بهم داد زندگی هنری بود که یه چندتا پیامد داشت، اما بقیه‌ش مسخره بود و هیچی بهم یاد نداد، یا حتی تلنگری کوچک نبود.

اما اگه عادلانه به قضیه نگاه کنیم نمی‌تونم نیم ستاره بهش بدم چون یه سری استانداردها واقعا خوب ایفا شده بودن: شخصیت‌پردازی‌ها ـ چه ظاهری چه شخصیتی ـ، فضاسازی‌های دقیق و خوب، و سیر داستانی که توی دوره‌های زمانی مختلفی اتفاق می‌افتاد و حس جالبی به کتاب بخشیده بود و همچنین، آخر تقریبا غیرقابل حدس کتاب، و بیان دقیق و روشن احساسات با استفاده از قلم قوی نویسنده، همه و همه خوب بودن. شاید برای اینا یه ستاره و نیم باید داد، یا حتی بیشتر اما بیشتر از این واقعا نمیشه ارفاق کرد نسبت به ضعف‌هاش، خصوصا دومی غیرقابل قبوله.

در کل؛ زیاد پیشنهادش نمی‌کنم، وقت تلف کردنه. کتاب‌های تخیلی زیباتر و قوی‌تر از این هم هستن. نه که پشیمون باشم از خوندنش، اما خوشحال و راضی هم نیستم و اگه برگردم عقب نمی‌خرمش.

در آخر هم برات متاسفم خانم ویکتوریا شوآب، برام مهم نیست چقدر خط داستانی قوی بود یا چیزای دیگه، اما همون نقاط ضعف خصوصا اون دوتایی که قید کردم، کافیه تا بگم واقعا برات متاسفم، واقعا متاسفم.
        

8

          نظر من راجب کل این پنج جلد کتاب خارق‌العاده‌ایه که خوندم.
این مجموعه معرکه بود، گزیده مجموعه‌ای توی ژانر خودش. نویسنده انقدر قوی همه‌چیز رو شرح میده؛ چه کارکترسازی‌ها (از نظر ابعاد شخصیتی، نه ظاهری) و چه فضاسازی‌هاش، که نسبت تک‌تکشون  شناخت پیدا می‌کنید ـتقریباـ و فضاهارو کاملا تو ذهنتون می‌سازید.

کتاب واقعا واقعا قوی بود؛ ایده‌های نو، سیر داستانی جذاب و گیرنده، وقایع بسیار شگفت‌آور و هزاران چیز دیگه. من به شدت از کتاب لذت بردم مخصوصا سه جلد اول که سریع تمومشون کردم و جلد آخر که یکم کشش برای من کم بود و به نظرم جلد آخر اگر جلد اول می‌بود و جلد چهارم جلد دوم، بهتر می‌شد. هرچند الان هم عیبی بهش وارد نیست.

بعد جلد سوم، جلد آخر واقعا دیوونه‌م کرد، واقعا! مخصوصا صفحات آخر که دید و حدسیاتم راجب ترزا رو کاملا زیر و رو کرد. جلد چهارم هم همینطور! چون حقایق خیلی زیادی رو افشا و شبهات زیادی رو رفع می‌کرد. هرچند جلد چهارم خیلی کند به اتمام رسوندم چون اون کشش رو نداشت هرچند اینکه با کارکترها زیاد زندگی نکرده بودم هم بی‌تاثیر نبود.

واقعا کتاب طوریه که هر لحظه سوپرایز میشید و مطلقا هیچ‌چیز ـیا نهایتا چندتا معدودـ رو نمی‌تونید حدس بزنید و هرسری نویسنده می‌ذاره تو کاسه‌تون = ))) همچنین وقایع و ترتیبشون واقعا حرفه‌ای بود.

هرچند نسبت به آخر داستان یکم حالم گرفته شد چون خیلی مبهم نویسنده تمومش کرد و این واقعا ناراحت‌کننده بود که این‌همه مارو همراهش بکشونه و ما تموم اون غم‌ها نسبت به مرگ عزیزترین کارکترامون رو به دوش بکشیم و آخرش نویسنده اینطوری حالمونو بگیره. آقای شینر واقعا حق ما نبود لااقل یه پایان خوش نصیبمون کنید؟ پایان دیزنی‌وار نخواستیم که، یه پایان با امنیت و آرامش.

