یادداشت رزیِ رادیو سکوت ؛

        [نمی‌دونم شاید اسپویل هم محسوب بشه!]
آه ای سمِ عزیزم. سمِ عزیزم، کسی که به دیگران محبت می‌بخشید و لقب خورشید را به دیگران هدیه می‌کرد، در حالی که خود، ماهیتِ خودِ خورشید بود. سمی که از نظرِ خود، خود هیچ بود مگر کسانی که دوستشان داشت. سم، کسانی بود که دوستشان داشت. سمِ عزیزِ من، که به محضِ یافتن عشق با سوگِ فراق رو به رو می‌شد، همانطور که هیکاری.هرچند که تو می‌دانستی که عشق به فراق است که معنا می‌یابد.  تو اهمیت می‌دادی، تو «دوست‌داشتن» را نه "محبت" بلکه فریضه‌ی خود می‌دانستی. تو همیشه بودی و «کمکم کن» ِ در واپسینِ «چه خبر»ها را در هوا می‌گرفتی. چشم بودی برای دیدن و لب برای بوسه و گفتنِ «درکت می‌کنم»ها. تویی که در حرف زدن خوب نبودی و چیزهای حتی ساده را نمی‌گرفتی، تویی که همیشه و در همه‌جا بودی بدونِ استثنا و همه را دوست داشتی و به همه ردِ نور را در اعماقِ سیاهی‌های زندگی نشان می‌دادی. عجیب غریب بودی، عجیب غریب از لحاظ اینکه بی‌منت نور می‌بخشیدی، فقط در انتظار یک لبخند از محبوبان ... و همین. شکست نمی‌خوردی و در قلب همه جا باز می‌کردی، اما با تمام این‌ها خود را کم‌ارزش و ناکافی می‌دیدی. با تمامِ این‌ها پشتت را به آئینه کرده و به خود لحظه‌ای نگاه نمی‌کردی. خدای من! سمِ عزیزِ گمشده و گیر افتاده در باتلاقِ گذشته، سمِ من .

و اما سونی. سونیِ آتشینِ زیبارو. تو گاه خود نیز در آتش خود می‌سوختی، اما باز از اقرار این ابایی نداشتی. شور واژه‌ای بود که شاید کمی تو را توصیف می‌کرد، تو کسی بودی که مقاومت را وادار به لبخند زدن می‌کردی و گونه‌ی امید را عاشقانه می‌بوسیدی. تو کسی بودی که می‌خواست بخنداند، در عینِ اینکه خود در تاریکی می‌گریست. شانه می‌شدی برای تکیه‌گاه بودن، اما وقتی خود نفس کم می‌آوردی خم به ابرو نمی‌آوردی. سونیِ عزیزم، تویی که فهمیدی مرگ بی‌خبر می‌آید. مرگ بی‌رحمانه حتی دزدِ خداحافظی‌هاست ... و اما دیر فهمیدی. و در ازای آن، مرگ از سوی تو به عشاقت خداحافظی بخشید. سونیِ درخشان و فروزان، کسی که در ذاتش بود کمک کردن و «خانه» شدن. خانه شدن برای کسانی که به دنبال دلبستگی و 'تعلق' بودند بی‌خبر ازاینکه خانه بودنِ تو در عین زیبایی برایشان دردناک و سوزاننده رقم خواهد خورد. سونی، تو آتشی بودی که در آغوش کشاندنش سوزان اما گرم بود .. و ای کاش می‌شد نفس‌هایم را به تو ببخشایم تا به کودکانِ آینده‌ات نیز گرمی و روشنایی آتش را بشناسانی .

ای‌وای از نئو. نئویی که می‌دانست درد «خود نبودن» از هر دردِ دیگری برنده‌تر و کشنده‌تر است و از به خاطر این، بر خود چه چیزها که نچشاند و چه چیزها که از خدا طالب نشد تا فقط «خودش باشد». نئوی من زندگی را در کتاب‌ها یافت و در آنجا فهمید زندگی یعنی چه، هرچند که بعد در واقعیت آن را در وجود پسری یافت که آنقدر قلبش بزرگ بود که سینه‌اش نتوانسته بود تحملش کند ... کلمه‌ی مقاومت را از روی تو ساخته بودند. مقاومتی که اجیر شده بود با امیدواری به عوض شدنِ آدم‌ها. امیدی که به خود تو، نئوی من، صدمه می‌زد. از عزیزترین‌ها در مقابلِ دیده‌هایت دزدی می‌شد؛ چه پدر از مادر و چه بیماری و مرگ از محبوبان و رفیقانت. اما همچنان می‌نوشتی و همچنان کتاب می‌بخشیدی و سطر به سطر می‌زیستی تا کم نیاوری و خود را زیر اتوبوس نیندازی. تو زیرِ زور بودی، هرروز کبودی‌ها بدنت را نقاشی می‌کردند و غذاها آئینه‌ی دِق‌ت می‌شدند، و تو از شر آن‌ها به قلم نیز پناه بردی. به کاغذها پناه بردی از دستان بی‌رحمِ پدر و نیش‌های بی‌امانش و سکوت‌های ناراحت‌کننده‌ی مادر. چندی بعد نیز به کسی پناه بردی که هرروز برایت با کنجکاوی و محبتی کودکانه غذا می‌آورد. تو در کاغذها آزادانه «خود» بودی؛ آنجا می‌خندیدی و عقایدت را بیان می‌کردی، فکر می‌کردی و آرامش را می‌چشاندی و گاه، غم و عشق را به تصویر می‌کشیدی - پس چه ابایی بود از برای پناه نبردن به این‌ها؟ - و بعدها آن عشق و غم‌ها، فراق و وصال‌ها را در وجودی جسمانه، در دوستانت نیز تجربه کردی. محبتِ بی‌شرط و حقیقی را در آن‌ها یافتی .

