یادداشت رزیِ رادیو سکوت ؛

        خدای من! خدای من! معرکه بود.
خیلی معرکه بود. دلم می‌خواد بشینم این وسط و حسابی آب‌غوره بگیرم. امیلی یه سبکِ زندگیه بچه‌ها جون، یه سبکِ زندگی. عاشق کتاب بودم و الان دست و دلم بدجوری می‌لرزه برم سراغ جلدِ آخر، چون جلدِ آخره. [لبخندِ کج‌و کوله همراهِ با اشک]

جلد اول انقدر جذبمم نکرده بود، تو یادداشتش قید کردم چرا. اما این جلد معرکه بود. خیلی منو یادِ آنی‌شرلی می‌نداخت، و شاید برای همین بود که واقعا دلباخته و عاشقش شدم. خیلی خیلی دوستش داشتم، وای. 

امیلی تحسین‌برانگیزه. از هر لحاظ که بهش نگاه کنی، و باعث میشه تو هم دلت بخواد یه سری توسعه فردی‌ها تو خودت ایجاد کنی. امیلی خودباور، بااعتماد بنفس، با اراده، تحسی‌برانگیز، تلاشگر، و دخترِ مستعدِ پیشرفتیه. نمی‌دونم بقیه رو، اما اگه من تو شرایطِ خانوادگیِ امیلی بودم شاید اصلا قید نوشتن رو می‌زدم، یا اون روحیه‌های خودباوری و اعتماد به نفسم رو از دست می‌دادم. شاید جذبِ امیلی شدم چون «هرچه که من می‌خواستم باشم و او بود» بود.

توی این جلد ما کاملا شاهدِ رشدِ شخصیتیِ امیلی هستیم، کاملا مشهود و غیرقابل انکار. عاقل شدن، متفکر شدن، قوی‌تر شدن و قلمی حرفه‌ای‌تر. امیلی با تمام موانعی که سرِ راهش بود، خودشو به نوکِ قله رسوند، بله، رسوند.

هرچند برام عجیب بود این آزادیِ عملی که امیلی داشت، نسبت به دوره زمانی‌ای که درش زندگی می‌کرد. درس خوندن، کار کردن، تا غروب - شب - بیرون بودن، آزادانه صحبت کردن و اظهار نظر کردن. طوری بود که حس می‌کردم امیلی تو دوره‌ی زمانی خودش، از ما که تو ۲۰۲۵ زندگی می‌کنیم، به عنوان یه دختر آزادی عملِ بیشتر و همچنین امنیتِ بالاتری داره.

افکار و شخصیت امیلی و دوستاش خیلی قوی شخصیت‌پردازی و پرداخته شده بودن - همونطور که از خانمِ مونتگمری انتظار می‌رفت - فضاسازی‌ها معرکه بود و کاش منم می‌تونستم با امیلی و ایلزه برم اینور اونور.

واقعا لذت می‌برم که تو کتاب‌های لوسی خانم هیچ شخصیتی کاملا سیاه و هیچ شخصیتی کاملا سفید نیست، و همه همونطور که باید خاکستری هستن. کلا جذب چنین نویسنده‌ها و کتاب‌هایی میشم، مثل آقای فردریک بکمن. 
آدمیزاد همینه دیگه، خاکستری. خوب و بد. مثلا کی فکرشو می‌کرد خاله والیس [والیس بود دیگه؟] اینطوری باشه و از امیلی دفاع کنه؟ [مثلا اسپویل و مثال‌های متعدد در این پرانتز نوشته شده است.] همه کارکترها واقعا "انسان" هستن و این کتاب رو مسلما ملموس‌تر می‌کنه.
روابط رو خیلی خوب شرح داده بود خانمِ نویسنده، چه رابطه دوستیِ ایلزه و امیلی چه رابطه عاشقانه‌ی [بله من میگم عاشقانه!] امیلی و تدی، چه رابطه مجادله‌برانگیز خاله والیس (؟) و امیلی و در کل، تمام روابط. 

حقیقتا نمی‌دونم خانم لوسی ماد چرا همیشه تو کتاباش، انقدر به روحیه‌ی «خیال‌پرداز» آدم‌های خیال‌پرداز انقدر زیاد خوب می‌پردازه، شاید چون خودش این دردِ "درک نشدن" رو بدجور چشیده خصوصا تو دوره‌ای که زندگی می‌کرده. و خب، در عین اینکه غم‌انگیزه، تحسین برانگیز هم هست. اگه شما آنی شرلی رو خونده باشین، وقتی امیلی یا قصر آبی رو از خانم مونتگمری بخونین کاملا متوجه پیشرفتِ نویسنده و قلمش که قوی‌تر شده میشین.