این تیکه دارای اسپویله:
راجب توماس که بعضیا کهکتبو خوندن گفتن خودخواه بوده، جلدهای اول من هم همین فکر می‌کردم اما همونطور که نویسنده به خوبی نشون میده؛ توماس با فرضیه اولیه اینکه قراره دنیا رو نجات بده پیش قدم میشه و واقعا تو زمینه‌های مختلف هم با شرارت همراهی می‌کنه، اما از یه جایی به بعد می‌فهمه انگار شرارت هیچ‌وقت قرار نیست به جواب برسه و درواقع داره سواستفاده صورت می‌گیره، پس نقشه می‌ریزه و ضد شرارت میشه. راستی، از ترزا متنفرم.
پایان اسپویل.

تنها ناراحتیم از نویسنده، به علاوه پایان مبهمی که گذاشت، این بود که زوایای دید کارکترای مختلفو نشون نداد. به شخصه دوست داشتم بدونم تو کله‌ی ترزای فرمان‌بردار چی می‌گذره که چنین تصمیماتی می‌گیره، اما نود درصد داستان به جز جلد چهارمش، فقط از دید و زبون توماس بود.

در کل این مجموعه، از بهترین‌و قوی‌ترین داستان های علمی تخیلیه، اگه این ژانر رو دوست دارین قطعا بهتون پیشنهاد میشه. در ضمن مهم نیست فیلمشو دیدید یا نه، کتابش خیلی چیزهای جدیدتری داره و همچنین بیشتر کارکترهارو می‌شناسید و می‌بینید که نه! اونطور که تو فیلم نشون داده هم نبودن.

در آخر از آقای جیمز شینر بسیار ممنونم بابت این شاهکاری که در ژانر علمی تخیلی خلق کرد، این خط داستانی شگفت‌انگیز و چیزهای دیگه‌ای که تا ذهن یاری کرد قید کردم.
        

14

          نمی‌دونم راجب این اثر چطور بگم که حق مطلب ادا بشه! بله، همونطور که از آقای بکمن انتظار می‌رفت، این مجموعه‌ش هم معرکه بود. شخصیت‌پردازی‌ها بی‌نقص و زاویه دیدی که نسبت به زندگی کارکترها در اختیار خواننده‌ها قرار می‌گرفت بی‌نقص‌تر! طوری زندگی و کارکترها به تصویر کشیده می‌شدن که خواننده کاملا اون‌هارو درک بکنه.

من به فردریک بکمن افتخار می‌کنم بابت شجاعتی که داشت و دست گذاشت روی همچین موضوع مهمی. عاشق این کتابم و خواهم بود، من با تک‌تک کارکترهای کتاب زندگی کردم، دقیقا همون چیزی که کتاب‌ها و قلم بکمن به من هدیه میده: زندگی در عمق کتاب‌ها، لمس کامل کارکترها و زندگی‌ها.

این جلد این مجموعه بی‌نقص بود، زیبا و به شدت قوی ـخدای من! چطور میشه انقدر عمیق نوشت؟ چطور میشه مجذوب قلم نویسنده نشد؟ـ اما جلدهای بعدی نقدهایی جدی بهشون وارده که توی کامنت‌های خودشون خواهم گفت. اما این جلد، روح من رو پرواز میده. بابتش قلبم از غم فشرده میشه، به مایا افتخار می‌کنم و غم‌و دردش رو با کوشت و پوستم درک. و از جناب بکمن ممنونم که صدای این قربانی‌ها شد.
 
داستان انقدر قوی نوشته شده که کاملا شمارو با سیر داستان همراه و شناور می‌کنه و بعضی جاها اجازه میده درونش غرق بشین. به تک‌تک کارکترها می‌پردازه و شرحشون میده، به غم‌ها و رنج‌هاشون. خوشحالم که این کتاب رو خوندم، این "مجموعه" رو خوندم. تمام دغدغه‌ها، مشکلات و همه‌چیز این شهر رو واضح و شفاف و ظریف شرح میده طوری که کاملا قابل درک باشه و خواننده متوجه بشه. 

