معرفی کتاب سندروم اسپاگتی اثر ماری واری مترجم آریا نوری

سندروم اسپاگتی

سندروم اسپاگتی

ماری واری و 1 نفر دیگر
4.8
13 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

26

خواهم خواند

17

شابک
9786004615679
تعداد صفحات
232
تاریخ انتشار
1403/1/1

توضیحات

        زمانی که در زندگی اتفاقی وحشتناک و غیرمنتظره رخ می‌دهد، چطور می‌شود به آینده امید بست؟
لئا شانزده‌ساله است. او استعدادی بی‌نظیر و رؤیایی برای تحقق دارد. پدرش که درعین‌حال بهترین دوست اوست مربی و الگوی زندگی‌اش است. لئا با راهنمایی پدرش به‌سمت آینده‌ای مطمئن و از پیش تعیین‌شده حرکت می‌کند.
آنتونی هفده‌ساله است. او مجبور است جای خالی پدر و برادرش را در خانه پر کند. پدرش آنها را ترک کرده و برادرش در زندان است. او خیلی وقت است که دیگر رؤیاپردازی نمی‌کند.
آنها یک بار تصادفاً یکدیگر را ملاقات کرده‌اند و قرار نیست دیگر هیچ‌وقت همدیگر را ببینند.
اما زمانی که زندگی لئا از هم می‌پاشد، آنتونی تنها کسی است که می‌تواند به او کمک کند تا از جایش بلند شود.
سرنوشت این دو نفر برای همیشه دستخوش تغییر می‌شود.
      

لیست‌های مرتبط به سندروم اسپاگتی

نمایش همه
سارن .

سارن .

دیروز

سندروم اسپاگتیکارد، چاشنی و اندکی عشقفرضیه عشق

کتاب‌های تابستونی و عاشقانه🧘🏻‍♀️💕

13 کتاب

بسم الله الرحمن الرحیم، سلام ✨،این لیست کتابو با یه حس خوب دارم می‌چینم و امیدوارم که به دردتون بخوره 💕(هرچند مناسب فصل پیش رو نیست،اما می‌تونی توی آخر هفته‌ای که حوصلتون خیلی سر رفته و تحمل کتاب‌های سنگینو ندارید این کتابا رو بخونید و حالتون سر جاش بیاد 😭). این کتاب‌ها یه حس و حالی دارن که خیلی موردعلاقه‌ی منه،وقتی می‌خونی حس می‌کنی توی یه ظهر گرم تابستونی هستی و یه نوشیدنی سرد دستته و مشغول حرف زدن با آدم مورعلاقتی. من از اون دسته آدمایی نیستم که بگم فقط باید داستایوفسکی یا کافکا خوند(بین خودمون بمونه اصلاً با قلمشون کنار نمیام~)،و دوست دارم که همه کتاب‌ها از همه نویسنده‌ها و همه فرهنگ‌ها بخونند و با ژانرهای جدیدی آشنا بشم و این ژانر کمدی-عاشقانه واقعاً بین همه‌ی کتابها برای من لذت بخش تر و نازتره💕. س.ن:بعضی هاشون صرفاً تابستونی نیستن ولی به خاطر وایب مشابه گذاشتم توی فهرست😭🤏 امیدوارم بخونید،حین خوندنشون بخندید،از شادی اشک بریزید و حس کنید توی یه ساحل غرق گفتوگو با آدم موردعلاقتونید :). -باتشکر،سارن.

