رزیِ رادیو سکوت ؛

رزیِ رادیو سکوت ؛

@bibliophage
عضویت

اردیبهشت 1404

47 دنبال شده

41 دنبال کننده

                I read books because killing myself seems like a pretty bad alternative.
I don't wanna lie, that's not me, I just wanna be more than a memory.
"...Please, Tommy, please"
``
در چشمانی درست ، تو تبدیل به یک اثر هنری خواهی شد .
``
بله رو کتاب‌هام بسیار حساسم. اگه گوشه‌ای ازش تا بشه، تا به تات می‌کنم.
برایم کتاب و فنجانی چای بیاور، قول می‌دهم جان بدمد در روحِ کم‌جانم.
کتاب‌ها را نه خواندن، بلکه زندگی می‌کنم، می‌بویم، می‌بوسم، در آغوش می‌کشم.
``
* اگه راهشو باز کنین و باهام حرف بزنین، خیلی خیلی پرحرفم، مواظب باشید.
- eitaa.com/RadioSilent !
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        «فکر اینکه در این بازار شام، اسپاگتی من و آنتونی به هم گره خورده است، ناخودآگاه لبخند روی لبم می‌آورد.» ، «همینطور که لارا فابیان میگه، دوستت دارم.»
حس کردم این دو تیکه از کتاب، برای شروعِ یادداشت مناسب باشن.

جدا از هرچیزی، من نویسنده‌ها و آدم‌هایی که می‌ذارن اندوه مسیر بشه [می‌سازن] و بعدِ اون حادثه‌ی دهشتناکی که براشون رخ داده، زندگی تو رگ‌هاشون دوباره به جریان بیوفته، رو خیلی تحسین می‌کنم و براشون احترامِ زیادی قائلم. خانمِ ماری واری هم همچین آدمیه، نویسنده‌ای مثلِ  جیمز کلیرِ "خرده عادت‌ها" و خانم لنکالیِ "به امید دلبستم". واقعا انگیزه‌و مشوق‌و به نوعی قهرمان محسوب میشن. 

داستان درموردِ دختری به اسمِ لئاست. لئا خانواده‌ای شاد داره، استعدادی فوق‌العاده تو بسکتبال، پدری که موشقِ تمام آرزوهاشه و دوتا دوست معرکه و بامعرفت داره. و اتفاقی که سال‌ها منتظرش بوده براش اتفاق میوفته: پذیرش تو تیمِ ان‌دی‌ای(؟) !
زندگیِ لئا در وهله‌ی اول بی‌نقص به نظر میاد. همه‌چیز خوبه تا وقتی که اون اتفاقِ ترسناک و هولناک و غم‌انگیز، که تو زندگی هرکدوم از آدم‌ها بالاخره پیش میاد و فقط شکل و شمایلش فرق داره، رخ میده. و البته، پِیِ اون غم خیلی چیزهای دیگه هدیه داده میشن به آدم و ما اینو به وضوح تو کتاب می‌بینیم.

لئا پدرش رو، قهرمانش رو، موشقش رو، بهترین رفیقِ زندگیش رو از دست میده. قصه تا اینجا هم قابل هضم و پذیرشه، با اینکه لئا با توجه به وابستگیِ زیادش به پدرش و صمیمیتی که داشتن، خیلی نابود میشه. اما اتفاقِ دیگه‌ای که برای لئا میوفته نابودش می‌کنه اینه: لئا و خواهرش آناییس (؟) از پدرشون سندرومی به ارث بردن به اسمِ سندروم مارفان. سندرومی که خیلی خطرناکه و آدم رو از ورزش‌ها و تحرکاتی که به قلب فشار میارن، منع می‌کنه. سندرومی که نویسنده‌ی محترمِ کتاب هم بهش مبتلاست.

هنوز این چیزها برای لئا هضم نشدن و به گفته‌ی خودش، خیلی وقته که زیرِ آبه و نه می‌تونه گریه کنه و نه صداها و اتفاقات اطرافش رو به وضوح بشنوه‌و ببینه. تا اینکه خواهرش، آناییس، باید عملی رو انجام بده که خطر مرگ داره.

لئا چطور دوباره می‌خواد بلند بشه؟ چطور دوباره می‌تونه ادامه بده؟ وقتی تمامِ برنامه‌هایی که آدم برای آینده‌ش ریخته بود، تو کمتر از چند هفته نقشِ بر آب میشه، آدم چجوری خودشو از باتلاق می‌کشه بیرون؟ آیا راهِ دیگه‌ای هم هست به جز اون مسیری که بم‌بست شده؟ چطور باز بلند بشه و رو پاهاش بایسته، وقتی در دو قدمی اون چیزی که می‌خواسته بوده و در یک آن، همه‌شو از دست داده ؟

نیمه‌ی اول کتاب خیلی بامزه و مثبت بود، نیمه‌ی دوم خیلی خیلی رو مخ بود؛ چه لئا و رفتاراش و خودخواهیاش و چه بچگونه بودنِ حرکاتش‌و آدمای دورش، انقدر که من تو دومین گزارشم ازش میگم که پشیمونم دارم می‌خونمش و خیلی سطحیه، اما الان که بهش فکر می‌کنم اتفاقا اون اتفاقات و حس‌ها منطقی بوده. نیمه‌ی سومِ کتاب همه‌چی منطقی میشه و مغزِ لئا سرجاش میاد، و رشدِ شخصیتیِ لئا کاملاِ کاملا مشهوده.

[شاید] اسپویل باشه، شاید:

لئا به شدت آدمِ خودخواهیه. به هیچ‌کس جز خودش و بسکتبال، فکر نمی‌کنه. به تلاش‌های سخت مادرش برای بهبودِ لئا و دوستاش که با کلی تشنجاتِ روانی کنارشن و مدام مراعاتش رو می‌کنن بی‌توجهه و فکر نمی‌کنه. تیکه‌ای از کتاب، آمل، دوستِ لئا بهش میگه: «عصبانی بودن راحت‌تر از غم‌گین بودنه.»
لئا عصبانیه. مثلِ یه بچه‌ی نق‌نقوئه که از دست تمام دنیا و آدماش عصبانیه. توی تشنجاتِ روانی قرار گرفته، اتفاقاتی که براش افتادن رو رو از مهم‌ترین و عزیزترین آدمِ زندگیش - از ترسِ ناامید کردنش - پنهان می‌کنه، به آمل و مادرش دروغ میگه و نسبت به خواهر و دوستاش پرخاش می‌کنه و بابت همه‌ی این‌ها عذاب‌وجدان داره.

لئا فکر می‌کنه زندگی کوتاه میاد، اگه اون به لجبازی ادامه بده. فکر می‌کنه اون الان داره با زندگی و اتفاقات بدی که براش افتاده می‌جنگه؛ اما در واقع داره با خودش می‌جنگه! به خودش صدمه می‌زنه و آدمای دورش رو فراری میده و خودشو تنها و تنهاتر می‌کنه. لئا نمی‌خواد بیدار بشه و چشمشو به حقایق باز کنه، به اتفاقاتی که افتاده براش. در وهله‌ی اول 'انکار' چیزی طبیعی تو افرادیه که صدمه‌های ترسناکی خوردن تو زندگی، ولی مالِ لئا چیزی فراتر از انکاره. اون هیچ‌جوره نمی‌خواد بپذیره و هرگونه تلاش برای کمک از طرفِ اطرافیانش رو رد می‌کنه.

اما تو نیمه‌ی سوم کتاب ما کاملا متوجه رشدِ شخصیتیِ لئا میشیم؛ لئا بلند میشه و به قول یه تیکه از کتاب: «می‌توانی موانعت را به بهانه تبدیل کنی و با غصه گوشه‌ای کز کنی یا تبدیلشان کنی به داستانِ موفقیتت.»، لئا آروم‌تر میشه، خودخواه بودن‌و می‌ذاره کنار و چشماشو باز می‌کنه و اطرافیانش که در تلاشن حالش رو خوب کنن رو می‌بینه، ملاحظه می‌کنه و احمق بودن رو می‌ذاره کنار. سعی می کنه اشتباهاتش رو جبران کنه، و واقعا هم خوب واردِ عمل میشه و این قابلِ تقدیره. این قطعا یکی از نقاطِ عطفِ کتابه.

چیز دیگه‌ای هم که بود این بود که: «هرکسی به نوعِ خودش عزاداری می‌کنه، لئا.»
و من چقدر شعورِ نیک و آمل رو تحسین می‌کردم تو مبحثِ درک و ملاحظه کردن.

پایانِ [شاید] اسپویل.

من واقعا کاکترِ پدرِ ترسیم شده رو خیلی خیلی دوست داشتم. واقعا پدر همچین چیزیه بچه‌ها جون؛ پناه، امنیت، مشوق، امید، دستِ کمک، همیشه «ماندنی»، و کسی که خالصانه و عاشقانه و بدونِ منتی دوستت داره.
همچنین نویسنده اهمیت‌و جایگاهِ خانواده رو خیلی خیلی زیبا، کامل، لمس‌کردنی و واقعا «خانواده» ترسیم می‌کنه و به نمایش می‌ذاره.

قلمِ نویسنده به شدت سبکه، با داستان به راحتی همراه میشین، قلمش شیرین و به‌روزه و واقعا این یکی از جذابیت‌های کتابه. کتاب خیلی تینجری‌پسند و گوگولی و مهربونه، همچنین عاشقانه‌ش هم. منو خیلی یادِ کتابِ «همه‌چیز همه‌چیز» می‌نداخت. شخصیتِ "آنتوان" رو خیلی دوست داشتم، چون فهمیده و عاقل و رنج‌کشیده بود، و همچنین ملاحظه‌کار و به شدت مواظب. 

حالا چرا دو ستاره کم دادم؟ چون ارزش این‌همه معروفیت رو نداشت. کتابِ خوب و قابلِ تقدیریه قطعا، مخصوصا با هدفِ والای نویسنده و تمامِ پیامدهایی که داره، اما ارزشِ انقدر معروفیت رو نداره. کتاب خیلی جاها بیش از اندازه کشش میده خصوصا تو شرحِ احساساتِ لئا، در حدی که آدمو واقعا خسته می‌کنه.  خیلی جاها کلیشه‌ای می‌شد و حقیقتا، بر طبقِ توصیفاتِ ظاهریِ لئا و آناتیس هرکاری می‌کردم و هرجور تو ذهنم می‌ساختمشون خیلی ترسناک از آب در میومدن [خنده‌ی معذب]. و همچنین، با اینکه خیلی سعی می‌کردم لئا رو درک کنم، یه جاهایی واقعا بدجنس و غیرقابلِ توجیه بود مخصوصا در مواجهه با آنتوان.

این کتاب یه تلنگرِ بزرگ بود برای «آخرین بارها». تو نمی‌دونی آخرین بار که با پدرت می‌خندی کِیه، یا وقتی با خواهرت سرِ ته‌دیگ دعوا می‌کنی، مامانت نگرانت میشه و با نصیحتاش دیوونه‌ت می‌کنه، دوستت باعث میشه وسطِ گریه‌هات بخندی یا انقدر درمورد یه سری چیزها حرف بزنی که قهوه‌ت سرد بشه. هیچی نمی‌دونی آدمیزاد. خیلی زود دیر میشه و تو باید بدونی، باید انقدر خودخواه نباشی‌و به خودت بیایی.