قطعا یکی از نقاط قوت کتاب‌های فردریک بکمن به نمایش درآوردن حقیقت‌های دنیاییه. هیچ‌وقت داستان رو سمت فانتزی‌ها نمی‌کشونه، یا همه‌چی رو به شکل کلیشه‌واری خوب و خوش تموم نمی‌کنه، خانواده‌ها واقعی‌ان؛ همون چالش‌ها و همون عشق‌ها. نوجوون‌ها رو کاملا درک می‌کنه، و عاشقانه‌هاش، و عاشقانه‌های آقای فردریک! خود عشق واقعی‌ان. بدون هیچ فانتزی‌ای، بدون هیچ مثلث عشقی چرت و پرتی؛ عشق‌هایی که بکمن توی کتاب‌هاش میارن خود خود عشقن. همونقدر دوست‌داشتنی، التیام‌دهنده، واقعی، برنده و نابودکننده. و این نقطه قوت توی این کتبش نیز هست.
آقای فردریک بکمن همیشه انقدر خوب کارکترهاش رو به تصویر می‌کشه که مهم نیست تو چه سنی باشن؛ پیر، نوجوون یا یه به هفت‌ساله، تمام دغدغه‌هاشون کاملا با جزئیات به نمایش درمی‌آن. 

من لذت بردم و با تک‌تک لخظات و هیجان‌ها و غم‌و دردهای عمیق این مجموعه کاملا همراه شدم و درس‌های خیلی زیادی ازش گرفتم، هرچند شیفته‌ی هیچ‌کدوم از جلدهای این مجموعه به اندازه جلد اولش نشدم. ازت ممنونم آقای بکمن، بابت آثارهای فوق‌العاده‌ای که خلق می‌کنی.
        

12

          من متاسفانه پادکست این کتاب رو گوش دادم و نسخه چاپی‌ش رو مطالعه نکردم و نمی‌تونم با پادکست‌ کتاب‌ها کلا ارتباط خوبی برقرار کنم و حادثه‌ها و خصوصا اسم‌هارو متداول یادم میره.
یادمه وقتی فیلمش رو دیدم به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم؛ دو بار دوبله از طریق تلویزیون و یه بار زبان اصلیش رو دیدم. داستان، چه در قالب فیلم و چه در قالب کتاب، فوق‌العاده قوی و معرکه بود.

من به شخصیت فرعی‌ای می‌پردازم، که به نظرم شجاع‌ترین شخصیت داستان بود: دوست صمیمی آگی (همونطور که گفتم اسمارو یادم نمی‌مونه) من فکر می‌کنم اکثر ما در مواجه با آدم‌هایی که عادی نیستن اون پسری هستیم که آگی رو اذیت می‌کرد و باید از این جایگاه به مقام دوست صمیمی آگی برسیم. دوست آگی با اون اکیپ خفن مدرسه در افتاد خلاف نفس درونیش، هرچند یه بار در مقابلش سست شد. اون شجاعت رو برگردوندنِ از حرف‌ها و شایعات تکراری مردم و اطرافیانش رو داشت، شجاعت اینکه با دید خودش به قضیه نگاه کنه. اون لبه‌ی مرز «خوب بودن» و «بد بودن» ایستاده بود و با شجاعت به سمت مورد اول رفت. دوستی و معرفتی که داشت ستودنی بود، نویسنده اون احساس «عذاب‌وجدان»  ِ  انسانی رو کاملا توی این کارکتر به تصویر کشید، عذاب وجدانی که همه‌ی آدما دارنش حتی اون پسری که آگی رو اذیت می‌کرد. و چقدر خوب که نویسنده اون معصومیت بچه‌هارو حفظ کرد؛ و همه‌ی شخصیت‌هارو کاملا قابل باور ساخت.
شخصیت ویا ملاحظه‌کار ترین شخصیت داستان بود؛ از خود گذشته و بی‌گناه. انقدر نویسنده زیبا به تصویر کشیده بودش که کاملا شرایط ویا رو خوننده درک می‌کرد؛ با گوشت و خونش. ویا دختر واقعا قربانی شده‌ای بود، انتظاراتی که ازش میرفت و نادیده گرفتن این موضوع که خود ویا هم ممکنه اشتباه کنه و نیاز به توجه داره توسط خانواده‌ش که البته! اون‌ها هم خیلی تقصیردار نبودن و صرفا در موقعیتی قرار گرفته بودن که غیرعادی بود، واقعا تلنگر خوبی برای خانواده‌ها بود.

