یادداشت رزیِ رادیو سکوت ؛

        من دوتا کتاب از خانمِ پرزاد خوندم: 'عادت می‌کنیم' و 'چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم'. وقتی "عادت می‌کنیم" رو خوندم هیچ شناختی از سبک نوشتار و قلمِ خانم پیرزاد نداشتم و واقعا اعصابمو بهم ریخت؛ شخصیتا، دیالوگا، جمله‌بندی‌های غلط، علائم نگارشی و کلی چیز دیگه. داشتم دیوونه می‌شدم. اما درمورد این کتابِ بنفش، این کتابِ عجیب اما دوست‌داشتنی.

من با این کتاب بیشتر همراه شدم، هرچند اوایلش برام سخت بود. به علائم نگارشی غلط و سبکِ نوشتاریِ رو اعصاب توجهی نکردم - تو ذهنم ویرایش می‌کردم درواقع - و با داستان همراه شدم. من از این کتاب چیزهای زیادی یاد گرفتم، درواقع یعنی «دوباره آموزی» شد بهم. یعنی یه سری چیزایی که می‌دونستم، اما نیاز بود برام با عمقِ بیشتری شرح داده بشه و ترسیم بشه و این کتاب بهخوبی رسالتشو در قبالم انجام داد.

نمی‌دونم، شاید [احتمالا] بقیه‌ش دارای اسپویل باشه:

وقتی دست از کمال‌گرایی و ایراد گرفتن برداشتم، چشمم به چیزهایی باز شد که باعث شد «خرمالو گس» - از همین نویسنده‌ست - رو به سبد خریدم اضافه کنم. و با خودم که فکر کردم، دیدم که بله، توی عادت می کنیم هم این پوئن‌های مثبت بود ولی خب، کمال‌گرایی کور می‌کنه آدمیزاد رو. 
خانم پیرزاد قلمش تو روزمره‌نویسی معرکه‌س! اونقدر که مهمونیای کلاریس و دو قلوهاش [آرسینه و آرمینه] رو کاملا می‌تونستم تصور کنم، لباس‌هاشون رو، چینش خونه رو، آشپزخونه‌ی شلوغ پلوغِ کلاریس رو. 

همچنین، مهم‌ترین چیز، قلم خانم پیرزاد تو به تصویر کشیدنِ شخصیت‌های زن، و تفکرات و دغدغه‌های فکریشون و تماما همه‌چیزشون، بی‌نظیره! بی‌نظیر! به خودم که اومدم دیدم انگار دارم حرفای تو ذهنِ کلاریس رو می‌شنوم. کلاریس کاملا به عنوانِ یک مادر، همسر و زن قابل درک، فهمیدنی، و واقعا «مادر، همسر، زن» بود. 

کلاریس با امیل سیمونیان ارتباط گرفت و تو جاهایی ما متوجه علاقه‌ش هم میشیم، با اینکه کلاریس متاهله. چیزی که اینجا برای من مهم بود، این بود که «چرا؟» چرا بهش علاقه‌مند شد؟ در عین اینکه مشخصه کلاریس همسرش رو خیلی دوست داره، بچه‌هاش و زندگیش رو هم. اما چرا؟ چرا به امیل علاقه‌مند شدی کلاریس؟ و خب، معلوم بود. چون کلاریس به همه توجه می‌کرد و هیچ‌کس به اون توجه نمی‌کرد. انواع و اقسامِ فشارهای روانی روی کلاریس بود، 
جنبشِ زنان برای حق رای [باید شرکت کنم؟ پس کار و زندگیم چی میشه؟]، مادر غرغروش که با همسرِ کلاریس مشکل داشت [مامان کوتاه بیا، ما ازدواج کردیم، اصلا حق با توعه]، خواهر رو اعصاب و احمقی که درگیرِ همسر پیدا کردنه [آلیس، خواهش می‌کنم از فلان مردِ تو بیمارستان و رژیم‌های شکست‌خورده‌ت و حسودیت به زندگیِ من چیزی نگو، خواهش می‌کنم ساکت‌شو]، پسرِ دوازده ساله‌ش - آرمن - که عاشق شده! [آرمن، باز چی کار کردی تو مدرسه؟ به خاطر اینکه اون دختره بهت گفت فلان کار رو بکنی...]، غرغرهای سیاسیِ همسرش و ماشین درب و دغونش [باز رفتی با اون دوستت سیاست‌بازی؟ برامون دردسر درست نکن مرد حسابی]، دوست/همسایه‌ش که فرت و فرت مهمون دعوت می‌کرد [مگه خونه‌ی توعه اینجا مانیا(؟)؟ بس کن!]، دوقلوها و توجه‌هایی که تو اون سن نیاز دارن و وای! خدای من! کلاریس تو چطور به همه اینا فکر کردی؟ عزیزم، برای خودت هم وقت گذاشتی؟ 
کلاریس کاملا از خودش فارق شده.
کلاریس، نیاز به شنیدن داره.
کلاریس می‌خواد درموزد خودش و کتاباش حرف بزنه و شنیده بشه.
کلاریس نیاز داره یکی مراقبش باشه.
کلاریس می‌خواد گل بکاره و درمورد گل‌ها حرف بزنه.
کی بهش گوش میده ؟
خب، چی شد؟ همسایه‌ی جدید، خانواده سیمونیان‌ها، اومدن. امیل سیمونیانی که طلاق گرفته و با دخترش [امیلی، معشوقه‌ی آرمن] کنار مادرش زندگی می‌کنه. بله، امیل سیمونیان شنیدش. گوش کرد، فهمید، شنید، کمک کرد، ذوق کرد، ملاحظه کرد، توجه کرد. مسئله امیل نبود، مسئله رفتار و ملاحظه‌ای بود که از امیل دریافت شد. چیزی که مدت‌هاست از کلاریس سلب شده.
کلاریس حالش بد میشه. چرا؟ چون می‌فهمه چقدر بهش بی‌توجهی شده بوده. تا قبل اینکه توجه رو دریافت کنه، نمی‌دونست درگیرِ چیه. الان که دریافت کرده، آه از نهادش بلند شده. درد شکستگی تازه مشخص شده. ناراحت میشه، پژمرده، بی‌حال، بی‌علاقه. چه کار کنه؟ نمی‌تونه با امیل باشه! اوه کلاریس، از ذهنت بیرونش کن! اما نمی‌تونه کاری کنه همسرش هم. شبیهِ امیل بشه.