سی، سیِ عزیزم. تو ساده بودی. یک معمولی، مثلِ تمام ماها. تو آنقدر ساده و بی‌شیله‌پیله بودی که هرکسی را لایقِ محبت‌های بی‌قید و شرطتت می‌دانستی. تو بی‌منت می‌بخشیدی. تو تماما گوش می‌شدی برای شنیدنِ صدای دوست، و دست می‌شدی به وقتِ آغوش. زندگی را در میانِ نت‌های موسیقی یافتی، آنجا فهمیدی قدرتِ خیلی چیزها از «حرف» بیشتر است و شنیدن را بر گفتن ارجحیت دادی. کمی بعد زندگی را در قالبِ آدمی یافتی که رک بود، اخم می‌کرد اما ملاحظه‌کار و به فکر بود و قدش به قفسه‌های بالایی نمی‌رسید. سیِ عزیزم! پسرِ کم‌حرفِ مهربان با قلبی وسیع .

وای از هیکاری! کسی که دو قدم تا اعماق دره فاصله داشت و ناگه زندگی را در وجود کسی یافت که پذیرفت شب‌ها بر سردیِ پشت‌بام همراهش شود برای یوریک شدن به وقتِ نجوای هملت. کسی که خود را جمجمه‌ای بیش نمی‌دید. کسی که خورشیدش را دوباره در او، هیکاری، دید. وای از تو هیکاریِ بیچاره‌ی من که به هنگام یافتن و پر شدنِ حفره‌های عمیقِ تنهایی، با فراق آشِنا شدی. درد تو چیزی فراتر از فراق بود، چون در فراق امیدی به وصال است اما تو در فراقت هیچ امیدی به وصال نمی‌دیدی. وای از تو دخترکم که به محضِ یافتن، گم کردی. خودت را هم گم کردی. از نگاهِ تو عشق ماندگار نبود. تو خودت کسی را نهیب زدی که از ترسِ از دست دادنِ دوباره، هراس داشت از به دست آوردن و می‌ترسید از سوختن، و ای‌وای که خودت نیز به آن مبتلا شدی ... زخم‌هایت را پوشاندی و خود را «ضعیف» نامیدی و نمی‌توانستی بپذیری که کسانی هستند که به زخم‌ها نیز مهر می‌ورزند و مرهم می‌شوند .. و کاش باور کنی که عشق چیزی نیست که به راحتیِ جسم، از دست برود .

از سمِ اصلی چه بگویم؟ کسی که زمانی با دستان کوچکش قلعه را متر می‌کرد و خود را شوالیه می‌نامید اما اندکی بعد فرار از قلعه را وظیفه و خود را شوالیه‌ی کسی می‌دانست که عاشقِ کتاب‌های عاشقانه بود. تو عزیزِ من، تویی که امید اگر در قالب جسم جان میافت می‌شد تو. امیدِ مهربانی که در واپسینِ تاریکی نور می‌دید. پسرکی که در اوج ناامیدیِ خود، نوای امید را در گوشِ محبوب می‌خواند و ستاره‌ها را با انگشت برایش نشانه می‌رفت. کسی که ذکرش «همه‌چیز درست میشه»ها بود، اما فقط برای دیگران. شانه بود برای گریستن و آغوش برای ابرازِ بودن و دست‌هایی برای بوسیدنِ دست‌های دیگری و اما خود در اوج سیاهی، به هیچ‌کدامِ «درست میشه»ها و ستاره‌هایشان باور نداشت ... سمِ بااحساس کوچکم که انسان‌های همیشه نیازمندِ نور را به خود جذب می‌کرد و اسم خود را به کسی دیگر می‌بخشایید .. سم عزیز من.

