یادداشت رزیِ رادیو سکوت ؛
1404/6/22 - 01:41
ازتون خواهش میکنم نذارین کسی، پایین پونزده سال این کتاب رو بخونه. من وقتی حدودا سیزده سالم بود، این کتابِ جاموندهی دخترخاله رو تو خونه مادربزرگ پیدا کردم و شروع کردم به خوندنش. جلدش هم این شکلی و انقدر ملموس نبود، یه جلد ترسناک داشت. یه دختری با لباسِ قرمز و موهای مشکی بود که سرِ یه کفن ایستاده بود و نگاهش میکرد و کلی پرهای خونی ریخته بود روش. خب جذبش شدم. خوندمش، یه کله و تو یه روز تمومش کردم. حقیقتا هیچوقت حالم رو وقتی کتاب رو خوندم فراموش نمیکنم، رسما نابود شدم. انقدر که تفکراته اون دختره [طبقِ معمول اسمشو یادم نمیاد، فکر کنم مینا بود] درمورد خودکشی روم تاثیر گذاشته بود و به خودکشی فکر میکردم! روحیهم حساس بود، و واقعا خرد و خاکشیر شد. روزها بهش فکر کردم و تا هفتهها خوابو از چشمام گرفت و اشتها رو کلا از معدهم زدود. خیلی اوضاع خیط بود. حتی سرش گریه هم کردم. بریم سرِ اصل مطلب، خلاصه که به خاطر این اتفاقِ ناخوشایند و سنی که کتاب رو خوندم برام یادآورِ خاطراتِ وحشتناکیه و هروقت چشمم بهش میوفتاد تا هفتهها افسردگی میگرفتم. ازاین جهت که خودآزاری دارم، رفته بودم خونهی دخترخالم و دوباره دیدمش. یارِ قدیمیِ من! دوباره نشستم خوندمش خلاصه. حدودِ سه ساعت اینا شد تا تمومش کردم. دوباره حالم بد شد، ناراحت شدم، حس میکردم دارم از غم دیوونه میشم: داستانِ دختران قوچان. دخترانی که خانوادههاشون به خاطر نبودِ ضروریاتِ زندگی و فقیر بودن، مجبور شدن دست به فروش اونها بزنن. دولت کسایی رو میفرسته که به این مورد بپردازن، و گزارشی که هیچوقت به دستِ دولت و تهران نرسید. دختری به اسم حکیمه، کوچیک و بیگناه. عزیز و پاکدل. آخی دخترِ کوچک من! سرگذشتِ دردناک و وحشتناکی که داشت. با دستهایی که از آرنج به پایین سوختن و بدنی که از شدتِ گشنگی، استخونیه. روحِ حکیمه - شایدم توهمِ دخترهای شهرکِ ارغوان - درحالی که صدسالِ پیش فروخته شده، با همون سن، میاد سراغِ یکی از دخترهای نوجوانِ شهرک که زندگی جالبی نداره و تحت فشارِ روانیه، زهره. با زهره درد و دل میکنه، زهره به بقیه درموردش میگه و همه میگن دیوونه شده. خلاصه یه داستان شکل میگیره، که چیزی درموردش نمیگم و بهتره خودتون بخونینش. حکیمه صدسال از مرگش گذشته، اما با موهای مشکی و چشمهایی کاملا سفید با دستهایی که بر اثرِ آبجوش سوخته، هنوز در پیِ والدینِ غمگین و شکستخوردهشه. چه دخترهای زیادی به چنین سرنوشتِ ناگواری گرفتار شدن. و چقدر درناکتر که این کتاب طبقِ واقعیت بود. انقدر حکیمهی کوچکِ ما درد کشیده که ساعتها گریه هم قلبِ آدم رو از غمِ حکیمه آروم نمیکنه. دخترِ عزیزِ کوچکم. حکیمهی بیگناهِ من. ببخشید که زندگی انقدر ناعادلانهست و انقدر ناعادلانه بهت سخت گرفت و خدایا، چقدر دلم برایت کباب است دخترم. یه ستاره کم دادم چون داستان اون کشش رو نداشت و میتونست بیشتر باشه و بیشتر شرح داده بشه، خصوصا زندگیِ حکیمه. البته نکتهی دردناک این قصه اینه که با این توصیفاتِ کم هم، مالامالِ غمه. خوشحالم خوندمش چون باید همهی ما از دختران قوچان یاد کنیم. به یادِ دخترانِ غمدیده و غمدزدیده و رنجچشیدهی قوچان .