در کل ... اگه از کتاب‌هایی مثل «بادیگارد - من نخوندمش حدسم اینه که این‌مدلیه» و «همه‌چیز همه‌چیز» خوشتون اومده و کلا کتابای تینجری رو دوست دارین، یا نیاز به یا فرارِ کوتاه و سبک از روزمرگی و دغدغه‌هاتون داری، بهتون پیشنهاد میشه.

و اینکه پشیمون نیستم که خوندمش، و راضی‌ام که پی‌‌دی‌افش رو خوندم نه چاپی.
مطلبِ نه‌چندان مهم‌و حاشیه‌ای: واقعا باورنکردنی بود! قرصِ ضد بارداری و رفتن پیشِ پزشکِ زنان از ده سالگی؟؟!!! من تا حدی می تونم پذیرا باشم این موضوع رو که می‌خوان دخترها به اطرافشون آگاه باشن - جامعه‌ی ما ازین‌ور بوم افتاده، اون‌ها ازونورِ بوم - ولی نه دیگ در این حد! این .. واقعا .. کام‌آن! بیخیال! معلوم نیست این‌ها چه صدمه‌ای به روحیه‌ی یه دختربچه‌ی ده ساله می‌زنه و فکرشو به چه چیزایی که نباید آلوده می‌کنه و از دنیای کودکی می‌کشدش بیرون.

* وای ببخشید خیلی حرف زدم و یادداشتم طولانی شد (؟) :((((( 
پ.ن: فکر کنم - همونطور که فکر می‌کردم - اینکه به محضِ تموم شدنِ یه کتاب یادداشت بذارم احمقانه‌س و حماقتِ محضه.
      

5

        ازتون خواهش می‌کنم نذارین کسی، پایین پونزده سال این کتاب رو بخونه.
من وقتی حدودا سیزده سالم بود، این کتابِ جامونده‌ی دخترخاله رو تو خونه مادربزرگ پیدا کردم و شروع کردم به خوندنش. جلدش هم این شکلی و انقدر ملموس نبود، یه جلد ترسناک داشت. یه دختری با لباسِ قرمز و موهای مشکی بود که سرِ یه کفن ایستاده بود و نگاهش می‌کرد و کلی پرهای خونی ریخته بود روش. خب جذبش شدم. خوندمش، یه کله و تو یه روز تمومش کردم.

حقیقتا هیچ‌وقت حالم رو وقتی کتاب رو خوندم فراموش نمی‌کنم، رسما نابود شدم. انقدر که تفکراته اون دختره [طبقِ معمول اسمشو یادم نمیاد، فکر کنم مینا بود] درمورد خودکشی روم تاثیر گذاشته بود و به خودکشی فکر می‌کردم! روحیه‌م حساس بود، و واقعا خرد و خاکشیر شد. روزها بهش فکر کردم و تا هفته‌ها خوابو از چشمام گرفت و اشتها رو کلا از معده‌م زدود. خیلی اوضاع خیط بود. حتی سرش گریه هم کردم.

بریم سرِ اصل مطلب، خلاصه که به خاطر این اتفاقِ ناخوشایند و سنی که کتاب رو خوندم برام یادآورِ خاطراتِ وحشتناکیه و هروقت چشمم بهش میوفتاد تا هفته‌ها افسردگی می‌گرفتم. ازاین جهت که خودآزاری دارم، رفته بودم خونه‌ی دخترخالم و دوباره دیدمش. یارِ قدیمیِ من! دوباره نشستم خوندمش خلاصه. حدودِ سه ساعت اینا شد تا تمومش کردم. دوباره حالم بد شد، ناراحت شدم، حس می‌کردم دارم از غم دیوونه میشم:

داستانِ دختران قوچان. دخترانی که خانواده‌هاشون به خاطر نبودِ ضروریاتِ زندگی و فقیر بودن، مجبور شدن دست به فروش اون‌ها بزنن. دولت کسایی رو می‌فرسته که به این مورد بپردازن، و گزارشی که هیچ‌وقت به دستِ دولت و تهران نرسید.

دختری به اسم حکیمه، کوچیک و بی‌گناه. عزیز و  پاک‌دل. آخی دخترِ کوچک من! سرگذشتِ دردناک و وحشتناکی که داشت. با دست‌هایی که از آرنج به پایین سوختن و بدنی که از شدتِ گشنگی، استخونیه. روحِ حکیمه - شایدم توهمِ دخترهای شهرکِ ارغوان - درحالی که صدسالِ پیش فروخته شده، با همون سن، میاد سراغِ یکی از دخترهای نوجوانِ شهرک که زندگی جالبی نداره و تحت فشارِ روانیه، زهره. با زهره درد و دل می‌کنه، زهره به بقیه درموردش میگه و همه میگن دیوونه شده. خلاصه یه داستان شکل می‌گیره، که چیزی درموردش نمیگم و بهتره خودتون بخونینش.

حکیمه صدسال از مرگش گذشته، اما با موهای مشکی و چشم‌هایی کاملا سفید با دست‌هایی که بر اثرِ آب‌جوش سوخته، هنوز در پیِ والدینِ غمگین و شکست‌خورده‌شه. 

چه دخترهای زیادی به چنین سرنوشتِ ناگواری گرفتار شدن. و چقدر درناک‌تر که این کتاب طبقِ واقعیت بود. انقدر حکیمه‌ی کوچکِ ما درد کشیده که ساعت‌ها گریه هم قلبِ آدم رو از غمِ حکیمه آروم نمی‌کنه. 
دخترِ عزیزِ کوچکم. 
حکیمه‌ی بی‌گناهِ من. 
ببخشید که زندگی انقدر ناعادلانه‌ست و 
انقدر ناعادلانه بهت سخت گرفت و خدایا، چقدر دلم برایت کباب است دخترم.

یه ستاره کم دادم چون داستان اون کشش رو نداشت و می‌تونست بیشتر باشه و بیشتر شرح داده بشه، خصوصا زندگیِ حکیمه. البته نکته‌ی دردناک این قصه اینه که با این توصیفاتِ کم هم، مالامالِ غمه. خوشحالم خوندمش چون باید همه‌ی ما از دختران قوچان یاد کنیم.
به یادِ دخترانِ غم‌دیده و غم‌دزدیده و رنج‌چشیده‌ی قوچان .
      

45

        مردی [وای از حافظه‌ی اسمیم، هیچ‌کدوم از اسمارو یادم نمیاد! هیچ‌کدوم!] قراره به خونه‌ی یکی از اقوامش بره. مرد از زنش طلاق گرفته، زنی که موردعلاقه‌ی خانواده‌ش بود، و با زنی ازدواج می‌کنه که اصلا مورد پسندِ خانواده‌ش نیست و ازش بدشون هم میاد. مرد هرسال، طبقِ زمانِ مقرری، با همسرش به بازدید از خانواده‌ش می‌پردازه. 
مرد ورزشکاری معروفه و بسیار مردِ با اخلاقی شناخته میشه. روزی میاد و به همسرش میگه که دیروز با همسرِ قبلیش برخورد داشته و بهش گفته که اون هم با اون‌ها، امسال، به خونه‌ی اقوامشون بیاد و باهم بهشون سر بزنن. چون می‌خواد نشون بده دوتا زن‌هاش [قبلی و این جدیده] باهم دوستن و مشکلی باهم ندارن و این حرف‌ها. خلاصه که سه تایی میرن اونجا.
عمه بزرگه [عمه‌شو بود دیگه؟ :)))]  اول خیلی مخالفت می‌کنه، ولی بالاخره موافقت می‌کنه که هردو زن باهم بیان. البته عمه بزرگه چند وقتیه مریضیه و توی اتاقشه تمام مدت رو.
رو به روی خونه، یه هتل هست. دوستِ قدیمیِ زنِ جدید اونجا یه سوئیت گرفته دقیقا توی همون روز. کسی که به این زن عشقِ قدیمی داره، شایدم به تو همین جهت نسبت به همسرِ زن نفرت داره!
روزها می‌گذرن با کلی تشنجاتِ روانی و دعوا بین دو زن. زنِ جدید از زنِ قبلی تنفرِ محض، و از تک به تکِ اعضای خونه هم همچنین، متنفره. همونطور که اون‌ها ازش متنفرن. ارثی هم قراره بعد از مرگِ عمه بزرگ به مرد و همسرش برسه، ارثی کلان و زیاد.
ناگهان تو یکی از این روزها، شب راس ساعتی که مرد میره بیرون از خونه، عمه بزرگه به طرزِ فجیعی به قتل می‌رسه. قبل قتل هم با مرد دعواش شده بوده. حالا کی قتل رو انجام داده؟ چه کسی؟ چندین مظنونِ به قتل ما داریم. با دلایلی منطقی و پیچدگیِ عجیبی در داستان. 

اولین کتابی که از آگاتا کریستی، نویسنده‌ی سرشناسِ جنایی‌نویس خوندم، ایشون بود. دختر خاله‌ی آگاتاکریستی‌خوان این رو بهم پیشنهاد کرد به عنوان اولین کتابی که از این نویسنده باید بخونمش - راستش، تفنگ گذاشت رو سرم تا بخونمش.

داستان کشش خوبی داشت. من زیاد جنایی نخوندم، پس نمی‌تونم خیلی اظهار نظر بکنم در این حوزه اما حس می‌کنم از کتاب‌های جنایی سطحی [ایکس و ایکس و ایکس] که همه رو، بدون دلیلِ منظقی‌ای مظنون به قتل می‌شمارن، این کتاب عجیب یه لول دیگه‌ای بود. و آدم کاملا حس می‌کرد نویسنده حرفه‌ایه.

خیلی شگفت‌زده شدم آخر کتاب، عجیب بود و اصلا حدسش رو هم نزده بودم. خیلی خیلی عجیب بود. از قضاوت‌های نا به جای خودم واقعا شرمنده شدم = ))) فضاسازی‌ها و شخصیت‌پردازی‌های عالی بودن، قلم نویسنده بسیار روایت‌گرِ خوبی بود. و چقدر کتاب خوب شروع شد، پایان‌بندیِ عالی‌ای هم داشت. شروع کتاب واقعا آدم رو تو فکر فرو می‌برد. بله، صحنه‌ی قتل‌ها از کنارِ هم چیده شدنِ چیزهای کوچک و بزرگ شکل می‌گیره. آدم‌های مختلفی که جاهای به خصوصی میان، و در راستای هدفیه که اونجا قرار می‌گیرن. دستِ سرنوشته به هرحال. واقعا عجیب بود.

نیم ستاره کم دادم چون اون هیجانِ لازم رو دریافت نکردم، یعنی درواقع هیجانی نبود زیاد. معما بود [که تو حلش باختم]. ولی قشنگ بود. پیشنهاد میشه، خیلی جذبش شدم و تو دو روز تمومش کردم. دوستش داشتم. ممنونم از آگاتا کریستیِ عزیز [لبخندِ بزرگ].