باید بره بگه. تنها راهِ چاره همینه، باید بره و بگه چقدر داره اذیت میشه.
کلاریس میره میگه. همه‌چیو میگه. داد می‌زنه، چیزارو می‌شکونه، درد و دل می‌کنه و همه چیو می‌ریزه بیرون. به همسرش و بچه‌هاش همه‌چیو میگه. و
ورق بر می‌گرده.
همه‌چی درست میشه، هرچند نه کاملا درست هم، ولی قابل تحمل‌تر میشه. به کلاریس فضا داده میشه، بهش گوش میدن، و مواظبش هستن همگی، ملاحظه می‌کنن. خصوصا همسرش.

و بله بچه‌ها، بگین. گاهی با همون گفتن خیلی چیزها حل میشه. با گفتن، نشون دادنِ اینکه چه فشاری روتونه و خسته شدین. شایدم حل نشه! اما خودت چی؟ باید بگی و بارِ اون «نگفتن»ـه رو از رو دوشت برداری، و وقتی برش داری می‌فهمی چه چیزی رو رو دوشت حمل می‌کردی این‌همه مدت.
و بله، شما تا وقتی تو شرایط درست و مورد توجه قرار نگیری، متوجه نیستی تحتِ چه فشاری بودی. تا وقتی بهت گوش داده نشه، اجازه حرف زدن داده نشه، نمی‌فهمه چقدر دلت می‌خواد درموردِ خودت و موردعلاقه‌هات حرف بزنی.
تا وقتی ازت مراقبت نشه و ملاحظه‌ت رو نکنن نمی‌فهمی چقدر بهشون نیاز داشتی.

و در نهایت، ممنونم از خانم زویا پیرزاد و تویی که یادداشت به این طولانی‌ای رو خوندی [لبخند]. چای میل داری؟ خوش‌طعم و تازه‌دمه.
      
161

20

(0/1000)

نظرات

سعید بیگی

سعید بیگی

4 روز پیش

درود و خداقوت
یادداشت جالب، کمی طولانی و البته خواندنی بود و خسته‌کننده نبود. مانا و نویسا باشید. 💐🙏
1

1

افتخار دادین مطالعه کردین، بنده مچکرم از شما که یادداشتم رو خوندین [ایموجی جوونه‌ی سبز] 

0

ࡅߺ߳ߊހߊ

ࡅߺ߳ߊހߊ

4 روز پیش

چه یادداشت قشنگی از این کتاب قشنگ:))
1

1

لطف دارین [لبخند و لبخند و لبخند]، افتخار دادین یادداشت رو تا آخرش خوندین 3> 

0

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

4 روز پیش

چقدر دقیق و زیبا نوشتین🌸🌿

1

دریا

دریا

4 روز پیش

من هم عادت می‌کنیم رو خوندم و دوست نداشتم، یعنی این یکیو بخونم دوستش می‌دارم؟
1

1

سلیقه‌ایه قطعا، اما خب این کتاب یکی از گل‌های سر سبدِ خانم پیرزاد هستن به هرحال. اگه نوع روایتِ داستان و علائم نگارشی و جمله‌بندی‌های غلط اذیتتون نمی‌کنن، قطعا ارزش یه بار خوندن رو داره. [لبخند] 

1