(0/1000)
نظرات
1404/6/22 - 03:00
با این تعاريف خود نویسنده هم وسطش سه چهارتا سکتهی ریز و درشت زده بنده خدا...😂
3
1
1404/6/22 - 23:26
نه اتفاقأ هوشمندانه احساسات رو توصیف کرده بودید. یکم سعدی بخونید میشوره میبره:)😭🌱 @bibliophage
2
1404/6/23 - 02:04
لطف دارین شما، افتخار دادین یادداشت رو خوندین. = ))) حتما مزاحمِ جناب سعدی خواهم شد، در اسرع وقت 😭 @borhan1
1
1404/6/22 - 16:04
منم خوندمش با همین جلدی که تو میگی یه دختر با لباس قرمز که از بالا به یه کفن نگاه میکنه. دوازده سالمه. از خوندنش کمی خوشحالم، چون باعث شد از دختران قوچان یاد کنم و شکرگزار زندگیم باشم. و در عین حال بسیاااااار ناراحتم، دلم برای دختران قوچان، خونواده هاشون، و هرکسی که زندگیش با این اتفاق خراب شد میسوزه و به درد میاد. این کتاب باعث شد هر بار که اسم قوچان رو میشنوم، یاد اتفاقات غم انگیزی که توش افتاده بیفتم و ناراحت بشم. با اینکه از داستانای غم انگیز بدم نمیاد، ولی نمیتونم به کسی پیشنهاد خوندنشو بدم، خیلی بد غم انگیزه. وجدانم هم اجازه نمیده بگم نخوننش، چون یاد و خاطره ی دختران قوچان باید زنده بمونه. هر کسی که داری اینو میخونی. انتخاب با خودته.
5
4
1404/6/22 - 23:27
سلام بهت. اول اینکه چقدر ذوقزده شدم و تحسینت کردم، وقتی با این سنت رفتم و قفسهی «خوانده شده»هات رو دیدم. واقعا معرکهس. من مثل شما تو این سن انقدر فهمیده و عاقل نبودم و انقدر زیاد هم کتاب نخونده بودم، برای همین ضربهای که از لحاظ روحی خوردم سختتر هم بود. درسته. واقعا همینطوره. اما گاها وقتی غم زیادی از حد شرح داده میشه و به شدت قابل لمس ایفا میشه، باعث میشه در اولویتِ اول به میزان غمِ اونچه خونده یا دیده شده فکر بشه. بله با خوندنش، آدم شکرگزارتر میشه. اما همونطور که مینا ضربه خورد وقتی از قضیهی دختران قوچان با خبر شد، آدم، خصوصا با روحیهی حساس ضربه میبینه. من به شخصه هیچوقت نمیذارم خواهرم [دوازده سالشه] سمت همچین کتاب غمگین و بر طبقِ واقعیتی بره. یادداشتِ زیبات در همین رابطه رو هم خوندم و واقعا قلمت قابل تقدیر و بوسیدنیه عزیزِ دور! و کاملا درست بود. [رخخندِ وسیع هموسعتِ خلیجفارس و گل و بلبل و پروانه] حق با توعه منم هیچوقت نمیتونم بگم حتی از اینکه تو اون سن خوندمش هم پشیمونم، چون همه باید از دخترانِ غمچشیدهی قوچان یاد کنیم و یادآور رنجی که کشیدن باشیم ..
1
1404/6/22 - 23:41
اول همه بابت تعریفات ممنونم❤ حالا دوم: من چند سال پیش، این کتاب رو توی کانون پرورش فکری دیدم. خواهرم(الان ده سالشه. مثلا بگو اونموقع هشت سالش بود. تو اون سن رمان میخوند) میخواست بخوندش. من با اینکه نخونده بودمش، نمیخواستم خواهرم بخوندش. به نظرم میومد ترسناک باشه. حالا، چمد هفته ی پیش، رفت و کتاب رو امانت گرفت. و خوندش. هیچ حالت غمگینی هم نداشت. منم گفتم خب، منم می خونمش! و بعد از خوندنش،(دیگه همون چیزی که بالا نوشتم. نه پشیمونم، نه راضی.) @bibliophage @bibliophage @bibliophage
1
1404/6/23 - 02:03
خواهش میکنم، حقیقت بودن باوان [رخخند عمیق همعمقِ خزر] وای خدایا چقدر خوب که ازاون سن کتاب میخونن! بله کاملا متوجهم. روحیهها متفاوتن به هرحال، مثلا همین خواهرِ خودم - بالا ازش قید کردم - فکر میکنم اگه بخونتش هم اونقدر درگیر احساسات نمیشه و اذیتش نمیکنه. @mhln.kh
0
1404/6/22 - 19:41
من هم زمانی که جاهلتر از الآنم بودم، به عنوان سوغاتی اینو برای خواهر کوچیکم خریدم! البته خدارو شکر خواهرم برخلاف من، عقلانیت به خرج داد و قسمتی از کتاب رو خوند و فهمید به دردش نمیخوره و گذاشتش کنار! 😅
1
1
1404/6/22 - 23:29
پیش میاد به هرحال. چقدر خوب که خواهرِ محترمتون گذشتنش کنار، منم از همون صفات نخست فهمیدم به دردم نمیخوره اما حسِ کنجکاوی مانع از تصمیم منطقی شد و پیش ضربهی سختی خوردم = ))
0
فراموش شدهای از گرین گیبلز :)
1404/6/22 - 20:27
من و دوستم هدیه هایی که برا مناسبت های مختلف مخوایم رو مینویسیم و میدیم به هم دیگه و این کتاب هدیه تولد من بود
2
2
1404/6/22 - 23:28
چه کارِ قشنگی [کشیدنِ کلمهی «قشنگی» با ذوق] !😭 دوستش داشتین ؟
0
رزیِ رادیو سکوت ؛
1404/6/22 - 23:19
1