32

یادداشت‌ها

zeinab

zeinab

1404/4/13

-Le syndro
          -Le syndrome du spaghetti
-سندروم اسپاگتی
-امتیازی که من بهش میدم:5 از 5✨
لئا یه دختر شونزده ساله چپ دسته...از اون دخترایی که قد بلندی دارن  و علاقه ایی به آرایش کردن و رفتار های دخترونه ندارن!
یه دختر اسپرت بسکتبالیست...که همه رویاش رسیدن به انستیتو ملی بسکتبال و سوار شدن تاکسی های زرد تو نیویورک و نفر چهاردم شدن لیستِ بهترین زنان بسکتبال دنیاست!
یا بهتر بگم
زنان راه یافته به انستیتو ملی بسکتبال...
زندگیش و با خانواده اش الخصوص پدرش میگذرونه...اون نون خامه اییِ باباشه... و همچنین عضو اکیپ سه نفره خودش و آمل و نیکو...
همه چی عالی پیش می‌ره...تا جایی که زندگیش یه چرخ عجیب میخوره و همه چی از سر جای اصلی خودش میوفته پایین...
به قول خود لئا
صدای افتادن آسمون روی سرش رو می‌شنوه...
میون گودال عمیقی که توش گیر افتاده یه زمین جدید و یه آدم جدید پیدا می‌کنه...تونی!
و از اینجا تازه همه چیز شروع میشه...
-------------------------------------------------
سندروم اسپاگتی
نوشته ماری وارِی و ترجمه آریا نوری و از داستان های فرانسوی
برنده جایزه بزرگ بابِلیو به انتخاب خوانندگان در 2024.
کتاب در مورد یک زندگی واقعی با فراز و نشیب هایی که هر کسی به طور خاصی تجربه اش میکنه...ولی نکته مهم این که داخل این کتاب هر کسی یه دختر نوجوون شونزده ساله است!
 ژانر:خانوادگی,درام,ورزشی, عاشقانه 

خوندنش شدیداً پیشنهاد میشه!
        

3

          «فکر اینکه در این بازار شام، اسپاگتی من و آنتونی به هم گره خورده است، ناخودآگاه لبخند روی لبم می‌آورد.» ، «همینطور که لارا فابیان میگه، دوستت دارم.»
حس کردم این دو تیکه از کتاب، برای شروعِ یادداشت مناسب باشن.

جدا از هرچیزی، من نویسنده‌ها و آدم‌هایی که می‌ذارن اندوه مسیر بشه [می‌سازن] و بعدِ اون حادثه‌ی دهشتناکی که براشون رخ داده، زندگی تو رگ‌هاشون دوباره به جریان بیوفته، رو خیلی تحسین می‌کنم و براشون احترامِ زیادی قائلم. خانمِ ماری واری هم همچین آدمیه، نویسنده‌ای مثلِ  جیمز کلیرِ "خرده عادت‌ها" و خانم لنکالیِ "به امید دلبستم". واقعا انگیزه‌و مشوق‌و به نوعی قهرمان محسوب میشن. 

داستان درموردِ دختری به اسمِ لئاست. لئا خانواده‌ای شاد داره، استعدادی فوق‌العاده تو بسکتبال، پدری که موشقِ تمام آرزوهاشه و دوتا دوست معرکه و بامعرفت داره. و اتفاقی که سال‌ها منتظرش بوده براش اتفاق میوفته: پذیرش تو تیمِ ان‌دی‌ای(؟) !
زندگیِ لئا در وهله‌ی اول بی‌نقص به نظر میاد. همه‌چیز خوبه تا وقتی که اون اتفاقِ ترسناک و هولناک و غم‌انگیز، که تو زندگی هرکدوم از آدم‌ها بالاخره پیش میاد و فقط شکل و شمایلش فرق داره، رخ میده. و البته، پِیِ اون غم خیلی چیزهای دیگه هدیه داده میشن به آدم و ما اینو به وضوح تو کتاب می‌بینیم.

لئا پدرش رو، قهرمانش رو، موشقش رو، بهترین رفیقِ زندگیش رو از دست میده. قصه تا اینجا هم قابل هضم و پذیرشه، با اینکه لئا با توجه به وابستگیِ زیادش به پدرش و صمیمیتی که داشتن، خیلی نابود میشه. اما اتفاقِ دیگه‌ای که برای لئا میوفته نابودش می‌کنه اینه: لئا و خواهرش آناییس (؟) از پدرشون سندرومی به ارث بردن به اسمِ سندروم مارفان. سندرومی که خیلی خطرناکه و آدم رو از ورزش‌ها و تحرکاتی که به قلب فشار میارن، منع می‌کنه. سندرومی که نویسنده‌ی محترمِ کتاب هم بهش مبتلاست.