در کل اگه بخوام خیلی به کارکترها بپردازم؛ سخن طول و دراز خواهد شد. 
این کتاب اهمیت انسانیت، دوستی، وفاداری، از خودگذشتگی، شجاعت، و دید مردم روی زندگی و خیلی چیزهای دیگه رو کاملا و به خوبی نمایش میده و برای خواننده روشن می‌کنه؛ طوری که خواننده در هر سنی که باشه با کتاب وفق پیدا می‌کنه و کاملا تحتِ تاثیرش قرار می‌گیره و این واقعا عالیه و قوی بودنِ قلم نویسنده رو نشون میده .
نویسنده به ابعاد مختلف کتاب می‌پردازه، به شخصیت‌های مختلف کتاب و قطعا این یکی از نقاط قوتشه. اینکه کاملا واضح و با ظرافت، دیدگاه‌های آدم‌های مختلف و در شرایطی متفاوت رو به نمایش بذاره و خواننده رو به فکر فرو ببره که اون نزدیک و شبیه به کدوم شخصیته؟ و همچنین باعث بشه گاردها نسبت به کارکترها پایین بیاد و «درک» بشن. و این قطعا تاثیر بسزایی توی درک اطرافیان خودمون داره! اینکه احساسات و شرایطشون رو بسنجیم و بعد قضاوت کنیم .

خوشحالم این کتاب رو شنیدم و متاسفم که نسخه چاپیش رو نگرفتم. اگر والد هستین لطفا برای فرزاندانتون فارغ از سنی که دارن این کتاب رو بخونید یا فیلمش رو بذارید . 

از نویسنده کتاب واقعا ممنونم که به این قشر خاص و ظریف جوامع اشاره کرد، به فرزاندان دیگری که در جایگاه خواهر یا برادر این افراد قرار دارن و قربانی میشن اشاره کرد، به کودکان معصومی که در مواجه این آدم‌های عزیز قرار می‌گیرن و احساسات مختلف رو در ابعاد و زوایای مختلفشون اشاره کرد، به آدم‌هایی که حتی به این آدم‌ها حسودی می‌کنن و قربانی طلاقن اشاره کرد، به مادرپدرهای فداکار اشاره کرد، به ترحمی که براشون بیشتر آزار هست و آزارهای دیگه که این انسان‌های عزیز خصوصا کودک در معرضشون قرار می‌گیرن اشاره کرد؛ و اهمیت تمام این آدم‌ها و موضوعات رو کاملا رسوند، از پالاسیو ممنونم .

امیدوارم این کتاب تلنگری برای همه‌ی ما باشه برای درک کردن و پاک کردن او ترحمِ بیجا، تلنگری باشه که آدم‌هارو فارغ از ظواهرشون قضاوت کنیم، و تلاش کنیم «درک» کنیم جای یه تماشاچیِ بیرون گودال که فقط بلده زخمِ زبون بزنه، تلنگری باشه برای اینکه کمک کنیم این آدم‌ها احساس «غیرعادی» بودن نداشته باشن و لااقل کمتر حسش کنن، و در نهایت نشون بدیم که همه‌شون قهرمان‌های واقعی هستن؛ افرادی مثلِ دوست آگی، ویا و دوستِ ویا، خودِ آگی ...
        