پ.ن: بچه‌ها جون، اگه کتابو خوندین میشه اسم کارکترارو بگین من بذارمشون اون بالا؟ = ))) واقعا این‌طوری نوشتن مایه آبروریزیه.
      

4

        من دوتا کتاب از خانمِ پرزاد خوندم: 'عادت می‌کنیم' و 'چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم'. وقتی "عادت می‌کنیم" رو خوندم هیچ شناختی از سبک نوشتار و قلمِ خانم پیرزاد نداشتم و واقعا اعصابمو بهم ریخت؛ شخصیتا، دیالوگا، جمله‌بندی‌های غلط، علائم نگارشی و کلی چیز دیگه. داشتم دیوونه می‌شدم. اما درمورد این کتابِ بنفش، این کتابِ عجیب اما دوست‌داشتنی.

من با این کتاب بیشتر همراه شدم، هرچند اوایلش برام سخت بود. به علائم نگارشی غلط و سبکِ نوشتاریِ رو اعصاب توجهی نکردم - تو ذهنم ویرایش می‌کردم درواقع - و با داستان همراه شدم. من از این کتاب چیزهای زیادی یاد گرفتم، درواقع یعنی «دوباره آموزی» شد بهم. یعنی یه سری چیزایی که می‌دونستم، اما نیاز بود برام با عمقِ بیشتری شرح داده بشه و ترسیم بشه و این کتاب بهخوبی رسالتشو در قبالم انجام داد.

نمی‌دونم، شاید [احتمالا] بقیه‌ش دارای اسپویل باشه:

وقتی دست از کمال‌گرایی و ایراد گرفتن برداشتم، چشمم به چیزهایی باز شد که باعث شد «خرمالو گس» - از همین نویسنده‌ست - رو به سبد خریدم اضافه کنم. و با خودم که فکر کردم، دیدم که بله، توی عادت می کنیم هم این پوئن‌های مثبت بود ولی خب، کمال‌گرایی کور می‌کنه آدمیزاد رو. 
خانم پیرزاد قلمش تو روزمره‌نویسی معرکه‌س! اونقدر که مهمونیای کلاریس و دو قلوهاش [آرسینه و آرمینه] رو کاملا می‌تونستم تصور کنم، لباس‌هاشون رو، چینش خونه رو، آشپزخونه‌ی شلوغ پلوغِ کلاریس رو. 

همچنین، مهم‌ترین چیز، قلم خانم پیرزاد تو به تصویر کشیدنِ شخصیت‌های زن، و تفکرات و دغدغه‌های فکریشون و تماما همه‌چیزشون، بی‌نظیره! بی‌نظیر! به خودم که اومدم دیدم انگار دارم حرفای تو ذهنِ کلاریس رو می‌شنوم. کلاریس کاملا به عنوانِ یک مادر، همسر و زن قابل درک، فهمیدنی، و واقعا «مادر، همسر، زن» بود. 

کلاریس با امیل سیمونیان ارتباط گرفت و تو جاهایی ما متوجه علاقه‌ش هم میشیم، با اینکه کلاریس متاهله. چیزی که اینجا برای من مهم بود، این بود که «چرا؟» چرا بهش علاقه‌مند شد؟ در عین اینکه مشخصه کلاریس همسرش رو خیلی دوست داره، بچه‌هاش و زندگیش رو هم. اما چرا؟ چرا به امیل علاقه‌مند شدی کلاریس؟ و خب، معلوم بود. چون کلاریس به همه توجه می‌کرد و هیچ‌کس به اون توجه نمی‌کرد. انواع و اقسامِ فشارهای روانی روی کلاریس بود، 
جنبشِ زنان برای حق رای [باید شرکت کنم؟ پس کار و زندگیم چی میشه؟]، مادر غرغروش که با همسرِ کلاریس مشکل داشت [مامان کوتاه بیا، ما ازدواج کردیم، اصلا حق با توعه]، خواهر رو اعصاب و احمقی که درگیرِ همسر پیدا کردنه [آلیس، خواهش می‌کنم از فلان مردِ تو بیمارستان و رژیم‌های شکست‌خورده‌ت و حسودیت به زندگیِ من چیزی نگو، خواهش می‌کنم ساکت‌شو]، پسرِ دوازده ساله‌ش - آرمن - که عاشق شده! [آرمن، باز چی کار کردی تو مدرسه؟ به خاطر اینکه اون دختره بهت گفت فلان کار رو بکنی...]، غرغرهای سیاسیِ همسرش و ماشین درب و دغونش [باز رفتی با اون دوستت سیاست‌بازی؟ برامون دردسر درست نکن مرد حسابی]، دوست/همسایه‌ش که فرت و فرت مهمون دعوت می‌کرد [مگه خونه‌ی توعه اینجا مانیا(؟)؟ بس کن!]، دوقلوها و توجه‌هایی که تو اون سن نیاز دارن و وای! خدای من! کلاریس تو چطور به همه اینا فکر کردی؟ عزیزم، برای خودت هم وقت گذاشتی؟ 
کلاریس کاملا از خودش فارق شده.
کلاریس، نیاز به شنیدن داره.
کلاریس می‌خواد درموزد خودش و کتاباش حرف بزنه و شنیده بشه.
کلاریس نیاز داره یکی مراقبش باشه.
کلاریس می‌خواد گل بکاره و درمورد گل‌ها حرف بزنه.
کی بهش گوش میده ؟
خب، چی شد؟ همسایه‌ی جدید، خانواده سیمونیان‌ها، اومدن. امیل سیمونیانی که طلاق گرفته و با دخترش [امیلی، معشوقه‌ی آرمن] کنار مادرش زندگی می‌کنه. بله، امیل سیمونیان شنیدش. گوش کرد، فهمید، شنید، کمک کرد، ذوق کرد، ملاحظه کرد، توجه کرد. مسئله امیل نبود، مسئله رفتار و ملاحظه‌ای بود که از امیل دریافت شد. چیزی که مدت‌هاست از کلاریس سلب شده.
کلاریس حالش بد میشه. چرا؟ چون می‌فهمه چقدر بهش بی‌توجهی شده بوده. تا قبل اینکه توجه رو دریافت کنه، نمی‌دونست درگیرِ چیه. الان که دریافت کرده، آه از نهادش بلند شده. درد شکستگی تازه مشخص شده. ناراحت میشه، پژمرده، بی‌حال، بی‌علاقه. چه کار کنه؟ نمی‌تونه با امیل باشه! اوه کلاریس، از ذهنت بیرونش کن! اما نمی‌تونه کاری کنه همسرش هم. شبیهِ امیل بشه.

باید بره بگه. تنها راهِ چاره همینه، باید بره و بگه چقدر داره اذیت میشه.
کلاریس میره میگه. همه‌چیو میگه. داد می‌زنه، چیزارو می‌شکونه، درد و دل می‌کنه و همه چیو می‌ریزه بیرون. به همسرش و بچه‌هاش همه‌چیو میگه. و
ورق بر می‌گرده.
همه‌چی درست میشه، هرچند نه کاملا درست هم، ولی قابل تحمل‌تر میشه. به کلاریس فضا داده میشه، بهش گوش میدن، و مواظبش هستن همگی، ملاحظه می‌کنن. خصوصا همسرش.

و بله بچه‌ها، بگین. گاهی با همون گفتن خیلی چیزها حل میشه. با گفتن، نشون دادنِ اینکه چه فشاری روتونه و خسته شدین. شایدم حل نشه! اما خودت چی؟ باید بگی و بارِ اون «نگفتن»ـه رو از رو دوشت برداری، و وقتی برش داری می‌فهمی چه چیزی رو رو دوشت حمل می‌کردی این‌همه مدت.
و بله، شما تا وقتی تو شرایط درست و مورد توجه قرار نگیری، متوجه نیستی تحتِ چه فشاری بودی. تا وقتی بهت گوش داده نشه، اجازه حرف زدن داده نشه، نمی‌فهمه چقدر دلت می‌خواد درموردِ خودت و موردعلاقه‌هات حرف بزنی.
تا وقتی ازت مراقبت نشه و ملاحظه‌ت رو نکنن نمی‌فهمی چقدر بهشون نیاز داشتی.

و در نهایت، ممنونم از خانم زویا پیرزاد و تویی که یادداشت به این طولانی‌ای رو خوندی [لبخند]. چای میل داری؟ خوش‌طعم و تازه‌دمه.
      

20

        خدای من! خدای من! معرکه بود.
خیلی معرکه بود. دلم می‌خواد بشینم این وسط و حسابی آب‌غوره بگیرم. امیلی یه سبکِ زندگیه بچه‌ها جون، یه سبکِ زندگی. عاشق کتاب بودم و الان دست و دلم بدجوری می‌لرزه برم سراغ جلدِ آخر، چون جلدِ آخره. [لبخندِ کج‌و کوله همراهِ با اشک]

جلد اول انقدر جذبمم نکرده بود، تو یادداشتش قید کردم چرا. اما این جلد معرکه بود. خیلی منو یادِ آنی‌شرلی می‌نداخت، و شاید برای همین بود که واقعا دلباخته و عاشقش شدم. خیلی خیلی دوستش داشتم، وای. 

امیلی تحسین‌برانگیزه. از هر لحاظ که بهش نگاه کنی، و باعث میشه تو هم دلت بخواد یه سری توسعه فردی‌ها تو خودت ایجاد کنی. امیلی خودباور، بااعتماد بنفس، با اراده، تحسی‌برانگیز، تلاشگر، و دخترِ مستعدِ پیشرفتیه. نمی‌دونم بقیه رو، اما اگه من تو شرایطِ خانوادگیِ امیلی بودم شاید اصلا قید نوشتن رو می‌زدم، یا اون روحیه‌های خودباوری و اعتماد به نفسم رو از دست می‌دادم. شاید جذبِ امیلی شدم چون «هرچه که من می‌خواستم باشم و او بود» بود.

توی این جلد ما کاملا شاهدِ رشدِ شخصیتیِ امیلی هستیم، کاملا مشهود و غیرقابل انکار. عاقل شدن، متفکر شدن، قوی‌تر شدن و قلمی حرفه‌ای‌تر. امیلی با تمام موانعی که سرِ راهش بود، خودشو به نوکِ قله رسوند، بله، رسوند.

هرچند برام عجیب بود این آزادیِ عملی که امیلی داشت، نسبت به دوره زمانی‌ای که درش زندگی می‌کرد. درس خوندن، کار کردن، تا غروب - شب - بیرون بودن، آزادانه صحبت کردن و اظهار نظر کردن. طوری بود که حس می‌کردم امیلی تو دوره‌ی زمانی خودش، از ما که تو ۲۰۲۵ زندگی می‌کنیم، به عنوان یه دختر آزادی عملِ بیشتر و همچنین امنیتِ بالاتری داره.

افکار و شخصیت امیلی و دوستاش خیلی قوی شخصیت‌پردازی و پرداخته شده بودن - همونطور که از خانمِ مونتگمری انتظار می‌رفت - فضاسازی‌ها معرکه بود و کاش منم می‌تونستم با امیلی و ایلزه برم اینور اونور.