هنوز این چیزها برای لئا هضم نشدن و به گفته‌ی خودش، خیلی وقته که زیرِ آبه و نه می‌تونه گریه کنه و نه صداها و اتفاقات اطرافش رو به وضوح بشنوه‌و ببینه. تا اینکه خواهرش، آناییس، باید عملی رو انجام بده که خطر مرگ داره.

لئا چطور دوباره می‌خواد بلند بشه؟ چطور دوباره می‌تونه ادامه بده؟ وقتی تمامِ برنامه‌هایی که آدم برای آینده‌ش ریخته بود، تو کمتر از چند هفته نقشِ بر آب میشه، آدم چجوری خودشو از باتلاق می‌کشه بیرون؟ آیا راهِ دیگه‌ای هم هست به جز اون مسیری که بم‌بست شده؟ چطور باز بلند بشه و رو پاهاش بایسته، وقتی در دو قدمی اون چیزی که می‌خواسته بوده و در یک آن، همه‌شو از دست داده ؟

نیمه‌ی اول کتاب خیلی بامزه و مثبت بود، نیمه‌ی دوم خیلی خیلی رو مخ بود؛ چه لئا و رفتاراش و خودخواهیاش و چه بچگونه بودنِ حرکاتش‌و آدمای دورش، انقدر که من تو دومین گزارشم ازش میگم که پشیمونم دارم می‌خونمش و خیلی سطحیه، اما الان که بهش فکر می‌کنم اتفاقا اون اتفاقات و حس‌ها منطقی بوده. نیمه‌ی سومِ کتاب همه‌چی منطقی میشه و مغزِ لئا سرجاش میاد، و رشدِ شخصیتیِ لئا کاملاِ کاملا مشهوده.

[شاید] اسپویل باشه، شاید:

لئا به شدت آدمِ خودخواهیه. به هیچ‌کس جز خودش و بسکتبال، فکر نمی‌کنه. به تلاش‌های سخت مادرش برای بهبودِ لئا و دوستاش که با کلی تشنجاتِ روانی کنارشن و مدام مراعاتش رو می‌کنن بی‌توجهه و فکر نمی‌کنه. تیکه‌ای از کتاب، آمل، دوستِ لئا بهش میگه: «عصبانی بودن راحت‌تر از غم‌گین بودنه.»
لئا عصبانیه. مثلِ یه بچه‌ی نق‌نقوئه که از دست تمام دنیا و آدماش عصبانیه. توی تشنجاتِ روانی قرار گرفته، اتفاقاتی که براش افتادن رو رو از مهم‌ترین و عزیزترین آدمِ زندگیش - از ترسِ ناامید کردنش - پنهان می‌کنه، به آمل و مادرش دروغ میگه و نسبت به خواهر و دوستاش پرخاش می‌کنه و بابت همه‌ی این‌ها عذاب‌وجدان داره.

لئا فکر می‌کنه زندگی کوتاه میاد، اگه اون به لجبازی ادامه بده. فکر می‌کنه اون الان داره با زندگی و اتفاقات بدی که براش افتاده می‌جنگه؛ اما در واقع داره با خودش می‌جنگه! به خودش صدمه می‌زنه و آدمای دورش رو فراری میده و خودشو تنها و تنهاتر می‌کنه. لئا نمی‌خواد بیدار بشه و چشمشو به حقایق باز کنه، به اتفاقاتی که افتاده براش. در وهله‌ی اول 'انکار' چیزی طبیعی تو افرادیه که صدمه‌های ترسناکی خوردن تو زندگی، ولی مالِ لئا چیزی فراتر از انکاره. اون هیچ‌جوره نمی‌خواد بپذیره و هرگونه تلاش برای کمک از طرفِ اطرافیانش رو رد می‌کنه.