12

          اول از همه من متاسفانه این کتاب رو از نشر یوشیتا خوندم بعدها فهمیدم نشر، نشر فیک بوده. و خوشبختانه امانت گرفته بودمش، خودم از اون نشر نخریده بودمش.
کتاب درمورد خشونت خانگیه، که من متعجبم چطور برخی دوستان این نکته رو نگرفتن. کتاب ابعاد آموزشی خوبی داره، البته نه به اندازه‌ای که به نقاط ضعف کتاب غلبه بکنه و بشه نادیده‌شون گرفت. از اون دست کتاب‌هاییه که باید گفت: «بااحتیاط بخون.» باید کتاب رو الک کرد و نقاط مثبت رو برداشت و نقاط ضعف رو رد کرد. 
همونطور که نویسنده کتاب خودش آخر کتاب اشاره می کنه، خودش توی شرایط همین خشونت خانگی پدرش نسبت به مادرش بوده. و واقعا این خوبه که این کتاب رو برای فریاد زدن صداهای خفه شده زنانی‌ست که توی این شرایط قرار دارن، و خوبه که بهشون بگه: از حق خودت دفاع کن و تو قوی‌ترینی. 
این کتاب به من یاد داد که برخی اوقات، آدم‌هایی که عاشقانه بهشون عشق می‌ورزیم، به ما صدمه می‌زنن، و اکثر اوقات حتی بعد دادن فرصت دوباره هم، نمی‌تونن خودشونو تعییر بدن و همون رفتار رو در پیش می‌گیرن و این دلیل نمیشه آدم از سر وابستگی و عشقی که به اون شخص داره، بذاره همچنان اون خشونت، چه روانی چه جسمی، نسبت بهش ادامه پیدا کنه. هرچند به شدت سخته؛ اینکه با وجود اینکه مورد آزار و اذیت قرار میگیری، مدام توجیه و بهونه میاری چون عاشق طرفیتنی، و خودت رو به کل فراموش می‌کنی.  باید به خودت بیایی، دودوتا چهارتا کنی و رهاشون کنی و بیشتر به خودت صدمه نزنی وقتی که می‌بینی کاری ازت ساخته نیست. 
اطلس توی این کتاب نقش همون آدم پناهگاهی رو داره که راجبش میگن: «تو تاوقتی باهات خوب رفتار نشه یا در شرایط مطلوب قرار نگیری، نمیفهمی تو چه شرایط بد و تحت چه فشاری بودی.» اطلس با رفتار خوبش با لیلی، بهش یادآوری کرد که داره چه صدمه‌ای می‌بینه و به خودش توجه کنه! 
و نشون دادن زوج خوشبختی {مارشال و آلیسون} _که البته طرز زندگیشون خیلی کلیشه‌ای بود_ در کنار این زوج اصلی داستان، واقعا خوب بود مخصوصا حمایت‌هایی که از جانب این دو نفر نسبت به لیلی صورت می‌گرفت.
و اما نقطه ضعف... نمی‌دونم میشه گفت نقطه ضعف یا نه، چون این چیزها بیشترش به فرهنگ جامعه کالین هوور برمی‌گرده [البته که ما ضعف باید در نظر بگیریمش]. اما بازم فکر نکنم در این حد ولنگاری، مورد پسند حتی خود اون جامعه باشه! روابط نامشروعی که کالین بهشون اشاره مستقیم داره، در حدی کلیشه‌ایه که شبیه فیکشن‌های اینترنته! فانتزی‌های چرت و پرت و شرایط چرت و پرت که بسیار بسیار منزجرکننده‌ن. و بدتر از همه عادی جلوه دادن این قضیه‌ست! کاش کالین به زن‌های سرزمین و دنیاش، می‌گفت که این ولنگاری و روابط بدون حد و مرز چقدر نابوکننده‌ن! حالا نمی‌دونم این‌هارو وارد داستان کرده که تیتجرهارو جذب کنه، یا به طرز احمقانه‌ی فکر کرده الان این سکانس‌ها عاشقانه محسوب میشن.
نکته دوم کارها و عواطف شبیه «خیانت» لیلی بود، که باز اینجا جوری صحنه‌سازی می‌شد که انگار لیلی حق داره اینکار رو بکنه! می‌شد از درها و ابعاد دیگه‌ای وارد قضیه شد، نه صرفا یه مثلث عشقی تکراری و کلیشه‌ای! وجود اطلس توی زندگی لیلی واقعا خوب بود، رفتارهاو حرف‌های خوب و همراهی‌هایی که به شدت برای لیلی آرامش‌بخش بودن، اما خط داستانی و عاشقانه‌هایی که وجود داشت؛ خصوصا قسمتی که برمی‌گشت به گذشته لیلی، خیلی کلیشه‌ای طور بودن و این تو ذوق می‌زد. از همه بدتر ای کارهای «شبیه» خیانت لیلی بود، هرچند نویسنده می‌خواست با نشون دادن اینکه لیلی واقعا عاشق همسرش بود، اما رفتارهای همسرش باعث شد همه‌چی بهم بریزه، اهمیت موضوع اصلی کتاب رو نشون بده اما بازم راه‌های دیگه‌ای هم برای نشون دادن این قضیه بود نه این راه پیش پا افتاده و اشتباه.
با وجود این نقص‌هاش، که واقعا زننده بودن؛ من سه ستاره دادم چون از نکات مثبت کتاب درس‌های مهمی رو یاد گرفتم.
        