واقعا لذت می‌برم که تو کتاب‌های لوسی خانم هیچ شخصیتی کاملا سیاه و هیچ شخصیتی کاملا سفید نیست، و همه همونطور که باید خاکستری هستن. کلا جذب چنین نویسنده‌ها و کتاب‌هایی میشم، مثل آقای فردریک بکمن. 
آدمیزاد همینه دیگه، خاکستری. خوب و بد. مثلا کی فکرشو می‌کرد خاله والیس [والیس بود دیگه؟] اینطوری باشه و از امیلی دفاع کنه؟ [مثلا اسپویل و مثال‌های متعدد در این پرانتز نوشته شده است.] همه کارکترها واقعا "انسان" هستن و این کتاب رو مسلما ملموس‌تر می‌کنه.
روابط رو خیلی خوب شرح داده بود خانمِ نویسنده، چه رابطه دوستیِ ایلزه و امیلی چه رابطه عاشقانه‌ی [بله من میگم عاشقانه!] امیلی و تدی، چه رابطه مجادله‌برانگیز خاله والیس (؟) و امیلی و در کل، تمام روابط. 

حقیقتا نمی‌دونم خانم لوسی ماد چرا همیشه تو کتاباش، انقدر به روحیه‌ی «خیال‌پرداز» آدم‌های خیال‌پرداز انقدر زیاد خوب می‌پردازه، شاید چون خودش این دردِ "درک نشدن" رو بدجور چشیده خصوصا تو دوره‌ای که زندگی می‌کرده. و خب، در عین اینکه غم‌انگیزه، تحسین برانگیز هم هست. اگه شما آنی شرلی رو خونده باشین، وقتی امیلی یا قصر آبی رو از خانم مونتگمری بخونین کاملا متوجه پیشرفتِ نویسنده و قلمش که قوی‌تر شده میشین.

تنها ناراحتیم این بود که دقیقا مثل آنی‌شرلی یا قصر آبی و گمان کنم هر کتابی که خانم مونتگمری نوشته، خیلی خیلی خیلی کم به شخصیت‌های مرد و پسر - چه اصلی و چه فرعی - پرداخته میشه. من خیلی دوست داشتم تدی بیشتر حضور داشته باشه، احساساتش شرح داده بشه، تو مدرسه بیشتر پیش امیلی و ایلزه و [اون یکی پسره که اسمشو یادم نمیاد] باشه، بفهمم چی تو سرش می‌گذره، خلاصه که پررنگ‌تر باشه.

شاید اسپویل: 
امیدوارم تو جلدِ بعدی تدی عزمشو جزم کنه و به امیلی برسه. امیلی و تدی مالِ همدیگه‌ن!
اون تیکه که دِین توی احساساتش به امیلی به مداخله و مجادله خورده واقعا برگ‌هایم را ریزاند. دِین این چه تفکراتیه داری؟ یعنی چی، "فکر" ازدواج چیه، کلمه‌ش هم حتی یه لحظه نباید تو سرت بیاد نسبت به امیلی! خودتو جمع کن مرد!
کاش اون یکی پسره که از امیلی خوشش میاد کمتر رو مخ باشه، چیمیگی تو هی به پر و پای امیلی می‌پیچی اه. [البته خیلی بامزه‌س واقعا]
خیلی از دایی اولیور خوشم میاد. حس می‌کنم درکشم می‌کنم حتی.
از وقتی دِین در احساساتش به امیلی به شکلِ هرچند کوچیکی خورد، از چشمم افتاد. قبل اون خیلی دوستش داشتم. 
ایلزه خیلی جاها رو مخ بود مثلا وقتی مثل آدم به امیلی نمی‌گفت اون سبیلارو براش نکشیده.
پایانِ "شاید اسپویل".

خیلی خیلی لذت بردم، واقعا عاشقش شدم و دوستش داشتم. خیل درسارو ازش یاد گرفتم و حس می‌کنم پربارتر شدم، از زندگی با امیلی کمالِ لذت و افتخار رو بردم. برای بار ۱۳۲۳۸۷۹۶۸۶ از خانم مونتگمری عزیزم ممنونم بابتِ کتاب‌های زیبا و عزیزی که نوشته و زندگی‌هایی که به ما بخشیده. کتاب امیلی برام این [اون] روزها نجات‌دهنده بود. [رخ‌خندِ وسیع هم‌وسعتِ خلیج‌فارس و گونه‌های صورتی و چشمای براق.]
      

19

        درموردِ کلیت کتاب بخوام بگم؛ داستان کششِ خوبی داشت و بنظرم زندگی‌ها خوب و به اندازه رسم شده بودن. کتاب طوریه که مطمئنم بالاخره با یکی از شخصیت‌ها - شایدم چندتاشون و شایدم فقط با بخش‌هاییشون - همزاد پنداری خواهید کرد و احساس می‌کنین در آغوش کشیده شدین و زخم‌هاتون نوازش میشن. 

دوستانِ دیگه می‌گفتن که کُنده، اما خب من اینطور فکر نمی‌کردم و با تک‌تک دیالوگ‌ها و سطرهای کتاب عشق کردم و با عشق و غم با جریانِ کتاب همراه شدم و گذاشتم منو غرق در خودش بکنه ... و اتفاقا خوشحال شدم که انقد طولانیه. 

پیچدگی داستان و رازهایی که برملا شدن در اواخر داستان واقعا قوی و خوب و پیوسته بودن، و تا حدودی هم منطقی. درمورد بیماری‌ها هم خرده نمی‌گیریم چون اولِ کتاب نویسنده در همین مورد حرف زده بود.

قلم نویسنده واقعا واقعا قابل تقدیر و ستودنی بود، تشبیهات و چهره‌هایی که توصیف می‌شدن بسیار قابلِ لمس بودن. صحنه‌ها مثلِ نوار فیلم توی ذهنت تجسم می‌شدن و این دقیقا چیزیه که از یه نویسنده‌ی خوب انتظار میره.  به جز یه مورد که هرچند کوچیک هم نبود، عاشق کتاب شدم و باهاش زندگی کردم واقعا. کارکترها عالی ترسیم و شخصیت‌پردازی شده بودن .

در نهایت یه تیکه از قلب من در این کتاب، و کتاب گوشه‌ای از روحم جا موند. واقعا عاشقِ کتابم، عاشق‌و دلداده‌ی صفحات آخرش. عاشق تشبیهات و توصیفاتی که از امید، مقاومت و شور داشت. من تکه‌هایی از خودم رو در نئو پیدا کردم، و سم هم برای من آیینه‌ای بود که خودم رو درش می‌دیدم.

شاید تنها مشکلی که داشتم و مشکلِ کوچیکی هم نبود، کاپلِ ال‌جی‌بی‌تی‌ای بود که تو کتاب بود. ای‌بابا، چی بگم؟ کتابِ نوجوون‌ها همیشه باید یدونه ازین کاپلا توشون باشه انگاری! مگه میشه نویسنده‌ی یه کتابِ ترند چیزی نگه درموردشون و اشاره‌ای نکنه و انقدر پررنگ به تیکه از داستان رو بهشون اختصاص نده؟ البته من تو یادداشتِ «رادیو سکوت» دق و دلیم رو خالی کردم درباره این موضوع. شاید باید به خاطر این قضیه بیشتر از نیم ستاره کم می‌کردم، اما خب نمی‌تونم واقعا. اینجا می‌خوام پارتی‌بازی کنم و فقط نیم ستاره کم بدم چون دوستش داشتم.

خوشحالم که خوندمش، و سخنِ آخر نویسنده هم برای من بسیار تکان‌دهنده بود. چقدر خوب و چقدر مقاومی خانمِ لنکالی که گذاشتی زخمِ تو بشه مسیر نه سد، گذاشتی بعدِ سوگ زندگی در رگ‌هات دوباره به جریان بیوفته ... و من مچکرم ازت، که گذاشتی با کارکترهات که آئینه‌ای از واقعیت بودن زندگی کنم. [در آغوش کشیدنِ نویسنده همراه با چشمایی گریان و خندان .]

من با شما زندگی کردم و چیزهای زیادی یاد گرفتم، باهاتون گریه کردم و خندیدم. تا ابد شمارو یادم می‌مونه و عاشقانه و خالصانه دوستتون دارم، تک‌تکتون رو. در حسرتِ جرعه‌ای از دوستی‌هایی مثل دوستی‌های شماییم ما، حسرتِ اون لحظاتی که زندگی کردین که بیش از آدم‌های صد ساله واقعا 'زندگی' بود. زندگی مال شما بود، شما زیستین هرچند دنیا و زمان بی‌رحمانه زمان زیادی رو ازتون دزدیدن اما با آدم‌هاست که زمان معنا پیدا می‌کنه فقط .

و بازهم ممنونم خانمِ لنکالی به خاطرِ تمام درس‌هایی که بهم آموختی و دیدی که نسبت به آدم‌هایی که ازشون بی‌مهابا دزدی میشه، از چیزهاییشون دزدی میشه که دیگه غیر قابل لمس و پس گرفتن نیستن، چیزهایی فراتر از این مادیات، بیش از قبل آشنا کردی. الان حس می‌کنم به درک بالاتری رسیدم نسبت بهشون، و خواستم بگم که بتمن‌های واقعی شماهایین - کسانی با شرایط شماها؛ سمی، سی، سونی، نئو، هیکاری، سم [دو] .. ممنونم . [لبخندِ غم‌ناک و تلخ]

این تیکه خیلی جوگیری‌طور هست - واقعا بابتش عذر می‌خوام خودمم می‌خونمش مورمورم میشه - لطفا نخونش مرسی - و بله الان جوگیرم‌و می‌خوام جوگیر بازی در بیارم  [شاید اسپویل هم محسوب بشه.] :

آه ای سمِ عزیزم. سمِ عزیزم، کسی که به دیگران محبت می‌بخشید و لقب خورشید را به دیگران هدیه می‌کرد، در حالی که خود، ماهیتِ خودِ خورشید بود. سمی که از نظرِ خود، خود هیچ بود مگر کسانی که دوستشان داشت. سم، کسانی بود که دوستشان داشت. سمِ عزیزِ من، که به محضِ یافتن عشق با سوگِ فراق رو به رو می‌شد، همانطور که هیکاری.هرچند که تو می‌دانستی که عشق به فراق است که معنا می‌یابد.  تو اهمیت می‌دادی، تو «دوست‌داشتن» را نه "محبت" بلکه فریضه‌ی خود می‌دانستی. تو همیشه بودی و «کمکم کن» ِ در واپسینِ «چه خبر»ها را در هوا می‌گرفتی. چشم بودی برای دیدن و لب برای بوسه و گفتنِ «درکت می‌کنم»ها. تویی که در حرف زدن خوب نبودی و چیزهای حتی ساده را نمی‌گرفتی، تویی که همیشه و در همه‌جا بودی بدونِ استثنا و همه را دوست داشتی و به همه ردِ نور را در اعماقِ سیاهی‌های زندگی نشان می‌دادی. عجیب غریب بودی، عجیب غریب از لحاظ اینکه بی‌منت نور می‌بخشیدی، فقط در انتظار یک لبخند از محبوبان ... و همین. شکست نمی‌خوردی و در قلب همه جا باز می‌کردی، اما با تمام این‌ها خود را کم‌ارزش و ناکافی می‌دیدی. با تمامِ این‌ها پشتت را به آئینه کرده و به خود لحظه‌ای نگاه نمی‌کردی. خدای من! سمِ عزیزِ گمشده و گیر افتاده در باتلاقِ گذشته، سمِ من .