اما تو نیمه‌ی سوم کتاب ما کاملا متوجه رشدِ شخصیتیِ لئا میشیم؛ لئا بلند میشه و به قول یه تیکه از کتاب: «می‌توانی موانعت را به بهانه تبدیل کنی و با غصه گوشه‌ای کز کنی یا تبدیلشان کنی به داستانِ موفقیتت.»، لئا آروم‌تر میشه، خودخواه بودن‌و می‌ذاره کنار و چشماشو باز می‌کنه و اطرافیانش که در تلاشن حالش رو خوب کنن رو می‌بینه، ملاحظه می‌کنه و احمق بودن رو می‌ذاره کنار. سعی می کنه اشتباهاتش رو جبران کنه، و واقعا هم خوب واردِ عمل میشه و این قابلِ تقدیره. این قطعا یکی از نقاطِ عطفِ کتابه.

چیز دیگه‌ای هم که بود این بود که: «هرکسی به نوعِ خودش عزاداری می‌کنه، لئا.»
و من چقدر شعورِ نیک و آمل رو تحسین می‌کردم تو مبحثِ درک و ملاحظه کردن.

پایانِ [شاید] اسپویل.

من واقعا کاکترِ پدرِ ترسیم شده رو خیلی خیلی دوست داشتم. واقعا پدر همچین چیزیه بچه‌ها جون؛ پناه، امنیت، مشوق، امید، دستِ کمک، همیشه «ماندنی»، و کسی که خالصانه و عاشقانه و بدونِ منتی دوستت داره.
همچنین نویسنده اهمیت‌و جایگاهِ خانواده رو خیلی خیلی زیبا، کامل، لمس‌کردنی و واقعا «خانواده» ترسیم می‌کنه و به نمایش می‌ذاره.

قلمِ نویسنده به شدت سبکه، با داستان به راحتی همراه میشین، قلمش شیرین و به‌روزه و واقعا این یکی از جذابیت‌های کتابه. کتاب خیلی تینجری‌پسند و گوگولی و مهربونه، همچنین عاشقانه‌ش هم. منو خیلی یادِ کتابِ «همه‌چیز همه‌چیز» می‌نداخت. شخصیتِ "آنتوان" رو خیلی دوست داشتم، چون فهمیده و عاقل و رنج‌کشیده بود، و همچنین ملاحظه‌کار و به شدت مواظب. 

حالا چرا دو ستاره کم دادم؟ چون ارزش این‌همه معروفیت رو نداشت. کتابِ خوب و قابلِ تقدیریه قطعا، مخصوصا با هدفِ والای نویسنده و تمامِ پیامدهایی که داره، اما ارزشِ انقدر معروفیت رو نداره. کتاب خیلی جاها بیش از اندازه کشش میده خصوصا تو شرحِ احساساتِ لئا، در حدی که آدمو واقعا خسته می‌کنه.  خیلی جاها کلیشه‌ای می‌شد و حقیقتا، بر طبقِ توصیفاتِ ظاهریِ لئا و آناتیس هرکاری می‌کردم و هرجور تو ذهنم می‌ساختمشون خیلی ترسناک از آب در میومدن [خنده‌ی معذب]. و همچنین، با اینکه خیلی سعی می‌کردم لئا رو درک کنم، یه جاهایی واقعا بدجنس و غیرقابلِ توجیه بود مخصوصا در مواجهه با آنتوان.

این کتاب یه تلنگرِ بزرگ بود برای «آخرین بارها». تو نمی‌دونی آخرین بار که با پدرت می‌خندی کِیه، یا وقتی با خواهرت سرِ ته‌دیگ دعوا می‌کنی، مامانت نگرانت میشه و با نصیحتاش دیوونه‌ت می‌کنه، دوستت باعث میشه وسطِ گریه‌هات بخندی یا انقدر درمورد یه سری چیزها حرف بزنی که قهوه‌ت سرد بشه. هیچی نمی‌دونی آدمیزاد. خیلی زود دیر میشه و تو باید بدونی، باید انقدر خودخواه نباشی‌و به خودت بیایی.

در کل ... اگه از کتاب‌هایی مثل «بادیگارد - من نخوندمش حدسم اینه که این‌مدلیه» و «همه‌چیز همه‌چیز» خوشتون اومده و کلا کتابای تینجری رو دوست دارین، یا نیاز به یا فرارِ کوتاه و سبک از روزمرگی و دغدغه‌هاتون داری، بهتون پیشنهاد میشه.