11

          بعد از مجموعه آنی شرلی جذب شدم کتاب‌های دیگه‌ای هم از این نویسنده‌ی متفاوت و دوست‌داشتنی بخونم. بعد از کتاب بسیار زیبا و پر مفهوم قصر آبی، رفتم سراغ مجموعه سه جلدی امیلی.

مثل کتاب آنی شرلی شخصیت‌پردازی‌ها ستودنی بودن و دقیقا مثل کتاب آنی شرلی؛ حضور آدم‌های مختلف با عقاید مختلف نیز بسیار ملموس و تاثیرگذار بود. کتاب‌های خانم لوسی عزیز باعث شدن من با نگاه دیگه‌ای به شخصیت آدم‌ها نگاه کنم و بهتر آدم‌ها رو درک کنم، و همچنین مورد تهاجم حجم بسیار زیادی درک شخصیتم از طرف کتاب‌های این خانم قرار بگیرم و واقعا بابتش از مونتگمری عزیز ممنونم. 

کتاب‌های خانم مونتگمری از اون دسته کتاب‌هاییه که درباره‌شون میگم: «هزاران درس زندگی به آدم میده، از اون درس‌هایی که نمیشه شرحشون داد. اما رشدت میده و اون درسی که بهت داده رو قشنگ لمس می‌کنی.» کتاب‌های لوسی خانم جملات تاثیرگذار "زیادی" ندارن، چون گرده‌ی درس‌های کتاب توی پس‌زمینه و خود متن داستان نشسته.

امیلی دختر بچه‌ایه که به شدت از نظر روحیات شبیه به آنی شرلی خودمونه، خیال‌پرداز و تقریبا یتیم! ختی خاله الیزابت هم شبیه ماریلا بود و این یکم اوایل کتاب خالم رو گرفت، چون انگار آنی شرلی من دوباره در جسمی دیگه پدید اومده بود فقط با ظاهری که زیباتر بود. خط داستانی یکم خسته‌کننده بود برای من، خصوصا نامه‌نگاری‌های امیلی به پدرش که به نظرم خیلی خیلی طولانیشون می‌کرد و این منو خسته کرد _ توی مجموعه آنی شرلی هم توی جلدی که بیشتر نامه‌نگاری‌های آنی به گیلبرت بود خسته‌م می‌کرد _. به نظرم خط داستانی یه سری جاها واقعا کند بود و در عین زیبایی آدم رو زده می‌کرد. 

در کل کتاب خیلی شبیه کتاب آنی شرلی بود، همونقدر حس زندگی می‌داد و همونقدر امیلی کوچولوی ما نسبت به زندگی شور و شوق و عشق داشت. هرچند واقعا این‌همه شباهات شخصیتی با آنی، به نظرم جالب نبود. همونقدر خیال‌پرداز، نویسنده، شاعر، احساساتی و خوش‌ذوق! و این به نظرم جالب نبود، انگار داشتم شخصیتی تکراری رو میخوندم فقط در شرایطی جدید.
اما با وجود تمام این‌ها کتاب خیلی دوست‌داشتنی و "زندگی‌بخش" بود؛ فضاسازی‌ها معرکه بودن _هرچند خیلی طولانی فضاسازی می‌کرد_ شخصیت‌پردازی‌ها بی‌نقص و دقیق بودن، همونطور که از مونتگمری عزیز توقع می‌رفت.و این موضوع که دنیای خیال‌پردازها چقدر زیبا و دوست‌داشتنی و فرای زندگیه خیلی عالی و لمس‌کردنی جا می‌افتاد برای خواننده کتاب.
در نهایت: به امید اینکه جلدهای بعدی این مجموعه انقدر شبیه آنی شرلی نباشن.