و اما سونی. سونیِ آتشینِ زیبارو. تو گاه خود نیز در آتش خود می‌سوختی، اما باز از اقرار این ابایی نداشتی. شور واژه‌ای بود که شاید کمی تو را توصیف می‌کرد، تو کسی بودی که مقاومت را وادار به لبخند زدن می‌کردی و گونه‌ی امید را عاشقانه می‌بوسیدی. تو کسی بودی که می‌خواست بخنداند، در عینِ اینکه خود در تاریکی می‌گریست. شانه می‌شدی برای تکیه‌گاه بودن، اما وقتی خود نفس کم می‌آوردی خم به ابرو نمی‌آوردی. سونیِ عزیزم، تویی که فهمیدی مرگ بی‌خبر می‌آید. مرگ بی‌رحمانه حتی دزدِ خداحافظی‌هاست ... و اما دیر فهمیدی. و در ازای آن، مرگ از سوی تو به عشاقت خداحافظی بخشید. سونیِ درخشان و فروزان، کسی که در ذاتش بود کمک کردن و «خانه» شدن. خانه شدن برای کسانی که به دنبال دلبستگی و 'تعلق' بودند بی‌خبر ازاینکه خانه بودنِ تو در عین زیبایی برایشان دردناک و سوزاننده رقم خواهد خورد. سونی، تو آتشی بودی که در آغوش کشاندنش سوزان اما گرم بود .. و ای کاش می‌شد نفس‌هایم را به تو ببخشایم تا به کودکانِ آینده‌ات نیز گرمی و روشنایی آتش را بشناسانی .

ای‌وای از نئو. نئویی که می‌دانست درد «خود نبودن» از هر دردِ دیگری برنده‌تر و کشنده‌تر است و از به خاطر این، بر خود چه چیزها که نچشاند و چه چیزها که از خدا طالب نشد تا فقط «خودش باشد». نئوی من زندگی را در کتاب‌ها یافت و در آنجا فهمید زندگی یعنی چه، هرچند که بعد در واقعیت آن را در وجود پسری یافت که آنقدر قلبش بزرگ بود که سینه‌اش نتوانسته بود تحملش کند ... کلمه‌ی مقاومت را از روی تو ساخته بودند. مقاومتی که اجیر شده بود با امیدواری به عوض شدنِ آدم‌ها. امیدی که به خود تو، نئوی من، صدمه می‌زد. از عزیزترین‌ها در مقابلِ دیده‌هایت دزدی می‌شد؛ چه پدر از مادر و چه بیماری و مرگ از محبوبان و رفیقانت. اما همچنان می‌نوشتی و همچنان کتاب می‌بخشیدی و سطر به سطر می‌زیستی تا کم نیاوری و خود را زیر اتوبوس نیندازی. تو زیرِ زور بودی، هرروز کبودی‌ها بدنت را نقاشی می‌کردند و غذاها آئینه‌ی دِق‌ت می‌شدند، و تو از شر آن‌ها به قلم نیز پناه بردی. به کاغذها پناه بردی از دستان بی‌رحمِ پدر و نیش‌های بی‌امانش و سکوت‌های ناراحت‌کننده‌ی مادر. چندی بعد نیز به کسی پناه بردی که هرروز برایت با کنجکاوی و محبتی کودکانه غذا می‌آورد. تو در کاغذها آزادانه «خود» بودی؛ آنجا می‌خندیدی و عقایدت را بیان می‌کردی، فکر می‌کردی و آرامش را می‌چشاندی و گاه، غم و عشق را به تصویر می‌کشیدی - پس چه ابایی بود از برای پناه نبردن به این‌ها؟ - و بعدها آن عشق و غم‌ها، فراق و وصال‌ها را در وجودی جسمانه، در دوستانت نیز تجربه کردی. محبتِ بی‌شرط و حقیقی را در آن‌ها یافتی .

سی، سیِ عزیزم. تو ساده بودی. یک معمولی، مثلِ تمام ماها. تو آنقدر ساده و بی‌شیله‌پیله بودی که هرکسی را لایقِ محبت‌های بی‌قید و شرطتت می‌دانستی. تو بی‌منت می‌بخشیدی. تو تماما گوش می‌شدی برای شنیدنِ صدای دوست، و دست می‌شدی به وقتِ آغوش. زندگی را در میانِ نت‌های موسیقی یافتی، آنجا فهمیدی قدرتِ خیلی چیزها از «حرف» بیشتر است و شنیدن را بر گفتن ارجحیت دادی. کمی بعد زندگی را در قالبِ آدمی یافتی که رک بود، اخم می‌کرد اما ملاحظه‌کار و به فکر بود و قدش به قفسه‌های بالایی نمی‌رسید. سیِ عزیزم! پسرِ کم‌حرفِ مهربان با قلبی وسیع .

وای از هیکاری! کسی که دو قدم تا اعماق دره فاصله داشت و ناگه زندگی را در وجود کسی یافت که پذیرفت شب‌ها بر سردیِ پشت‌بام همراهش شود برای یوریک شدن به وقتِ نجوای هملت. کسی که خود را جمجمه‌ای بیش نمی‌دید. کسی که خورشیدش را دوباره در او، هیکاری، دید. وای از تو هیکاریِ بیچاره‌ی من که به هنگام یافتن و پر شدنِ حفره‌های عمیقِ تنهایی، با فراق آشِنا شدی. درد تو چیزی فراتر از فراق بود، چون در فراق امیدی به وصال است اما تو در فراقت هیچ امیدی به وصال نمی‌دیدی. وای از تو دخترکم که به محضِ یافتن، گم کردی. خودت را هم گم کردی. از نگاهِ تو عشق ماندگار نبود. تو خودت کسی را نهیب زدی که از ترسِ از دست دادنِ دوباره، هراس داشت از به دست آوردن و می‌ترسید از سوختن، و ای‌وای که خودت نیز به آن مبتلا شدی ... زخم‌هایت را پوشاندی و خود را «ضعیف» نامیدی و نمی‌توانستی بپذیری که کسانی هستند که به زخم‌ها نیز مهر می‌ورزند و مرهم می‌شوند .. و کاش باور کنی که عشق چیزی نیست که به راحتیِ جسم، از دست برود .

از سمِ اصلی چه بگویم؟ کسی که زمانی با دستان کوچکش قلعه را متر می‌کرد و خود را شوالیه می‌نامید اما اندکی بعد فرار از قلعه را وظیفه و خود را شوالیه‌ی کسی می‌دانست که عاشقِ کتاب‌های عاشقانه بود. تو عزیزِ من، تویی که امید اگر در قالب جسم جان میافت می‌شد تو. امیدِ مهربانی که در واپسینِ تاریکی نور می‌دید. پسرکی که در اوج ناامیدیِ خود، نوای امید را در گوشِ محبوب می‌خواند و ستاره‌ها را با انگشت برایش نشانه می‌رفت. کسی که ذکرش «همه‌چیز درست میشه»ها بود، اما فقط برای دیگران. شانه بود برای گریستن و آغوش برای ابرازِ بودن و دست‌هایی برای بوسیدنِ دست‌های دیگری و اما خود در اوج سیاهی، به هیچ‌کدامِ «درست میشه»ها و ستاره‌هایشان باور نداشت ... سمِ بااحساس کوچکم که انسان‌های همیشه نیازمندِ نور را به خود جذب می‌کرد و اسم خود را به کسی دیگر می‌بخشایید .. سم عزیز من.
      

14

        خب ... این کتاب رو اون زمان تو یه روز و نصفی خوندمش و واقعا سفرِ شایسته و دوست‌داشتنی‌ای بود. بیشتر از همه از نمگی خوشم میومد و واقعا جذبش شده بودم، خیلی دوستِ خوب و قابل اتکایی بود و دوسش داشتم [چشمای قلبی‌قلبی و لبخند پهن و بزرگ و چالِ گونه]

فضاسازی واقعا جالب و لمس‌کردنی بود، انگار آدم قشنگ تو دنیای اکسی اوه تنفس می‌کرد. پایبند بودنِ نویسنده و کارکتر اصلی به فرهنگ‌ها و جامعه و خانواده رو واقعا تحسین می‌کنم. اما خب من اونقد که بقیه دوسشون داشتن، دوسش نداشتم و دلایلش رو هم میگم. 

شخصیت اصلی اونطور که باید و شاید پررنگ نبود، اینطوری بود که یهو اومد وسط داستان و "من برای خانواده و خاندانم فداکاری خواهم کرد" و قهرمان‌بازی و بعد، دوباره طیِ یه حرکت ناگهانیِ دیگه وسط قلعه و کنارِ پادشاه دریا و کمی بعدترش پیوند خورده بود به کس دیگه‌ای. در کل حس می‌کردم نویسنده می‌خواد زودتر از زمانش، نقاط عطف داستانو بیاره وسط و هی بگه «ببین چقد خفن بود اینجا!» و خب این خوب نبود.

نکته‌ی دیگه این بود که برخلاف تمامِ تلاشِ نویسنده برای قهرمان‌های زن، در نهایت باز قهرمان اصلیِ زنِ داستان درواقع ضعیف بود! برای انجام هرکاری نیاز به شین داشت، و در نهایت منتظرِ پرنسش با اسب سفید بود که بیاد سراغشو ببرتش تو زندگی مجلل و رنگی‌رنگیِ جدیدش. خب حقیقتا این‌همه فانتزی و تناقضاتی که در قلم نویسنده و داستان پیش اومد رو برنمی‌تابیدم جدا. بیشتر ناری رو دوس داشتم و از اون دختره، معشوقه‌ی برادر مینا بی‌زار بودم راستش. شاید عجیب باشه اما من کتابِ پر اززز فانتزی بیش از حدِ لالانی دختر دریای دور رو به این ترجیح می‌دادم چون نویسنده به هدف اصلیش برای خلق اون کتاب رسیده بود، اما اینجا، نه واقعا. و کتاب دختری که ماه را نوشید هم همینطور. 

اما خب کتاب خوبی بود برای جدا شدن ازین دنیا و حتما و لزوما نیاز نبود پیامدی داشته باشه و منم اینو جزوِ ضعف‌ها نیوردم، اما اون‌همه وابستگیِ کارکتر اصلی رو نمی‌تونستم بپذیرم دیگه. و یهویی بودنِ تمام این اتفاقاتو.

از خریدنش پشیمونم؟ نه، برگردم عقب باز می‌خرم نسخه چاپیشو. از تجربه‌ای که باهاش داشتم راضی‌م؟ آره خب، دنیای جدید و بامزه‌ای بود و نمگی یکی از کارکترای دوست‌داشتنیِ قضیه. لیاقت این‌همه ترند شدن و وایرال بودن رو داره؟ رو راست باشم، نه. پیشنهادش می‌کنم؟ به نوجوون‌ها و کسایی که ژانرهای فانتزی - تخیلی - رمانتیک رو دوست دارن پیشنهاد میشه و یه بار خوندنش خالی از لطف نیس .