تنها ناراحتیم این بود که دقیقا مثل آنی‌شرلی یا قصر آبی و گمان کنم هر کتابی که خانم مونتگمری نوشته، خیلی خیلی خیلی کم به شخصیت‌های مرد و پسر - چه اصلی و چه فرعی - پرداخته میشه. من خیلی دوست داشتم تدی بیشتر حضور داشته باشه، احساساتش شرح داده بشه، تو مدرسه بیشتر پیش امیلی و ایلزه و [اون یکی پسره که اسمشو یادم نمیاد] باشه، بفهمم چی تو سرش می‌گذره، خلاصه که پررنگ‌تر باشه.

شاید اسپویل: 
امیدوارم تو جلدِ بعدی تدی عزمشو جزم کنه و به امیلی برسه. امیلی و تدی مالِ همدیگه‌ن!
اون تیکه که دِین توی احساساتش به امیلی به مداخله و مجادله خورده واقعا برگ‌هایم را ریزاند. دِین این چه تفکراتیه داری؟ یعنی چی، "فکر" ازدواج چیه، کلمه‌ش هم حتی یه لحظه نباید تو سرت بیاد نسبت به امیلی! خودتو جمع کن مرد!
کاش اون یکی پسره که از امیلی خوشش میاد کمتر رو مخ باشه، چیمیگی تو هی به پر و پای امیلی می‌پیچی اه. [البته خیلی بامزه‌س واقعا]
خیلی از دایی اولیور خوشم میاد. حس می‌کنم درکشم می‌کنم حتی.
از وقتی دِین در احساساتش به امیلی به شکلِ هرچند کوچیکی خورد، از چشمم افتاد. قبل اون خیلی دوستش داشتم. 
ایلزه خیلی جاها رو مخ بود مثلا وقتی مثل آدم به امیلی نمی‌گفت اون سبیلارو براش نکشیده.
پایانِ "شاید اسپویل".

خیلی خیلی لذت بردم، واقعا عاشقش شدم و دوستش داشتم. خیل درسارو ازش یاد گرفتم و حس می‌کنم پربارتر شدم، از زندگی با امیلی کمالِ لذت و افتخار رو بردم. برای بار ۱۳۲۳۸۷۹۶۸۶ از خانم مونتگمری عزیزم ممنونم بابتِ کتاب‌های زیبا و عزیزی که نوشته و زندگی‌هایی که به ما بخشیده. کتاب امیلی برام این [اون] روزها نجات‌دهنده بود. [رخ‌خندِ وسیع هم‌وسعتِ خلیج‌فارس و گونه‌های صورتی و چشمای براق.]
      
147

19

(0/1000)

نظرات

خوشا به حال خانواده شما، که جای لبوبو با ادبیات اینقدر ذوق مرگ می‌شید... (به قول خودتون بچه ها جون!)😂💚
4

1

والدین که قدر نمی‌دونن، بیشتر ناراحتن از اینکه «چرا کتابای تخیلی و رمان‌طور می‌خونی» . 😂😭 شاید باید راهِ لبوبو رو در پیش می‌گرفتم.
مچکرم که یادداشتم رو خوندین. [لبخندِ پت‌و پهن و ایموجی جوونه‌ی سبز] 

1

طبیعیه... 
تو جامعه‌ای که هیچ‌کس نویسنده 
هارو نمی‌شناسه همینم انتظار می‌ره:)

انتخاب و شهامتی که داشتید که خودش ستودنیه.
چطور؟ خانواده محترم می‌گن رباعیات خیام بخون؟

خواهش می‌کنم؛ معلومه حسابی ظرفیت
 یه نویسنده خلاق شدن رو دارینا...🙂🌱
@bibliophage 

1

چی بگم واقعا، فقط می‌تونم یه لیوان چایِ داغ همراهِ تاسف سر بکشم بالا تا یادم بره این جهالت‌ها رو.
دقیقا! چنین انتظاری رو دارن. قابلِ درکه به هرحال، خانواده‌ئه و نگرانیش برای فرزند ...
واقعاِ واقعا لطف دارین، اینطور هم نیست 🌱  
 @borhan1  

1