پ.ن: قطعا در اون زمان این نوع تفکرات ال.ام.مونتگمری مورد هیت شدیدی قرار می‌گرفته، و اینکه انقدر دقیق و دردناک به خیانت و ظلمی که نسبت به روح‌های هنرمند و انسان‌های خیال‌پرداز  پرداخته شده؛ نشون‌دهنده اینه که لوسی خودش در بچگی و حتی بزرگسالی، چقدر از لحاظ روحی توسط جامعه مورد آزار قرار گرفته و کتاب‌هاش هم به همین دلیل به این موضوع بسیار توجه دارن. و همچنین تفکراتی که در اون زمان قطعا مورد گارد فراوانی قرار می‌گرفته، مثل تفکری که شخصیت‌ها راجی بهشت دارن و مدام توی کتاب‌هاش تکرار میشه، باعث شده این موضوعات هم با ظرافت به تصویر کشیده بشن.
        

16

          یکی از زیباترین‌و پرمفهوم‌ترین کتاب‌هایی که خوندم قطعا انجمن شاعران مرده‌ست.
این کتاب بااینکه مال سال‌ها پیشه، اما توی مفهوم و تلنگری که به نظام آموزشی تباه می‌زنه، تغییری ایجاد نشده، حتی با عوض شدن دوره‌های زمانی. و بابت اینکه بعد این سال‌ها هنوز نظام آموزشی تغییری پیدا نکرده و هنوز خانواده‌ها و جامعه نیز به همون اندازه نسبت به هنر، آزاداندیشی و تغییر گارد دارن، عمیقا متاسفم و متاثر، و باید متاسف "باشیم".
انجمن شاعران مرده به زیبایی ارزش هنر توی زندگی انسان به تصویر می‌کشه، بسیار ملموس و دقیق نظام آموزشی رو مورد انتقاد قرار میده، روحیات نوجوانان و اون "انتخاب و اختیار" و اهمیت پرورش "آزاداندیشی" و موضوعاتی قبیلش رو، بسیار خوب شرح میده. و هزاران موضوع دیگه که بهشون اشاره مستقیمی داره.
جملات تاثیرگذار، کلاس درس آقای کیتینگ تکان‌دهنده و پر از درس‌هایی مهم‌تر از درس‌های خشک و بی‌هدفی که توی ذهن‌ها فرو میشه، روابط دوستی و وفادار‌ی‌ای که بین نوجوانان توی کتاب هست، از نقاط جذاب و تاثیرگذار کتابن، طوری که همه ما حسرت می‌خوریم که چرا توی انجمن و کلاس‌های کیتینگ حضور نداریم. نویسنده توی این کتاب آدم‌های مختلف، با عقاید متفاوتشون رو توی چند کارکتر جا کرده و حقیقت جامعه رو _ هنرگریزی، سرکوب آزاداندیشی، افکار سنتی، نظام آموزشی نابودکننده، زندان‌هایی برای محبوس کردن روح هنرمندهاو ... _ توی صورت ما می‌کوبه؛ خصوصا این موضوع که با گذشت این سال‌ها که تحولات عظیمی تو دنیا ایجاد شد، چه در علم و چه در صنعت و غیره، هنوز جامعه و خانواده‌ها تا حد زیادی در مقابل هنر گارد دارن و نظام آموزشی همچنان فقط محدودکننده‌ی هنر و زندگی و زندانی برای پرواز روحه؛ شاید فقط کمی، کمی بهتر شده باشه که نمیشه حتی گفت این نیز صحت کاملی داره.
تنها چیزی که باعث ناراحتی بنده شد این بود که کتاب می‌تونست بیشتر بسط و گسترش پیدا کنه و می‌شد بیشتر روی نقاط عطف داستان و کارکترها، مثل اتفاق هولناک آخر کتاب _ که نویسنده خیلی سریع از این حادثه گذشت و توی فیلمش بهتر به تصویر کشیده شده _ تمرکز داشته باشه و بهتر اون لخظات رو به تصویر بکشه، یا بیشتر خواننده رو توی فضای کلاس بسیار خوب و تاثیرگذار آقای کیتینگ بکشونه و واقعا بابت این قضیه حالم گرفته شد، هرچند این رو نقطه ضعف بولدی به حساب نمیارم.
در نهایت از خانم کلاین‌بام متشکرم بابت خلق این اثر روح‌مواز و دوست‌داشتنی، و امیدوارم آدم‌های مختلفی در هر سنی، چه پیر و چه جوان، این کتاب رو مطالعه کنن.
و کلام آخر: "Carpe Diem"
        

6