ممنون که تا اینجا خوندیش، چای یا دمنوش؟ [رخ‌خند وسیع هم‌وسعتِ خلیج‌فارس، و چشمای خندوون]
      

29

        امیدوارم کسی صدایم را بشنود.
 اون موقع که کتاب رو گرفتم، قشنگ تو یه روز تمومش کردم. انقد عاشقش شده بودم که واقعا باور اینکه تموم شده و باید بذارمش تو کتابخونه‌م، خیلی سخت بود. من عموما با همه کتاباو کارکتراشون احساسِ همزادپنداری می‌کنم، با فرانسیس هم به شدت همزادپنداری کردم. واقعا کتاب برای نوجوون‌ها مناسبه و پیشنهاد میشه بخوننش، به موضوعات و اختلالات مختلفی تو نوجوونی اشاره داره و تو کارکترهای مختلف این‌هارو نشون داده. 

چی میشه اگه بفهمی تا الان راه‌و اشتباه رفتی؟ اینکه هدف و علاقه‌ی تو نبوده و فقط چون می‌خواستی بی‌نقص و عالی باشی، این مسیرو رفتی؟ به نظرم کتاب توی انتخاب رشته هم کمک می‌کنه. فرانسیس، خیلی باهاش همزادپنداری می‌کنم. قایم کردنِ خود واقعی و داشتنِ چندین نقاب، و القای بی‌نقصی و کامل بودن به خود. هرچند فرق من و فرانسیس تو اینه که من خود واقعیمو گم کردم و فرانسیس قایمش می‌کرد. خیلی خیلی دوست داشتم نوع رفاقت‌هاشونو. من حتی آلد رو هم درک می‌کردم. 

نوجوون امروزی؛ فرار از دانشگاه و هراسِ از اون. نگرانی برای آینده، اونقد زیاد که علاقه واقعی خودت رو نمی‌بینی. پدرمادرهای سخت‌گیر و آزاردهنده، پدرمادرهایی که فقط تا وقتی دوستت دارن که اونی باشی که اونا می‌خوان. علاقه‌ت اونا باشن، نوشته‌هات و حرفات و آینده‌ت.

من از رادیو سکوت یاد گرفتم مسیر هرکس جداس. یکی مثل دنیل (دنیل بود دیگه؟:)) توی دانشگاه رفتن، یکی مثل فرانسیس کالجِ هنری، یکی مثل خواهرِ آلد راه کسب‌و کار و یکی مثلِ خود آلد هر راهی جز دانشگاه . دقت کن، انقد فک نکن همه‌چیزِ تو تو یه مسیرِ تکراریه. انقد به خودت چیزی که نیستی رو القا نکن و بدون اگه خودت باشی، همه‌چی بهتر پیش خواهد رفت. نه لزوما عالی، اما بهتر. خودتو دوست داشته باش، همین متفاوت بودنِ توئه که تو رو ، تو کرده. می‌خوایی چی کار کلیشه‌ای و تکراری باشی؟

وایب کتاب خیلی دوست‌داشتنی و ناز و پر از زندگی بود. شخصیت‌پردازی‌ها خوب بود و وای خدایا! چقد عاشقِ اون صفحاتِ چت‌طورِ کتاب و رفاقتِ آلد و فرانسیس بودم. واقعا لبخند پهن می‌شد رو صورتم یه جاهایی و چشمام ستاره‌ای می‌شدن. یه سری جملاتِ کتاب رو واقعا دوست داشتم، خیلی زیبا بودن. و کلا کتاب که بر روی فضای مجازی می‌چرخید به نظرم خیلی جالب و جذابش کرده بود. فضاسازی یکم ضعیف بود اما من کلا با فضاسازی زیادم کنار نمیام که ده صفحه فضا توصیف بشه و حوصله‌سربر بشه و برام همین توصیفات کافی بود.

تنها مشکلی که داشتم خرده شیشه‌ی بزرگِ کتاب بود که اونم کاپلِ ال‌جی‌بی‌تی‌ش بود که هیچ‌جوره پذیرفته نیس. نمی‌دونم چرا عموما نویسنده‌های معمولا خارجی فک می‌کنن اگه یه کتاب با کارکترای نوجوون نوشتن، حتما حتما یه ال‌جی‌بی‌تی هم باید باشه و اگه نباشه ناقص میشه.دنبال حاشیه‌این دیگه، دنبال همون موضوع‌های کلیشه‌ای برای جذبِ تینجرهای بیچاره‌ی از همه‌جا بی‌خبر که اینارو تو ذهنشون عادی‌سازی کنین. چقد پول می‌گیرین این خزعبلات رو به یه نحوی بچپونین تو داستان؟ چه مرگتونه؟ چه عیبی داشت این دوتا رفیقِ هم باشن؟ حتما باید گند بزنید به همه‌چی؟ فک می‌کنید این آخرِ روشن‌فکری و تمدنه؟ متاسفانه نویسنده‌های موردعلاقه‌مم هم نشونه‌ای از حمایتشون هرچند کمرنگ توی کتاباشون بود. چرا واقعا؟

با تمام این‌ها ممنونم از خانمِ آزمن بابت خلقِ این آثار برای نوازشِ زخم‌های نوجوون‌ها و آغوش گرم‌و پناهنده‌ای برای اون‌ها. بابت این‌همه میزانِ درک از نوجوون‌ها و دست کشیدن رو سرشون و "اشکالی نداره"هایی که از بین سطرای کتاب فرار می‌کردن و توی گوش‌ها آروم می‌نشستن. مچکرم خانمِ آزمن، مچکرم .
      

18

        بینوایان! عاشق انیمه‌ش بودم، هیچی جز کوزت ازش نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم چون داستان فقط و فقط حول محور کوزت می‌گشت. عکس کتاباش. من نمی‌فهمم چرا انیمه و فیلم که می‌خوایین بسازی از روی کتابی، باید انقد تغییرش بدین؟ دوتا از کتابایی که میگم قطعِ به یقین باید بخرید و بخونیدشون، اگه انیمه‌و فیلماشونو دوست داشتین، آنی شرلی و بینوایانه. جفتشون به شدت دستکاری شده و تحریف شده‌ن. چه لحاظ شخصیت‌پردازی و چه حتی خط داستانی.

من کوزتو دوست داشتم، اما اینجا؟ عاشق نوجوانانِ دانشجویی بودم که پای حرفشون ایستادن و فوت شدن. عاشق اون استواریِ پای «چیزِ درست»شون بودم، عاشق اینکه جلوی نسل قدیم و پیرمردا ایستادن. و تا لحظه آخر فداکارانه جون دادن و جنگیدن ...  شخصیت مورد علاقه‌ی دیگه‌م هم گاوروش بود که خدای من، این بچه‌ی معصومِ شجاعِ سر به هوا.. که خیلی به دل می‌نشست مخصوصا شوخی‌هاش و دل آدم رو می‌سوزوند برای زندگی سختی که داشت. و چقدر پیامدِ شخصیتی داشتن این پسرای نوجوون و گاوروش .

کوزت توی اینجا بیشتر یه دخترِ ضعیف و کمرنگ و لوس، توی حاشیه‌های داستان بود. متاسفانه کوزت تو کتاباش خیلی شخصیت پیشِ پاافتاده و کوچیکی داشت. و بیشتر حالت تحقیرآمیزطوری داشت. یه زن استوره من توی داستان ندیدم. نه تو جلد اول نه دوم، و حتی اون دخترِ، خواهر گاوروش هم سر یه سری احساسات بود که درگیر قضایا شد نه عقل و منطق و من یه شورشگرِ زنِ مستعد و پای کار و متفکر ندیدم تو کل داستان و ناامید شدم. 
تو جلدِ اول که داستان حول محورِ ژان‌والژان بود و تو جلد دوم هم ماریوسِ و کوزت یه جا این گوشه موشه‌ها مثل عروسک پارچه‌ای افتاده بود و زندگیش فقط از سرِ شانس و اقبال عوض شد. خلاصه من از کوزت خوشم نمیومد اینجا و بابت این قضیه از آقای هوگو دلگیرم.

علاوه بر این نه کوزت و نه ماریوس از لحاظ ظاهری هم شبیهِ انیمه‌ش نبودن و خب، زیادم قابل اهمیت و بها نبود این موضوع اما به هرحال.. و پدربزرگِ ماریوس خیلی بامزه بود - عکسِ انیمه‌ش - و تو داستان نقش بیشتری داشت نسبتا.

بیشتر گیرم سر توصیفات صحنه بود،‌آقای هوگو فهمیدیم دیگه! کوتاه بیا رفیق! ده صفحه فقط توصیفِ تونل بود که نه چیز زیاد بولد و نیازی، مثل توصیف خونه‌های اشرافی بود نه چیز دیگه‌ای. اما هی کشش می‌داد هی کشش می‌داد. مخصوصاا صحنه‌ی تونل رو. واقعا خسته‌م کرد. دیگه می‌خواستم فقط تند تند صفحات رو رد کنم تا این توصیف خسته‌کننده تموم بشه اما جلو میل باطنیم ایستادگی کردم. 

و در آخر توقع نداشتم زندگی برای شخصیت اصلی‌های داستان [کوزت، ماریوس و ژان‌والژان، نه نوجوون‌های پای کار و گاوروش و اون دخترِ، خواهرِ گاوروش] انقد گل‌و بلبل تموم بشه و یه "و آنها در عشق وخوشبختی زندگی کردند." پلی بشه تو ذهنم.

در نهایت تجربه جالبی بود و اگه با کندیِ کتابای کلاسیک و کلید کردنِ گذراشون رو یه موضوع و صحنه مشکلی ندارین، پیشنهاد میشه بخونین .
      

10

        خب راستش توقع بیشتری داشتم.  اوایل کتاب واقعا عالی وپر جاذبه بود، مخصوصا شخصیتِ دوست‌داشتنیِ استلا. تا اواسط کتاب واقعا به دل می‌نشست. اما یهو همه‌چی خراب شد، یهو سطح کتاب به عنوان یه کتابی که یکم بالاتر از عاشقانه‌ی فانتزیِ تینجری‌پسند و فیکشن‌مانند بود، پایین اومد و ناامید شدم. 

واقعا عاشقانه‌ی به شددت فانتزی‌ای بود. فکر می‌کردم یکم بهتر باشه نسبت به تعاریفی که ازش شنیدم. یه سری جاها واقعا آدم 'اکلیلی' می‌شد و یه تبسمِ کوچولو رو صورتش می‌شست اما نه ادبیات قوی بود، نه صحنه‌ها ثابت و البته ازاینا می‌گذریم، اما آخرای کتاب که فاجعه‌ی فانتزی عاشقانه بودن بود و کاملا ناامیدم کرد. صحنه‌ی تنفس دادن یکم بهتر بود، البته فقط «یکم». 

با تمام این‌ها من واقعا نویسنده ر تحسین می‌کنم که برای جامعه و تسلی به این نوع بیمارانِ عزیز و سختی‌کشیده، دست به قلم شد و همچین اثار گوگولی مگولی و نازی رو خلق کرد - هرچند دارای تمام ویژگی‌هایی که گفتم بود - و ما رو با این بیماری عجیب و دردناک آشنا کرد. 