و اینکه پشیمون نیستم که خوندمش، و راضی‌ام که پی‌‌دی‌افش رو خوندم نه چاپی.
مطلبِ نه‌چندان مهم‌و حاشیه‌ای: واقعا باورنکردنی بود! قرصِ ضد بارداری و رفتن پیشِ پزشکِ زنان از ده سالگی؟؟!!! من تا حدی می تونم پذیرا باشم این موضوع رو که می‌خوان دخترها به اطرافشون آگاه باشن - جامعه‌ی ما ازین‌ور بوم افتاده، اون‌ها ازونورِ بوم - ولی نه دیگ در این حد! این .. واقعا .. کام‌آن! بیخیال! معلوم نیست این‌ها چه صدمه‌ای به روحیه‌ی یه دختربچه‌ی ده ساله می‌زنه و فکرشو به چه چیزایی که نباید آلوده می‌کنه و از دنیای کودکی می‌کشدش بیرون.

* وای ببخشید خیلی حرف زدم و یادداشتم طولانی شد (؟) :((((( 
پ.ن: فکر کنم - همونطور که فکر می‌کردم - اینکه به محضِ تموم شدنِ یه کتاب یادداشت بذارم احمقانه‌س و حماقتِ محضه.
        

6

ساینا

ساینا

13 ساعت پیش

          و تمام، 
قرار بود با دنیا این کتابو توی 24 ساعت تموم کنیم،از دوظهر دیروز تا دوی ظهر امروز.خیلی هم تلاش کردیم اما 24 تموم نشد.من توی 25 ساعت و 55 دقیقه تمومش کردم. 
خیلی این کتاب و دوست داشتم.از اونجایی که چند وقته هی عاشقانه های ملایم میخونم فکر میکردم ابنم مثل اونا کلیشه ایه.اما بذارید صادق باشم،بنظر من نمیشه این کتاب رو کاملا در ژانر عاشقانه قرار داد.عاشقانش ناز، تقریبا بدون کلیشه و نسبت به«کتاب های ژانر عاشقانه» عاشقانه ی کمی داشت. 
نمیدونم چه ژانری میشه برای این کتاب در نظر گرفت واقعا.انگار همچی توش داشت، عاشقانه،روانشناسی،اسپرت و حتی علمی! 
شاید اگه یه نفر بگه این کتابو تو چه دسته ای میذاری بگم:«داستانی که به یک ژانر راضی نشد!» 
وقتی لئا ناراحت بود،ناراحت شدم.شاد بود، شاد شدم.ناامید بود،ناامید شدم.عاشق شد،عاشق شدم. 
لئا یه شخصیتی بود عجیب و پر از راز و غم که در زیر برج آرزو های خراب شدش دنبال سوسوی نوری میگشت و توی این راه تبدیل شد به لئایی بهتر برای خودش و اطرافیانش. 
و البته نوشته ی نویسنده آخر کتاب خیلی منو تحت تاثیر قرار داد.وقتی فهمیدم نویسنده یکیه مثل لئا ناراحت شدم ولی با این جمله لبخند بزرگی روی چهرم ظاهر شد:«یادمان باشد اگر سندروم مارفان را به موقع تشخیص دهند،شخص مبتلا با مصرف دارو میتواند از خطر دور باشد،یک زندگی عادی را تجربه کند یا حتی رمان بنویسد.» 
خلاصه که،همه ی ما اسپاگتی هایی هستیم که در آبجوش مشکلات ریخته میشویم و آن وسط ها با خوشحالی ها یا کسانی گره میخوریم!
(خودم با جملم حال کردم با اینکه الهام گرفته از جمله ی تو کتاب بود😭🤣) 
و در اخر مثل همیشه یه تیکه از ساینا و احساساتش توی این کتاب جا موند! 
شروع:1404/6/26
پایان:1404/6/27
15:۵۵
پ ن:چالش خوندن یه کتاب در یه روز بشدت پیشنهاد میشه! 

        

4