درموردِ کلیت کتاب بخوام بگم؛ داستان کششِ خوبی داشت و بنظرم زندگی‌ها خوب و به اندازه رسم شده بودن. کتاب طوریه که مطمئنم بالاخره با یکی از شخصیت‌ها - شایدم چندتاشون و شایدم فقط با بخش‌هاییشون - همزاد پنداری خواهید کرد و احساس می‌کنین در آغوش کشیده شدین. دوستان می‌گفتن که کنده، اما خب من اینطور فکر نمی‌کردم و با تک‌تک دیالوگ‌ها و سطرهای کتاب عشق کردم و با عشق و غم با جریانِ کتاب همراه شدم و گذاشتم منو غرق در خودش بکنه ... و اتفاقا خوشحال شدم که انقد طولانیه. 
پیچدگی داستان و رازهایی که برملا شدن در اواخر داستان واقعا قوی و خوب و پیوسته بودن، و تا حدودی هم منطقی. درمورد بیماری‌ها هم خرده نمی‌گیریم چون اولِ کتاب نویسنده در همین مورد حرف زده بود.
قلم نویسنده واقعا واقعا قابل تقدیر و ستودنی بود، تشبیهات و چهره‌هایی که توصیف می‌شدن بسیار قابلِ لمس بودن. صحنه‌ها مثلِ نوار فیلم توی ذهنت تجسم می‌شدن و این دقیقا چیزیه که از یه نویسنده‌ی خوب انتظار میره.  به جز یه مورد که هرچند کوچیک هم نبود، عاشق کتاب شدم و باهاش زندگی کردم واقعا. کارکترها عالی ترسیم و شخصیت‌پردازی شده بودن .

در نهایت یه تیکه از قلب من در این کتاب، و کتاب گوشه‌ای از روحم جا موند. واقعا عاشقِ کتابم، عاشق‌و دلداده‌ی صفحات آخرش. عاشق تشبیهات و توصیفاتی که از امید، مقاومت و شور داشت. من تکه‌هایی از خودم رو در نئو پیدا کردم، و سم هم برای من آیینه‌ای بود که خودم رو درش می‌دیدم.
مدام اون حرفِ سونی «سم، یادت باشه که تو ما رو بهم رسوندی، تو نور رو نشونمون دادی، می‌دونی که؟» تو سرم زنگ می‌زنه و حال سم رو تصور می‌کنم که بالاخره به هدفش رسید. وای عزیزِ لطیفِ من! تویی که گذاشتی عُشاقِت برن چون عشق به فراقش بود که معنا پیدا می‌کرد ... [لبخندِهیکاری‌طور و خورشیدی و پاک کردنِ اشک‌ها]
خوشحالم که خوندمش، و سخنِ آخر نویسنده هم برای من بسیار تکان‌دهنده بود. چقدر خوب و چقدر مقاومی خانمِ لنکالی که گذاشتی زخمِ تو بشه مسیر نه سد، گذاشتی بعدِ سوگ زندگی در رگ‌هات دوباره به جریان بیوفته ... و من مچکرم ازت، که گذاشتی با کارکترهات که آئینه‌ای از واقعیت بودن زندگی کنم. [در آغوش کشیدنِ نویسنده همراه با چشمایی گریان و خندان .]

من با شما زندگی کردم و چیزهای زیادی یاد گرفتم، باهاتون گریه کردم و خندیدم. من ازتون خیلی خیلی چیز یاد گرفتم و تا ابد شمارو یادم می‌مونه و عاشقانه و خالصانه دوستتون دارم، تک‌تکتون رو. در حسرتِ جرعه‌ای از دوستی‌هایی مثل دوستی‌های شماییم ما، حسرتِ اون لحظاتی که زندگی کردین که بیش از آدم‌های صد ساله ارزش داشت و واقعا 'زندگی' بود ... زندگی مال شما بود، شما زیستین هرچند دنیا و زمان بی‌رحمانه زمان زیادی رو ازتون دزدیدن اما با آدم‌هاست که زمان معنا پیدا می‌کنه .
و بازهم ممنونم خانمِ لنکالی به خاطرِ تمام درس‌هایی که بهم آموختی و دیدی که نسبت به آدم‌هایی که ازشون بی‌مهابا دزدی میشه، از چیزهاییشون دزدی میشه که دیگه غیر قابل لمس و پس گرفتن نیستن، نه مثلِ خونه ماشین و غیره، چیزهایی فراتر از این مادیات، بیش از قبل آشنا کردی. الان حس می‌کنم به درک بالاتری رسیدم نسبت بهشون، و خواستم بگم که بتمن‌های واقعی شماهایین؛ سمی، سی، سونی، نوئو، هیکاری، سم [دو] .. ممنونم . [لبخندِ غم‌ناک و تلخ و پاک کردنِ اشکِ فرار کرده از دیده‌های محزون]
      
39

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.