! اسپویل :
اما واقعا عجیب بود چطور استلا که این‌همه به اون پسره [خدای من اسمش چی بود] نزدیک بود اما بلایی سرش نیومد. اگه واقعا این‌همه خطر داشت، دیگه آخر کتاب که استلا باید مبتلا می‌شد یا نه؟ اگه انقد که همه های و هوی می‌کردن خطرناک بود این نزدیکی! نویسنده اینجا به قواعد داستانی و پزشکی پایبند نموند.
پایانِ اسپویل .

در کل نمی‌تونم بگم برگردم عقب نمی‌خونمش، چرا اتفاقا می‌خونمش چون خیلی سبک بود و تو یه روز و نصفی تمومش کردم. اما خب اونطور که میگن و انتظار داشتم بابِ میل و معرکه نبود. 

نکته نه‌چندان مهم و حاشیه‌ای: وای کتاب صد براببررر از فیلمش بهتر بود. صد رحمت بر کتابش. فیلم چون محدود هم هست تو یه سری ابراز مونولوگ‌ها و نمایش دادنِ یه سری صحنه‌ها، طبیعیه ضعیف باشه نسبت به کتاب، اما می‌تونست بهتر باشه. اگه جذبِ ادیتایی که از فیلمش یا تعاریفی که ازش شنیدین شدین، پیشنهاد می‌کنم اول کتابشو بخونید. کتاب به تینجرها و نوجوون‌ها بیشتر پیشنهاد میشه .
      

7

        چی بگم آقا؟ چی بگم از جوهر قلم‌هایی که خشک شدن، نه یکی، نه دوتا، که چهار قلم خشکیدن و خط نکشیدن از غمِ سوزناکِ بال‌های بر زمین آکنده‌ی شما آقا جانم. سرور ادب. نور چشمیِ سکینه. آرامشِ قلبِ بی‌قرار حسین. حالا که شما رفتین، چه کسی قرارِ بی‌قراریِ آقا بشه آقای ادب؟ سقای آبِ زندگی؟ این چه توهمی‌ست؟ آنچه شما داشتین، آن مَشکی که شما باهاش قلب‌هارو آبیاری می‌کنین، خودِ زندگی و عشقه ای برادرِ حسین، آقای ابلفضل؛ نه فقط آب، آبی که برای بقای جسم نیازه. شما و عشقِ شما و برادرتون حسین و اهل‌بیت، ضرورتِ بقای روح‌ند آقا. آب پیش‌کشِ یه نگاه لرزه‌اندازِ شما بر اندامِ حقیر دشمن. ای روزنه‌ی نورِ امید توی تاریکی. پتوی پیچیده دور شانه‌ها توی سرمای بهمن‌ماه. لب‌های خشکِ نرسیده به آب و اما، دست‌های تر شده با آب. ای امیدِ بچه‌ها. قهرمانِ فداکارِ داستان‌ها. به قولِ بی‌بی زینب؛ آقای عباس شما بیا، بچه‌ها آب نمی‌خوان خود شما رو می‌خوان، عمو رومی‌خوان ... الهی تمام آب‌های دنیا قربونیِ شما بشن آخه .
[ای آقای قمرِ بنی‌هاشم، چقد شما نورِ چشمی بودین که مهریه‌ی خانم فاطمه‌الزهرا، صرف و مسیری شد برای رسیدنِ شما، به انتهای عشقِ به ح‌س‌ی‌ن.]

پ.ن: [متن بنده بسیار ناچیزه و کم‌ارزش و ضعیف، چون به صورت بداهه نوشته شد و برای همین هم ادبی نیست.]

 درمورد این کتاب زیبا که بوی خاکِ تربتِ کربلارو می‌داد؛ نمی‌دونم واقعا چی باید بگم. کلمه کم میارم براش. برای توصیفش، برای توصیف این قلم که خوش درخشید. خوش به حالِ شما آقای شجاعی که نگاه اهل بیت به قلمتون بود.

عاشق نیمه‌ی اول کتاب بودم، اون جملاتِ لرزه انداز و اشک‌نشان توی چشم‌ها. اون ادب و اون بال‌های سفیدِ پرپر شده. اما نیمه‌ی دوم کتاب به اندازه نیمه‌ی اول دلم رو ندزدید، نیمه‌ی اول به قوتِ خود کلمه‌ی فوق‌العاده، فوق‌العاده بود. واقعا فوق‌العاده. به دل می‌شست و قلب رو می‌لرزوند، اما نیمه‌ی دوم نه اونطور که باید و شاید به دل ننشست. 

اما مسلمه که کتاب عالی بود، و چقدر خوشحالم که رو به افزایشه کتاب‌هایی که درباره زندگی زیبا و پر نورِ اهل بیت و امامان، به صورت رمان‌طور و نه خیلی سنگین نوشته میشن. مثلِ حیدر، پدر پسر و عشق و سقای آب و ادب. واقعا امیدوارکننده‌ست. بنویسید لطفا، لطفا بنویسید.

لطفا باز بنویسید آقای شجاعی، مثلِ این کتاب قوی بنویسید. مستعد و "لرزاننده‌ی قلب" بنویسید. کتاب شما باعث شد من هم بخوام بنویسم. چه بسا امیدوارم سعادت و شجاعتِ نوشتن از امامان و اهلِ بیت و ایرانم، صحنِ امام رضا،  نسیب این دست و قلبِ حقیر بشه، یه روزی و یه جایی ..
      

11

        یادمه وقتی کتاب همه‌چیز همه‌چیز رو شروع کردم، قشنگ تو یه شب تمومش کردم. داستان جذب خیلی خوبی داره، روند داستان نه کنده و نه تند و خیلی مناسب و متعادله. کارکترها خوب توصیف شدن، فضاسازی هم واقعا خوبه. اینکه دو زندگی با دو مشکل متفاوت انقدر خوب و قابل درک وصف شدن هم، یکی از نقاط قوت کتابه.

کتاب واقعا دوست‌داشتنیه خصوصا برای تینجرها. توی یه سری لحطات واقعا چشمات پر از ستاره می‌شدن و قلبت پروانه‌ای! نویسنده خیلی خوب توی ذهنت جرقه می‌زنه که "مواظب باش! طوری زندگی کن که هیچ‌وقت بابتش پشیمون نباشی. گاهی ریسک لازمه‌ی زندگیه، در واقع ضروریه! گاهی باید چیزهایی که به حقیقتشون باور کامل داری، به آدم‌هایی که بهشون اعتماد تمام و کمال داری هم شک کنی و زیر سوال ببری؛ این فقط درباره یه بیماری یا هرچیز دیگه‌ای صدق نمی‌کنه، می‌تونه هرچیزی باشه که تبدیل به اصل مهم زندگیت شده. باید از منطقه‌ی امنت بیرون بیایی و از تغییر، و چیزهای جدید نترسی، چون لزوما همیشه تغییر بد نیست و اتفاقا گاهی نیاز و الزامیه. زندگی آدم نیاز به خطر کردن داره، چون اگر بخوایی «زندگی کنی» باید شجاع باشی چون پر از خطره. خطر به معنی رها کردن منطقه‌ی امنت، و عادت‌ها و روتین‌و قبیلشونه."

تا چندین روز توی فکر بودم. شاید من مثل کارکتر اصلی [ اسمارو همیشه یادم میره:))) ] مبتلا به بیماری به این نادری نباشم، اما از نظر روحی خیلی خودم رو محبوس می‌کنم، و از ریسک و تجربه چیزهای جدید می‌ترسم چون از اینکه توشون خوب و در واقع، 'بی‌نقص' نباشم می‌ترسم، یا از اینکه همه‌چیز خوب پیش نره، و این نابود کننده‌ست. اما این کتاب بهم اهمیت این موضوعات رو رسوند. مدام خودمو جای کارکتر اصلی تصور کردم، من حاضر بودم منطقه امنمو ترک کنم و این ریسکو بپذیرم و شده چند دقیقه «زندگی» کنم، به جاش خطر مرگمو به جون بخرم؟ اما مشکل این فکرم این بودم که فکر می‌کردم الان از منطقه امنم بیرون اومدم و فرقی با این کارکتر دارم، در صورتی که همه ما هم توی منطقه امنمون نشستیم و از ریسک می‌ترسیم و فرق زیادی با این دختر نداریم.

عشقی که توی کتاب به تصویر کشیده شد، با وجود اینکه به شدت تینجری بود اما در عین حال خیلی حس خوبی داشت و دوست‌داشتنی بود. و شجاعت کارکتر اصلی و همراهی‌هایی که از طرف کارکتر اصلی پسر ورت می‌گرفت، خیلی نازنازی و "گوگولی‌مگولی" بود - هرچند خیلی فانتزی - و کاش همه همچین حمایتگری داشته باشیم. و با اینکه می دونستم، باز برام تداعی شد که چقدر علاقه افراطی خطرناکه.

اما نقطه ضعف کتاب، به نظرم غیر قابل باور بودن یه سری اتفاق‌ها بود... اسپویل:
نمی‌فهمم چطور پرستارش، متوجه این نشد با اینکه طبق ادعای نویسنده، بهترین دکتر بود و توی حرفه خودش خیلی خوب بوده! چطور متوجه این قضیه نشد؟ و چرا کارکتر اصلی یکم کنجکاو نشد و با اینترنتی که گاها در دسترس داشت، سرچ نکرد و یا به دکتری مراجعه نکرد حتی به صورت مخفی؟ هرچند این برآمد اعتمادی بود که به مادرش داشت. پرستار اگهواقعا باور کرده بود که دختره به بیماری به این خطرناکی مبتلاست، چرا هی مشوقش بود که بره بیرون‌و چه می‌دونم... زندگی کن‌و فلان؟ مگه خطر مرگ براش نداشت؟
پایان اسپویل.
پ.ن: حالا این رو میشه بر تخیلی بودن کتاب درنظر گرفت و خیلی هم بولد نیست.

در کل کتاب واقعا بهم حس خوبی داد و واقعا باهاش اکلیلی شدم، دوستش داشتم و با کارکترای کتاب زندگی کردم و با حرف‌ها و کارهاشون به شوق اومدم، و برام تبدیل به یه خاطره‌ی شیرین شد. بهتون پیشنهاد می‌کنم - اگر با عشق‌های تینجری‌طور مشکلی ندارین، خصوصا به نوجوون‌های عزیز. سطح کتاب هم متوسطه، نمیشه گفت خیلی خارق‌العاده‌ست، اما از خوندنش لذت می‌بری و پشیمون نمیشی.
ممنونم از نیکلا یون.
      

32

        ملت عشق، از الیف شاکاف که دو خط زمانی مختلف رو در قالب داستان روایت می‌کنه. دو خط زمانی که به شدت متفاوتن. نویسنده‌ای که در فرانسه متولد شد و بعد در ترکیه بزرگ شد! بچه‌ها جون، می‌خوام بپرسم چرا یه فرد خارجی، باید بیاد و با افکاری غرب‌زده که در تناقض اونچه نوشته هستن، یک رمان درباره یکی از اسطوره‌های ادبی و عارفان ایران! کتابی بنویسه؟ 

همینطور نشستیم و به غارت همسایه‌ها از مارو تماشا می‌کنیم! کتاب‌های ابوعلی سینامون که توی دانشگاه‌های اروپایی‌و درس‌های فلسفه‌ی آمریکا تدریس میشن، و شعرهای مولانامون که به نام خارجی‌ها میخورن! فیلم‌هایی که برای اون‌ها می‌سازن و ما؟ نشستیم و نگاه می‌کنیم! و درگیر ساخت فیلم‌های مضحک، و نوشتن کتاب‌های زردیم! یا کلا قلم رو بوسیدیم و کنار گذاشتیم؟ 

تاریخ پر از هنر و نور ایران عزیزمون رو بوسیدیم و کناره‌ گرفتیم‌و نظاره می‌کنیم! که بعد نویسنده‌ای فرانسوی ـ ترکی بیاد و با افکاری غربی کتاب بنویسه برای ما! نه که بد باشه، فقط خطرناکه! جس می‌کنم زنگ خطره! 

این کتاب چرا همه‌نوع رنجه سنی، خصوصا نوجوون‌ها رو هم جذب خودش کرد؟ درسته، اول تبلیغات گسترده، امانباید نادیده گرفت زندگی مولانا و شمس و داستان دیگه‌ای که شرح داده شده، به صورت رمان و تا حد امکان عامه‌پسند و قابل درک و جذاب برای نوجوون‌هاست! و ما چی؟ ما هنوز توی کتاب‌های خشک خودمون گیر کردیم، کتاب‌های سنگین با طرح جلدهای عقب‌مونده! 

انقدر نمادهای اصلی سرزمینمون رو رها کردیم که منی که ایرانی‌ام و نسل در نسل ایرانی بودم، داستان‌های شگفت‌انگیز و درس‌برانگیز زندگی مولانا ـ که مشخصا صحتش نیز اثبات شده نیست و دروغ‌هایی قطعا در لایه‌هاش نشسته ـ رو از کتاب‌ها و فیلم‌های خارجی بفهمم. واقعا دردم رو به کی بگم؟ کتابی که از اسطوره‌ی ماست و سریع انقدر معروف میشه، و کتاب‌های ایرانی؟ اگر هم نوجوانه‌پسند نوشته شده، صدایی ازش در نمیاد.

نویسنده اینجا میاد و دو تا داستان مختلف رو تو دو خط زمانی متفاوت شرخ میده و این چرخش قلم در هر فصل، کمی خواننده رو اذیت و زده می‌کنه. اما حالا اینو کاری نداریم! اینکه مذهبی‌ها چرا اینطور نشون داده میشن اعجاب‌برانگیزه! هرچند نباید توقعاتی غیر این داشت. نویسنده اینجا سوالاتی در مایه‌های سوالات دینی مطرح می‌کنه و بدون پاسخ یا ختی رد کردنی، ازش گذر می‌کنه! شمس تبریزی که قطعا شیعه بوده و مذهبی رو، در برخی سکانس‌ها کاملا سرپیچ از احکام دینیش نشون میده! مثلا لمس نامحرم‌ها بدون هیچ ابایی. و کلی چیزهای دیگه از این قبیل. که البته تعجبی هم نداره، هرچه هست از کم‌کاری ماست نه تقصیر به گردن دیگران. بماند که نویسنده تو هیچ نقطه‌ای از کتاب، نگفته منبع موثق هست یا نه، به کدوم کتاب تاریخی رجوع کرده و اون‌هارو نوشته؟ گویا نصف چیزها از رخدادهای مولانا و شمس برآورده‌ی تخیلات نویسنده‌ست!

اما در کل، از خوانش کتاب با تمام چرخش قلم‌های اذیت‌کننده و تحریفات صورت گرفته و سوالات مطرح شده‌ی بی‌پاسخ، لذت بردم. برام به شدت شگفت‌انگیز و دوست داشتنی بود که برم و توی زمان شمس و مولانا زندگی کنم، در کلاس‌های درس مولانا بشینم و به حرف‌های شمس گوش کنم. واقعا لذت‌بخش بود  و چیزهای زیادی از شخصیت بالامرتبه این دو عزیز فهمیدم که از صحتشون مطمئن بودم. زندگی اللا با تمام عجیب بودن اتفاق‌هاش، و در عین حال قابل درک بودن وضعیت چون ما هم تو زمان اون زندگی می‌کردیم، برام عجیب و تامل‌برانگیز بود.

اما هم‌وطن‌های عزیز من، نویسنده‌های در تنگنا خفه شده، قلم‌هاتون رو بردارین. بنویسین. در هر ژانری بنویسین. در ژانر تخیلی، تاریخی، دینی، اجتماعی و هرچیزی! با قلم‌ها آشتی کنین، تاریخمون رو پس بگیرین. دوربین‌هارو بالا بیارید و فیلم‌هایی براشون بسازین؛ از اسطوره‌هامون. هم‌وطن‌های عزیزم، بلند بشین. بلند بشین.

در کل خوندن کتاب به عزیزانی پیشنهاد میشه که در مواردی خصوصا اعتقادی خودشون رو سفت کنن و بعد به خواننشش بپردازن، به عزیزانی که توانایی الک کردن کتاب رو داشته باشن. در نهایت پیشنهاد میشه، خصوصا به نوجوون‌هایی که دو خط بالا رو دارا باشن. امیدوارم از خواندن این کتاب لذت ببرین.
      

13

        من با صدای بلند نخندیدم، شاید گاها لبخندی گوشه‌ی لب‌هام رو گرفت و بالا کشید. من فقط شیفته‌ی زندگی ساده‌ی محسن شدم؛ زندگی‌ای که با توپ‌های پلاستیکی و بچه تهرونی که تو روستا پز لباساشو می‌داد، پوشیدن لباسای عید به صورت قایمکی و خراب کردنشو کتک خوردن پی‌ش، گرفتن جا توی صف شیر و مسابقه‌های بامزه با عاقبت‌های بامزه‌تر و هیئت‌هایی که بوی زندگی می‌‌دادن و خواندن نامه‌های نگاشته شده‌ی و پر از «واقعا؟»های از سر ناباوری از اونچه می‌خونین. زندگی کودکی دور از سوشال‌مدیا و بازی‌های رایانه‌ای، و مقایسه‌ی زندگی شاد این کودک با کودکانی که اطرافتون می‌بینین و تاسف و غم بعدش.

تنها چیزی که نه خنده‌دار بود و نه بامزه، نه باعث می‌شد بخندی و نه لبخند بزنی، و تنها زننده و «ازچشمم‌افتاد» بود ـنمی‌دونم دوستان هم توجهش شدن یا نه؟ـ؛ شوخی‌های کمی آلوده به شوخی‌های جنسیتی کتاب بود. 

تنها دلیلی که منو بعد یکسال هم، ترغیب نکرد جلدهای بعدی کتاب رو بخرم شوخی‌های جنسیتی زننده بود ـهرچند کم و نامحسوس!ـ که باعث می‌شد نمک بودن بقیه ماجرای کتاب از چشمم بیوفته. نمی‌فهمم چرا محسن، پسربچه‌ای خردسال، باید انقدر درباه چیزهای غیرمتعارف درباره دیگران اظهار نظر می‌کرد و فکر می‌کرد اصلا؟

اما در کل اگر فقط دنبال یه حس آزادانه و بامزه و پر از حس زندگی و دغدغه‌های کوچک پر از حس کودکانه هستین، از اون حسای «پنجشنبه‌ها زنگ آخر»ی، پیشنهاد میشه بخونین.

پ.ن: البته به نظرم با دید اینکه قراره کلی قهقهه بزنین سمت کتاب نرین.
      

12

        اول همون تعریف و تمجیدهام نسبت به جلد اول این مجموعه: شهر خرس: 
https://behkhaan.ir/books/25f1e8ff-b985-41e6-9266-356d65c1f77b?inviteCode=I0g7xf43cP6R
 دوباره اینجا صورت می‌گیره فقط با شدت کمتری.

کارکترهای جدید که میان انقدر دوست داشتنی‌ان و قابل لمس، که سریع آدم باهاشون وفق پیدا می‌کنه. همونطور که از آقای بکمن انتظار میره. کارکترپردازی دقیق و خوب، کارکترهایی که همگی شخصیت اصلی‌ان و زندگی‌هاو دردهایی کاملا قابل‌باور و "واقعی" که شرح داده میشن. احساسات پدرو مادرانه‌ای که کاملا ظریف به نمایش در می‌آن و کارکترهای نوجوونی که کاملا قابل درک خصوصا برای نوجوون‌ها هستن. و زندگی‌ای که تو کل این مجموعه، مخصوصا تو جلد اول و دوم، جریان داره و آدم رو با خودش همراه می‌کنه.

همونطور که توی نظرم نسبت به جلد اول گفتم؛ آقای بکمن واقعیت‌های جامعه رو به تصویر می‌کشه، فارغ از نوع افکارشون یا حتی درستی یا غلطیشون. هرنوع آدمی رو با هر دینی وارد داستان می‌کنه، هر نوع آدمی رو در هر جایگاهی و اتفاقا! این از نظر من نقطه قوته! چون آقای بکمن طرف هیچ قشری رو نمی‌گیره! فقط حقیقت اون‌هارو وارد داستان می‌کنه، کاملا بی‌طرفانه! نمی‌دونم این نقطه ضعف میشه، یا قوت. اما خودم قوت به حساب می‌آرمش بیشتر.

و ما اینجا ورود قشری از جامعه رو می‌بینیم که توی دنیای واقعی مردم درگیرش هستن‌و دقیقا با همین چالش‌ها رو به رو هستن: همجنس‌گراها. اما اینجا تبعیضی رخ میده، اول که جلد سوم رو نخونده بودم نظرم طبق همون نظریه بالا بود نسبت به این جلد، اما جلد سوم کاملا بیدارم کرد. اینجا  می‌بینیم که با کمال تاسف، تا حد زیادی آقای بکمن طرف این قشر رو می‌گیره، هرچند نامحسوس. و آقای بکمن از این جلد به بعد دست می‌ذاره روی یه کارکتر محبوب! و بعد طوری روند اتفاقات برای اون رو جلو می‌بره که گویا حق با اونه و مشکل از مردمه که با این قضیه مخالفن. حالا توی این جلد مشهود نیست و میشه گفت: «نه، اینطوری هم نیست.» اما در جلد بعدی بسیار مشخص و غیرقابل انکاره.

اما من امتیاز این جلد رو حتی نیم ستاره هم کم نمی‌کنم، چون اینجا زیاد از اون حرف اولم، که به عنوان نقطه قوت ازش قید کردم، سرپیجی نشد و فقط قشری از جامعه به تصویر کشیده شد. بیشتر ناامیدی و گارد من نسبت به جلد آخر، یعنی برندگانه...

در آخر هم من باز با این کتاب زندگی کردم، اشک ریختم و تمام احساسات توی کتاب رو با قلب و روحم لمس کردم، همونطور که آقای بکمن همیشه کتاب‌هاش و قدرتش رو به مخاطبان هدیه می‌کنه.  و خوشحالم که باز با قید اون ضعف، این مجموعه رو زندگی کردم و با تمام قلبم دوستش دارم و خواهم داشت.
      

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.